eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
9.6هزار دنبال‌کننده
19.1هزار عکس
21.3هزار ویدیو
1.5هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
مدح و متن اهل بیت
💦⛈💦⛈💦⛈ #قسمت_دوازدهم ♥️عشق_پایدار♥️ صبح تازه از مشرق زمین طلوع کرده بود که این خانواده ی سه نفره ب
💦⛈💦⛈💦⛈ ♥️عشق پایدار♥️ پاسی ازشب گذشته بود جلال کار خود را کرد ودر چشم بهم زدنی کل خانواده از امدن عروس فراری سالیان پیش باخبرشدند ,کبری وصغری و بتول و ماه بی بی مثل چندین سال قبل دور هم جمع شده بودند,همه بودند واین مابین گل مجلس کم بود جمعشان جمع بود واین جمع پدر راکم داشت,هر بارکه بتول ازپدر وعلت غیبتش سوال میکرد ,به طور ملموسی بحث عوض میشد,حاضران از هر دری حرفی به میان میاوردند جز انچه که بتول طلب میکرد و هیچ کس پاسخی به سوالش نمیداد. خواهران بتول خوشحال از اینکه خواهر کوچکشان درکنارشان است,غم از دست دادن پدر که بعداز چندین سال کمی از یاد رفته بود ,دوباره جان میگرفت این زخم کهنه انگار نشتری دوباره میخورد واز طرفی ترس از اینکه خبر بازگشت بتول به گوش خان وخانزاده برسد خوشحالیشان را از امدن بتول زایل میکرد و درد مرگ پدر را بیشتر وغصه ی دوباره جان گرفتن حادثه ای دیگر را در فکرشان پدیدار میکرد.خصوصا در این شرایط که یوسف میرزا مانند ببری خشمگین بود,یوسف میرزا پس از ناامید شدن از جستجو وپیدا کردن بتول,به اصرار باقرخان ,همسری اختیار کرده بود و گویا این روزها با همسرش که دخترعمویش بود اختلاف پیداکرده ,کار از زد و خورد هم گذشته وحتی,یوسف میرزا ,پسرسه ساله اش را از مادردورکرده بود و نزد باقرخان آورده بود,بی شک اگراز وجود عزیز وبتول باخبر میشد تمام کاسه کوزه ها رابرسراین دو انسان مهربان وزوج زجر کشیده میشکست وکینه های خفته میجوشید,انوقت بی شک اتفاقات ناگوارتری رخ میداد وچه بسا غوغایی در ابادی میشد که اتش این غوغا چه بسا دامن تک تک افراد ابادی را میگرفت,ماه بی بی ,اوضاع زندگی یوسف میرزا وبازگشتش را در فرصتی مناسب وبه دور از چشم بتول به دامادش گفت واز او راه چاره ای طلب نمود ,باید تصمیمی گرفته میشد که هیچ کس اسیبی نبیند.... ادامه دارد واقعیت 🌿🍁🍂🍁🌿
مدح و متن اهل بیت
💖عشق مجازی💖 #قسمت_دوازدهم دیشب تا صبح از ترس واسترس خواب نرفتم,یعنی این روباه صفت چی ازم میخواست؟
💖عشق مجازی💖 عصربه بهانه ی دکتر ازخونه اومدم بیرون,ولی باید یک سرهم به دکتره میزدم ,جواب خاله خانم رابایدمیدادم,اول رفتم چشم پزشک ,هنوز یک ساعتی به قرارم مونده بود,منشی دکتر تافهمید ازطرف خاله خانم هستم (انگارمیشناختش) فرستادم داخل,دکتره بعدازکلی معاینه وپشت چندین تا دستگاه نشستن,گفت:چشم هاتون ضعیف نیست,فشارچشمتون هم خوبه اما فکرکنم مشکل عصبی باشه ,یک معرفی نامه مینویسم براتون تابرین ,دکترمغزواعصاب پیش خودم گفتم:غیب گفتی والااا,بااین فشارعصبی که این یکروزه بهم وارد شده,سکته نکردم جای شکردارد. سریع رفتم همون کافی شاپ,نقشه ها داشتم برای اقا سهند مکاررر فقط دلم میخواست ببینمش اونموقع باکولی بازی ابروی نداشتش رامیبردم... یه ده دقیقه ای نشستم ,یه پسرک هفت ,هشت ساله امد کنارم...ببخشید خانم شما نسیم خانم هستید؟؟ بله امرتون این تابلو.رایه اقا دادن به شما بدهم... گفتم کی بود؟؟ پسرک:من نمیدونم,۵۰۰۰تومان دادبه من تا بدم به شما... خدای من عجب زبله ,حتی خودشم به من نشون نداد اینقدعصبی بودم ,کارد میزدی خونم درنمیومد... دوباره چشام وسرم تیرکشید... وااای خدای من ....چه دردی.....😔 رسیدم خونه,تابلو جعلیه راگذاشتم داخل سییلو روحیاط تا دیده نشه , خاله توهال بود,سلام کردم,برگشت گفت:عه عزیزم اومدی,دکترچی گفت گفتم :هیچی گفت عصبیه...باید بری دکتر مغزواعصاب.. خاله گفت پس زودتر برو نسیم جان ,من یه دکتر اشنا میشناسم,جراحه, از دوستان کوروشه,فردا زنگ میزنم بهش ببینم چی میگه گفتم :باش خاله ,من یه کم حال ندارم اجازه میدی برم اتاقم؟ خاله:اره عزیزم برو دخترگلم دارد... 💦⛈💦⛈💦⛈
13.mp3
5.81M
📚 "هیچکس به من نگفت...!" 📝 🎙 به کلام : مصطفی صالحی 🎼 تنظیم: بابک رحیمی 📕 برگرفته از کتاب ((هیچکس به من نگفت)) نوشته حسن محمودی
آرش چند پرونده 📂 از قفسه بیرون آورد و روی میز قرار داد و شروع به بررسی آن کردم ،متوجه نمی شدم چرا یک شرکت صنایع غذایی باید برای تهیه کنسرو از کشور های اروپائی وارد کند آه تلخی کشیدم به نظر پیچیده تر از این ها می آید شما چه فکر می کنید ؟! آرش در حالی که مشغول ورقه زدن یکی از پرونده ها بود ،به طوری که حتی سرش را بالا نیاورد و زیرلب زمزمه کرد بودجه شرکت برای خرید و آماده سازی مواد اولیه کم بود ؛ وارد کردن آن ها به صرفه تر بود. حدود یک ساعت🕕 دیگر به پرونده ها نگاه کردم کاملا گیج شده بودم ،از روی صندلی بلند شدم و نگاهی به آرش کردم من متوجه این حجم از بهم ریختگی نمی شوم بهتر است به پدرم بگویید یک حساب دار مجرب استخدام کند تا پیچیدگی پرونده از بیین برود آرش از جایش بلند شد الان کجا می روید قهوه درست کردم بمونید با هم .... وسط حرفش پریدم ؛به اندازه کافی وقت گذاشتم آرش آهی کشید این بار آخرین تقلای خودش را کرد حداقل اجازه بدید برسانمتان متشکرم اما باید پیاده روی کنم تا ابتدای ورودی پله ها همراهیم کرد بعد در شرکت را بست من هم فورا از ساختمان خارج شدم ،وارد خیابان که شدم زنگ موبایلم به صدا در آمد ،گوشی را کیف بیرون آورد نگاهی به شماره کردم سلام بابایی سلام دختر بابا کجایی ؟! از شرکت آمدم بیرون اوضاع چطور بود خوب بود دوباره آهی کشیدم بد نبود آقای صدر چطوره خوبه ؟ انگار پتکی در سرم زده باشند درست متوجه نمی شدم این صدای بابا بود که آرش حمایت می کرد به لطف شما بله تماس را تمام کرد و به آرامی شروع به راه🚶 رفتن کنار جدول های خیابان کردم نویسنده :تمنا 🍓🎼
مدح و متن اهل بیت
#رمان_آنلاین #دست_تقدیر۱۲ #قسمت_دوازدهم 🎬: نماز ظهر را در حرم مطهر سیدالشهدا خواندند، رقیه حسی غیر
🎬: محیا داخل راهرو ایستاده بود و می دید که فقط آخرین ردیف صندلی ها خالی هست، پس به طرف آنها رفت و مادرش هم به دنبالش آمد و هر دو روی صندلی ها جا گرفتند. مینی بوس حرکت کرد و محیا سر در گوش مادر برد و‌گفت: الان کجا داریم میریم؟ می خوای کجا پیاده شیم؟ رقیه سری تکان داد و‌گفت: مهم نیست، هر کجا رفتیم دوباره برمی گردیم، فعلا باید از این مهلکه بگریزیم و با زدن این حرف به پشتی صندلی تکیه داد و چشمانش را بست. مینی بوس پیش میرفت، خروجی شهر بود که مردی بلند گفت: زائران حرم امیرالمؤمنین اجماعا صلوات‌... لبخندی روی لبهای رقیه نشست و رو به محیا گفت: پس از قرار معلوم مولا علی دعوتمان کرده محیا هم لبخندی زد و گفت: پس برویم که خوش می رویم. هر دو زن خسته از استرسی که کشیده بودند به صندلی تکیه دادند و انگار خود را در حرم مولا علی علیه السلام تصور می کردند. نیمه های راه بودند، محیا همانطور که از شیشه به بیابان خیره شده بود، ناگهان چیزی یادش آمد، دست مادرش را گرفت و همانطور که آن را تکان میداد گفت: مادر، مادر.. رقیه با چشمان بسته گفت: دیگه چی شده محیا؟! محیا با صدایی لرزان گفت: وسائلمان، همه وسایلمان... رقیه از جا پرید و گفت: همه دست جاسم است، دیدی که قبل از اذان، دار و ندارمان را در محلی که مشخص کرده بودیم گذاشتیم و خود جاسم آمد انها را با خودش برد محیا دستش را مشت کرد و روی زانویش کوبید و‌گفت: این را می دانم، جایشان امن است اما الان جاسم کجاست و ما کجاییم؟ و از کجا معلوم اگر به کربلا برگردیم، بتوانیم جاسم را پیدا کنیم؟ رقیه لبش را به دندان گرفت و گفت: راست می گویی؟! و بعد انگار چیزی یادش آمده باشد ادامه داد: حتی...حتی آنقدر پول نداریم که هزینه برگشتمان به کربلا را بدهیم و با زدن این حرف، دست به جیبش برد و اسکانسی را بیرون آورد و گفت: همه دارو ندارمان این است.. محیا آخی گفت و بغض گلویش را فرو داد و‌گفت: حالا چه کنیم؟! رقیه چشمانش را روی هم گذاشت و گفت: توکل...به خدا توکل می کنیم و از مولا علی مدد میگیریم، او خود میهمان دعوت کرده و مطمئنا خودش هم شرایط آسایش میهمانانش را فراهم می کند. محیا که از ساده اندیشی مادر لجش گرفته بود، زیر لب گفت: آخه مادر من! واقعیت ها را نمی توان با این امیدهای رویایی حل کرد! و خیره به بیرون شد. مینی بوس به پیش می رفت و هزارن فکر به ذهن محیا خطور می کرد و هرازگاهی قطره اشکی میریخت و در دل هم به حال و روزشان مجلس عزا برپا کرده بود. بالاخره بعد از گذشت ساعتی به کوفه رسیدند، مینی بوس جلوی مسجد ایستاد و راننده صدا زد، هرکس مقصدش نجف است بنشیند. تعدادی از مسافران از جا بلند شدند، محیا همانطور که از پنجره بیرون را نگاه می کرد ناگهان متوجه چیزی شد، قلبش به تپش افتاد، آرام پرده زرشکی چرک آلود را پایین انداخت و رو به مادرش گفت: مامان، ماشین اون راننده...راننده ابو معروف، دقیقارکنار مینی بوس ایستاده.. رقیه که فکر نمی کرد این مرد مکار دنبال آنها باشد،یکه ای خورد و گوشهٔ پرده را کنار زد و بیرون را نگاه کرد، درست میدید این اتومبیل را خوب میشناخت، ماشین همان مردک بود.. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
🎬: دکتر کیسان با شک و تردید به صادق نگاهی کرد و گفت: محیا؟! تو...تو این اسم را از کجا می دونی؟! یعنی شماها اینقدر توی زندگی من و مادرم سرک کشیدین که حتی به رازهای مخفی ما هم آگاهید و میخوایید به ما پاتک بزنید؟! صادق اوفی کرد و گفت: چرا من هر چی میگم اشتباه گرفتی باورت نمیشه و بعد مشتش را باز کرد و گفت: اینو چی می گی؟! کیسان با چشم های از حدقه بیرون زده صادق را نگاهی کرد و بعد زنجیر گردنش را بیرون آورد و کنار مال صادق گرفت و گفت: اینا که یکی هستن.. صادق اشاره ای کرد و گفت: رنگشون هم نشون میده قدمتشون مثل هم هست. کیسان باز با لحنی مشکوک گفت: اینم نمیشه دلیل، شما راحت میتونستین این زنجیر را ببینید و نمونه اش را تهیه کنید.. صادق با لحنی محکم طرف دیگر پلاک را نشان داد، پشت هر دوشون حرف M حک شده بود و گفت: اینو چی میگی؟! کیسان که انگار گیج شده بود گفت: منظورت چیه از این حرفا؟! صادق لبخندی زد و گفت: یعنی همانطور که پدرمون متوجه شده، من و تو برادریم از یک مادر و پدر این دوتا وان یکاد هم با هم میخرن و اول اسم مامان و بابا را پشتشون حک میکنند.. کیسان با تعجب گفت: اول اسم پدرمون؟! هر دوش که یک حرف هست صادق گفت: نمی دونم تو فکر می کنی اسم پدرت چی هست اما واقعیت اینه که اسم مادرمون محیا و پدرمون مهدی ست هر دوتاش میم داره دیگه... کیسان دستهٔ اسلحه را توی دستش فشار داد و گفت: پدر من اسمش مزاحم الصائب که به ابو معروف، شهرت داره و اسم منم معروف هست، نامی که پدرم روم گذاشت، درسته من با دایه ام زندگی می کردم و خیلی کم پدر و مادرم را می دیدم اما هم چهره شان را به یاد دارم هم اسمشان را، پس برای من این حرفهای شما جز حیله ای بیش نیست. صادق با صدای بلند فریاد زد: من نمی دونم ابو معروف کی هست اما اونطور که پدرم از راه دور تشخیص داد تو پسرشی دارم میگم ما با هم برادریم، اسم پدرمون مهدی و مادرمان محیاست، مادرم محیا وقت جنگ انگار اسیر میشه و اونزمان باردار بوده، تو...تو برادر منی چرا باور نمی کنی؟! کیسان اسلحه را روی زانوش گذاشت سرش را به دو طرف تکون داد و گفت: نه امکان نداره! بعد یک لحظه سکوت کرد و یکدفعه انگار چیزی به ذهنش رسیده باشه گفت: بریم کرمان خونه من، من به لپ تاپم وصل بشم، آخه اوندفعه ازت آزمایش گرفتم ژنتیکت را در آوردم از خودمم دارم، مقایسه میکنم ببینم ما با هم برادریم یا نه؟! اگر برادر بودیم که من تسلیمم و اگر نبودیم باید فاتحه خودت را بخونی ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
مدح و متن اهل بیت
#روایت_انسان #قسمت_دوازدهم🎬: حال توبهٔ آدم به واسطهٔ کلمات مقدس پذیرفته شد و او دوباره به مقام بها
🎬: آدم و حوا در روی زمین ساکن شدند، آدم بیت الله را بنا نمود، اولین حج را انجام داد و در اطراف بیت الله و در سرزمین بکه، خانه هایی برای زندگی خود و خانواده اش ساخت. خداوند که عالم مطلق است و قادری ست که علم و قدرتش بی انتهاست و هیچ چیزی را بیهوده خلق نمی کند و هیچ عملی را ناقص انجام نمی دهد، برای زندگی این خانواده انسانی در روی زمین، تدابیری اندیشیده بود. پس از آسمان ملکی را بر زمین نازل نمود تا تحفه ای برای ادم بیاورد. ملک با «گندم» به زمین آمد و به محضر حضرت ادم رسید، از خواص گندم گفت و چگونگی کاشت آن و حتی بیش از آن را به آدم یاد داد. آن ملک با استفاده از آب و آتش طریقه تبدیل گندم به آرد و نان را به آدم آموزش داد و آنگاه ملکی دیگر نازل شد و مخلوقاتی دیگر به محضر آدم تقدیم نمود. مخلوقاتی که برای زندگی بشر بر روی زمین لازم بودند، حیوانات اهلی که آدم برای گذران زندگی اش از پوست و گوشت و شیر آنها استفاده می کرد. حالا آدم مجهز شده بود به خانه و خوراک و حتی شغل...او با آموزش ملائکه، هم کشاورزی می کرد و هم دامداری... و این نشانه ای از آیات پروردگار است که انسان را خلق کرد و برای رفاهش امکاناتی را در اختیار او قرار داد امکاناتی که متاسفانه در تاریخ تمدن غربی عنوان می شود که از طریق کشف اتفاقی برخی پدیده ها مثل آتش و زراعت و... به دست انسان رسیده، در صورتی که تمام حرف تمدن های غربی در این مورد تخیل و وهمی بیش نیست و حقیقت محض آیات قرآن و روایات اهل بیت است، حقیقتی که اذعان می کند خداوند خانواده انسانی را خلق کرد و امکانات لازم برای زندگی را همراه با آموزش استفاده از آن، برایش نازل نمود. بشر اینک روی زمین زندگی می کرد، برخلاف تعالیم غربی، از همان ابتدا با هم حرف میزدند، یعنی نعمت زبان را داشتند و حتی حضرت آدم نوشتن می دانست و این حرفی بیهوده است که می گویند بشر در ابتدا زبان نمی فهمید. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
آشتی با امام عصر 13.mp3
17.7M
. 📚 مجموعه شنیدنی: «آشتی با امام عصر(عج)» 👈🎧 : « دعا برای تعجیل فرج » ✍🏻برگرفته از کتاب: دکتر علی هراتیان 🎙 به کلام و تنظیم : = ┅❅⊰𑁍⊱⊰⊱⊰𑁍⊱⊰⊱⊰𑁍⊱❅┅
چند باری با نگین تماس گرفتم ذهنم خسته ناامید بود به سمت نیکمت فلزی که رنگ سبز پسته ای بود رفتم بعد از نشستن روی نیمکت نگاهی به اطراف کردم نگین تماس را رد کرد چند دقیقه بعد پیام داد ایران نیستم نمی توانم صحبت کنم درگیری ذهنم بیشتر شد تعجبی نداشت نگین مسافرت های خارجی زیاد می رفت اما چطور تلفنم را پاسخ نمی داد از حیاط دانشگاه خارج شدم تاکسی گرفتم تا خودم را به خانه برسانم احساس کردم ، نیاز دارم چند ساعتی تنها باشم به راننده گفتم مسیرتان عوض کنید اما اعتنایی نکرد و گفت من طبق نقشه که از قبل ثبت شده می روم اگر مسیر دیگری بخواهید بروید باید هزینه جدایی بدهید سکوت کردم سرم را به شیشه چسباندم نگاه به خیابان بود مردم در هیاهوی یک صبح حس قشنگ زندگی را در وجودشان تقویت می کردند نیم ساعت بعد در خانه پیاده شدم خانه چند قدمی با خیابان فاصله داشت در خانه که رسیدم دستم را سمت کیف بردم تا کلید را بیرون بیاورم که صدایی مرا متوجه خودش کرد چرا زود برگشتی ؟! نگاهی به پشت سرم کردم وردشاد در حالی که اخم کرده بود به نگاه کرد هیچی کلاسم تمام شد این قدر زود وارد خانه شدم پدر و مادر گرم گفتگوی صمیمی خودشان بودند مرا که دیدند نگاه متعجبی کردند مامان با لحنی آمیخته از خشم ویشکا مگر کلاس نداشتی سرم زیر انداختم و به آرامی گفتم از دانشگاه برگشتم پدر در حالی که فنجان قهوه اش را به دهانش نزدیک می کرد چی شده دختر بابا🥺☘️خیلی گرفته ای !؟ نتوانستم طاقت بیاورم با صدای بلندی شروع به گریه کردم مامان که که سخت نگران شده بود نزدیک آمد آرام باش دختر چی شده ؟ با صدای بلندی همه چیز تقصیر شایان هست پدر در حالی که فنجان قهوه اش را روی میز قرار می داد چی ؟!😱 با هق هق تکرار کردم مقصر تمام بدبختی های من شایان هست وردشاد لیوان آب را جلو آورد بیا کمی آب بخور بعد توضیح بده ... چند روز پیش از کلانتری تماس گرفتند که باید به چند سوال پاسخ بدهم من هم رفتم تمام مدت بازجویی در مورد شهادت همسر دوستم بود مامان در حالی که سرش را به سمت من می چرخاند چه ربطی به تو داره ؟ شایان مضنون به قتل هست پدر در حالی روی مبل تکیه می داد چطور به شایان مضنون شدند؟ شایان برعلیه جمهوری تبیلغات انجام می دهد زمانی که در فرانسه بود با منافقین خلق همکاری می کرد آن وقت افرادی مثل همسر نرگس که پی دستیگری با مخالفان نظام هستند را شهید می کنند وردشاد با صدای بلندی امکان نداره ویشکا بس کن مزخرف نگو😱 نویسنده تمنا
سامری در فیسبوک 🎬: احمد همبوشی اندکی به فکر رفت و سکوت همه جا را فرا گرفت. مایکل حرفی نمی زد اما چون این سکوت به درازا کشید گفت: حالا وقت برای فکر کردن داری، به اقامتگاهت که رفتی خوب فکر کن و اسمی برای این کتاب انتخاب کن، البته مرحله نهایی برای نام گذاری کتاب، تایید محققینی هست که این کتاب را گردآوری کرده اند و تحت اختیار تو گذاشته اند و اما حرفهای دیگری هست که باید بشنوی، اولا کتاب هایی که به نام تو منتشر می شود، محدود به همین یک کتاب نیست، این کتاب باید مهم ترین نوشتهٔ تو باشد و به نوعی شناسنامهٔ مکتبی باشد که قرار است به نام تو جهانی شود، چندین کتاب دیگر که همه حاوی احادیث و روایات زیادی از پیامبرتان هست گرد آوری شده که نتیجه شخم زدن همین کتب خطی پشت سر من هست، البته این راهم بگویم احادیثی که داخل کتاب های دیگری که قرار است به نامت ثبت شود، آمده اکثرا سند محکمی ندارند و برای مسلمانان عامی و عادی، نا آشنا هستند و شاید اصلا به گوششان هم نخورده، ما از این احادیث استفاده می کنیم تا ادعاهایی که قرار است توسط شما مطرح شود را اثبات نماییم،البته این را هم بگویم، احادیث جعلی زیادی داخل این احادیث ضعیف پنهان کرده ایم، احادیثی که به سرعت باعث جذب مرید برای شما خواهد شد، فقط باید قشنگ بلد باشی که چگونه روی ذهنیت مریدانت کار کنی.. مایکل اندکی تعلل کرد تا کمی نفس بگیرد که همبوشی به صدا درامد و‌گفت: خوب آنطور که می گویید احادیث کتاب هایی که قرار است به نام من چاپ و منتشر شود از احادیث نایاب و ضعیف و بعضا جعلی ست، آیا فکر این را نکرده اید که اسلام دین جهانی ست و در سرتاسر جهان هم مسلمان هست و هم عالمانی زبر دست دارد، خوب به محض انتشار کتاب ها ، اثبات اینکه احادیث جعلی یا ضعیف هستند برای عالمان دین کار سختی نمی تواند باشد. مایکل لبخند کمرنگی زد و‌گفت: درست است، اما فراموش نکن، رسانه در کل دنیا به دست ماست و هر کس که این سلاح مخفی و بسیار موثر را صاحب باشد، برندهٔ این میدان است در ثانی تا علمای اسلام بخواهند خبر شوند و کتب را کالبد شکافی کنند، ما مریدانی متعصب و البته ابله بدست خواهیم آورد و این مریدان بی آنکه بدانند تیشه به ریشه اعتقاداتشان میزنند تو و ادعاهایت را برای دیگران نقل و تبلیغ خواهند کرد، ابتدا ما باید روی قشری از مردم کار کنیم که ساده اندیش هستند و یا به تعبیر من، احمق هستند، انسان های احمق گاهی انچنان روی عقیده باطل خودشان پافشاری می کنند که حاضرند حتی امام زنده اما پنهان از نظر خودشان هم نفی کنند و دور تو را به عنوان امام بگیرند و از این گذشته، قدرت ما زیاد است، ترتیبی می دهیم در تمام کشورهای اسلامی چاپخانه هایی برپا شود که مختص چاپ کتب شما باشد و هر زمان ایرادی بر هر حدیث و هر کتاب وارد شد، خیلی بی صدا آن حدیث را از کتاب حذف می کنیم. احمد همبوشی که سخت در فکر فرو رفته بود، یک تای ابرویش را بالا داد و گفت: پس شما به همهٔ جوانب فکر کرده اید، از این جمله آخر شما که گفتید امام زنده و غایبشان را رها کنند و دور مرا بگیرند متعجب شدم، مگر قرار است نقش من در این به اصطلاح مکتب چه باشد؟! مایکل قهقه ای زد و گفت: نقش تو نقشی بسیار پررنگ است، ابتدا به اسم یکی از یاران و نائب و خبررسان منجی پا به میدان میگذاری و کم کم آنچنان پیش میروی که خود را فرزند امام خواهی خواهند و در آخر مریدانت باید به این نتیجه برسند که تو همان مهدی وعده داده شده ای، یعنی دوازده مهدی که قرار است بعد از منجی بیاید، تو اولین انها خواهی بود، مایکل سرش را تکان داد و گفت: حالا فهمیدی چرا می گویم آن کتاب که برایت فرستادیم حکم قران را در دعوت تو دارد؟! احمد همبوشی که از اینهمه هوشمندی به وجد آمده بود، خنده ریزی کرد و گفت: درست است! چه قدر دقیق پیش میروید، ادعای ولیّ خدا بودن بر اساس وصیت آخرین پیامبر...یک وصیت مهم..‌وصیت مقدس و بعد بشکنی زد و با صدای بلند گفت: آری درست است...خودش است...نام کتاب را«وصیت مقدس» می گذاریم. ادامه دارد.. براساس واقعیت 📝:ط_حسینی 🎞🎞🎞🎞🎞🎞🎞
به سوی نور13.mp3
14.46M
📚 مجله صوتی شنیدنی: «به سوی نور» 👈🎧 13 🎙 به کلام و تنظیم : دهید که صدقه ای است جاریه! دهید، به امید التیام داغی که از غربت بر دل امام است😔 🍃🌻🍃🌺🍃🌻🍃
رمان انلاین 🎬: محیا داخل راهرو ایستاده بود و می دید که فقط آخرین ردیف صندلی ها خالی هست، پس به طرف آنها رفت و مادرش هم به دنبالش آمد و هر دو روی صندلی ها جا گرفتند. مینی بوس حرکت کرد و محیا سر در گوش مادر برد و‌گفت: الان کجا داریم میریم؟ می خوای کجا پیاده شیم؟ رقیه سری تکان داد و‌گفت: مهم نیست، هر کجا رفتیم دوباره برمی گردیم، فعلا باید از این مهلکه بگریزیم و با زدن این حرف به پشتی صندلی تکیه داد و چشمانش را بست. مینی بوس پیش میرفت، خروجی شهر بود که مردی بلند گفت: زائران حرم امیرالمؤمنین اجماعا صلوات‌... لبخندی روی لبهای رقیه نشست و رو به محیا گفت: پس از قرار معلوم مولا علی دعوتمان کرده محیا هم لبخندی زد و گفت: پس برویم که خوش می رویم. هر دو زن خسته از استرسی که کشیده بودند به صندلی تکیه دادند و انگار خود را در حرم مولا علی علیه السلام تصور می کردند. نیمه های راه بودند، محیا همانطور که از شیشه به بیابان خیره شده بود، ناگهان چیزی یادش آمد، دست مادرش را گرفت و همانطور که آن را تکان میداد گفت: مادر، مادر.. رقیه با چشمان بسته گفت: دیگه چی شده محیا؟! محیا با صدایی لرزان گفت: وسائلمان، همه وسایلمان... رقیه از جا پرید و گفت: همه دست جاسم است، دیدی که قبل از اذان، دار و ندارمان را در محلی که مشخص کرده بودیم گذاشتیم و خود جاسم آمد انها را با خودش برد محیا دستش را مشت کرد و روی زانویش کوبید و‌گفت: این را می دانم، جایشان امن است اما الان جاسم کجاست و ما کجاییم؟ و از کجا معلوم اگر به کربلا برگردیم، بتوانیم جاسم را پیدا کنیم؟ رقیه لبش را به دندان گرفت و گفت: راست می گویی؟! و بعد انگار چیزی یادش آمده باشد ادامه داد: حتی...حتی آنقدر پول نداریم که هزینه برگشتمان به کربلا را بدهیم و با زدن این حرف، دست به جیبش برد و اسکانسی را بیرون آورد و گفت: همه دارو ندارمان این است.. محیا آخی گفت و بغض گلویش را فرو داد و‌گفت: حالا چه کنیم؟! رقیه چشمانش را روی هم گذاشت و گفت: توکل...به خدا توکل می کنیم و از مولا علی مدد میگیریم، او خود میهمان دعوت کرده و مطمئنا خودش هم شرایط آسایش میهمانانش را فراهم می کند. محیا که از ساده اندیشی مادر لجش گرفته بود، زیر لب گفت: آخه مادر من! واقعیت ها را نمی توان با این امیدهای رویایی حل کرد! و خیره به بیرون شد. مینی بوس به پیش می رفت و هزارن فکر به ذهن محیا خطور می کرد و هرازگاهی قطره اشکی میریخت و در دل هم به حال و روزشان مجلس عزا برپا کرده بود. بالاخره بعد از گذشت ساعتی به کوفه رسیدند، مینی بوس جلوی مسجد ایستاد و راننده صدا زد، هرکس مقصدش نجف است بنشیند. تعدادی از مسافران از جا بلند شدند، محیا همانطور که از پنجره بیرون را نگاه می کرد ناگهان متوجه چیزی شد، قلبش به تپش افتاد، آرام پرده زرشکی چرک آلود را پایین انداخت و رو به مادرش گفت: مامان، ماشین اون راننده...راننده ابو معروف، دقیقارکنار مینی بوس ایستاده.. رقیه که فکر نمی کرد این مرد مکار دنبال آنها باشد،یکه ای خورد و گوشهٔ پرده را کنار زد و بیرون را نگاه کرد، درست میدید این اتومبیل را خوب میشناخت، ماشین همان مردک بود.. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼