📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 خزیمة و پادشاه روم
خزیمة ابرش پادشاه عرب بدون مشورت پادشاه روم که از دوستان صمیمی وی بود کاری انجام نمی داد رسول را به نزد او فرستاد، و از او درباره فرزندانش مشورت و نظر خواست.
او در نامه اش نوشت: من برای هر یک از دختران و پسران خویش مالی زیاد و ثروتی فراوان قرار دادم که بعد از من درمانده و مستمند نشوند. صلاح شما در این کار چیست؟
پادشاه روم جواب فرستاد که: ثروت، معشوق بی وفاست و دوام ندارد، بهترین خدمت به فرزندان این است که، آنان را از مکارم اخلاق و خویهای پسندیده برخوردار کنید، تا در دنیا سبب دوام دولت و در آخرت سبب غفران باشد.
📗 #جوامع_الحكايات ص 270
✍ سدیدالدین محمد عوفی
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 سخی تر از حاتم
از حاتم طائی سئوال كردند: از خود كريم تر ديده ای؟ گفت: آری ديده ام. گفتند: كجا ديده ای؟ گفت: وقتی در بيابان می رفتم به خيمه ای رسيدم، پيرزنی در آن بود و بزغاله ای پشت خيمه بسته بود. پيرزن نزد من آمد و مرا خدمت كرد و افسار اسبم را گرفت تا فرود آمدم.
مدتی نگذشت كه پسرش آمد و با خوشحالی تمام از احوال من سئوال كرد. پيرزن پسرش را گفت: برخيز و برای ميهمان وسايل پذيرايی را آماده كن، آن بزغاله را ذبح كن و طعام درست نما.
پسر گفت اول بروم هيزم بياورم، مادرش گفت تا تو به صحرا بروی و هيزم بياوری دير می شود و ميهمان گرسنه می ماند و اين از مروت دور باشد. پس دو نيزه داشت آن دو را شكست و آن بزغاله را كشت و طعام ساخت و نزدم بياورد.
چون تفحص از حال ايشان كردم جز آن بزغاله چيز ديگری نداشت و آن را صرف من كرد. پيرزن را گفتم: مرا می شناسی گفت: نه، گفتم: من حاتم طائی هستم، بايد به قبيله ما بيايی تا در حق شما پذيرايی كامل كنم و عطايا به شما بدهم!
آن زن گفت: پاداش از ميهمان نگيريم و نان به پول نفروشيم ؛ از من هيچ قبول نكرد؛ از اين سخاوت بی نظير دانستم كه ايشان از من كريم ترند.
📗 #جوامع_الحكايات
✍ سدیدالدین محمد عوفی
💕🧡💕
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 سخی تر از حاتم
از حاتم طائی سئوال كردند: از خود كريم تر ديده ای؟ گفت: آری ديده ام. گفتند: كجا ديده ای؟ گفت: وقتی در بيابان می رفتم به خيمه ای رسيدم، پيرزنی در آن بود و بزغاله ای پشت خيمه بسته بود. پيرزن نزد من آمد و مرا خدمت كرد و افسار اسبم را گرفت تا فرود آمدم.
مدتی نگذشت كه پسرش آمد و با خوشحالی تمام از احوال من سئوال كرد. پيرزن پسرش را گفت: برخيز و برای ميهمان وسايل پذيرايی را آماده كن، آن بزغاله را ذبح كن و طعام درست نما.
پسر گفت اول بروم هيزم بياورم، مادرش گفت تا تو به صحرا بروی و هيزم بياوری دير می شود و ميهمان گرسنه می ماند و اين از مروت دور باشد. پس دو نيزه داشت آن دو را شكست و آن بزغاله را كشت و طعام ساخت و نزدم بياورد.
چون تفحص از حال ايشان كردم جز آن بزغاله چيز ديگری نداشت و آن را صرف من كرد. پيرزن را گفتم: مرا می شناسی گفت: نه، گفتم: من حاتم طائی هستم، بايد به قبيله ما بيايی تا در حق شما پذيرايی كامل كنم و عطايا به شما بدهم!
آن زن گفت: پاداش از ميهمان نگيريم و نان به پول نفروشيم ؛ از من هيچ قبول نكرد؛ از اين سخاوت بی نظير دانستم كه ايشان از من كريم ترند.
📗 #جوامع_الحكايات
✍ سدیدالدین محمد عوفی
🍂🍁🍂🍁
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 يهودی و زرتشتی
مرد يهودی و فقير با شخصی آتش پرست كه مال زياد داشت، به راهی می رفتند، آتش پرست شتری داشت و اسباب سفر نيز همراه داشت؛ ازيهودی سؤ ال كرد: مذهب و مرام تو چيست؟ گفت: عقيده ام آن است كه جهان را آفريدگاری است و او را پرستش می كنم و به او پناه می برم، و هر كس موافق مذهب من می باشد به او نيكی می كنم و هر كس مخالف مذهب من است خون او را بريزم.
يهودی از آتش پرست سؤال كرد: مرام تو چيست؟ گفت: خود و همه موجودات را دوست می دارم و به كسی بدی نمی كنم و به دوست و دشمن احسان و نيكی می كنم. اگر كسی با من بدی كند به او جز با نيكی رفتار نكنم، به سبب آنكه می دانم كه جهان هستی را آفريدگاری است.
يهودی گفت: اين قدر دروغ مگو كه من همنوع تو هستم، و تو روی شتر با وسايل مسافرت می كنی و من با پای پياده با تهیدستی، نه از خوراك خود می دهی و نه سوار بر شترت می نمايی. آتش پرست از شتر پياده شد و سفره غذا را در مقابل يهودی پهن كرد يهودی مقداری نان خورد و با خواهش بر شتر او نشست تا خستگی بگيرد.
مقداری راه كه با يكديگر حركت كردند، يهودی ناگهان تازيانه بر شتر نواخت و فرار نمود. آتش پرست هر چند فرياد كرد: كه ای مرد من به تو احسان نمودم آيا اين جزای احسان من است كه مرا در بيابان تنها بگذاری، فايده ای نكرد. يهودی با فرياد می گفت: قبلا مرام خود را به تو گفتم كه هر كس مخالف مرام من است او را هلاك كنم.
آتش پرست رو به آسمان كرد و گفت: خدايا من به اين مرد نيكوئی كردم و او بدی نمود، داد مرا از او بستان. اين گفت و به راه خود ادامه داد. هنوز مقداری راه را نپيموده بود كه ناگهان چشمش به شترش افتاد كه ايستاده و يهودی را بر زمين انداخته و تمام بدنش مجروح و ناله اش بلند است.
خوشحال شد و شتر خود را گرفت و بر آن نشست و می خواست حركت كند كه ناله يهودی بلند شد: ای مرد نيكوكار تو ميوه احسان را چشيدی و من پاداش بدی را ديدم، اينك به عقيده خودت از راه احسان رومگردان و به من نيكی كن و مرا در اين بيابان رها مكن. او بر يهودی رحم و شفقت نمود او را بر شتر خويش سوار كرد و به شهر رساند.
📗 #جوامع_الحكايات
✍ سدیدالدین محمد عوفی
🍂🍁🍂🍁
🌸🍃🌸🍃
فرعون در حال خوردن خوشـهایی انگور بود، که ابلیس نزدیک او آمد و گفت: هیچ کس تواند این خوشه انگور تازه را مروارید سازد؟
فرعون گفت: نه!
ابلیس به لطایف سحر آن خوشه انگور را خوشه مروارید ساخت.
فرعون تعجب کرد و گفت: عجب استاد مردی هستی!
ابلیس سیلی بر گردن او زد و گفت: مرا با این استادی به بندگی قبول نکردند، تو با این حماقت دعوی خدایی چگونه می کنی؟
#جوامع_الحكايات
⚫️⚫️⚫️