#کپشن
نیمه های شب بود
ساعت را نمیدیدم، مثل هرشب در تاریکی اتاقم دراز کشیده خیره به سقف بودم
درست مثل همان شب هایی که دلت آشوب است
بی دلیل خواب به چشمانت نمی آید
نمیدانم در دنیای موازی چه رخ میدهد،
ولی تمام تلخی ها زودتر در دلم شعله میکشد
گوشی موبایل را برداشتم تا از بیکاری سری به فضای مجازی بزنم
کانال های تلگرام که آخرین پیامشان هرشب تبلیغات بود
خبر دیگری داشتند نوع پیام به تبلیغات نمیخورد
هواپیمای تهران به اوکراین........
خبر به خودی خود تعجب آور بود
یک عدد در تمام پیام ها خودنمایی میکرد
ضربان قلبم بی اختیار بالا رفت
و این عدد سه رقمی تبدیل به تلخ ترین ترکیب اعداد شد
هفت پنج دو و پایان زندگی،
به اعداد که دقت کنی دوتا دوتا کم میشوند
به دو که رسیدند نابود شدند
مثل تمام 176 نفری که در این هواپیما خوشحال بودند
مسافران قبل از پرواز وقتی نگاه به کارت پرواز میکردند و شماره 752 را میدیدند
قطعا خوشحال بودند
و با اهداف مختلفی پا به این سفر گذاشته بودند
و حالا آن ها خوشحال بودند که به کارت پرواز و پرواز شماره 752 رسیده اند
پروازی که سرانجامش خوشی در تقدیرش نبود
اسمش 176 نفر است
میشود 176 آرزو
میشود 176 آینده
میشود 176 خانواده
و حالا داغی که با شنیدن چند اسم تازه میشود
امان از اشتباه، هواپیما، اوکراین و 752
#پیمان_چینی_ساز
❄️⛄️🌨⛄️❄️
#کپشن
نیمه های اسفند که میشد
بازار شلوغ بود
ازدحام به اوج خودش میرسید
مغازه ها تا نیمه شب باز بودند
هوا بو میداد بوی بهار، بوی خرید
بوی آدم های شاد
قیمت ها سرت را درد نمی آورد
بودجه ات به خرید عید میرسید
لباس های نو
کفش های شیک
آجیل،شکلات و در دست بچه ها یک پلاستیک
که دوتا ماهی در آن تاب میخوردند
لذت بخش بود و پر از حس خوب
جوری دارم مینویسم که انگار یک بخش از تاریخ بیهقی را روایت میکنم
ولی نه مال قدیم نیست
من 25 سال دارم و این اتفاقات حتی در 22 سالگی من هم رخ داده است
ولی هرسال کمرنگ تر شده است
دیگر عید آن عید نیست
دیگر خرید عید نداریم
دیگر پسته و بادام را باید از استوری ها ببینیم
بازارش شلوغ بود و پر ازدحام و خبری از ماسک و فاصله نبود
کرونا جان قد علم نکرده بود و اقتصادمان خوب بود
به خانه که میرسیدیم تمام خرید های عیدمان را میپوشیدیم تا همه ببینند
خدا میداند تا قبل از سال تحویل چند بار یواشکی آن خرید ها را میپوشیدیم و خودمان را نگاه میکردیم
نوبت به خانه تکانی میرسید،
اول صبح با صدای جارو برقی بیدار میشدیم و پارچه بدست به جان خانه می افتادیم
از زیر کارهایی که مادر به ما سپرده بود در میرفتیم
و بازیگوشی میکردیم
قالی ها را در حیاط میشستیم و از روی پشت بام به سمت حیاط می انداختیم تا خشک شوند
آب بازی بود تا قالی شستن
و مادری که فدایش بشوم از دست ما حرص میخورد
کاش برگردد به آن شلوغی بازار
آن خانه تکانی ها
آن بوی خوش اسفند
آن تکاپوی آمدن بهار
آن حال خوب آدم ها
✍🏻 #پیمان_چینی_ساز
💕💙💕💙