eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
10.2هزار دنبال‌کننده
18.6هزار عکس
20هزار ویدیو
1.5هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
 (پایانی) •°•°•°• بالبخند از مهمان هاخداحافظی میکردم. زهرا اومد جلو. اشک تو چشمای نازش جمع شده بود. دستمو بازکردموبغلش کردم. _الهی خوشبخت بشی عشق زهرا ضربه آرومی به کتفش زدم: +من توروعاشقم😍🙊 مواظب خودت باش. سوارماشین شدیم و همه بوق بوق کنان دنبالمون. مسیرو عوض کردیم و چون کسی انتظارنداشت‌ راه رواشتباه رفتن. آره بازهم فرار کردیم😂 مامان به گوشیم زنگ زد: _کجا رفتین نیلو؟ +بیاین سمت فرودگاه و نذاشتم بپرسه چرا. و نگاه کردمولبخندی از ته دل زدم. همه توی فرودگاه ایستاده بودن. _ جان کاش میذاشتین فردا میرفتین الان خسته این. +نه پدر جان ما نذر کردیم و اینکه بخاطر همین خستگی گفتیم باهواپیما بریم. بابا دیگه چیزی نگفت. پرواز مارو اعلام کردن. با مامان و بابا و مامان و بابای خداحافظی کردیم. دست در دست هم از پله برقی بالا رفتیم. میگفت خیلیا دارن نگاهمون میکنن. خب دیدن هم داره والا. عروس و داماد بااین لباس تو فرودگاه😐 .l هواپیما در حال حرکت بود. آروم گوشه شنل و زدم بالا و از پنجره آسمون رو نگاه کردم.از همیشه پرستاره تر بود.یا شایدم از نظر من اینطور بود. خوابش برده بود. سرمو گذاشتم روی شونه اش و به آینده فکر کردم. با اینکه دم دمای صبح بود اما حرم شلوغ بود. وارد حرم شدیم. شنلمو کمی عقب داده بودم و چادرعروسمو انداخته بودم جلوی صورتم تا بتونم کمی از مسیرو ببینم. همه بالبخند نگاهمون میکردند. وارد صحن انقلاب شدیم. چشمم به گنبد طلایی رنگ افتاد. قلبم تند میزد ودستام عرق کرده بود. خوشحالی وصف ناپذیری تو وجودم رخنه کرده بود. اولین سفر دوتایی مون. اونم به مشهد. چی بهتر از این؟... صحن انقلاب کاملا فرش شده بود. کنار سقاخونه نشستیم. دستمو گرفت. گرمی لباش دست سردم رو گرم و صدای بم و مردونه اش گوشم رو نوازش کرد: _ممنونم که هستی عروسِ من... (ماڪہ بیچارـہ شدیم ڪاش ولے هیچ دلے، گیرِ لحڹِ بم مردانہ محڪم نشود) بغض گلومو فشرد.بغضِ عشق! بغض کرده بودم بخاطر این همه محبت. دستش رو فشار کوچکی دادم: +دوستت دارم... اونشب از همه چی گفتیم... از آرزوهامون... از عشقمون... از آینده مون... نماز خوندیم و دعا کردیم. دعا کردیم برای خوشبختی خودمون و همه جوونا... اشک ریختیم و شکر کردیم. برای اینکه ، برای هم شدیم... حالا... براے لحظہ اے آرام مےشوم ساعات خوب زندگےام درحرم گذشت... ⬅    •°•°•°•
شب چتر سیاهش را در گرماے مهربانانه ی خرمشهر پهن ڪرد.از اردوگاه ما تا سالن غذاخورے ده دقیقه فاصله بود.من وفاطمه و چند نفر دیگہ از دخترها بہ سمت سالن غذاخورے حرکت ڪردیم.فاطمه اینقدر خوب وشاد و بشاش بود کہ همہ دوستش داشتند.وبخاطر همین هیچ وقت تنها نمیشدیم.شام ساده و بدمزه ی اردوگاه درمیان نگاه های معنے دار من وفاطمه هرطورے بود خورده شد.وقتے میخواستیم بہ قرارگاهمون برگردیم فاطمه آرام ڪنار گوشم نجوا ڪرد:من امشب منتظرم.. ومن نمیدونستم باید از شنیدن این جملہ خوشحال باشم یا ناراحت. خلاصہ با اعلام ساعت خاموشے همه ی دخترها راس ساعت نه به تختخوابهاے خود رفتند و با کمے پچ پچ خوابیدند.داشتم فڪر میڪردم ڪه چگونہ در میان سڪوت بلند اینجا میتونم حرف بزنم کہ برام پیامکے اومد.گوشیم را نگاه ڪردم و دیدم فاطمه پیام داده: ‘بریم حیاط’ تخت فاطمه پایین تخت من قرار داشت.سرم را پایین آوردم. دیدم روے تخت نشسته و ڪفشهایش را میپوشد.چادرم را برداشتم و پایین آمدم و دست در دست هم از خوابگاه خارج شدیم.گفتم -ڪجا میریم؟!مگہ اجازه میدن تو ساعت خاموشے از خوابگاه بیرون بریم؟ گفت: نه ولے حساب من با بقیه کلے فرق دارد راست میگفت. وقتے چند نفر از مسئولین اونجا او را دیدند بدون هیچ پرسش و پاسخی بہ ما اجازه گشت زدن در حیاط اردوگاه را دادند.به خواست فاطمه گوشہ ی دنجے پیدا ڪردیم و روے زمین نشستیم.. فاطمه بی مقدمہ گفت:خوب! اینم گوش شنوا. تعریف ڪن ببینم چیکاره ایم. حرف زدن واعتراف ڪردن پیش او خیلے سخت بود.نمیدونستم از ڪجا باید شروع کنم.گفتم: -امممممم قبلا گفتہ بودم ڪه پدرم چہ جور مردے بود.. -آره خوب یادمہ وباید بگم با اینکہ ندیدمش احساس خوب و احترام آمیزے بهشون دارم آهی از سرحسرت ڪشیدم وزیر لب گفتم: -آقام آقا بود.!ڪاش منم براش احترام قایل بودم. باتعحب پرسید:مگہ قایل نیستے؟ اشکهام بیصبرانه روے صورتم دوید و سرم رو با ناراحتےتکان دادم: -نه! فڪر میڪردم قابل احترام ترین مرد زندگیم آقامه ولے من در این سالها خیلی بهش بد ڪردم خیلے دیگه نتونستم ادامہ بدم و باصداے ریز گریه ڪردم.فاطمه دستانم رو گرفت ونگاهم ڪرد تا جوے اشکهام راه خودشو بره.باید هرطورے شده خوابم رو امشب به فاطمه میگفتم وازش ڪمک میگرفتم پس بهتر بود اشکهایم رو مدیریت میکردم. -آقام دوست داشت من پاڪ زندگے ڪنم.آقام خیلے آبرو دار بود.تا وقتے زنده بود برام چادرهاے مختلف میخرید. بعد دستے ڪشیدم رو چادرم و ادامہ دادم: -مثلن همین چادر! اینا قبلن سرم بود. فاطمه گفت:چہ جالب! پس تو چادرے بودی؟ حدس میزدم. با تعجب پرسیدم:ازڪجا؟ -از آنجا کہ خیلے خوب بلدے روسرت بگیرے سری با تاسف تڪون دادم و گفتم: -چه فایده داره؟ این چادر فقط تا یکسال بعد از فوت آقام سرم موند. خوب چرا؟! مگه از ترس آقات سرت میکردیش؟ کمے فکر ڪردم و وقتے مطمئن شدم گفتم: -نہ آقام ترسناڪ نبود.ولے آقام همه چیزم بود.او همیشہ برام سوغات وهدیه، چادر اعلا میگرفت.منم کہ جونم بود و آقام.تحفه هاشم رو چشمم میذاشتم.درستشو بگم اینه ڪه من هیچ احساسی بہ چادرنداشتم مگر اینکہ با پوشیدنش آقام خوشحال میشہ -خب یعنی بعد از فوت آقات دیگہ برات شادی آقات اهمیتے نداشت؟ با شتاب گفتم: -البته که داشت ولے آقام دیگه نبود تا ببینتم وقربون صدقم بره. میدونے تنها سیم ارتباطے من با خدا و اعتقادات مذهبے فقط پدر خدابیامرزم بود.وقتے آقام رفت از همہ چے زده شدم.از همہ چے بدم اومد.حتے تا یه مدت از آقام هم بدم میومد.بخاطراینکہ منو تنها گذاشت. با اینکہ میدونست من چقدر تنهام.بعد که نوجوونیمو پشت سر گذاشتم و مشکلات عدیده با مهرے پیدا ڪردم کلا از خدا و زندگے زده شدم..میدونم درست نیست اینها رو بگم.ولے همه ی اینا دست به دست هم داد تا من تبدیل بشم به یہ آدم دیگہ تنها کسایے ڪه هیچ وقت نتونستم نسبت بهشون بیتفاوت باشم و همیشه از یادآورے اسمشون خجالت زده یا حتے امیدوار میشم نام خانوم فاطمه ی زهرا و آقامہ نفس عمیقے ڪشیدم و با تاسف ادامہ دادم: اے ڪاش فقط مشکلم حجابم بود خیلے خطاها ڪردم خیلے… ادامه دارد…. نویسنده:
💌 . مادر سید: زهرا جان این خانم تو بسیج چیکاره ان؟!😯 . زهرا: خاله جان این خانم این خانم همون کسی هستن که محمد مهدی به خاطرش دوبار رفتنش عقب افتاده بود☺ . -اونکه میگفت به خاطر کامل نبودن مدارکشه😯 . -دیگه دیگه 😆 . صورتم از خجالت سرخ شده بود و سرم رو پایین انداختم😶دوست داشتم میتونستم همون دقیقه برم بیرون ولی فضا خیلی سنگین بود😕 . مادر سید گفت دخترم خیلی ممنونم ازت که اومدی..پسرم از اونروز که اومده بود یک کلمه با ما حرف نزد ولی با دیدن شما حالش عوض شد☺معلومه شما با بقیه براش فرق داری☺ . زهرا: خاله جون حتی با من😐😉 . -حتی با تو زهرا جان 😄 . دخترم تو این مدت که خبر برنگشتنش رو به ما دادن یه چشمم اشک بود یه چشمم خون😢میگفتن حتی جنازش هم بر نمیگرده😢باور کرده بودم که پسرم شهید شده😔ولی خدا رو شکر که برگشت🙏 . -خدا رو شکر🙏 . . یک ماه از این ماجرا گذشت و من چندبار دیگه رفتم عیادت آقا سید و اون هم کم کم داشت با شرایط جدیدش عادت میکرد و روحیش بهتر میشد ولی همچنان میگفت که من برم پی زندگی خودم😐 . -خانم تهرانی بازم میگم اون حرفهایی که توی نامه زدم رو فراموش کنید 😔 من قبل رفتنم فقط دوتا گزینه برا خودم تصور میکردم😕 اینکه یا شهید میشم یا سالم برمیگردم اصلا این گزینه تو ذهنم نبود...😔 شما هم دخترید و با کلی ارزو ارزو دارید با نامزدتون تو خیابون قدم بزنید😕 با هم کوه برید 😕 با هم بدویید 😕 ولی من..😔 بهتره بیشتر از این اینجا نمونید😔 . -نه این حرفها نیست😑بگید نظرتون درباره من عوض شده.بگید قبل رفتن فقط احساسی یه نامه نوشتید و هیچ حسی به من نداشتید.😐 . -نه اینجور نیست😯 لا اله الا الله😐 . -من میرم و شما تنها بمونید توی پیله خودتون... ولی آقای فرمانده... این رو بدونید هیچ وقت با احساسات یه دختر جنگ نکنید😐 و فقط به کسی از عشق حرف بزنید که واقعا حسی دارید😔 . -خواهرم شما شرایط من رو درک نمیکنین😕 . -من حرفهام رو زدم خداحافظ😐 و از اتاق اومدم بیرون و به سمت خونه رفتم . . یک هفته بعدش صبح تازه بیدار شده بودم و رو تختم دراز کشیده بودم.نور افتاب از لای پرده ی اتاق داشت روی صورتم میزد.فکر هزار جا میرفت.که مامان اروم در اتاق رو زد و اومد تو . -ریحانه؟؟ بیداری؟؟😯 . -اره مامان😴 . -ریحانه تو کلاستون به جز این پسره احسان بازم کسی...؟!😯 . -چی؟! 😯نه فک نکنم..چطور مگه؟؟😕 . -اخه یه خانمی الان زنگ زد و اجازه خواستگاری میخواست میگفت پسرش هم دانشگاهیتونه😐 . -چی؟! خواستگاری؟!😐کی بود؟ . -فک کنم گفت خانم علوی😐 . 💠💠💠💠💠💠💠
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ......................................... به روایت حانیه به روایت حانیه چقدر دلم میخواست با یکی حرف بزنم ، یکی که درکم کنه و چه کسی رو بهتر از امیرعلی سراغ داشتم ؟ برادری که در کنار همه اذیت های من همیشه و همه جا پشتیبانم بوده و هست. تق تق تق امیرعلی_ جانم؟ آروم درو باز کردم و وارد شدم. طبق معمول پشت میزش نشسته بود و کتاب میخوند. _ وقت داری یکم حرف بزنیم؟ امیرعلی_ علیک سلام. بله من برای خواهرگلم همیشه وقت دارم. سر خوش نشستم رو تختش و شروع کردم به تعریف کردن اتفاقاتی که تفریحمون رو نا تموم گذاشت. با هر کلمه من اخمای امیرعلی بیشتر میرفت توهم. و در آخر امیرعلی_ نگفتم بزار باهم بریم؟ بعدش هم ابجی چه دلیلی داره که تو جواب یه عده..... بعد هم کلافه "استغفرالله " ای گفت. _ حالا ببخشید دیگه. امیر تو با حرف اون آقا موافقی؟ خودت که میدونی من هرچقدر هم بدحجاب باشم اهل اینجور چیزا نیستم. یعنی قیافه من انقدر غلط اندازه؟ امیرعلی با پاش رو زمین ضرب گرفته بود و جوابی بهم نداد ، یعنی اونم همین فکر رو میکرد؟ عصبی از سر جام بلند شدم. _ آره؟ آره؟ تو هم فکر میکنی خواهرت از اون دختراییه که محتاج نگاه چهارتا پسره؟ فکر کردی من اینجوری تیپ میزنم که پسرا بهم تیکه بندازن ؟ امیرعلی_ واه خواهر من . چرا عصبانی میشی من کی همچین حرفی زدم؟ دیگه برخوردام دست خودم نبود ، دلم نمیخواست دیگران درموردم همچین فکری بکنن ، شاید بدحجاب بودم ولی عقده ای نبودم . زدم زیر گریه و سریع پناه بردم به اتاق خودم، درو قفل کردم و خودمو انداختم و رو تخت و هق هق گریم رو آزاد کردم. چند ثانیه بعد صدای در و امیرعلی و گریه من و بعدش هم صدای نگران مامان بود که میخواست ببینه چی شده . امیرعلی_ خواهرگلم. من که چیزی نگفتم. تو سکوت من رو برای خودت معنا کردی و اشتباه برداشت کردی. درو بازکن باهم حرف بزنیم. مامان_ عه. خوب یکی بگه چی شده ؟ امیرعلی_ هیچی مامان جان. منو حانیه باهم بحثمون شده. چیزخاصی نیست که. مامان_ شما کی بحث کردید که این دفعه دومتون باشه ؟ دروغ نگو امیرعلی. امیر علی_ مامان جان بزارید حالش خوب بشه براتون توضیح میدم. مامان_ از دست شماها . خیلی خب. امیرعلی_ درو باز کن باهم حرف بزنیم. این راهش نیست. با این کارت هیچ چیز درست نمیشه. _ میشه تنهام بزاری؟ امیرعلی_ میشه باهم حرف بزنیم؟ _ نه. امیرعلی_ خیلی خب پس من همینجا میشینم تا زمانی که تو قصد حرف زدن داشته باشی. میدونستم وقتی یه چیزی میگه امکان نداره حرفش عوض بشه. به ناچار بلند شدم و درو باز کردم و بعد هم پشت به امیرعلی نشستم رو تخت. اونم درو بست و اومد نشست کنارم. امیرعلی_ ببین خواهری وقتی تو اینجوری تیپ میزنی انگار اون مردای هوس باز رو داری تشویق میکنی که یه چیزی بهت بگن. فکر کردی حجاب برای چیه؟ اصلا تو میدونی چرا باید حجاب داشته باشی ؟ سوالی نگاش کردم و سرم رو به نشونه منفی تکون دادم. امیرعلی_ حجاب ، حالا نه صرفا چادر، فقط و فقط برای امنیت خودته. وقتی تو بدحجاب باشی داری به همه قبلتم میدی که هرجور دلشون میخواد با تو برخورد کنن، داری میگی من هیچ مالکیتی نسبت به خودم ندارم ، داری زیبایی هات رو حراج خاص و عام میکنی. _ خوب چرا خانما حجاب داشته باشن؟ مردا میتونن نگاه نکنن . امیرعلی_ تو در خونت رو باز میذاری میگی دزد نیاد چرا من در خونم رو ببندم؟ _ نه خب . اون فرق داره. امیرعلی_ خب چه فرقی عزیز من ؟ اون راه خودش رو انتخاب کرده دوست نداره به سعادت برسه ولی تو که نباید بگی به من چه که اون نگاه میکنه مشکل اونه. نمیتونی همچین حرفی بزنی چون مشکل تو هم هست. چون امنیت تو هم در خطره. _ اگه خدا میخواسته زیبایی های یک زن رو کسی نبینه پس چرا اون رو زیبا افریده؟ اصلا چرا مرد نباید حجاب داشته باشه؟ امیرعلی_ اولا که زیبایی های یه زن فقط برای همسرشه. وحجاب هم دربرابر محارم اجبار نیست . در مورد سوال دوم هم مرد ها هم باید حجاب داشته باشن ولی حد حجاب مرد و زن باهم فرق داره چون نوع آفرینششون باهم فرق داره. با حرفاش موافق بودم تا حالا هیچوقت به حجاب اینجوری نگاه نکرده بودم ولی هنوز هم با حجاب بودن برام غیر ممکن بود. _ یعنی برای امنیت داشتن حتما باید باحجاب باشی؟ امیرعلی_ یه راه دیگه هم داری _ چیییی؟ امیرعلی_بشینی تو خونه با هیچ کس هم در ارتباط نباشی. _ مسخررررره امیرعلی_ نظر لطفته
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ 🥀 کلی کمک مامان کردم تا بالاخره محدثه بیدارشد.با چشمای پف کرده اومد بیرون و سلامی کرد. مامان گفت:علیک سلام تنبل خانم.زهرا طفلی جای تو همه کار کرد گفت بزارین محدثه بخوابه خسته است. _اوف مامان هزار بار گفتم لیدا.چرا تو گوشتون نمیره؟ بعد با اخم و غرغر ازمون دور شد و رفت دستشویی‌‌. مامان همونطور که خیار ریز میکرد گفت:میبینی تروخدا؟اینم جواب زحمتای من! خندیدم و گفتم:بیخیال مامان جون حالا یه چیزی گفت بعدا پشیمون میشه نمیشناسینش؟! ساعت۱۲که اذان گفتن نمازمو خوندم. سلام آخرو که دادم صدای مهمونا اومد.سجادمو جمع میکردم که در باز شد و کارن اومد تو. _عه ببخشید نمیدونستم اتاق تویه. یک نگاه کلی بهش انداختن و گفتم:مشکلی نیست.سلام. لبخندی زد وگفت:سلام.خوبی؟ سری تکون دادم و چادر سفیمو رو سرم مرتب کردم گفتم:ممنونم خوبم خوش اومدین. باید از اتاق میرفتم بیرون.محدثه نباید فکر کنه با کارن سر و سری دارم. رفتم جلو و گفتم:ببخشید همونطور ایستاد تو صورتم زل زد وگفت:بابت؟ سرمو پایین انداختم و گفتم:اینکه راهتون رو سد کردم. نگاهی به خودش انداخت و زود کنار کشید. _متوجه نشدم پسره مغرور عذرخواهیم بلد نیست. _مهم نیست در اتاقمو بستم و رفتم تو پزیرایی.به همه سلام کردم و اقاجون و مادرجون رو بوسیدم. دوباره رفتم تو آشپزخونه کمک مامان.محدثه نشسته بود کنار آناهید و باهاش گرم گرفته بود.کسیم نبود کمک مامان باشه برای همین من رفتم.مامان چای ریخته بود که بردم به همه تارف کردم.عموم گفت:ان شالله چای خاستگاریت عموجان. سرخ شدم از خجالت اخه تاحالا کسی از این حرفا بهم نزده بود! _ممنونم عمو. جلو کارن که سینی رو گرفتم آروم گفت:ممنون حاج خانم. چیزی بهش نگفتم و رفتم تو آشپزخونه.سر به سر گذاشتن بایک پسر نامحرم اصلا در شان من نبود.حالا بزار هرچی دلش میخواد بگه برای من مهم نیست. من و مامان هم رفتیم پیش بقیه نشستیم.پدرجون رو کرد به من وگفت:چرا سینما نیومدی باباجان؟خیلی فیلم خوبی بود. _درس داشتم پدرجون. آناهید با ادعاگفت:اووووه حالا مادرس خوندیم به کجا رسیدیم زهراجون که تو انقدر خودتو درگیر میکنی؟آخر همه دخترا شوهرداریه دیگه. مصمم گفتم:اما من آینده دیگه ای برای خودم رقم میزنم. _یعنی ازدواج نمیکنی؟ لبخند زدم و گفتم:هرچیزی به جاش عزیزم. مادرجون گفت:بیخیال این حرفا پسرم کار پیدا کرده.تو یک شرکت معتبر و عالی. کارن شروع کرد به حرف زدن:درواقع من ارشیتکت اون شرکتم و تو کار نقشه کشی و طرح ریزی همکاری میکنم. عمه با افتخار لبخند زد و همع با خوشحالی بهش تبریک گفتن. اما کارن باشنیدن تبریک خشک و خالی من انگاری جاخورد.انگار انتظار برخورد صمیمانه تری داشت.باید فکر اون شب و ذوق وشوق بچگونمو از فکرش میپروندم.من همچین دختری نبودم و نیستم. تو سفره چیدن کمک مامان کردم و خداروشکر همه چی عالی و زیاد بود.غذاهای مامان هم همیشه خوش مزه میشد.همه با کلی تشکر و تعریف غذاشون رو تموم کردن و باز هم زهرا موند و ظرفهاش. خنده ام گرفت و شروع کردم به شستن ظرفها. 🍃 بامــــاهمـــراه باشــید🌹
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ امام ایستاد و خطبہ اے ڪربلایے خواند: »اما بعد... مے بینید ڪہ ڪار دنیا بہ ڪجا ڪشیده است ! جهان تغییر یافتہ، منڪر روے ڪرده است و معروف چهره پوشانده و ازآن جز تہ مانده ظرفے، خرده نانے و یا چراگاهے ڪم مایہ باقے نمانده است.« »زنهار ! آیا نمے بینید حق را ڪہ بدان عمل نمے شود و باطل را ڪہ ازآن نهے نمے گردد تا مؤمن بہ لقاے خدا مشتاق شود؟ پس اگر اینچنین است، من درمرگ جز سعادت نمے بینم و در زندگے با ظالمان جز ملالت . مردم بندگان حلقہ بہ گوش دنیا هستند و دین جز بر زبانشان نیست؛ آن را تا آنجا پاس مے دارند ڪہ معایش ایشان از قِبَل آن مے رسد ، اگر نہ ، چون بہ بلا امتحان شوند ، چہ ڪم هستند دینداران .« انگشت سبابہ ام را نرم روے جملہ ے اخر میڪشم... چہ ڪم هستند دینداران!... نگاهم چندڪلمه دیگر را چنگ میزند. حقیقت محض است! تازمانے ڪہ دنیا بہ ڪام است.. خداهم خوب است...ڪافیست زندگے ڪمے ڪج تاڪند، آنوقت خدا رفیق بدمیشود!... خودمن هم همینطورم... پنج فصل از ڪتاب را خواندم. ڪتابے ڪہ جملہ بہ جملہ حقیقت بود! گویے براے من نوشتہ شده !! سپاه مقابل جگرگوشہ زهرا س گمان میڪردند ڪہ سوار برمرڪب حق میتازند! و براے دست یافتن بہ بهشت و طوبے شمشیر رااز رو بستند! ... احساس خلا میڪنم...یڪے باید باشد تا بااو حرف بزنم!... یڪے ڪہ آرامم ڪند... بہ من اطمینان دهد ڪہ تو نیستے!!... شمشیر روے امام نبستے!...جوانے ڪردے... یڪے پیدا شود ڪہ مرا از توهمات و ابرهاے سیاه نجات دهد!! ڪتاب را روے پایم میگذارم و ڪولہ ام راروے دوشم میندازم. بہ اطراف نگاهے گذرا میندازم؛ همہ رفته اند جز آراد! بہ صندلے اش تڪیه داده و با خشم نگاهم میڪند. بااڪراه بہ نگاهش لبخند میزنم و ازجا بلند مے شوم. راستے استادڪجاے ڪتاب را درس داد!!؟ بہ تختہ وایت برد خیره میشوم. چقدرهم نوشتہ!...اوجزوه نوشتہ و من منزل بہ منزل با قافلہ حرڪت ڪردم و بہ نینوا رسیدم! حالا میترسم ادامہ اش را بخوانم.... نمیدانم قراراست درڪدام سپاه باشم!... سپاه حسین یا گرگ صفتان! چندقدم جلو مے روم و اوهم تقریبا با چندقدم بلند بہ سمتم مے دود! فڪش منقبض شده و ابروهاے پهن و یڪ دستش درهم گره خورده! بہ سرتاپایم نگاه میڪند و باپوزخند مے پرسد: چتہ؟! عابد شدے!! مدام سرت تو ڪتابہ...یاهمش توے سایتاے مذهبے ولے! حوصلہ اش را ندارم. ڪنایه اش را با مهربانے جواب میدهم: چیزے نیست... دارم دنبال یچیزے میگردم! _ چے؟! بگو منم ڪمڪت ڪنم! _ نة... خودم باید بهش برسم... و سرم راپایین میندازم و به ڪتونے آل استارم زل میزنم. یڪ دفعہ دستش رادراز میڪند ، ڪتابم را از دستم میقاپد و بہ جلدش نگاه میڪند. تمسخر بر لبهایش نقش میبندد... _ .... ڪلا زدے توخط سیرو سلوڪ!.. شهید مرتضے اوینے... خیلے بہ این بابا گیر دادے...نڪنہ خواستگارتہ!؟ بے اراده عصبے مے شوم و ڪتاب را از دستش میڪشم. _ آراد بفهم دارے چے میگے! اگر حوصلہ ے تو و زنگ زدناتو ندارم دلیل نمیشہ بہ یڪے ڪہ بہ گردنت حق داره توهین ڪنے! _ اوهو! ببخشید اونوخ چہ حقے!؟ _ همینڪہ اینجا وایسادے دارے بلبل زبونے میڪنے ازصدقہ سرے همین شهیداست! _ نہ بابا مث اینڪ تو ڪلا سیمات اتصالے ڪرده! فڪر میڪردم فقط ظاهرت رو ڪوبیدن! نگو از تو داغون ترے! _ بہ تو هیچ ربطے نداره! از ڪنارش رد مے شوم و بہ سمت درڪلاس مے روم ڪہ میگوید: فڪر نمیڪردم اینقد بے معرفت باشے! دیگہ اسمتو نمیارم! زیرلب میگویم بہ جهنم و درراهروے دانشگاه شروع میڪنم بہ دویدن. ❀✿ 💟 نویسنــــــده: بامــــاهمـــراه باشــید🌹
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ ڪم محلے هاے من دلیل خداحافظے و اتمام حجت امروزش بود! چطور توقع دارد ڪہ مثل قبل وقتم را ساعتها براے صحبت هاے بے سرو تهش تلف ڪنم؟ درحالیڪہ یڪ دنیا سوال درذهنم هرلحظہ متولد مے شود! من باید جواب این سوالهارا پیدا ڪنم! بہ انتهاے راهرو ڪہ مے رسم بہ سمت در خروج مے پیچم ڪہ نگاهم بہ اینه ے قدے ڪنار در مےافتد. همچین بیراه هم نمیگفت... امروز ارایش نڪردم!... حتے یڪ ڪرم هم نزدم... دلم نمے امد دقیقہ اے بیشترڪتاب را براے نقاشے صورتم روے زمین بگذارم! ...دلیلش رادقیق نمیدانم... شایدهم ... یڪ ڪم عقب نشینے ڪرده ام!... دیگر ابسار لجاجت رادردستم بہ بازے نمیگیرم و اجازه میدهم تا دیگران هم نصیحتم ڪنند!!! چہ حرف شنو!... شالم هم نسبت بہ قبل ضخیم تر شده و جلو تر امده!! فقط ڪمے از ریشہ ے طلایے موهایم مشخص است... صداے قدمهاے ڪسے مرا وادار میڪند ڪہ برگردم. آراد سرش راباتاسف تڪان میدهد و میگوید: اره خودتو خوب نگا ڪن! شبیہ مریضا شدے! حرصم میگیرد و بدون جواب بہ محوطہ میدوم. دوست دارم فحشش بدهم..مردڪ مفت گو! ڪتاب را بہ سینہ ام میچسبانم ، درست بہ قلبم و تندتر میدوم. هیچ اتفاق بزرگےنیفتاده...فقط یڪ چیز در من هرروز رشد میڪند و پایہ هاے گذشتہ را میشڪند. ازدانشگاه بیرون ڪہمی ایم بادیدن صحنہ ے مقابلم شوڪہ میشوم. یحیے وسط پیاده رو ایستاده و بہ اسمان نگاه میڪند. مثل همیشه!! ڪاش میگفت چہ چیز در لابہ لاے ابرها میبیند.! چرااینجا پیدایش شده!!؟ ... اب دهانم را قورت میدهم و بازبان لبهاے خشڪم را خیس میڪنم. بہ ارامے چندقدم بہ سمتش میروم ڪہ سرش راپایین مے اورد و بادیدنم لبخند مے زند.دیگر یحیے مثل چندماه قبل مثل ڪورها رفتار نمیکند. مراخوب میبیند... انگار بلاخره جز زندگے اش شده ام! جز خیلے ڪوچڪ! درست مثل یڪ همبازی! دستش را درجیب شلوارش فرو میبرد و یڪ قدم جلو مے اید. _ سلام ! خسته نباشید!... جوابے نمیدهم. ذهنم قفل ڪرده! بہ چشمهاے عسلے اش خیره میشوم. _ نمیدونستم ڪے ڪلاستون تموم میشہ، براے همین زودرسیدم و یڪ ساعتہ اینجام!.... بازهم حرفے پیدا نمیڪنم. عمیق ترلبخند مے زند. _ جواب سلام واجبہ! ارام سلام میڪنم و بانگاه ازامدنش سوال میڪنم. _ راستش...حس ڪردم بلاخره وقتشہ ببرمتون یجا! ... باچشمهاے گرد میپرسم: منو؟! _ بلہ!... قراربود یلدا هم بیاد ولے امروز بایڪے ازدوستاش رفت بیرون... _ ڪ...ڪجا بریم؟! یڪ تااز ابروهایش رابالا مے دهد و میپرسد: ناراحت شدید؟! فڪر ڪنم امادگے نداشتید! _ اره!..اصن فڪرشو نمیڪردم بیاے اینجا! نگاهش را میدزد و به زمین خیره میشود _ خب حالا اومدم! بریم؟! پاے راستم رابلند میڪنم تایڪ قدم بردارم ڪہ بند ڪولہ ام از پشت ڪشیده مے شود و نگهم میدارد. سریع بہ پشت سرم نگاه میڪنم. دیدن صورت سرخ آراد قلبم را بہ تپش میندازد. بند ڪولہ ام را در مشتش فشار میدهد و دندان قروچہ میڪند. صداے خفہ اش تنم را میلرزاند... _ ڪجا برید؟! بااسترس بہ صورت یحیے نگاه میڪنم. ابروهایش ازحالت بالا متعجب ڪم ڪم درهم میرود و نگاهش جدے میشود. بغض بہ گلویم چنگ میزند. چرا ترسیده ام؟! چرا مثل قبل راحت راجب دوستے اجتماعے ام بااراد بہ یحیے نمیگویم؟! چرا داد نمیزنم: چتہ چرا زل زدے؟! دوستمہ! چرا خفه شده ام! یحیے بہ طرفمان مے اید و درچشمهاے اراد مستقیم نگاه میڪند. _ ببخشید شما!؟ ❀✿ 💟 نویسنــــــده: رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ اراد پوزخند مے زند و جواب میدهد: اینو باید من بپرسم! یهو سرو ڪلت پیدا شده ازمن میپرسے من ڪیشم؟! من همھ ڪارشم!! یحیـے اخم غلیظے میڪند و میتوپد: بیخود! ندیده بودمت! بندڪولشو ول ڪن! _ نڪنم؟! _ مجبوری!! یحیـے دست دراز میڪند و مچ دست آراد را محڪم میگیرد و میڪشد. بندکولھ ام ازاد میشود. بھ سرعت ازهردویشان فاصلھ میگیرم. یحیے دست اراد را رها میڪند و میگوید: دوست ندارم بدونم دقیقا چیڪاره ای!... من بھ فڪرم اعتماد دارم نھ بھ چشمام! حرفش دلم را میلرزاند، باورم نمیشود ! یعنے نمیخواهد حتے ذره ای شڪ ڪند!!؟ پشتش را بھ اراد میڪند و روبھ من میگوید: ماشین یڪم بالاتر پارڪھ ؛ برید سوار شید. اراد بامشت ضربھ ای بھ شانه اش میزند و بلند میگوید: وایسا بینم! چے چیو سوار شھ؟ میگم چرا خانوم دیگھ محل نمیده! یھ جوجھ رنگے پیدا ڪرده!!... لبم راباترس میگزم و میگویم: بس ڪن آراد! چهره ی یحیـے درهم میرود: میشناسیش محیا؟! محیا؟! اسمم را ...! چے شد!!؟اراد بند فڪرم را پاره میڪند: _ بله ڪھ میشناسھ ! هم ڪلاسیشم ، دوم رفیقشم ؛ سوم مابهم علاقه داریم. سرجایم خشڪ میشوم. چرا مزخرف میگوید. دهانم راباز میڪنم و بزور میگویم: یحیے...گوش نڪن! اراد ادامھ میدهد: اهااا ! الان یادم اومد؛ محیا میگفت یھ پسرعموی روانے دارم! فڪر ڪنم تویـے درستھ؟! هے میگفت اینگارڪوره... ازخود راضیھ! عقب موندس، دیوونم ڪرده!میخواست حالتو بگیره اقایحیے. نمیدونم چے شده ڪھ میخواد سوار ماشینت شھ . پس ڪورا هم میتونن ناقلا بازی درارن اره؟! یحیـے یا یڪ خیز نرم و سریع بر میگردد ، یقھ ی اراد را میگیرد و ڪمے بلندش میڪند. پیشانے آراد را تقریبا بھ پیشانے خودش میـچسباند . نگاهش خیره در مردمڪ های لغزان آراد مانده _ ببین اقااراد! تاصبح بشینـے داستان ببافـے برام اهمیت نداره!!... ڪاش چهارسال پیش بود جواب حرفتو یجوری میدادم ڪھ دیگھ نتونـے دهنتو باز ڪنے ! یقھ اش را ول میڪند و بھ عقب هلش میدهد. نگاهم میڪند و باغیض میگوید: مگه نمیگم برید!! سرم راپایین میندازم و چندقدم برمیدارم که اراد دوباره میگوید: باشھ.. ولے یادت نره! این خانومے وقتے مختو گذاشت توفرغون یهو ولت میڪنھ ها! تومیمونیو حوضت! یحیـے ڪوچولو..!! قلبم ازتپش مے ایستد.برمیگیردم و بلند میگویم: دهنتو ببند! بدبخت ازحسودیت وایسادی داری چرت و پرت میگے!!...تو... یحیے دست میندازد و کولھ ام را بھ طرف خودش میڪشد. چشمهایش دودو میزند و فڪش میلرزد. _ تامن هستم تو صداتو توخیابون بلند نڪن!!!فهمیدی؟! شوڪھ بھ چشمهایش خیره میشوم. ڪوله ام رابھ دنبال خودش تاڪنارخیابان میڪشد. دستش را بلند میڪند و میگوید: یھ دربست براتون تاخونه میگیرم. انتظامات دانشگاه خبر داره این مزاحمت ایجاد میڪنه؟!.... هاج و واج بھ ماشینهایـے ڪھ ازجلویمان رد میشوند نگاه میڪنم.منظورش را نفهمیدم!.. باخشم میگوید: بعضیا از سڪوتت سو استفاده میڪنن!! مشڪل حزب اللهـے ها همینھ .تراژدی بدیھ! یڪ سمند نارنجـے مے ایستد. یحیے ادرس را بھ راننده میدهد پول راحساب میڪند. درماشین راباز میڪند تا بشینم. نگران میگویم: نزنتت! ابروهایش بالا میرود ! باتعجب به درماشین زل میزند. _ نھ!...خداحافظ.. سوار میشوم و دررا میبندد.هرچھ باشد همبازی ام بوده!..نباید بلایـے سرش بیاید! آراد یڪ احمق روانے است.دلم شور مے افتد. بھ ڪتاب دستم خیره میشوم ، جلدش تاشده. ازاسترس دردستم مچالھ اش ڪردم. ازپنجره ماشین به پشت سر نگاه میڪنم... نڪند اتفاق بدی درراه باشد. ❀✿ یحیـے لپ تابش را باز میڪند و مقابلم میگذارد. _ توی فایل شهید دات ڪام برید، دوجلد دیگھ از ڪتابای اوینے هست.... نگاهش میڪنم.. _ میشھ بگے امروز چے شد!؟ ❀✿ 💟 نویسنــــــده: رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ به تلخے لبخند مے زند: هیچے فڪر نڪنم دیگھ مزاحم شھ....فقط... یسری حرفاش برای من سنگین بود.دلو میسوزوند... _ مثلا چے؟!... _ مهم نیست...ڪتاب رو بخونید!... پشتش رامیڪند تابرود ڪھ میگویم: صبرڪن ڪارت دارم! بھ فرش خیره میشود _ راجب امروز حرفے نزنید. _ نھ نمیزنم..یچیز دیگس. آذر پشت اپن اشپزخانه ایستاده و فیلھ های مرغ را در ڪیسھ فریزر بسته بندی میڪند. هرزگاهے نگاهمان میڪند...حتم دارم دوست دارد بداند چھ میگویم. یحیـے مقابلم درطرف دیگر میز عسلے میشیند و میگوید: خب بفرمایید. سرش راپایین انداختھ! مثل اینڪھ ڪنترل نگاه در گوشت وخونش خانھ ڪرده. بدون مقدمھ میپرسم: امروز قراربود ڪجا بریم؟! _ بھ ڪتابخونھ! بعدشم یجا دیگھ.قرارنبود از اول با هم بریم یعنے فعلا ڪھ برنامھ بهم خورد.ان شاءاللھ بعدا بایلدا!... _ دیگه خودت نمیای؟!.. _ میام! _ مرسے! .... الان بمن شڪ نداری؟ _ راجب امروز حرف نزنید!! _ اخھ... _ ببیند دخترعمو!.... فقط همینو بگم ڪھ خب جمله هاش برام گرون تموم شد.ولے حرفمو اول زدم من به چشمم هم اعتماد نمیڪنم. من باتوجھ بھ چیزی ڪھ فڪر میڪنم و اتفاق افتاده بھ طرف اعتماد میڪنم!! .... این یھ مسئله دومے اینڪھ... امیرالمومنین فرمودند: اگر ڪسے رو هنگام شب درحین ارتڪاب گناه دیدی صبح بھ چشم گناه ڪار نگاهش نڪن! شاید توبه ڪرده باشه!... اون اقا اگر یڪ درصد حرفاش درست باشھ.. چیز درست تراینڪھ الان شما با دوماه پیش فاصله ی عمیقی گرفتید!پس من حقے ندارم قضاوتتون ڪنم! حرفهایش تسلےعجیبے برای دلم است.گرم و ارام نگاهش میڪنم. اشتباه میڪردم...او عقب مانده نیست... من بودم!! ❀✿ 💟 نویسنــــــده: رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹
+ها یره تو کاری نداری؟بیا اینجا ب مو کمک کن . رفتم‌سمتشو _من آموزشِ تفحص ندیدما !! من مسئول هماهنگیم !! +ایراد نداره بیا پیش من یاد میگیری . باشه گفتمو رفتم‌کنارش رو خاک نشستم. اسمش سید مرتضی بود آروم با دستش با خاکا ور میرفت به منم میگف با دقت همین کارو کنم واگه چیز مشکوکی دیدم بهش بگم . کل روز به همین منوال گذشت . همه مشغول بودن تا اذان ظهر که برا نماز جماعت پاشدیم ‌. بعد از اینکه نماز خوندیم قرار شد من و محسن بریم غذاها رو بیاریم که همه ممانعت کردن و گفتن تا چیزی پیدا نکنن کسی نهار نمیخوره. دوباره همه رفتن سر کارشون و مشغول شدن . منم رفتم سمت سید مرتضی که فرمانده صدام زد ! +برو دوربین و از تو اتوبوس بگیر بیار چندتا عکس بگیر . با عجله حرکت کردم سمت اتوبوس . تا اتوبوس خیلی راه بود . بچه ها به خاطر قداسَت این منطقه اجازه ندادن راننده، اتوبوسو جلو تر از ورودی یادمان بیاره . راهِ زیادیو دوییدم . دوربینو گرفتم و دوباره همین راهو دوییدم تا بچه ها . از زوایای مختلف چندتا عکس گرفتم ‌ هوا دیگه غروب کرده بود . بچه ها هم برا اینکه دقت بالایِ کار کم نشه وسایلا رو جمع کرده بودن و حرکت کردن سمت اتوبوس! همه پکر بودیم . از ساعت ۷ تا ۶ این همه آدم این همه زحمت بی نتیجه . اما یه شور و شوق خاصی داشتیم و بی نتیجه موندن و پای بی لیاقتی گذاشتیم. وسط راه منو محسن از بچه ها جدا شدیم تا بریم و شام و نهار فردای بچه ها رو یه جا از آشپزخونه ای که قرار داد بسته بودن بگیریم. صبح با صدای اذان پاشدم !! با صمیمیتی که با بچه ها پیدا کرده بودیم بقیه روهم بیدار کردم که نمازشون قضا نشه. طلبه ی جمع جلو وایستاد و بقیه بهش اقتدا کردن . بعد نماز جماعت محسن رفت از نونوایی بغل حسینیه نون بگیره . ما هم‌تو همون فاصله سفره پهن کردیم و همون شامِ کبابِ دیشب که مونده بود و صبحانه ی دیروز و گذاشتیم وسط سفره و چایی دم کردیم تا محسن برسه . بچه ها خیلی خوب بودن. اکثرا متاهل بودن و مجردای جمع جز منو محسن دو نفر بودن . این دفعه عزممونو جزم‌کردیم وزودتر آماده رفتن شدیم که به اذن خدا ان شالله بتونیم چیزی پیدا کنیم. وسایلا رو جمع کردیم و نشستیم تو اتوبوس . طبق معمول بعد یه ساعت رسیدیم منطقه . تو راه هم هی نذر صلوات و زیارت عاشورا که یه معجزه ای بشه . به محض رسیدن، بچه ها ‌کارشونو شروع کردن . هر کسی نشست سر جای خودشو مشغول شد .... یازده روز از وقتی که اومدیم میگذشت و هنوز هیج خبری نبود ! بچه ها امشب به نیت روزه و با وضو بعد دعای توسل و روضه امام زمان خوابشون برد ‌ بعضی ها هم مث من بیدار بودن. تو این مدت چند باری با بابا و داداش علی و ریحانه صحبت کرده بودم. به ریحانه هم گفتم که با پولایی که براش گذاشتم برا عیدش لباس بخره! و یکم هم راجع به روح الله باهاش حرف زدم . همش از من گله داشت که چرا تو این شرایط ولش کردم . سه روزدیگه عقدش بود . تو این دو هفته چندباری با حضور زنداداش رفته بودن بیرون و باهم حرف زدن و تقریبا شناخت کافی پیدا کردن از هم‌. حتی پیش مشاور هم رفته بودن. از طرف دیگه ای هم از قبل میشناختن همو. خیلی مطمئن از ریحانه خواستم که فکر کنه و عجولانه تصمیم نگیره . با اینکه عادت داشتم ولی یه کوچولو دلم برا بابا تنگ شده بود . تاصبح با محسن و سید مرتضی و فرمانده نشستیم ‌و ذکر گفتیم . دم دمای صبح بود که بقیه خوابشون برد . با بطری آب معدنی بالا سرم وضو گرفتم و ایستادم برا نماز . دلم نمیخواست دست خالی برگردیم . حداقل اگه شده یه شهید ‌.. فقط یدونه... قبل اذان بچه ها رو بیدار کردم یه آبی چیزی بخورن فردا تو اون گرما نَمیرن از تشنگی که میخوان روزه بگیرن! نمازو به جماعت حاج احمد طلبه ی ۲۹ ساله ی گروه خوندیم روز سه شنبه روزآقا امام زمان بود نشستیم و دعای عهدم خوندیم و بعدش راهی منطقه شدیم . روزِ آخر موندنمون تو این شهر و این منطقه بود . بعدش باید برمیگشتیم تهران . همه ی چشم و امیدمون به امام زمان بود که ما رو دست خالی برنگردونه ... برا نماز ظهرو عصر پاشدیم و بعد خوندن دوباره همه مشغول شدن. منم دیگه تو این چند روز یاد گرفته بودم و با اجازه ی فرمانده کمک میکردم . بچه ها تو این چند روز خوب پیش رفته بودن . خیلی دیگه جلو رفته بودیم و تقریبا یک پنجم منطقه پاک سازی شده بود. تو حال و هوای خودم بودم و تو دلم‌مداحی میخوندم . بچه ها دیگه با زبون روزه نا نداشتن کار کنن . دیگه تقریبا همه چشما گریون شده بود که همزمان دو نفر داد زدن! +یا علیییییی!!الله اکبرررر بچه ها بیاین اینجااااا!!! با شنیدن این صدا همه دوییدن سمتشون و دورشون حلقه زدن بچه ها شهیدددد!!! . اینجاااا کانالههه بشینین همین جا با دقت .... همه نشستن . منم رو خاک زانو زدم و با دستم آروم خاکا رو کنار کشیدم‌.
هیچکس نگفت 29.mp3
3.65M
"هیچکس به من نگفت...!" 📝 🎙 به کلام : مصطفی صالحی 🎼 تنظیم: مصطفی صالحی 📕 برگرفته از کتاب ((هیچکس به من نگفت)) نوشته حسن محمودی = اللهم عجل لولیک الفرج🌤 🍃‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌸🍃🌼🍃🌸🍃