❣❤️❣❤️❣❤️❣
#رمان_مدافع_عشق_قسمت37_بخش_دهم
#هوالعشـــق ❤️
❣❤️❣❤️❣❤️❣
همانجایی که لحظه اخر رفتنت را تماشا کردم می ایستم.چه جاذبه ای دارد...انگار درخیابان ایستاده ای و نگاهم میکنی...باهمان لباس رزم و ساک دستی ات. دلم نگاهت را میطلبد!
شاخه گل را بالا میگیرم تا بوکنم که نگاهم به حلقه ام می افتد.همان عقیق سرخ و براق.بی اختیار لبخند میزنم.ازانگشتم درمی آورم و لبهایم راروی سنگش میگذارم.لبهایم میلرزد...خدایا فاصله تکرار بغضم چقد کوتاه شده...یکبار دیگر به انگشتر نگاه میکنم که یک دفعه چشمم به چیزی که روی رینگ نقره ای رنگش حک شده می افتد.چشمهایم را تنگ میکنم ...
#علی_ریحانه...
پس چرا تابحال ندیده بودم!!
اسم تو و من کنارهم داخل رینگ حک شده...
خنده ام میگیرد..اما نه ازسرخوشی..مثل دیوانه ای که دیگر اشک نمیتواند برای دلتنگی اش جواب باشد...
انگشتر را دستم میندازم و یک برگ گل از گل رز را میکنم و رها میکنم...نسیم ان را به رقص وادار میکند...
چرا گفتی هرچی شد محکم باش!؟
مگه قراره چی بشه...
یکلحظه فکری کودکانه به سرم میزند
یک برگ گل دیگر میکنم و رها میکنم
_ برمیگردی...
یک برگ دیگر
_ برنمیگردی...
_ برمیگردی...
_ بر نمیگردی...
.
.
.
.
وهمینطور ادامه میدهم...
یک برگ دیگر مانده! قلبم می ایستد
نفسم به شماره می افتد...
#برنمیگردی...
❤️
تو #آرزوی بلـــنـــــــــدی و
دست من ڪــــــــــــوتاه... .
❣❤️❣❤️❣❤️❣
#ادامه_دارد.
❣❤️❣❤️❣❤️❣
نویسنده این متن👆:
#میم_سادات_هاشمی👉
❣❤️❣❤️❣❤️❣
بامــــاهمـــراه باشــید🌹