آدم ها انواع مختلفی دارند :
🌸بعضی ها مثل دریا هستند :
عجیب با روحی بزرگ و آرامبخش
خیلی ها دریا را دوست دارند
خیلی ها از دریا خاطره دارند .
خیلی ها با دریا خوش گذراندند.
اما نهایتا دریا تنهاست ...
🌸بعضی ها مثل کوه هستند :
تا وقتی هستند محکمند ...
باعث اوج گرفتنت میشوند.
به دست آوردنشان سخت هست ولی وقتی به دستشان میاوری می فهمی ارزشش
را داشتند.
زیر پای کسی را خالی نمی کنند
تا وقتی که از چشم کوه سقوط کنی.
🌸بعضی ها مثل جاده هستند :
ظاهرا در زندگی اهمیتی ندارند.
دیده نمی شوند.
همه محو تماشای طبیعت اطراف جاده می شوند.
ولی اگر جاده نباشد، اگر دلش بشکند... هیچکس به مقصدش نمی رسد...
🌸بعضی ها مثل پارک و شهر بازی هستند:
برای یک مدت کوتاه کنارشان هیجان زده ای
از بودن کنارشان خوشحالی.
اما کم کم خسته کننده می شوند.
کم کم از آن ها دور می شوی.
کم کم دلت را می زنند...
کم کم می فهمی نمی شود برای همیشه کنارشان ماند.
🌸بعضی ها مثل کویر هستند :
ساده بی آلایش آرام بخش ...تا همیشه یک دست می مانند و عوض نمی شوند...
شاید جذابیت دیگران را نداشته باشند ولی همیشگی هستند... کنارشان می شود
آرامش داشت...
🌸بعضی ها مثل جنگل هستند :
شاد و سرحال و زیبا ... پر از حس زندگی... آدم های زیادی جذب آن ها می
شوند... کنارش خاطره می سازند...
اما جنگل یک روی دیگر هم دارد.
جنگل اگر آتش بگیرد هر چه درخت هست را خاکستر می کند.
جنگل تا خوب است خوب است.
#حسین_حائریان
💕💜💕
آخرهای تابستان بود
چند هفته ای می شد که دلم خانه ی پدربزرگ را میخواست اما کسی دلتنگیم را نمی دید، برای یک بچه ی هفت ساله تحمل دلتنگی سخت بود آنقدر سخت که یک روز صبح کتونی هایم را پوشیدم و بی خبر از خانه بیرون زدم....
تنها نشانی که از خانه ی پدربزرگ داشتم یک دکه ی روزنامه فروشی سر کوچه شان بود...
از شوق رسیدن به خانه ی پدربزرگ تمام مسیر را دویدم تا اینکه چشمم به دکه ی روزنامه فروشی افتاد ،خوشحال به داخل کوچه رفتم...
همینطور چشمم به خانه ها بود که دیدم نه ... خبری از خانه ی پدر بزرگ نیست...
با خودم گفتم حتما جلوتر است...خسته و نا امید شده بودم ...
دیگر می دانستم مسیرم اشتباه است ولی نمی خواستم اشتباهم را قبول کنم...
به انتهای کوچه رسیدم و فهمیدم آن دکه فقط شبیه دکه ی روزنامه فروشی سر کوچه ی پدربزرگ بوده...
تمام مسیر را برگشتم و به خانه رفتم ... به همان نقطه ی شروع ... فقط خستگی به تنم ماند ...
از آن روز سال های زیادی میگذرد...
اما این روزها فکر می کنم خیلی از ما آدم ها هنوز مسیر اشتباه را می رویم...
یادمان می رود هرچه بیشتر مسیر اشتباه _تصمیم اشتباه_ را ادامه دهیم بیشتر باید به عقب برگردیم...
یادمان می رود قرار بود به جایی برسیم نه اینکه فقط در حرکت باشیم...
یادمان میرود مسیری که اشتباه باشد هرچقدر بروی به هدفت نمی رسی و فقط خستگی اش بر تنت می ماند...
این را هم بگویم صدساله هم شوی باز دلتنگی سخت است
اما دلتنگی دلیلی برای ادامه ی مسیر اشتباه نیست
✍ #حسین_حائریان
─┅─═इई 💚❤️💚ईइ═─┅─
آدم ها انواع مختلفی دارند :
🌸بعضی ها مثل دریا هستند :
عجیب با روحی بزرگ و آرامبخش
خیلی ها دریا را دوست دارند
خیلی ها از دریا خاطره دارند .
خیلی ها با دریا خوش گذراندند.
اما نهایتا دریا تنهاست ...
🌸بعضی ها مثل کوه هستند :
تا وقتی هستند محکمند ...
باعث اوج گرفتنت میشوند.
به دست آوردنشان سخت هست ولی وقتی به دستشان میاوری می فهمی ارزشش
را داشتند.
زیر پای کسی را خالی نمی کنند
تا وقتی که از چشم کوه سقوط کنی.
🌸بعضی ها مثل جاده هستند :
ظاهرا در زندگی اهمیتی ندارند.
دیده نمی شوند.
همه محو تماشای طبیعت اطراف جاده می شوند.
ولی اگر جاده نباشد، اگر دلش بشکند... هیچکس به مقصدش نمی رسد...
🌸بعضی ها مثل پارک و شهر بازی هستند:
برای یک مدت کوتاه کنارشان هیجان زده ای
از بودن کنارشان خوشحالی.
اما کم کم خسته کننده می شوند.
کم کم از آن ها دور می شوی.
کم کم دلت را می زنند...
کم کم می فهمی نمی شود برای همیشه کنارشان ماند.
🌸بعضی ها مثل کویر هستند :
ساده بی آلایش آرام بخش ...تا همیشه یک دست می مانند و عوض نمی شوند...
شاید جذابیت دیگران را نداشته باشند ولی همیشگی هستند... کنارشان می شود
آرامش داشت...
🌸بعضی ها مثل جنگل هستند :
شاد و سرحال و زیبا ... پر از حس زندگی... آدم های زیادی جذب آن ها می
شوند... کنارش خاطره می سازند...
اما جنگل یک روی دیگر هم دارد.
جنگل اگر آتش بگیرد هر چه درخت هست را خاکستر می کند.
جنگل تا خوب است خوب است.
#حسین_حائریان
─┅─═इई 🌺🌼🌺ईइ═─┅─
🔘 داستان کوتاه
♦ « چشمات رو ببند تا نگفتم باز نکن »
🔸این شگرد مادربزرگ بود ... همیشه وقتی می خواست بیاد خونمون برای همه هدیه می آورد ...وقتی می رسید دل تو دلم نبود که چمدونش رو باز کنه و منو صدا کنه ... صدام می کرد و میگفت چشمات رو ببند تا نگفتم باز نکن ...
🔸چشمام رو می بستم و به همه چیزهایی که دوست داشتم فکر می کردم ... خیلی ثانیه های عجیبی بود ... اما همیشه یه مشکلی وجود داشت ... مادربزرگ سلیقه ی من رو بلد نبود ... برای همین هیچوقت اون هدیه چیزی نبود که تو ذهنم تصور می کردم ...
🔸 ولی من می دونستم مادربزرگ چقدر دوسم داره .. می دونستم چقدر ذوق داشته برای اینکه خوشحالم کنه ... برای همین وقتی هدیه م رو باز می کردم می پریدم بغلش و خودم رو خوشحال ترین بچه ی دنیا نشون می دادم ...
🔸 اما اون خوشحالی فقط ظاهر قضیه بود ... تو خلوتم ناراحت بودم ... مادربزرگ هم می دونست که نتونسته من رو از ته دل خوشحال کنه ولی همیشه تلاشش رو میکرد تا خوشحالم کنه با اینکه هیچوقت موفق نشد...
🔸از اون روزها سالها می گذره... حالا دلم لک زده برای اینکه احساس کنم کسی برای خوشحالیم تلاش می کنه ... حتی اگه هیچ وقت موفق نشه.
👤 #حسین_حائریان
─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─
🔘 داستان کوتاه
بهم گفت پازل هزار تیکه دیدی؟
من آدم هزار تیکه ام ...
جدا شدم از هم ... حسابی بهم ریخته م ... خودم دیگه خودم رو نمی شناسم. طوری گم کردم خودم رو که پیدا نمیشم. خیلی از تیکه های وجودم نیست. دستش رو گرفتم تو دستم و گفتم چی شد که بهم ریختی؟ گفت قلب و مغز و روحم شد یه نفر ... خواست بازی کنه. منم گذاشتم بازی کنه.پس شدم یه پازل هزار تیکه تو دست کسی که فکر می کردم برای موندن اومده نه سرگرمی. تمام وجود من رو بهم زد. بعد شروع کرد دوباره چیندن... اما این بار به سلیقه ی خودش ... تیکه های من بهم وصل نمی شد. دوباره بهم می زد. دوباره شروع می کرد. انقدر من رو بهم ریخت که دیگه یادش رفت من چی بودم. من کی بودم. یادش رفت هر چی که بین ما بود. پس رفت. من موندم و هزار تیکه ای که جای خودشون رو گم کرده بودن. من موندم و تیکه هایی که دیگه تو وجودم نبودن. من موندم و قسمت های خالی روح و قلبم ...
دستش رو محکم تر از همیشه فشار دادم و گفتم چرا دنبال تیکه های گمشده ت نگشتی؟ گفت نگشتم؟ گشتم ولی پیش من نیست. اعتمادم رو پیدا نمی کنم. هر جا می گردم خنده رو لبم نیست. احساساتم خودش رو از من پنهون می کنه. برای هیچی شوق و ذوق ندارم. یعنی داشتم ولی دیگه ندارم. رویاهام نامرئی شدن. آرزوهام دود... می دونی رفیق بذار یه حقیقتی رو بهت بگم. فقط کسی می تونه بهم ریختگی تو رو درست کنه که خودش تو رو بهم ریخته. اون می دونه چطور خوب میشی اگه میگه نمی دونم فقط یه دلیل داره. اینکه دیگه واسه اون حال تو مهم نیست. تو چشماش نگاه کردم و گفتم یعنی تو دوست داری برگرده؟ زد زیر خنده و گفت برگرده؟ کجا برگرده؟ جایی که بوده و نخواسته؟ چیزی که داشته و از دست داده؟ نه رفیق ... من فقط می خوام تیکه های وجود من رو برگردونه. فقط می خوام من رو به روزای قبل از بودنش برگردونه. بعد از همون راهی که اومده بره به سلامت ... همین
#حسین_حائریان
─┅─═इई ❄️☃❄️ईइ═─┅─
🔘 داستان کوتاه
♦ « چشمات رو ببند تا نگفتم باز نکن »
🔸این شگرد مادربزرگ بود ... همیشه وقتی می خواست بیاد خونمون برای همه هدیه می آورد ...وقتی می رسید دل تو دلم نبود که چمدونش رو باز کنه و منو صدا کنه ... صدام می کرد و میگفت چشمات رو ببند تا نگفتم باز نکن ...
🔸چشمام رو می بستم و به همه چیزهایی که دوست داشتم فکر می کردم ... خیلی ثانیه های عجیبی بود ... اما همیشه یه مشکلی وجود داشت ... مادربزرگ سلیقه ی من رو بلد نبود ... برای همین هیچوقت اون هدیه چیزی نبود که تو ذهنم تصور می کردم ...
🔸 ولی من می دونستم مادربزرگ چقدر دوسم داره .. می دونستم چقدر ذوق داشته برای اینکه خوشحالم کنه ... برای همین وقتی هدیه م رو باز می کردم می پریدم بغلش و خودم رو خوشحال ترین بچه ی دنیا نشون می دادم ...
🔸 اما اون خوشحالی فقط ظاهر قضیه بود ... تو خلوتم ناراحت بودم ... مادربزرگ هم می دونست که نتونسته من رو از ته دل خوشحال کنه ولی همیشه تلاشش رو میکرد تا خوشحالم کنه با اینکه هیچوقت موفق نشد...
🔸از اون روزها سالها می گذره... حالا دلم لک زده برای اینکه احساس کنم کسی برای خوشحالیم تلاش می کنه ... حتی اگه هیچ وقت موفق نشه.
👤 #حسین_حائریان
─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─
تمام ما آدم ها در زندگیمان، باید یک نفر را داشته باشیم... « یک رفیق »
نه از آن رفیق هایی که فصلی اند. یک روز هستند و یک عمر نه... نه از آن رفیق هایی که وقتی زندگی ات بهار است کنارت هستند و در زمستان زندگی تنهایت می گذارند. نه از آن رفیق هایی که فقط وقتی زندگیشان تاریک می شود به سراغتان می آیند و وقتی زندگیشان پر نور است فراموشتان می کنند. نه منظورم این ها نیستند.
رفیق هایی را میگویم که اگر از آسمان سنگ هم ببارد چتر هستند. خنده هایت را دوست دارند و در روزهای سخت می توانی بدون هیچ توضیحی در آغوششان اشک بریزی. آن هایی که بدون قضاوت و سرزنش کنارت می مانند تا روزهای سخت بگذرد. رفیق هایی که بودنشان همیشگی ست حتی اگر بعضی از روزها تو همان آدم همیشه نباشی.
رفیق هایی که تو را بلدند و کنارشان خودت هستی، با تمام خوبی ها و بدی هایت...
بگذارید همه چیز در دنیا نا عادلانه تقسیم شود، اما هر آدمی باید یک نفر را داشته باشد... یک رفیق
#حسین_حائریان
─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─
🔘 داستان کوتاه
♦ « چشمات رو ببند تا نگفتم باز نکن »
🔸این شگرد مادربزرگ بود ... همیشه وقتی می خواست بیاد خونمون برای همه هدیه می آورد ...وقتی می رسید دل تو دلم نبود که چمدونش رو باز کنه و منو صدا کنه ... صدام می کرد و میگفت چشمات رو ببند تا نگفتم باز نکن ...
🔸چشمام رو می بستم و به همه چیزهایی که دوست داشتم فکر می کردم ... خیلی ثانیه های عجیبی بود ... اما همیشه یه مشکلی وجود داشت ... مادربزرگ سلیقه ی من رو بلد نبود ... برای همین هیچوقت اون هدیه چیزی نبود که تو ذهنم تصور می کردم ...
🔸 ولی من می دونستم مادربزرگ چقدر دوسم داره .. می دونستم چقدر ذوق داشته برای اینکه خوشحالم کنه ... برای همین وقتی هدیه م رو باز می کردم می پریدم بغلش و خودم رو خوشحال ترین بچه ی دنیا نشون می دادم ...
🔸 اما اون خوشحالی فقط ظاهر قضیه بود ... تو خلوتم ناراحت بودم ... مادربزرگ هم می دونست که نتونسته من رو از ته دل خوشحال کنه ولی همیشه تلاشش رو میکرد تا خوشحالم کنه با اینکه هیچوقت موفق نشد...
🔸از اون روزها سالها می گذره... حالا دلم لک زده برای اینکه احساس کنم کسی برای خوشحالیم تلاش می کنه ... حتی اگه هیچ وقت موفق نشه.
👤 #حسین_حائریان
─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─