7.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کوفته_بادمجان❤️
مواد لازم:
گوشت قرمز نیم کیلو چرخ شده
۳ عدد بادمجان
۱ عدد پیاز رنده شده
۲ حبه سیر رنده شده
ادویه و نمک
پنیر چدار
مواد لازم برای سس:
۳ عدد گوجه فرنگی رنده شده
روغن
نمک
یک حبه سیر رنده شده
جند برگ ریحان برای تزئین
روش تهیه:
بادمجان ها را روی اجاق کباب کنید و پوست بکنید
گوشت و پیاز و سیر و ادویه را مخلوط کنید و مانند کلیپ روی پلاستیک پهن کنید.
روی بدنه بادمجانها خراش ایجاد کرده و مانند کلیپ حفره ای را ایجاد کنید و پنیر چدار را میان آن قرار دهید.
گوشت را توسط پلاستیک دور بادمجان ها را رول کنید.
کوفته های ایجاد شده را در دمای ۱۸۰ درجه داخل فر بپزید.
برای سرو میتوانید از سس حاصل از مخلوط گوجه و سیر که حرارت داده شده و چند برگ ریحان استفاده کنید.
فقط نفری یک آیه ✨💫
برای سلامتی رهبر معظم انقلاب💚
میخوایم ختم قرآن بگیریم. با همین یک آیه یک آیه ها. روی لینک زیر کلیک کنید و یک یا چندتا آیه بخونید 👇
https://khatmnoor.ir/khatm/2593
مدح و متن اهل بیت
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_پنجم🎬: جمیل دربند مردم بود بی آنکه بداند چه گناهی مرتکب شد
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_دویست_ششم🎬:
نگهبان به سمت مردم رفت و مردم دورش را گرفتند، جمیل نگاهی به طرف مردم کرد، نگهبان فراموش کرده بود قفل در را بزند و حالا که هیچ کس حواسش به او نبود، بقچه اش را که کنار پایش افتاده بود برداشت و آهسته از اتاقک خارج شد، در را پشت سرش بست و در یک چشم بهم زدن خود را به پشت اتاقک رساند.
دستار سرش را پایین کشید و با قدم های تند راه خروج از شهری که نامش فروردینار بود را در پیش گرفت.
جمیل هراسان و دوان دوان از شهر خارج شد و هراز گاهی به عقب برمی گشت و پشت سرش را نگاه می کرد، انگار کسی در تعقیب او نبود.
او بیرون شهر رودخانه ای پر آب را مشاهده کرد که در اطرافش درختان و باغ های فراوانی بود، اصلا بیرون این شهر شباهتی به خارج شهرهای دیگری که تا به حال دیده بود نداشت و سرسبزی و آبادی اش بهم پیوسته بود.
کمی که از شهر فاصله گرفت، صدای سم اسب هایی در گوشش پیچید و گرد و غباری از کمی دورتر در پیش رویش نمایان شد.
جمیل خودش را به پشت درختی تنومند رساند و در ورای تنه قطورش پنهان شد، او قصد داشت در این شهر اسبی راهور تهیه کند چرا که اسب خودش نرسیده به رود ارس، از بین رفته بود، اما اتفاقات چنان پیش رفت که جمیل نتوانست به آنچه می خواست برسد.
او پشت درخت پناه گرفته بود و چشم به جاده داشت که دسته ای سوار کار به آنجا نزدیک شد.
اسب ها شیهه کشان جلو می آمدند و درست زمانی که نزدیک پناهگاه جمیل رسیدند، سردسته شان افسار اسبش را کشید و دستور ایست داد و گفت: راهی تا شهر نمانده، اما باید این اسب ها سیراب شوند، کمی جلوتر داخل این جنگل چشمه ای جوشان هست، ابتدا به آنجا برویم تا اسبها آبی بنوشند و بعد به سمت شهر راهمان را ادامه میدهیم، چون حاکم حضور ندارد کمی با فراغ بال کارهایمان را به سرانجام می رسانیم اندکی تفرج هم می کنیم.
جمیل که رودی خروشان جلوی چشمش بود با تعجب سواران را نگاه می کرد که چرا از این آب نمی نوشند که در این هنگام صدای سربازی بلند شد که به کنار دستی اش میگفت: سرباز! حواست کجاست، اسبت را کنترل کن تا حرمت آب مقدس را با پوزه اش نشکند و جمیل تازه متوجه شد که آب این رود ادامه آب همان چشمه ایست که می خواست قاتل او شود.
او خود را بیشتر در دل درخت فرو میکرد ومیترسید که سوران به سمت او بیایند اما وقتی دید که آنها دقیقا به نقطه ای آن طرف راه که درست مقابل او قرار داشت به عمق درخت ها رفتند، خدا را شکر کرد.
جمیل از اعتقادات عجیب و کفر آمیز این ولایت شرمسار بود، براستی که آنها خالق یکتا را کنار گذاشته بودند و درختی بی مقدار که آفریده خداوند است را پرستش می کردند.
دیگر خبری از سواران نبود، جمیل از مخفیگاهش بیرون آمد و راهش را در امتداد رودی که حالا می دانست برای مردم این سرزمین مقدس است و حکم آبشخور خدایشان را دارد ادامه داد.
کمی جلوتر، خستگی به او چیره شد، لب رود نشست و با دست مشتی آب برداشت و بر صورتش زد و سپس سرش را به کناره رود گذاشت و خود را سیراب نمود و بعد سرش را به آسمان بلند کرد و در حالیکه آب از موهای صورتش می چکید گفت: خدایا به خاطر تمام نعماتت شکر...و چه سیه روز است امتی که آفریدگارشان را فراموش کردند و درختی را به عنوان خدا می پرستند.
جمیل از جا بلند شد او تازه اول راه بود و می بایست تمام اعتقادات این قوم را کشف کند چرا که این جزئی از ماموریتش بود.
ادامه دارد...
📝به قلم طاهره سادات حسینی
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_دویست_هفتم🎬:
جمیل در کنار رودخانه که حالا می دانست برای مردم رودخانه ای مقدس است، حرکت کرد، مسیری که می رفت تقریبا سر سبز بود فقط در بعضی مناطق تعداد درختان کم میشد، اما سبزه و چمن و گیاهان خودرو همه جای مسیر به چشم می خورد.
چندین روز در راه بود و هراز چند گاهی رهگذرانی را می دید که باشتاب راه می پیمودند و جمیل سعی می کرد کسی او را نبیند، حالا که نه اسب و نه مرکبی داشت، می بایست تا شهر یا آبادی بعدی، همینگونه راه برود و بالاخره بعد از گذشت روزها، سایه ای از یک شهر در دیدش پدیدار شد.
او بر سرعت قدم هایش افزود، روزها بود که غذای درستی نخورده بود.
وارد شهر شد انگار شهر خلوت بود و خبری از اهالی شهر نبود، فقط از کمی دورتر دودی بر هوا بلند بود و بوی کباب در فضا پیچیده بود که نشان از وجود اهالی داشت.
جمیل که بسیار گرسنه بود و این بوی کباب هم اشتهای او را قلقلک می داد، رد دود و بو را گرفت و به پیش رفت.
از کوچه ها گذشت و برایش جای تعجب بود که این شهر هم دقیقا مثل فروردینار بود و او یک لحظه با خود گفت: نکند من دوباره به فروردینار برگشته ام و بعد سرش را تکان داد و گفت: نه...نه...امکان ندارد.
هر چه جلوتر می رفت بیشتر صدای همهمه به گوشش می رسید تا اینکه خودش را در مقابل صحنه ای دید که انگار خاطرات قبلش را زنده می کرد.
او پیش رویش درخت صنوبر دیگری را می دید که اتفاقا زیرش چشمه ای بود و مردم دور این چشمه را گرفته بودند و آتش بزرگی هم کمی آن طرف تر بود که مشخص بود لاشه چیزی در آن انداخته اند و این بوی کباب از همان لاشه بر می خواست، جمیل با دست چشمهایش را کمی مالید تا بفهمد خواب نیست و وقتی مطمین شد این صنوبر و آن چشمه واقعی ست قدمی به عقب برداشت و گفت: احتمالا جایی اشتباه کرده ام و به فروردینا. برگشتم، بهتر است تا مردم مرا ندیده اند از اینجا بگریزم.
در همین حین فرمانی صادر شد: آهای مردم،راه را باز کنید که حاکم شهر اردیبهشتار می خواهد بگذرد.
جمعیت دو طرف قرار گرفتند و راهی باریک برای گذشتن تخت روان حاکم باز شد.
جمیل خود را پشت جمعیت پنهان کرده بود که مردی به او تنه زد و جمیل عقب عقب رفت، مرد همانطور که عذرخواهی می کرد گفت: ببخشید ندیدمت دیگر جای شلوغ همین است.
جمیل صاف ایستاد وگفت: اشکال ندارد، من غریبه ام میشود نام این شهر را برایم بگویی؟!
مرد خود را کنار او کشاند و گفت: اینجا دومین شهر از شهرهای دوازده گانه اصحاب الراس هست، شهر اردیبهشتار، ما به نام هر ماه شهری داریم و در هر شهر خدایگان صنوبر هست اما بزرگترین خدای ما که پدر تمام خدایان می شود ، درخت صنوبری ست که در شهر اسفندار می باشد.
جمیل غرق تعجب شده بود وپرسید..
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_دویست_هشتم🎬:
جمیل که هزاران سوال در ذهنش چرخ می زد اما می خواست یکی یکی و ناملموس آنها را بپرسد، چشمانش را ریز کرد وگفت: پس آن چشمه که زیر درخت است چه؟! چرا کسی از آب آن استفاده نمی کند؟!
آن مرد با حالتی عصبانی چشمانش را درشت نمود و گفت: ای مرد! تو یا نمی فهمی و یا خود را به نفهمیدن میزنی، آن چشمه که سر چشمه اصلی اش کنار صنوبر بزرگ در شهر اسفندار است متعلق به خدایان صنوبر هست و فقط و فقط برای خداست و هیچ کس نباید به این چشمه تعرض کند که تعرض به چشمه برابر است با مرگ، آنهم نه مرگی راحت، بلکه باید در پای خدایگان صنوبر قربانی شود.
سر چشمه تمام چشمه ها دوشاب است که چون رگهای خونین در بدن انسان به بقیه چشمه ها مرتبط است، همانطور که درختان صنوبر همه در امتداد و هم ریشه با درخت صنوبر بزرگ در شهر اسفندار است.
جمیل سری تکان داد و گفت: من قصد تعرض و توهین نداشتم فقط می خواستم سوال کنم، حالا ان نگون بختی که قربانی می کنید به چه روشی قربانی می شود؟!
آن مرد به آتشی که کنار صنوبر برپا بود اشاره کرد و گفت: همانطور که میدانی شهرهای دوازدهگانه هر کدام به نام یکی از ماه هاست و هر وقت که ماه و شهر یکی می شود در آن شهر به مدت چند روز جشن برپا می شود، مثلا الان ماه اردیبهشت است و در این شهر که اردیبهشتار است، جشن برپا بود و امروز آخرین روز جشن بود و ما در آخرین روز جشن، قربانی ها را به درگاه خدایگان صنوبر عرضه می داریم.
جمیل نگاهی به درخت و مردم دورش کرد و گفت: اما من اثری از قربانی نمی بینم ...
آن مرد خنده بلندی کرد و گفت: خوب دیر رسیدی، قربانی ها را در نیمه جشن به آتش می سپارند، درست زمانی که شعله های آتش بر آسمان گُر می گیرد و می رسد، قربانی ها را اگر انسان خطاکار باشند به داخل آتش پرتاب می کنند و اگر هم انسانی نباشد، چندین گاو و گوسفند را زنده زنده به داخل آتش پرتاب می کنند.
و در این هنگام جمیل تازه فهمید آن بوی کبابی که شنیده است نه از غذا بلکه از قربانی های بیچاره ای بود که می بایست به خاطر درخت صنوبری بی مقدار بسوزند و از این دنیا بروند.
سوالات ریز و درشت زیادی در سر جمیل جولان می داد اما وقایع قبل او را محتاط کرده بود و نمی خواست به جرم کنجکاوی در امر خدایان، دوباره او را در بند کنند و به عقوبت برسانند، پس تصمیم گرفت خیلی آرام و بی صدا در بین مردم شهر بگردد و دانستنی هایی که می بایست کسب کند، با چشم خود ببیند.
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره_سادات حسینی
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
سفر پر ماجرا 04.mp3
7.77M
سفر_پرماجرا ((4))
✨منزل اول؛ تـولد به برزخ
✍زمانِ تولدت را نمی دانی....
ناگهان چشم باز می کنی،
و دنیایی را درمی یابی که نمی شناسی!
💠و اینــجاست که؛
ماجرای سفــر تو آغاز می شود...
مزاج شناسی جلسه 1.mp3
25.36M
🎙 #مزاج_شناسی
📌 جلسه 1
◀️ شناخت مزاج در امر به معروف و نهی از منکر بسیار کاربردی و مفید است.
◀️ طبع: طبیعت و سرشت اولیه هر موجود هنگام بدنیا آمدن، با ترکیب خاصی از همه اخلاط.
◀️ همه موجودات، از چهار عنصر ساخته شدهاند و میزان بکارگیری چهار عنصر اولیه، باعث شکلگیری طبع پایه میشود.
◀️ طبع و مزاج خُلقیات انسان را تشکیل میدهد.
◀️ مزاج از ترکیب طبایع بوجود میآید.
◀️ مزاج و طبع به خودی خود مشکل ندارد. غلبه و فساد مزاج است که انسان را دچار مشکل میکند.
◀️ انسان، ساعات شبانهروز، روزهای ماه، فصلهای سال، دوران عمر و... خصوصیت و تأثیر چهار طبع را دارد.
◀️ تمام طبایع خُلقیات خوب و بد دارند. غلبه مزاج باعث خصوصیات خُلقی آزار دهنده میشود.
✅شنیدن صوتها برای آقایان بلامانع می باشد.
🌷🌼🌷🌼🌷
🌺🧚♀️کمی با خود نشین ، این حس و حالیست ...
که دارد از برایت خاطره ، شاید خیالیست ...
تمام زندگی این قصه باقیست ...
که می داند که ذهنت لحظهٔ اکنون چه حالیست؟...
دمی دیگر نماندست و بهاریست...
هوا در زندگی چون عشق جاریست ...
دمی فرصت شمار این روزها را ...
کسی هرگز نمیداند که فرداها چه حالیست ...
کمی با خود نشین ، این حس وحالیست ...
که گر عادت نمود ذهنت به آن ، دنیا چه عالیست...
و گر عادت نمود ذهنت به آن ،دنیایت عالیست ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💗لحظه به لحظه زندگیتون
🌹پراز عطر گل و زیبایی
💗 تقدیم به خوبایی که
🌹وجودشون گرمابخش زندگیست
🌷🌼🌷🌼🌷
🌺🧚♀️در روایتی از پیامبر اکرم (ص) آمده است:
«سوگند به آن کسی که مرا مژده آور راستین قرار داد،
اگر از عمر جهان، جز یک روز نمانده باشد،
خداوند همان یک روز را آن قدر طولانی میکند،
تا فرزندم مهدی خروج کند. پس از خروج او،
عیسای روح الله فرود میآید و در پشت سر وی نماز میگزارد،
آن گاه زمین با فروغ پروردگار خویش روشن میشود
و حکومت مهدی به شرق و غرب گیتی میرسد💐
📕شیخ صدوق، کمال الدین، ص ۱۶۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️اعصاب چیست؟
چیزی است
که هیچ کس ندارد
ولی توقع دارند
که تو داشته باشی!
♦️توقع چیست؟
چیزی است
که همــه دارنـد
و تونباید داشته باشی!!!