eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
9.6هزار دنبال‌کننده
19.1هزار عکس
21.3هزار ویدیو
1.5هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
یک ساعتی داخل حرم چرخ زدم .یک روضه خون  گوشه ای از حرم نشسته بود وروضه ی حضرت زهرا میخوند.بی اختیار گوشه ای ایستادم و به روضه ش گوش دادم.با چشم گریون دستم رو از زیر چادر روی شکمم گذاشتم و از خدا خواستم به حرمت دختر پیغمبر به من اولاد صالحی بده و قلب من وفرزندم رو زهرایی بار بیاره.همونجا با جنینم صحبت کردم..نمیدونم چرا حس میکردم دختره.همیشه وقت صدا کردن میگفتم دخترم!! گفتم:دخترم..قشنگم..تو الان پاک پاکی. سعی کن پاک زندگی کنی..مثل من نشی.دیر نفهمی..دیر نرسی که اگه اینطور بشه کلات پس معرکه ست..مثل من که الان ته ته روحم نا آرومه! شرمنده ام..کاری نکن که بعدها از خودت شرمنده باشی.چون محبوری همیشه با خودت زندگی کنی..سخته که از خودت شرمنده باشی. .اونروز مثل من دیگه آرامش نداری .. با چشم گریون وارد حیاط شدم. حاج کمیل زیارتش رو کرده بود و مقابل حوض بزرگ حرم ایستاده بود. کنارش رفتم. او بعد از دختر آسد مجتبی بودنم بزرگترین افتخار زندگیم بود. همیشه وقتی به هم میرسیدیم نگاهش میخندید.من عاشق لبخندهای نگاهش بودم. شام با یکدیگر نون وکباب خوردیم.حرف زدیم خندیدیم.انگار نه انگار که نسیمی هست. ولی وقت رفتن به خونه که شد دوباره همه ی نگرانیهام برگشت. توی ماشین بودیم که حالم رو پرسید. لبخند زدم : خوبم. ولی من خوب نبودم.نسیم وگذشته م ولم نمیکردند. او زرنگ بود. سرش رو با لبخند معناداری تکون داد وگفت: خوب نیستی سادات خانوم.این و چشمهاتون میگه . . ترجیح دادم حرفی نزنم چون دیگه از بس این حرفها رو برای او تکرار کرده بودم خجالت میکشیدم. او گفت: خب حالا این نسیم خانوم چیکارتون داشتن؟ حتی اسمش هم که میومد حالم بد میشد. خلاصه گفتم : میگفت حال مادرش خیلی بده و روزای آخر زندگیشه..بخاطر همین از رفتارهای قبلیش ناراحته.میخواد عوض شه. حاج کمیل ابروش رو متفکرانه بالا داد وگفت:عجب!!! ادامه دادم:نمیدونم چقدر راست میگه ولی راستش دلم برای مامانش سوخت.طفلی خیلی مظلومه.سنشم زیاد نیست.شاید پنجاه شایدم کمتر _نگفت چه بیماری ای دارن.؟ آه کشیدم:نه.. راستش نپرسیدم دوباره نگاهش کردم. پرسیدم:نظر شما چیه؟ او با کمی مکث گفت:والله نمیشه قضاوت کرد.ولی بنظرم بهتره کمی محتاط باشید. من نسبت به این نسیم خانوم زیاد شناخت ندارم.باز شما چندساله باهاشون دوست بودید بهتر میتونید قضاوت کنید. با کلافگی سرم رو تکون دادم. _نمیدونم حاج کمیل..فقط دلم شور میزنه. دستم رو بلند کرد و روی دنده گذاشت و با نوازشهای مهربانانه اش به من آرامش داد. بی آنکه بحث رو ادامه بده شروع کرد به خوندن یک تصنیف زیبا! چقدر صداش رو دوست داشتم. چشمهام و بستم و به نوای دل انگیز و آرامش بخشش گوش دادم. فردای روز بعد حالم خیلی بد بود.احساس تهوع و بیحالی اجازه نمیداد به مدرسه برم.زنگ زدم به خانوم افشار تا برام مرخصی رد کنند. حاج کمیل صبحانه ام رو آماده کردند و با نگرانی به حوزه رفتند. بیخود و بی جهت مضطرب بودم.نمیدونم چرا همش منتظر یک اتفاق بد بودم.زنگ زدم به فاطمه تا آرومم کنه.او میگفت بخاطر بارداری چنین حالی دارم.شاید راست میگفت. حرف رو به نسیم کشوندم ونظر فاطمه رو درمورد اتفاق دیشب پرسیدم. فاطمه گفت:نظرخاصی ندارم..بنظر واقعا پشیمون بود.ولی.. پرسیدم ولی چی؟ او آهی بلند کشید و گفت : از نوع نگاه کردنش بهت خوشم نمیاد. تعجب کردم. _یعنی چی؟مگه چه طوری نگام میکرد؟! او دوباره اه کشید وگفت:ولش کن..شیطون افتاده وسط..غیبت و قضاوت ممنوع!! هرچه اصرار کردم ادامه ی حرفش رو بزنه قبول نکرد. شب طبق روال همیشگی با حاج کمیل به مسجد رفتیم. نسیم باز هم اونجا بود!!! او با لبخند به سمتم اومد وسلام گفت! منم مجبور بودم به روش لبخند بزنم.چون شب گذشته بهش روی خوش نشون داده بودم. کنارم در صف اول نشست. وقتی میدید همه ی اهل مسجد با احترام بهم سلام میکنند رد کرد بهم وگفت:نه بابااا کارت درسته ها..چی تحویلت میگیرن! تسبیحم رو از مچم باز کردم و گفتم: این آبروییه که خدا بهم داده..خودش گفته یه قدم بیا جلو من ده قدم میام سمتت.  او لبهاشو با تعجب جمع کرد و گفت:بابااااا چه عوض شدی!! تو هم عین شوهرت ملا شدیا!! با حرص تسبیحم رو فشار دادم. گفتم:اولا ملا نه روحانی..دوما البته که کمال هم نشین در من اثر کرده.من با ایشون خدا روشناختم. او فهمید که ناراحت شدم. با من من گفت: چقدرم تعصب داری روش..!! خوش بحالش واقعا. . خدا منو ببخشه ولی داشتم به این فکر میکردم که اگه قرار باشه او هرشب به مسجد بیاد من مجبورم نمازهامو تو خونه بخونم. حاج کمیل داشت اذان واقامه ومیگفت که نسیم نگام کرد و با لحنی خاص گفت: _چه صدای قشنگی داره شوهرت..!! یه چیزی بگم؟! ادامه دارد… نویسنده:
+دلم نمیخواد،معذب باشی _نه اشتباه برداشت کردی،معذب نیستم. +خب باشه برگشت تو اتاق و در و بست. کیفش و گرفت و رفت تو اتاق خواب. چند دقیقه گذشت و نیومد بیرون . رفتم سراغ کیفم.زیپش و باز کردم . لباس هام و با یه بلوز و شلوار صورتی عوض کردم و با ادکلنم دوش گرفتم. موهامم شونه کردم و با کش مو پشت سرم بستمش. از اونجایی که با لوازم ارایش خداحافظی کرده بودم فقط یه مقدار کرم نرم کننده به دست و صورتم زدم و وسایلم و جمع کردم. یه شالم رو سرم انداختم. از اینکه قرار بود محمد اینطوری ببینتم هیجان زده بودم. چند دقیقه دیگه هم گذشت رفتم و آروم چندتا ضربه به در اتاق زدم. جوابی که نشنیدم در و باز کردم و صدای شرشر آب به گوشم خورد و تازه فهمیدم که محمد حمام رفته. رفتم بیرون و روی کاناپه نشستم. به گوشیم مشغول بودم.نمیدونم چقدر گذشت که محمد در اتاق و باز کرد و اومد بیرون. حواسم به ظاهرم نبود و با لبخند گفتم: _ عافیت باشه. نگاهش که بهم افتاد چند لحظه مات موند. تعجب کردم بعد از چند ثانیه یادم افتاد که اولین باره من و این شکلی میبینه. سرم و پایین گرفتم که نگام بهش نیافته. +سلامت باشی رفت سمت یخچال کوچیک کنار کابینت و درش و باز کرد +عه خداروشکر توش آب معدنی گذاشتن. یه لیوان آب ریخت و داد دستم . چون‌تشنه بودم تعارف نکردم و لیوان و از دستش گرفتم. آب و که نوشیدم گفت: +بازم بریزم؟ _نه،ممنونم لیوان و ازم‌گرفت و برای خودشم آب ریخت. نشست رو کاناپه ی کناریم و گفت: ببخش که خستت کردم _خوش گذشت +خداروشکر. فاطمه؟چی شد که اینطوری شد؟برام تعریف کن چیشد که از من خوشت اومد؟چرا قبول کردی ازدواج کنی با من ؟برام‌جالبه که بدونم. _خب راستش...! براش گفتم ،از حس و حالم تو تمام این مدت. اتفاق هایی که محمد ازشون خبر نداشت.از مصطفی ،از بابام از مادرم و...! گاهی وسط حرفام باهم به یه ماجرایی میخندیدیم، گاهی یه خاطره ای و یادآوری میکردم و هر دو ناراحت میشدیم. اونقدر گفتیم وخندیدیم و ناراحت شدیم که ساعت سه شد. +چقدر با تو زمان تند میره! راستی فاطمه میخواستم از الان یه چیزی و بهت بگم. _چیو؟ +تو مجبور نیستی به خاطر من خودت و تغییر بدی و کاری که دوست نداری و انجام بدی _متوجه نشدم +من حس میکنم تو بخاطر من خودت و به کارهایی مجبور و از کارهایی منع میکنی. رفتار الانت، تو اجتماع، خیلی مناسبه ولی میخوام که در کنار من خودت باشی.حس میکنم تصور کردی با ازدواج من باید به خودت سخت بگیری، فکر میکنم تا الان فهمیدی که فکرت اشتباه بوده زندگی با من اونقدر ها هم سختی نیست. در کنار من تو به انجام هر چیزی یا هر کاری که دوست داشته باشی و خلاف شرع نباشه مجازی ! چیزی نگفتم.داشتم به حرفاش فکر میکردم +در ضمن، اینم بگم من با آرایش مخالف نیستم اتفاقا آراستگی و زیبایی خیلی هم خوبه ،اگه مشکلی هم باهاش داشته باشم ،آرایش و جلب توجه در مقابل نامحرمه! در جوابش فقط لبخند زدم +خیلی دیر شد، چطور واسه نماز بیدار شم؟نباید بخوابم میدونستم که نمیتونه نخوابه . چشماش از بی خوابی قرمز شده بود . خستگی رانندگی دیروز هم رو تنش مونده بود . _من نمیخوام بخوابم ،یعنی خوابم نمیبره،شما بخواب من بیدارت میکنم +مگه میشه؟ _آره،خوابم نمیبره ،شما بخواب.نگران نباش واسه نماز بیدارت میکنم . از خدا خواسته گفت :باشه پس من برم بخوابم.ممنونم ازت،شب بخیر انقدر خسته بود که منتظر نموند جوابش و بگیره و رفت تو اتاق و روی تخت دراز کشید. پنج دقیقه گذشته بود.حدس زدم دیگه خوابش برده.با قدم های آروم به اتاق رفتم.کنارش روی تخت نشستم. به پهلوی راستش خوابیده بود و کف دست راستش و زیر سرش گذاشته بود. نزدیک تر رفتم و روی صورتش دقیق شدم. خیلی معصومانه خوابیده بود.حس کردم تو خواب یه پسر بچه شده . نگاهم و سمت پلک های بستش چرخوندم. مژه های بلند و پُری داشت. میتونستم بگم چشم هاش زیباترین عضو صورتش بود. اصلا یادم نبود به محمد بگم که همچیز از چشم هاش شروع شد. ابرو هاشم مشکی و پُر بودن، درست مثل موهاش. روی ابروهاش آروم با انگشتم کشیدم و مرتبش کردم. میدونستم اونقدر خسته هست که به راحتی بیدار نشه. نگاهم و روی بینی و گونه هاش چرخوندم. صدای نفس های مرتبش، آرامش بخش ترین صدایی بود که تو این چند سال زندگیم شنیدم. سعی میکردم آروم نفس بکشم که بهتر صدای نفسای محمد و بشنوم. روی محاسن مشکیش دست کشیدم باورم نمیشد ،این ادمی که تو این فاصله به محمد نشسته و اجازه داره اینطوری بهش زل بزنه و به صورتش دست بکشه،منم! باورم نمیشد این تصویری که از محمد میبینم پشت صفحه ی موبایلم نیست. دستام و گذاشتم زیر صورتم و با تمام وجود به قشنگ ترین تصویر زندگیم چشم دوخته بودم که یهو صدای زنگ موبایلش بلند شد. با ترس دنبالش گشتم.روی تخت افتاده بود. سریع برداشتمش و قطعش کردم .خداروشکر محمد بیدار نشده بود و فقط یخورده تکون خورد. دوباره کنارش نشستم.