#هوالمحبوب
#رمان_مذهبی _ازجهنم_تابهشت
#قسمت_هفتاد_و_سوم
🌸🌸به روايت حانيه ………
چشمام رو باز میکنم ، جلوی در خونه بودیم و امیرحسین داشت زنگ میزد .
کلافه دستی تو موهاش میکشه و به سمت ماشین برمیگرده با دیدن چشم های باز من لبخند زورکی میزنه و میگه نیستن ، کسی در رو باز نمیکنه. بی هیچ حرفی دستم رو تو کیفم میبرم تا کلید رو پیدا کنم. با لمس جسم فلزی سرد به یاد تصمیمی که گرفتم میوفتم ، تمام وجودم یخ میزنه و دوباره تمام بدنم به شروع به لرزیدن میکنه. در یک تصمیم آنی و با لحنی که سعی در کنترل لرزشش داشتم رو به امیرحسین میگم_ میشه..... میشه.... باهم حرف بزنیم ؟
امیرحسین _ الان حالتون خوب نیست ، بریم خونه ما یکم استراحت کنید بعد که بهتر شدید حرف میزنیم ، اتفاقا منم کارتون دارم.
با جدیت میگم_ همین الان.
امیرحسین تعجب میکنه و باشه ای رو آروم زمزمه میکنه. ماشین رو دور میزنه و از سمت راننده سوار میشه.
_ برید یه پارک نزدیک لطفا.
امیرحسین _ چشم.
حرکت میکنه. مسیر در سکوت کامل توام با استرس و نگرانی میگذره. به اولین پارکی که میرسیم ، پارک میکنه، پیاده میشه و در رو برای من هم باز میکنه.
امیرحسین _ میتونید بیاید.
هنوزهم راه رفتن برام سخت بود ، پاهام بی حس بودن اما نمیتونستم بیش از این وابسته بشم ، به تکون دادن سر اکتفا میکنم ، دستم رو به در میگیرم و سعی میکنم که بدون تلو تلو خوردن رو پاهام بایستم. به سمت اولین نیمکت حرکت میکنم و امیرحسین هم دنبالم میاد ، نگرانی کاملا تو چهرش معلوم بود ، دیگه خبری از لبخندی که هروقت باهم بودیم زینت همیشگی چهرش بود خبری نبود.
کنارم روی نیمکت میشینه، فاصلمون کمتر از دفعه های گذشته بود . بی مقدمه با صدایی که میلرزید میگم_ ما به درد هم نمیخوریم.
دنیا رو سرم آوار میشه ، صدا ها گنگ میشن و همه جا تار. اما تمام سعی خودم رو میکنم که ظاهرم ، بی قراری درونم رو فریاد نزنه.
به سمت امیرحسین برمیگردم ، متعجب به زمین خیره شده ، یه دفعه با صورتی که از خشم سرخ شده بود و صدایی که سعی تو کنترلش داشت میگه_ میشه از این شوخیا نکنید ، در این حد جنبم بالا نیست.
_ من ، من ، شوخی نمیکنم.
امیرحسین _ میشه واضح حرف بزنید ؟
یاد عصبانیتش تو دربند میوفتم ، بغضم بی اجازه میشکنه و اشکام دوباره جاری میشن ، سریع اشکام رو کنار میزنم و.بریده بریده میگم _ یعنی.....ه..م...ه چی تم...و...مه .....
رو به روم روی زمین زانو میزنه ، سرم رو میندازم پایین. دستش رو زیر چونم میزاره و سرم رو بالا میاره. بهش نگاه نمیکنم ، میدونم طاقت نمیارم. با صدای تحلیل رفته ای میگه _ منو نگاه کن. حانیه.
چشمام رو روهم فشار میدم دوباره میگه _ منو....ننگاه کن.
چشمام رو باز میکنم ، لب هام رو روهم فشار میدم تا بغضم دوباره نشکنه. چشماش پر اشک میشه و بریده بریده میگه _ چی شده خانومم ؟ چرا این چندوقته اینجوری شدی؟ چی شده حانیه؟ چیرو داری از من پنهان میکنی ؟
سرش رو روی زانوم میزاره و شونه هاش میلرزه.
مرد من داره گریه میکنه؟ من باعث گریش شدم؟
هرکس از اونجا رد میشد با تعجب بهمون نگاه میکرد اما برای من مهم نبود ، برای من مهم مردی بود که همه زندگیم بود و الان داشتم از دست میدادمش ، فقط همین.
_ امیرحسین. میشه....میشه.... منو ببری خونه؟
بدون هیچ حرفی از جاش بلند میشه ، حتی نگاهم نمیکنه ، به سمت ماشین حرکت میکنه و منم دنبالش راه میوفتیم.
مسیر پنج دقیقه ای در سکوت سپری میشه.
میرسیم ، دستگیره رو میکشم و در ماشین رو باز میکنم.
امیرحسین _ امروز هیچ اتفاقی نیفتاده.
_ فقط همه چی تموم شد.
امیرحسین _ بعدا حرف میزنم .
در ماشین رو آروم میبندم ، کلید رو از تو کیفم در میارم ، در رو باز میکنم وارد میشم ، در رو میبندم و همون جا پشت در روی زمین میشینم و این بغض لعنتی رو میشکونم.
زندگی بدون امیرحسین برای من معنی نداشت. اما راه دیگه ای نداشتم ، داشتم چوب اعتماد بی جام رو میخوردم.
با صدای زنگ آیفون سریع بلند میشم ، اشکام رو پاک میکنم و در رو باز میکنم ، با دیدن فاطمه خودم رو تو بغلش میندازم و دوباره هق هق گریم بلند میشه.
فاطمه_ حاانیه....چی شده ؟
_……………
فاطمه_ دختر دارم دق میکنم خب بگو چی شده؟؟؟؟
_ هیچی....دلم....گرفته.
فاطمه_ وای حانیه. مردم .
از بغلش میام کنار ، اشکام رو پاک میکنم ، لبخند بی جونی میزنم و میگم_ منم الان اومدم بیا بریم تو.
فاطمه_ نه ممنون.باید برم ، کلاس دارم. اومدم کتابت رو بدم.
_ عجله نداشتم که. قابلیم نداشت
فاطمه_ فدات شم عزیزم. عصر میای بریم امامزاده صالح؟
_ وای اره. اخ جون.
فاطمه_ آقاتون نمیان؟
دوباره بغض میکنم ، لبم رو گاز میگیرم و میگم_ برو بچه پرو .
لبخند گشادی میزنه ، خداحافظی میکنه و میره.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
من و يك لحظه جدايي؟ نتوانم!
بي تو من زنده نمانم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بامــــاهمـــراه باشــ
🎙/ آیتالله بهجت(ره):
🔹هرگاه #خدا را بیشتر از
هر چیزی دوست داشتی،
مؤمن شدنت را جشن بگیر!
📝| #درس_اخلاق_مجازے
-----------------------------
💕💕
⚠️ #تلنگرانه
هیچ وقت از خودمون
پرسیدیم قیمت یه روز زندگی چنده؟
ما که قیمت همه چیز رو با پول می سنجیم تا حالا شده از خدا بپرسیم:
قیمت یه دست سالم چنده؟
یه چشم بی عیب چقدر می ارزه؟
چقدر باید بابت اشرف مخلوقات بودنمون پرداخت کنیم؟
قیمت یه سلامتی فابریک چقدره؟
و خیلی سوال ها مثل این...
ما همه چيز را مجانی داريم و شاكر نيستيم😔
♥️خدایا برای تمام نعمتهایت سپاس🙏
💕💕💕
#اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج💔
♥️ #امام_علی علیهالسلام فرمودند:
🍀 أبْصَرُ النَّاسِ مَنْ أَبْصَرَ عُیُوبَهُ وَ أَقْلَعَ عَنْ ذُنُوبِهِ
🍃 #بیناترین مردم كسی است كه #عیبهای خود را ببیند، و از گناهانش كَنده و جُدا شود.
📖 غررالحکم، حکمت۴۶۹۰
💕💕💕
#اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج💔
990531-Panahian-MaktabSardarSoleimani-02-18k.mp3
5.55M
🌷 سلسله جلسات #مکتب_سردار_سلیمانی 2
جلسه دوم:
برخورداری از قدرت تشخیص مصداق و #حکمت
🔹 استاد پناهیان
باد هم کم نکند سوز دل صحرا را
قطرهای عشق به آتش بکشد دریا را
این ترک خورده دلم، وحشت این را دارد
که بمیرد و نبیند پسر زهرا را😔
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
❀🍃✿🍃❀ ❀🍃✿🍃❀
┄✦۞✦✺﷽✺✦۞✦┄
#حدیث_نور
✨امام علی علیهالسلام فرمودند:
هر كس شرايط بندگى خدا را به جا آورد سزاوار آزادى مىشود و هر كس در عمل به شرايط آزادگى كوتاهى كند، به بندگى (غير خدا) مبتلا مىشود.✨
┄✦۞✦✺💠✺✦۞✦┄
✨❧🔆✧ ﷽ ✧🔆❧✨
💌#دلنوشته_مهدوی
#سلام_پدر_مهربانم
❣مهدے جان!
▫️بی تو با سردترین
فصل زمستان چه کنم؟
▪️با دلِ یخ زده و
پیکر بی جان چه کنم؟
▫️گیرم از مهلکهی
سردیِ دی ، جان بِبَرَم
▪️با هوای قفس
و نم نم باران چه کنم؟
⠀ ⠀⠀⠀
#العجلمولایغریبم
تعجیل در فرج مولایمان صلوات
💌#دلنوشته_مهدوی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
التماس دعا🤲
.
#پاےدرسدل
.
بھ قول #استادپناهیان :
مانندِ کودکی کھ انگشتِ پدر
را در خیابان در دست گرفته...
وقتۍ ازخانه بیرون مۍروید؛ سعۍکنید
انگشت خدا را در دست بگیرید
و این انگشترا رها نکنید(:
💕💕💕
🕊✨🕊✨🕊✨🕊✨🕊
پنجشنبه و یاد درگذشتگان 😔
🌹 اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ
🙏 التماس دعا 🙏
☘💕☘💕☘💕☘💕☘💕☘
پنجشنبہ ڪہ میشود✨مےرویم تاخالے شویم
پنجشنبہ حڪایتےدیگر دارد؛ ازفراق و دلتنگے
مےتوان عبورڪرد
ازمیان تمام خاطرهها ولبخندها
مےتوان باسبدے از نور💫
یاد آنهایے بود ڪہ در آسمان خانه دارند😔
#تلنگرانه
وقتی که خشمگین شدی به جایِ اینکه اخم کنی😠لبخند بزن😊 ببین چقدر باعث میشه که شخص ِ مقابل از حسن اخلاقت لذت ببره 🤗 با اینکه حق با خودتِ
در روایات داریم که هر بنده بعد از غضب بتونه خودش رو کنترل کنه🎮 خدا آرامش و ایمان به او عطا میکند:)🍃
💕💕💕
12.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥🌷 مکتب شهید سلیمانی در کلام استاد پناهیان
با مکتب حاج قاسم میشه ملت ها رو زنده کرد...