🔸🔸🔸
🔸🔸
🔸
﴾﷽﴿
#پارتنودویک
زل زدم تو چشاشو گفتم
_هدفت از این حرفا چیه رسول؟!
رسول_ هدفم فهموندن درصد خنگیته که بدون هیچ تحقیقی یه جنازه بی هویت رو با هویت زنت دفن کردی! بردیا این کیس جدیدی که تو اونو مثل خانومت دیدی دقیقا روز شهادت همسرت پیداش شد و گفتن که تصادف کرده!
مبهوت گفتم
_ یعنی چی؟؟!!
رسول_ بردیا چرا خنگ بازی در میاری!
سرمو با دستام چنگ زدم که همون موقع اوانسیان ها از رستوران بیرون زدن و نیرو های حاضر تو رستوران به سمت تیمور رفتن و خیلی بی صدا بازداشتش کردن!
به خنگی خودم لعنت فرستادم که چرا اون جنازه رو بدون طی کردن مراحل قانونی دفن کردیم! مشتی به میز زدمو سریع شماره ی حسین رو گرفتم.
حسین_ جانم بردیا!
بدون سلام و احوال پرسی گفتم
_ سریع برو پیش سرهنگ و ازش بخواه جواز نبش قبر دریا رو بگیره!
حسین متعجب گفت
_ چی میگی پسر؟! نبش قبر برای چی؟
پووفی کردمو گفتم
_ حسین کاری که گفتمو انجام بده من شب دلیلشو برای سرهنگ ایمیل می کنم... تو کاری که گفتمو انجام بده فقط....یا علی!
و قطع کردم!
از اینکه ممکنه دریا زنده باشه خوشحال بودم اما درکنارش ترسی وجود داشت که اعصابمو تحت فشار گذاشته بود که اون این بود که اگر سودا اوانسیان دریاست ، حافظشو از دست داده ...
حالا می فهمم اون خواب دریا که ازم میخواست دختر سودا نامیو نجات بدم چی بود! اون میخواست من خودشو نجات بدم!
پووف کلافه ای کردمو از رستوران خارج شدم که رسول رو کنار ماشین دیدم که دست به سینه و با لبخند منتظرم ایستاده بود.
رسول یکی از نیرو های امنیتی تهران بود که از وقتی برای ماموریت به تهران اومدم مثل برادر همراهیم کرده و تا جایی که نیاز بوده منو با فوت و فن کارشون اشنا کرده...ازدواج کرده و صاحب یه دختر بچه به اسم زهراست!
رسول_ بپر بریم دادا که امشب حسابی تو هپروتی!
پس کله ای بهش زدمو گفتم
_مرض!! حق بده گیج و منگ باشم!
با خنده گفت
_ اوه بله قربان حتما حق میدم! شما راحت باش!!
گوشیم زنگ خورد . سوگند بود .
جواب دادم که صدای هیجان زدش توی گوشم پیچید
_ سلام داداش خوبی؟! وای داداش حسین چی میگه؟! نبش قبر برای چی؟!
لبخند تلخی زدموگفتم
_ سلام زن داداش ! برای اینکه بهتره صبر کنین تا فردا!
سوگند_ بردیا راستشو بگو چی شده که می خوای قبر خواهر خدا بیا مرزمو بکنی دوباره! به جان حسین من نمی تونم تا فردا صبر کنم.
پووفی کردمو گفتم
_ بزن رو ایفون تا حسینم بشنوه ...جون دوبار توضیح دادنو ندارم!
کمی سکوت و بعد دوباره صدای سوگند اومد که می گفت
_ روی بلند گوعه ...توضیح بده جان مادرت!
مکثی کردم و بعد شروع به صحبت کردم
_ به یه کیس جدید بر خوردیم که یه دختره که قیافه ی دریا رو داره...دقیقا روز شهادت دریا سر و کلش توی باند پیدا شده! ...تصادف کرده و حافظشو از دست داده!
یکی از نیرو های اینجا هم مثل من به هویت این دختر شک کرده و حدس می زنه دریا باشه!
نفس عمیقی کشیدمو ادامه دادم
_ درصد صحت این حدس بالاست چون ما بدون کسب جواز دفن از پزشک قانونی رضایت به دفن دریا رو دادیم...و احتمال داره اون جنازه...دریا.. نباشه!
هیچ صدایی از اونطرف خط نمیومد... کمی مکث کردم و وقتی که دیدم چیزی نمی گن با صدایی که از ته چاه در میومد پرسیدم
_حسین با سرهنگ حرف زدی؟!
صدای نفس عمیق حسین توی گوشی پیچید
حسین_ اره...گفت هروقت دلیلتو گفتی روی نبش قبر کردن فکر میکنه! ... بردیا مطمئنی دریاست؟!
_نمی دونم! برو داداش..برو به خانومت برس فکر کنم شکه شده !.....یاعلی....
****
امروز قرار شد بعد از بازجویی از تیمور مشایخ یه جلسه داشته باشیم تا پرونده رو از اول مرور کنیم و با دقت بیشتری پرونده رو پیش ببریم...
همه وارد سالن کنفرانس شدیم و من به عنوان کسی که از اول پرونده حضور داشتم شروع کردم به توضیح و صحبت.
عکس طهورا روی برد نمایش داده شد.
🌟ادامه دارد🌟
به قلم 👈 رز✍
🔸
🔸🔸
🔸🔸🔸
┅═══✼🖤✼═══┅┄
★ ★
┅═══✼🖤✼═══┅┄
#فراموشتـنمیـکنمـ★
~~~🌸🐾🌸~~~~~~