eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
9.6هزار دنبال‌کننده
19.1هزار عکس
21.4هزار ویدیو
1.5هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁همان‌طور که در درون هر دانه، 🌸یک گل زندگی می‌کند، 🍁درون هر یک از ما نیرویی برای دست‌یابی 🍁به یک زندگی شگفت‌انگیز وجود دارد. اولین شنبه پاییزی‌تون پر از عشق 🍂🍁 🍁🍂
23.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 پیشگویی مرحوم آیت الله سید علی قاضی درباره سرانجام انقلاب اسلامی و اتصال به قیام حضرت مهدی (عج) بعد از نائب (ره) 🔸 پخش شده از شبکه قرآن از زبان درتاریخ ۹۷/۰۳/۱۳
6.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠بازتاب جفت کردن کفش جلوی در حسینیه در عالم برزخ ▪️این قسمت: زیبایی ▫️تجربه‌گر : آقای‌ حامد طهماسبی
10.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بازیگر گاندو که تجربه زندگی آمریکا دارد تحلیل گشت ارشاد را ارائه میده👌 قوانینی که به میل و دلخواه مان است دیگران ملزم باشند برای ما انجام دهند، قوانینی که ما میل نداریم، خودمان انجام ندهیم ... از فردا ، مردهای مسلمان بریزند در خیابان ، نه به مهریه اجباری، نه به نفقه دادن اجباری! بگویند زحمت دارد ، نفقه دادن ، ما زحمت بکشیم که زن و بچه بخورند!!! خودشان همه بروند زحمت بکشند !!!چرا ما سختی بکشیم پ.ن بازیگری میتونه تجربه زندگی در غرب رو داشته باشه و اینقدر توجیه باشه و منطقی تحلیل کنه بازیگری هم میتونه تا شمال رفته باشه و به شلختگی تحلیل کنه سر تا پای نظامشو بشوره میزان عقل و شعور انسانهاست
18.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
لای پلوی خوشمزه ☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆ مواد لازم: گوشت گوسفندي🥩 زردچوبه :١قاشق غذاخوري سرخالي ادويه مخلوط:١قاشق غذاخوري چوب دارچين:٢عدد ليموعماني براي پخت گوشت🍋٢عدد پياز:🧅٣عددمتوسط برنج :🍙٤پيمانه شويد خشك:🌿٧يا ٨قاشق اگر تازه داريد ١كيلو خردكرده اين ادويه ها براي زماني است كه ميخواهيد گوشت وداخل پياز داغ تفت بديد پيازبراي پياز داغ:🧅٧-٨تا متوسط پودر ليمو عماني سياه:٢قاشق غذاخوري نمك🧂 روغن زردچوبه:١قاشق مربا خوري ادويه مخلوط :١قاشق غذاخوري شويدخشك:🌿بستگي به خودتون داره من يه ٧،٨تا قاشق ريختم براي سس : ٢ قاشق رب 🥫 آب گوشت واز صافي ردكردم به رب اضافه كِردم 🥘 نمك 🧂 آبليموي تازه🍋 .
💖✨اول هفته تون گلباران 🌿✨یک سـلام صمیمی 💖✨يک دنيـا ارادت 🌿✨يک جـام شفق 💖✨تقـدیـم 🌿✨به دوستـانی 💖✨که بهـانه مهـر 🌿✨و سرآمد ِعشقنـد‌ 💖✨وجـودتـان سبـز و 🌿✨روزتون پراز خیر و برکت 💖✨تقدیم به شما خوبان 🌿✨شروع هفته تون عالی 🌸🍃
دوستان گلم🌷🍃 شروع هفته تون پرازبرکت امیدوارم شادی تو دلتون موفقیت همراهتون🌷🍃 خوشبختی هوای زندگیتون وصداقت سرمایه تون ونگاه خدابدرقه راهتون باشه🌷🍃 🌷🍃
15.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سیب زمینی تنوری ●○●○●○●○●○●○●○● مواد لازم: سیب زمینی 🥔 سیر🧄 جعفری🍀 نمک🧂 روغن زیتون 🫒 قارچ🍄 برای سس بشامل کره🧈 آرد🥡 شیر🥛 نمک و فلفل سیاه 🌶🧂 .
🔻اون بسیجی که داری میزنیش میدونی کیه؟ 🔹همونکه امواتت رو تو کرونا غسلُ کفن میکرد و تو نمیکردی! همونکه سیل میشد میرفت گل و لای رو ازخونه مردم میشست،و تو نمیشستی! همونکه داوطلب می‌رفت مدافع حرم میشد تا داعش نیاد تو شهرت، و تو نمیرفتی! ➕به قیامت که اعتقاد ندارید، انسانیت و وجدان هم تعطیله؟
💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜 . . نگاهم به بیرون بود، به خیابون ... به آدمایی که میومدن و میرفتن، هر کدوم مشکلات خودشونو داشتن، اصلا چرا مشکل داشتن؟؟؟؟ انگیزه و هدفشون از زندگی چی بود ... چی می خواستن از این دنیا .. پول؟؟ مقام؟؟  تفریح؟؟  دنبال چی بودن؟؟؟ چرا انقدر سرشون گرم بود، گرمه هیچی!! . چشمامو رو هم گذاشتم تا دست از این فلسفه بافیام بردارم نگاهی به عباس کردم و برای اینکه سر صحبت رو باز کنم پرسیدم: در چه موردی می خواستین باهام صحبت کنین .. در حالی که سعی داشت تمام حواسشو به رانندگیش بده گفت: در مورد جواب مثبت تون، راستش واقعا من اینجوری فکر نمی کردم . باز گفت جواب مثبت!!  احساس پشیمونی داره بهم دست میده😒 . پرسیدم: چه جوری؟!!! - همین که بعد ازدواج مادرم راضی بشن به رفتنم، فکر می کردم بدتر میشه و ازدواج پاگیرترم میکنه نفسم رو بیرون دادم که بیشتر شبیه آه بود ... نیم نگاهی بهم انداخت و پرسید: به نظرتون الان راضی میشن؟؟ شونه هامو به علامت ندونستن بالا انداختم و گفتم: نمیدونم، نمیدونم واقعا، همه چیزو باید بسپارین به خودش - به کی؟؟ - به همونی که انقدر بی تابین که برین پیشش کمی مکث کردم و گفتم: خدا رو میگم با تعجب گفت: خدا!! - اره دیگه، مگه دنبال شهادت نیستین، خب شهید هم میرسه به خدا، کنار خدا قرار میگیره، میشه اولیاء الله ... چیزی نگفت، کمی به سکوت گذشت نمی دونستم به چی داره فکر میکنه، اما من تو ذهنم شهادتی رو ترسیم می کردم که شاید هیچ وقت نصیب من نمیشد ... بعد چند لحظه سکوت گفت: و شما چی؟؟؟ 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس ❣️ رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹
💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜 . . . در ماشین و باز کردم، برگشتم نگاهی به عباس انداختم و گفتم: ممنون بابت ناهار - خواهش می کنم من ممنونم که دعوتم رو قبول کردین پیاده شدم، و خداحافظی کردم باهاش ... رفت ... من موندم و چند ساعت خاطره که شد جزء بهترین خاطره های عمرم .. دیگه تموم شد  ... روزهای بدون عباس تموم شد، حالا دیگه عباس برای همیشه کنارم بود ... . * آن دم ڪھ با تو باشم یک ســـال هست روزے/ و آن دم ڪھ بے تو باشم یڪ لحظھ هست سالے* . . . در حال درست کردن یه دسر خوشمزه بودم😊 .. مهسا و محمد هم هی میومدن ناخونک میزدن .. با احتیاط و وسواس داشتم تزیینش می کردم، عمو جواد اینا می خواستن از شمال بیان .. یه خونه اینجا به نام عباس خریده بودن که می خواستن بیان همینجا بمونن تا وقتی که منو عباس عروسی کنیم بریم اونجا  ... آه که بقیه چه خیالاتی داشتن برای ما دوتا، ولی من نمی خواستم به آخر این راه فکر کنم، برام زمان حال بیشتر از همه چیز اهمیت داشت، امروز عمو اینا رو دعوتشون کرده بودیم برای شام، می خواستم تمام تلاشمو برای خوب شدن همه چیز بکنم .. زنگ گوشیم تمرکزم رو بهم ریخت، دستامو شستم و گوشی رو برداشتم: سلام - سلام دیوونه کجایی؟ با تعجب گفتم: تویی فاطمه؟؟ - اره دیگه - چیشده که زنگ زدی، شماره کیه؟ - شماره مامانمه، حالا اونو ول کن بگو الان کجام - نمیدونم!! - نمیدونی کجام؟؟؟؟ با تعجب گفتم: حالت خوبه فاطمه جون، چیشده خب ..کجایی؟ - بیمارستان سریع گفتم: بیمارستان؟؟؟ چیشده مگه؟؟؟ - اه نفهمیدی واقعا ... نی نی مون بدنیا اومده از خوشحالی جیغی کشیدم که مهسا و محمد با تعجب نگام کردن: وای جدی میگی ..کِی؟ بهم نگفتی چرا؟؟ -خب الان دارم میگم  .. پاشو بیا زووود - باشه عزیزم...من اومدم 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس ❣️رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹
💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜 . دیگه هیچی نتونستم بگم، یاد بابا یک لحظه هم ازسرم نمی افتاد، آخ که چقدر دلم هواشو کرده بود .. هوای دلم بارونی بود، تو دنیای درونم بارون میبارید.. تا آخر راه رسیدن به رستوران هیچ کدوممون حرفی نزدیم و تو حال خودمون بودیم ... . . . غذامونو سفارش دادیم، عباس هنوزم تو حال خودش بود و خیره به دستای قفل شده اش که رو میز بود، نمی خواستم انقدر تو خودش باشه، برای اینکه از اون حال و هوا درش بیارم نگاهی به اطراف کردم و گفتم: میگما حالا لازم نبود انقدر جای گرونی بیاییم سرشو بلند کرد و گفت: نمیدونم، من زیاد با شهرتون اشنایی ندارم، یه بار با یکی از دوستام اومده بودم اینجا، حالا دفعه ی بعد هر جا شما بگین میریم از میان حرفاش فقط "دفعه ی بعد " تو ذهنم پررنگ شد .. کاش دفعه های زیادی باهم بیایم بیرون، سرشو باز پایین انداخته بود و تو فکر بود منم محو نگاهِ مرد روبروم پرسیدم: همیشه انقدر ساکتین؟! نگاهم کرد و با لبخندی گفت: نه، اگه بخوام حرف بزنم که پشیمون میشین از ازدواج با من!! خنده ای کردم و به شوخی گفتم: الانم که هنوز حرفی نزدین پشیمونم!!! نگاهش جدی شد و پرسید: واقعا؟؟؟! خاستم بحث و منحرف کنم داشت وارد جاهایی میشد که اصلا به مزاقم خوش نمی اومد .. دلم نمی خواست بحث به جایی کشیده بشه که باز بره تو خودش .. نگاهی به سمت راستم کردم و گفتم: آخش بالاخره داره سفارش مارو میاره..گشنم شد از بس حرف زدم خندید .. و من یقین داشتم که عطر یاسِ خنده هاش تا ابد با من خواهد بود ... . . ... 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس ❣️ رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹