eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
8.8هزار دنبال‌کننده
20.3هزار عکس
23.4هزار ویدیو
1.7هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀 سه روز گذشت و روز جواب دادن زهرا بود. تو این سه روز دل تو دلم نبود و از نگرانی رو پا بند نبودم. محدثه بدخلق شده بود و همش گریه میکرد. تا بغلشم نمیکردم آروم نمیگرفت. عادت کرده بود به من.دعا کردم به زهرا هم عادت کنه. میدونم مادرخوبی برای بچه ام میشه. همش دل تو دلم نبود که قبول نکنه. اونوقت انقدر پاپیچش میشدم که بالاخره راضی بشه. من دیگه کوتاه نمیام. هرطور شده باید زهرا رو به دست بیارم. اینهمه انتظار بسه دیگه زهرا باید مال من بشه. عصر روز سوم بهش زنگ زدم. بعد سه تا بوق برداشت. _بله؟ _سلام خوبی؟ _سلام ممنون شما خوبین؟ _با من راحت باش زهرا. فکراتو کردی؟ یکم من من کرد و گفت:باید به خانوادم بگم. _زهرا جان شما قبول کن اونا با من. فقط بگو‌که با من میمونی تاخیالم راحت بشه. سکوت کرد. منم یک ضرب المثل درباره سکوت شنیده بودم. _میگن سکوت علامت رضاست زهراخانم. مگه نه؟ خندید و منم گفتم:قربون خنده هات. خیلی میخوامت دختر. بازم سکوت کرد. منم یکی زدم تو دهن خودم که بی موقع باز نشه و‌چرت و‌پرت نگه. اه لعنت به تو کارن. میدونم الان زهرا لبشو به دندون گرفته و‌معذبه. _خب من با دایی حرف میزنم. _فقط..من شرط دارم. _ جانم بگو هرچی باشه قبول میکنم. _هر چی؟؟؟ اینجوری که گفت تردید کردم و گفتم:نه والا با این لحنی که شما گفتی. خندید و گفت:زیاد سخت نیست روز خاستگاری میگم. اگه دوست داشتنتون واقعی باشه چشم بسته قبولش میکنین. همین الانم چشم بسته قبولت دارم خانمی. هیچی نگفتم تا دوباره گند نزنم. _باشه. کاری نداری؟ _نه. محدثه رو ببوسین. _چشم خانم. مراقب خودت باش. خداحافظ. _باشه. خدانگهدار. خداحافظی که کردم از سر آسودگی نفس عمیقی کشیدم. خداروشکر زهرا دیگه مال من شد. خانم‌خونه ام، مادر دخترم، همسر من.. خیلی خوشحال بودم برای همین، همون روز رفتم شرکت دایی و باهاش حرف زدم. اول اونم تردید کرد اما گفت:هرچی زهرا بگه. من حرفی ندارم. بعد مکث طولانی که کرد گفت:اما...اینو بدون من لیدا رو با رضایت خودم فرستادم خونه تو. نمیخوام زهرا هم مثل لیدا... از خودم بدم اومد با این حرف دایی. آره دایی جان قدر دخترتو ندونستم و باهاش خوب نبودم اما زهرا فرق داره. دوسش دارم و تا دنیا دنیاست نمیزارم کسی چپ نگاهش کنه. _خیالتون راحت دایی جان. اون روز قرار خاستگاری رو گذاشتیم برای دو روز آینده که دایی بتونه با اون حال زندایی براش توضیح بده که قضیه چیه؟! هرچند بنده خدا زندایی هیچوقت منو مقصر مرگ دخترش ندونست و مثل پسر خودش باهام رفتار کرد. اما الان شاید اگه بفهمه میخوام با زهرا ازدواج کنم نظرش عوض بشه. خلاصه تا شب خاستگاری بازم دل تو دلم نبود. هزار بار کت و شلوارامو پوشیده بودم و امتحانشون کرده بودم. دفعه دوم بود میرفتم خاستگاری. اون دفعه از سر اجبار بود ولی این دفعه به میل و خواسته خودم بود. چه تفاوتی بود بین این دو مجلس خاستگاری. چقدر امشب خوشحال بودم و حاضر نبودم این خوشی رو با هیچ‌چیز دیگه‌عوض کنم. 🍃 بامــــاهمـــراه باشــید🌹
ریحانه مشغول قرص ها بود . در جواب بابای ریحانه با تعجب گفتم _پس چیکار میکنین؟ اشاره زد به پای مصنوعی کنارش بغضم گرفت از نگاه باباش چه خانواده ی زجر کشیده ای ... یه دفعه باباش گفت +میخوای برات تعریف کنم؟ بی اختیار سرمو تکون دادم. باباش شروع کرد به حرف زدن و من با دقت به حرفاش گوش میکردم. از داستان زندگیش میگفت از اینکه چندین نفر تو بغلش شهید شدن و خودش جامونده بود. بعد از اینکه حرفاش تموم شد، اشاره کرد به چفیه ای که روی کتابخونه ی چوبی ای که بالا سرش نصب شده بود و رو به من گفت +مال همون موقع هاس. ریحانه پاشد و چفیه رو داد دست باباش. باباش هم چفیه رو دراز کرد سمت من. +بیا دخترم ! نمیدونستم‌باید چیکار کنم. چفیه رو ازش گرفتم بهش نگاه کردم. جاذبه ای که داشت باعث شد بچسبونمش به صورتم و ببوسمش که یه دفعه متوجه شدم این اشکامه که روی چفیه میریزه و خیسش میکنه. تو حال و هوای خودم بودم که صدای محمد از تو حیاط اومد داد زد : +ریحانه!!!! هی ریحانه بیا اینا رو از دستم بگیر کمرم شکست. بدو دیگه خسته شدم آهای کجایی پس؟ بعد دوباره یه دفعه داد زد +اهههه بیا دیگه چهار ساعته دارم صدات میکنم. دوباره دلم یجوری شده بود. تپش قلب گرفتم محمد بود؟ جدی محمد بود؟ وای خدای من. سعی کردم آرامشم رو حفظ کنم و کاری نکنم که بیشتر از من بدش بیاد. دست ب روسریم کشیدم و خودم رو تو صفحه ی مشکی گوشیم نگاه کردم. خب زیاد هم بد نبودم‌ . اشکامو با گوشه ی چادرم پاک کردم چفیه رو دادم دست پدرش که محمد با پاش به در لگد زد و گفت _ یا الله و وارد شد. فهمیده بود من اونجام ؟ نه قطعا متوجه نشده. اگه میدونست که داد و بیداد راه نمینداخت. خب اگه نمیدونست پس چرا گفت یا الله. داشتم به سوالای تو ذهنم جواب میدادم که یهو ریحانه پرید سمتش و چیزایی که دستش بود رو ازش گرفت. میخواستم بهش نگاه کنم ولی از پدرش میترسیدم. ی دفعه باباش گفت +آقا محمد خونه رو گذاشتی رو سرتااا... مهمون داریم پسرم. از جام بلند شدم و آروم گفتم +سلام. اول رو به باباش سلام کرد بعد روشو برگردوند سمت من که جواب سلامم رو بده ولی چیزی نگف ثانیه ها رو شمردم. ۳ ثانیه چیزی نگفت طبق شمارشم واردچهارمین ثانیه شدم که گفت _سلام نگاهم دائم رو دست چپش میچرخید میخواستم ببینم حلقه پیدا میشه تو دستش یا نه . با دیدن انگشتر عقیق تو دستاش خشکم زد. انگار وا رفته بودم. محمد رفت سمت آشپزخونه. بغض تو گلوم سخت اذیتم میکرد ازدواج کرده بود؟ به همین زودی!! حالا چرا عقیق انداخته دستش؟ احساس میکردم کلی سوال تو سرم رژه میره برای همین سرگیجه گرفتم با هر زحمتی که شده بود خودمو رسوندم به اتاق ریحانه تلفنم رو برداشتم و زنگ زدم به مامان که زودتر بیاد دنبالم. ریحانه هم بعد چند دقیقه اومد پیشم دیگه نتونستم طاقت بیارم بالاخره با بغض گفتم _این داداشت میخواست ازدواج کنه؟ چیشد؟ ازدواج کرد؟ چرا به من نگفتی؟ جشن عقد نگرفتن؟ وای وای من چی گفتم؟ تاریخ عقد رو پرسیدم؟ از حرف خودم حالم بد شد میخواستم بلند داد بزنم گریه کنم ک ریحانه گفت +نه بابا توهم دلت خوشه !! دختره گفت باهاش به تفاهم نرسیدم. چی چیو به تفاهم نرسیدی. تا پریروز داشت واسش میمرد. یه خورده مکث کرد و بعدش ادامه داد +خودش محمد و رد کرد بعد تازه از اون موقع با منم سرسنگینه‌ .به زور سلام میکنه . هه. حس کردم اگه اینا رو الان نمیگفت دیگه چیزی ازم باقی نمیموند! حرفاش بهم انرژی داد تونستم خودمو کنترل کنم نفهمیدم چطوری ولی حالم خیلی خوب شده بود بغضم جاش رو به یه لبخند داد این یعنی یه فرصت طلایی دوباره . خیلی خوشحال شده بودم حس میکردم الان دیگه دارم تو آسمون رو بال فرشته ها راه میرم. میدونستم این رد کردن اتفاقی نبود. میدونستم این اتفاق الکی نیست. خدا بالاخره جواب گریه ها و دعاهامو داده بود ! دلم میخواست تا صبح برام حرف بزنه . همینجوری بگه من بشنوم و انرژی بگیرم که صدای تلفنم مانع ادامه ی حرفش شد. از جام پاشدم و بوسیدمش. _مرسی بابت امروز‌ ریحانه خیلی دوست دارم . بمونی برام تو دخترک مهربونم . فرشته ی منی اصن تو!!! اونم منو بغل کرد و با تعجب در جواب حرفام گفت: +بری؟ _اره مامانم اومد بالاخره. دلم میخواست با محمد هم خداحافظی کنم ،دوباره ببینمش،دوباره از نو قند تو دلم آب کنم، ولی تو هال نبود. از اتاق رفتم بیرون. رو ب پدرش گفتم _دست شماهم درد نکنه‌ خیلی زحمت دادم. شرمنده ببخشید تو رو خدا. این دفعه لنگه ی شلوارش خالی نبود. از جاش پاشدو +نه دخترم مراحمی همیشه بهمون سر بزن خوشحال میشیم‌. بهش یه لبخند گرم زدم وگفتم _خداحافظ +خدانگهدار بندای کفشموکه بستم برای ریحانه دست تکون دادم و از خونه خارج شدم. سوار ماشین مامان شدم با دیدن چهرم ذوق زده شد. یه سلام واحوال پرسی گرم کردیم و بعدش روندتاخونه‌ . حالم بهتر شده بود. خیلی بهتر از قبل. .@