#داستانهای_کودکانه
(ماهی رنگین کمان)
🐡ماهی رنگین کمان و دوستانش توی کلاس نشسته بودند. خانم هشت پا، آموزگار ماهیها گفت: "بچه ها امروز دوست تازه ای به کلاس ما می آید که اسمش فرشته است. او و خانواده اش تازه از آبهای غربی به این جا آمده اند"
ماهی پفی در حالی که باله هایش را تکان میداد گفت:"من هم قبلاً آن جا زندگی کرده ام"
خانم هشت پا گفت:"چه خوب! من تا به حال آنجا را ندیده ام و خیلی دوست دارم درباره اش بیشتر بدانم.ماهی پفی ممکن است برای ما تعریف کنی؟"
ماهی پفی گفت:"آنجا خیلی عجیب و غریب است. رنگ آب، ارغوانی و پر از گیاهان خیلی بزرگی است که تا سطح آب رشد کردهاند، سنگهای خیلی بزرگی هم دارد"
🐠یه دفعه خانم هشت پا گفت:"چه جالب!! به به دوست تازهمان هم آمد"
فرشته را سپس نزدیک خود آورد و گفت: "بچه ها این فرشته است" فرشته به همه سلام کرد.
خانم هشت پا به او گفت:"فرشته جان اگر ممکن است از جایی که آمدی بیشتر برای بچه ها بگو"
فرشته گفت: "جایی که من بودم با اینجا خیلی فرق ندارد به جز اینکه آب های آنجا سبز رنگ و رویایی است. خیلی هم شفاف و تمیز"
ماهی رنگین کمان به فرشته گفت:"ولی من فکر میکردم آب آنجا ارغوانی است!"
فرشته گفت: "نه اینطور نیست"
در همین لحظه همه ماهی ها با ناراحتی به ماهی پفی نگاه کردند. ماهی پفی فریاد زد: «منظورم این بود که وقتی خورشید در آن جا غروب کند، آب ارغوانی می شود»
🐟خانم هشت پا با مهربانی به ماهی پفی گفت: "عیبی ندارد من هم مثل تو، داستانهای عجیب را دوست دارم!"
بعد از ناهار، همه ماهی ها به طرف کشتی غرق شده رفتند تا در کنار آن بازی کنند.
زردک به ماهی پفی گفت: "برای فرشته تعریف کن که کشتی چه جوری غرق شده." همه ماهی ها دور ماهی پفی جمع شدند و یک صدا با هم گفتند:"زود باش تعریف کن"
ماهی پفی گفت: « شبی تاریک و طوفانی بود، کشتی بار سنگینی را با خودش میبرد. برای ادامه مسیر، ناخدا می بایست از بار آن کم کند، پس فرمان داد...
ناگهان فرشته با هیجان گفت:"بارهای روی عرشه را به دریا بیندازید" بعد با خجالت رو به ماهی پفی کرد و گفت: "معذرت می خواهم که حرفت را قطع کردم آخر من اینجای داستان را خیلی دوست دارم"
🐡ماهی رنگین کمان در حالی که تعجب کرده بود از فرشته پرسید: «یعنی تو هم این داستان را شنیده ای؟»
فرشته گفت: "بله این داستان معروفی در مورد کشتی غرق شدهای است که به صخره های پروانه در دور دست برخورد کرده است."
زردک به ماهی پفی گفت: "ولی تو گفته بودی که این داستان همینجا اتفاق افتاده"
مروارید گفت: "اما اینجا که صخره ندارد پس حرف فرشته درست است."
دُم تیغی گفت: « به نظر من هم همین طور است"
ماهی رنگین کمان از ماهی پفی پرسید: "راستش را بگو آیا داستان خیالی و الکی برای ما تعریف کرده ای؟!!"
🐠در همین لحظه زنگ کلاس زده شد و ماهی پفی، خوشحال، زودتر از همه و با عجله به طرف کلاس شنا کرد."
خانم هشت پا در کلاسِ بعد از ظهر گفت: " بچه های من، درس امروز در مورد سرزمین صدفهاست، تا حالا کسی از شما به این سرزمین زیبا و جالب رفته؟"
فرشته گفت: «بله، من رفتم.» ماهی پفی گفت: "من هم همینطور"
خانم هشت پا گفت: "عالیه! خب من می خواهم در مورد آن جا بیشتر بدانم. فرشته تو اول بگو."
فرشته گفت: "در آن جا به هر طرف که
نگاه می کنی پر از صدف است. اگر حتی
یک شن خیلی ریز داخل صدف بیفتد بعد از مدتی به مروارید زیبایی تبدیل میشود. اما پیدا کردن مروارید خیلی سخت است. من حتی یک دانه هم پیدا نکردهام"
ماهی پفی زود گفت: "اما من یکی پیدا
کرده ام!"
🐟ماهی رنگین کمان با شیطنت گفت:"شاید هم یک دروغ بزرگ بوده" همه ماهی ها فکر میکردند که ماهی پفی مرواریدی پیدا نکرده و هیچ وقت به سرزمین صدف ها نرفته است."
ماهی پفی با ناراحتی فریاد زد و گفت: "ولی من واقعاً به آن جا رفته ام."
در همین لحظه خانم هشت پا با مهربانی گفت: "بچه ها بس کنید. وقتی ماهی پفی می گوید به آن جا رفته ام، پس حتماً رفته است."
بعد خانم هشت پا از شاگردانش خواست تا هر کس مرواریدی دارد،فردا آن را به کلاس بیاورد.
فردای آن روز ماهی پفی گفت: "خانم معلم من یک مروارید آورده ام."
🐡هیچ کدام از ماهی ها حرف او را باور نکردند. اما وقتی ماهی پفی مروارید را جلوی چشم آنها گرفت، همه گفتند:"وای چه قدر
میدرخشد. خیلی هم بزرگ است...بله...تو واقعاً یک مروارید پیدا کرده ای"
فرشته هم به ماهی پفی گفت: «این زیباترین مرواریدی است که تا به حال دیده ام، تو تنها ماهی هستی که بیش از اندازه از چیزی تعریف میکنی"
ماهی پفی خندید و گفت: «بله همین طور
است»
فرشته گفت:"من کتاب جالبی درباره
داستانهای دریایی دارم که میتوانیم
با هم بخوانیم"
ماهی پفی گفت: "همان کتابی که در آن داستان کشتی غرق شده آمده؟ من آن را میلیون ها بار خوانده ام اما با این حال دوست دارم با تو دوباره آن را بخوانم"