فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رهبر انقلاب:
باید کاری بکنیم که بچهها دست #مادر را حتماً ببوسند... ✨❤️
🔹 قوانین مهمی لازم است وجود داشته باشد که جلوی مظلومیت زنان ضعیف و ستمزده و مظلوم را بگیرد.
من موظفم در قبال حال خودم؛
موظفم که خوب بمانم و زمین که خوردم و غمگین که بودم، زودتر بلند شوم و دوباره لبخند بزنم و دوباره امیدهای جدیدی برای خودم دستوپا کنم. من موظفم که زود خوب شوم و زود دردهام را التیام ببخشم و زود زخمهام را ترمیم کنم؛ چون اساساً غمگین بودنِ من، چیزی را درست نمیکند، بلکه همه چیز را
بدتر میکند!
من موظفم به دوری از هرچیز و هرکس و هر مکانی که حال مرا بد میکند. موظفم به درست زیستن، درست انتخاب کردن و درست معاشرت کردن و درست وقت گذراندن؛ جوری که قبل از هر چیزی، حال دلم خوب باشد.
🖊 #نرگس_صرافیان_طوفان
❄️⛄️🌨⛄️❄️
📸 در سالروز ولادت #حضرت_زهرا سلاماللهعلیها جمعی از مداحان اهل بیت علیهمالسلام با رهبرانقلاب اسلامی دیدار کردند. #میلاد_حضرت_زهرا تبریک به#امام_زمان🎊🎊🎊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻حرفهای تکاندهنده مهمان برنامه جهان آرا در مورد آموزش جنسی در روستاهای ایران
👈 از طریق ساختارهای رسمی حاکمیتی، مسائل آزادی جنسی مطابق فرهنگ جهانی را آموزش میدادند بدون اینکه به مسائل شرعی و اسلامی، فرهنگ ایرانی و بومی توجه کنند، صرفا دستورالعملهای جهانی را ملاک قرار دادند.
🔴 برنامه بسیار چالشی و مطالبه گرانه توسط جامعه زنان متدین و ایرانی
💕10 جمله بسیار زیبا :
1-قرار نیست در کاری عالی باشید تا آن را شروع کنید . . .
قرار است آن را شروع کنید تا در آن کار عالی شوید . . .
2-اعتماد ساختنش سالها طول میکشد ، تخریبش چند ثانیه و ترمیمش تا ابد . . .
3- ایستادگی کن تا روشن بمانی . شمع های افتاده خاموش می شوند . ..
4- دوست بدار کسی را که دوستت دارد . . . حتی اگر غلام درگاهت باشد.
با کسانیکه دوستت ندارند ، دشمنی مکن هرگز .
5- هیچ کدام از ما با “ای کاش” . . .
به جایی نرسیدهایم . . .
6- “زمان” وفاداریه آدمها را ثابت میکند . . .
نه “زبان” . . .
7- همیشه یادمان باشد که نگفته ها را میتوانیم بگوئیم . . .
اما گفته ها را نمیتوانیم پس بگیریم . . .
8- خودبینی ، دیدن خود نیست . . .
خودبینی . ندیدن دیگران است . . .
9- هیچ آرایشی شخصیت زشت را
نمی پوشاند . . .
10- آدمـها را به اندازه لیاقت آنها دوست بدار و به اندازه ظــرفیت آنها ابراز کن.
❄️⛄️🌨⛄️❄️
🌱هرگز نمازت را ترک مکن
🌸میلیون ها نفر زیر خاک بزرگترین آرزویشان بازگشت به دنیاست ؛
تا " سجده " کنند، فقط یک سجده
✅از پاهايی که نمی توانند تو را به ادای نماز ببرند، انتظار نداشته باش که تو را به بهشت ببرند..
قبرها، پر است از جوانانى که
میخواستند در پیری توبه کنند...
رسول الله صلےالله علیه وآله فرموده اند
نماز صبح : نور صورت
ظهر : بركت رزق
عصر : طاقت بدن
مغرب : فايده فرزند
عشاء : آرامش
مي بخشد.
✅به نیت دعوت برای "نماز" برای چند نفر بفرست
❄️⛄️🌨⛄️❄️
#سوژهسخنطنز😅
یه بار بابام زنگ زد گفت شام میای خونه؟
گفتم نه و بعدش برای اینکه غافلگیرش کنم رفتم خونه.
-از در که اومدم تو، بابام سیخ کبابو
انداخت زیر کابینت؛
-گفت دروغگو دشمن خداست؛ بعدش پا شد پنیرو از یخچال برداشت.😐😂😂
#لبخند😌
-پیش از عملیات خیبر، با شهید زین الدین و چند تا از دوستان دیگر رفتیم برای بازدید از منطقه ای در فکه. موقع برگشتن به اهواز، از شوش که رد می شدیم رفتیم یک مهمانخانه.
-وضو که گرفتیم، آقا مهدی گفت: «هر کس هر غذایی دوست داشت سفارش بدهد.»
-بعد رفتیم بالا، نماز جماعتی خواندیم و آمدیم سر میز.
-آقا مهدی همین طوری روی سجاده نشسته بود، مشغول تعقیبات.
-بعد با تبسمی شیرین آمد نشست.
-غذا که رسید، منتظر بودم ببینم آقا مهدی چی سفارش داده است.
- خوب نگاه می کردم. یک بشقاب سوپ ساده جلویش گذاشتند. خیال کردم -سوپ چاشنی پیش از غذای اصلی است! دیدم نه؛ نانها را خرد کرد، ریخت تویش، شروع کرد به خوردن....
- امام صادق ؏:
-اگر آدمیزاد در غذای خود جانب اعتدال را رعایت کند، هرگز بیمار نمیشود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 گروه سرودی که همهی آنها شهید شدند...
🔺همه ۹ عضو این گروه سرود ساعتی پس از اجرای سرودشان در سینما تربیت قم، بر اثر بمباران هواپیماهای دشمن بعثی به شهادت رسیدند
🔺دی ماه سال ۶۵ پس از عملیات پیروزمندانه کربلای پنج و فتوحات عظیم رزمندگان اسلام در این عملیات؛ دشمن بعثی که نتوانسته بود در برابر حماسه آفرینیهای رزمندگان اسلام تاب و توان بیاورد، تلاش کرد تا با حمله به شهرها و مناطق مسکونی، روحیه پایداری مردم مقاوم ایران اسلامی را به زعم باطل خود تضعیف نماید
🔺ساعت ۱۶ روز چهارشنبه اول بهمن سال ۶۵، هنگامی که دانش آموزان گروه سرود مدرسه راهنمایی قطب راوندی، با یک دستگاه مینی بوس به سینما تربیت آمده بودند تا سرودی را برای اجرا در دهه فجر آماده نمایند، پس از بازگشت از محل اجرای سرود، در محل سه راه بازار قم هدف حمله هوایی دشمن قرار گرفته و نامشان در زمره یکصد شهید بمباران هوایی آن روز شهر قم جاودانه شد
🔺پس از بمباران، پیکرهای مطهر شهدای دانش آموز به همراه مربیشان در گلزار شهدای قم خاکسپاری شد
یاد ونامشان همیشه تا ابد ماندگار باد🙏
#داستان_روزگا_ من (۳۱)
پشت مدرسه یه بادجه تلفن بود سحر گفت بیا بریم اونجا یه زنگ به بچه ها بزنیم
فرزانه ـ مگه کارت داری ؟؟
اره یکی خریدم برا روز مبادا که از بیرون راحت در تماس باشیم
😌😌😌😌
رفتیمو سحر کارت و وارد کرد و شماره ی شاهین و گرفت
بعد ۵تا بوق خوردن ...
سحر ـ الوووو...
شاهین ـ الوو ... سلاااام خانم خانمااا...چه عجب یادی از ما کردین ...کجایی؟؟؟
سحرـسلام تازه از مدرسه تعطیل شدیم ...تازه شم ما همیشه به یاد شما هستیم
فرزانه هم پیشمه گفتیم یه زنگی بهتون بزنیم و یه حال و احوالی ازتون بپرسیم
دمتون گرم ...چه خبرا سحری؟؟
سلامتی
شاهینـ راستی ما یه خونه جدید خریدیم نمیخوای تبریک بگی؟؟؟
عه جدی مبارکهههه...مگه خونه نداشتین ؟!!
چرا ولی یه خونه مجردی منو و بهنام خریدیم
سحرـ چه خوب پس مستقل شدین برا خودتون 😏😏
اره ما اینیم دیگه یه پا مردیم واسه خودمون 😌😌😌
سحرـ پس یه شیرینی بهمون بدهکارین
بهنامم درست بغل دسته شاهین نشسته بود گوشیم روی بلندگو بود و بهنامم گوش میداد
بهنام یه چشمک به شاهین زدو با اشاره گفت بگوو بیان اینجا شیرینی بخورن 😉😉😉
شاهین ـ پس الان از ما شیرینی میخواین ؟
بله که میخوایم یعنی میخواین ندین ..ای نامردا😒😒
منم همش به سحر میگفتم زود باش دیگه چقدر طولش میدی قطع کن بریم دیرمون میشه
😰😰😰😰
شاهینـ نه ولی هرکی بخواد شیرینی بخوره بیاد خونمون ...
هم اینجارو ببینه هم شیرینی شو بخوره... میاین دیگه؟؟
😏😏😏😏
سحر ـ نمیدونم والا باید از فرزانه بپرسم . اگه شد که میایم
شاهین ـ نه دیگه اگرو اما نداریم باید بیاین وگرنه دلخور میشیم ...اصلا همین بعدازظهر
بیاین !!!
سحرـبعدازظهر؟؟؟!!
فرزانه بعدازظهر میتونی بریم قرار؟؟
فرزانهـ نه نه اصلا امروز نمیشه بگو نه
سحر ـ فرزانه میگه امروز نه کار داره
باشه پس بمونه برای فردا ...اما دیگه بهونه نداریماااا؟؟
عه شاهین داره اعتبار کارتم تموم میشه ...باشه باشه بهت خبر میدم فعلا خداحافظ
سحر گوشی رو قطع کردو رو به من گفت فرزانه چرا امروز نمیشه مسخره...
ببخشیدا سحر جون اگه امروز میرفتیم من چی می پوشیدم
لابد همون مانتو کوچیکه!!!
😒😒😒😒
پس تو دردت مانتو بود فقط ای خل و چل ولی شیطون انگاری توهم دلت پیشش گیر کرده میخوای براش تیپ بزنی اره
😄😄😄😄😏😏
نه جوونم فقط میخوام ظاهرم خوب باشه همین
😅😅😅😅😅
اره جون عمت تو گفتی و من باور کردم به نظرت الان بالا سره من دوتا گوشه درازه یا یه دمه دراز دارم اره فرزانه؟؟!
😉😉😄😄
با این حرفش زدیم زیر خنده و دوییدیم سمت خونه تا دیرمون نشه
😆😆😆😆😆
🏃🏃🏃🏃🏃
نویسنده 📝 انارگل🌹 📝
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
#داستان_روزگار_من(۳۲)
بعد از انجام تکالیفم رفتم تا به مامانم کمک کنم
مامان تو اتاق نشسته بود و کلی لباس رو زمین ولوو شده بود
مامان چه خبره اینجا چیکار میکنی؟؟!
هیچی دخترم دارم لباسایی که کهنه شدن یا دیگه استفاده نمیکنیم و جدا میکنم ...
کمک نمیخوای مامان ؟؟؟
درسات تموم شد ...اره زیاد نبود خوندنی که نداشتم نوشتنی هم یه صفحه بیشتر نبود
خب پس بشین این لباسایی رو که گذاشتم کنار تاشون کن
روبه روی مامان نشستم و شروع کردم به تا کردن
مامااان!......جانم...
یادته دیروز گفتی با دوست خاله اعظم اشنا شدی و یه مغازع لباس فروشی داره ؟؟!!
اره یادمه چطور؟؟
خودمو لوس کردمو رفتم دستمو انداختم دور گردن مامان گفتم
مامان جونم مامانی ....
بریم امروز یه سر مغازه اش لباساشو ببینیم جوونه من ماماان...
اخه بلد نیستم که ، ادرس نگرفتم ازش...
خب با خاله اعظم و سحر بریم
دخترم اونجوری مزاحم مردم میشیم
فرزانه ـ نه چه مزاحمتی من خودم به سحر زنگ میزنم باشه مامان؟؟
امان از دست تو به یه چیز پیله کنی مگه ول کن میشی باشه برو زنگ بزن اما اول باید کارمون تموم بشه بعد
باشه سرورم الان خودم همشو سره ایکی ثانیه جمع میکنم اصلا غمت نباشه مادر من
خب بازم زبون ریختنت شروع شد ... دیگه دیگه😄😄😄
با سحر اینا هماهنگ کردیمو رفتیم مغازه ی سهیلا خانم
مغازش زیادم بزرگ نبود اما خیلی دکورش شیک بود مخصوصا مدلای لباساش حرف نداشت اصلا نمیدونستم کدومو نگاه کنم سحر یه اشاره به من کرد
فرزانه بیا این مانتو رو ببین چه خوشگله ... اره خیلی قشنگه اما جلوش نه زیپی نه دکمه ای ..
خب ایکیو این مدلشه ...
این چه جور مدلیه که بی دکمس یعنی جلوش همین جور بازه😒😒😒😒
ببین فرزانه از زیرش یه زیر سارافونیه کوتاه تقریبا یه وجب بالای زانو می پوشی اینم از روش
تازه بعضی ها فقط با پیرهن و شلوارن اینم از روش میپوشن
والا من اصلا اونجوری نمیتونم یعنی مامانم عمرا بزاره حتی به این یه وجب بالای زانو هم شاید گیر بده نه نمیذاره ...
سحر ـ منم یکی از اینا دارم حالا شایدم اجازه داد بهش بگوو
ماماان...ماماان...
جانم...
مامان یه لحظه بیا ...
چیه دخترم ؟؟
این چه جوریه مامان ؟؟؟
این برای تو خونه خوبه ...
نه مامان این بیرونیه ...
مامان خندیدو گفت این بیرونیه؟؟!!
اخه کدوم ادم عاقلی اینو بیرون میپوشه
سحر ـ خاله الان همه دخترا می پوشن منم دارم
مامان ـ اخه خاله جون زشته مردم با یه دیده بدی نگاه میکنن
اعظم خانم اومد جلو و گفت
ای بابا مرجان جون اینا جوونن بذار خوش باشن 😄😄
اخه اعظم جان خودت که شرایطه مارو میدونی !!!
درسته اما نمیشه بخاطر این شرایط دخترتو قربانی کنی بذار خوش باشه سحرم یکی از اینا داره
مامان بعده یه خورده مکث کردن گفت باشه اما فرزانه باید از روش چادر سر کنی بیرون رفتنی باشه؟؟؟
باشه مامان جوون 😊😊
نویسنده 📝 انارگل🌹 📝
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
#داستان_روزگار_من(۳۳)
فردای اون روز با مامان سر سفره نشسته بودیم و ناهار میخوردیم 🍝🍝🍝🍝
زیر چشمی به مامان نگاه میکردم که چه جوری بهش بگم 👀 👀 👀
چه بهونه ای بیارم که بعدازظهر میخوایم بریم بیرون شروع کردم به مقدمه چینی
وااای مامان این روزا خیلی میترسم
از چی؟؟.؟
هر چی درسامون جلوتر میره مشکل تر میشه میترسم موفق نشم 😫😫
معلممون گفته که باید تو کلاس اضافه ها شرکت کنیم اجباری هم هست امروز بعدازظهرم اولین جلسشه تو مدرسه
مامانـ خب دخترم شرکت کن لابد براتون مفیده که گذاشته و اجبار میکنه
اره مامان از ساعت ۳شروع میشه اما من باید ۲/۵اماده بشم راه بیفتم 🚶🚶🚶
باید به سحرم یه زنگ ☎️ بزنم اون گیجه یادش میره
بشقاب غذامو که تموم کردم بلند شدم رفتم سمت تلفن گوشی رو برداشتم 📞📞
شماره گرفتم بعد ۳بوق اعظم خانم جواب داد الووو...
الوو سلام خاله..
سلام فرزانه جون خوبی مامانت چطوره ؟؟!!
شکر ماهم خوبیم سحر خونست
اره عزیزم داره ناهار میخوره
باشه پس،بهش بگین کلاس اضافه داریم ساعت ۲:۳۰ اماده باشه میام دنبالش...
باشه گلم بهش میگم کاری نداری
نه خاله خدا حافظ
رفتم سفره رو جمع کنم که مامان خودش داشت جمع میکرد گفتم مامان داشتم میومدم جمع کنم...
نه دخترم تو زود اماده شو که دیرت نشه دیگه دوتا بشقاب چیه که بذارم تو بیای☺️☺️
دستت درد نکنه پس من برم اماده شم . فرزانه فقط مثل اون روز دیر نکنی مامان جان...
نه خیالت راحت اون سری حواسمون به کتاب خوندن پرت شد📖📖📖📚📚
رفتم تو اتاق زود لباسامو پوشیدم صورتمو کرم زدم و یه کوچولو ریمل که اصلا مشخص نبود 💄💄💄رڗ لب و ریملم انداختم تو کیفم
👜👜👜👜👜
چون نمی شد جلوی مامان با ارایش از خونه برم بیرون شک می کرد .
چادرمو سر کردمو از اتاق خارج شدم مامان کاری نداری من دارن میرم ...
نه ،دخترم پول داری پیشت ؟؟
پول... نه ندارم
وایسا بهت بدم یه وقت دلت ضعف کرد چیزی بخری بخوری
😖😖😖
مامان از کیف پولش ۲۰تومن در اوردو داد بهم 💶💶
مرسی مامان 😊😊خداحافظ
برو به سلامت...
من که از در اومدم بیرون سحرم همزمان با من در اومد
سحر تو راه گفت این چادر چیه ؟؟؟😒😒😒😒
خیلی ضایع شدی دقیقا مثل اون دختریه امل شدی خواهشن درش بیار 😠😠😠😠
اخه مانتووم جلوش بازه خجالت میکشم 😥😥😥
خب مانتو تو هم مثل منه دیگه
بزارش تو کیفت چادرتو... بیا بریم این کوچه یه خرده ارایش کنیم هول هولکی یه رژ لب زدیمو و ریمل ومدادم کشیدیم
سحر که موهاش بیرون بود منم گذاشتم بیرون .رفتیم سر خیابون سوار تاکسی شدیم
🚕🚕🚕🚕🚕🚕
از شانسمون همش میخوردیم به ترافیک بلاخره رسیدیم به همون ادرسی که بهمون داده بودن ...
یه خونه اپارتمانی بود واحد سوم 🏨🏨🏨🏨
اسانسورشم خراب بود ناچار از پله ها رفتیم سحرـ فک کنم اینجاست درو زدیمو شاهین
اومد جلوی در...
به به خوشگل خانماااا...
خوش اومدین ...بیاین توو
سحرـ سلام مبارکهههه
بهنام نیست مگهه
چرا هست داره تو اتاق لباساشو عوض میکنه...
نویسنده 📝 انارگل🌹 📝
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
#داستان_روزگار_من (۳۴)
رفتیم نشستیم رو مبل .
🛋🛋🛋🛋🛋
یه خونه کوچیک بود بایه اشپزخونه و پذیراییه کوچیک که یه دونه هم اتاق داشت یه دست مبل ۶نفره راحتی هم گذاشته بودن دیوارشم پره پوستر از عکسای خودشون و بازیگرا بود 🖼🖼🖼🖼
شاهین داشت تو اشپزخونه برامون میوه 🍒🍌🍇اماده میکرد
بهنامم که از اتاق اومد بیرون یه حال و احوال پرسی گرم باهامون کرد
یه سرتا پایه منو برنداز کردو گفت ایولاااا چه خوشگل موشگل شدی عروسک من 👰👰👰👰
یعنی واقعا خودتی فرزانه خانم یا دارم خواب میبینم
سحر زد زیر خنده😂😂😂
توهم نزن خودشه
شاهین میوه رو گذاشت رو میز
بهنام گفت داداش جانه من یه نیشکون ازم بگیر ببینم خوابم یا بیدار
شاهینم به شوخی انقدر محکم گرفت که بهنام داد کشید😵😵😵
سحرگفت تا تو باشی که هوس نیشکون نکنی 😁😁
بهنام خیلی مزه میریخت همش حرفای خنده دار میزد و ما میخندیدیم شاهینم همش ضایعش میکرد😆😆😆
وااای خدا مردیم از خنده کلا یه ۲۰دقیقه ای می شد که ما اونجا بودیم سحر هر وقت تنها میرفت بیرون گوشی مامانشم همراهش میبرد که در دسترس باشه اگه یه موقعه مامانش کارش داشت پیداش کنه
شاهین بلند شدو رفت تو اتاق
گوشی سحر به صدا در اومد
بچه ها ساکت ،مامانمه !!
😰😰😰😰
پا شدو رفت اونطرف الووو....
سلام مامان...خوبم کلاسم...
چی شده ؟؟...چی دایی تصادف کرده!!!!...😱😱😱باشه الان میام خداحافظ....
من پرسیدم سحر چی شده کی تصادف کرده😳😳😳
سحر با نگرانی گفت دایی کوچیکم...مامانم گفت زود برم خونه مامان بزرگم باید برم ...
😔😔😔😔😢
باشه پس من میرم خونمون تو برو اونجا
شاهین از اتاق اومد بیرون خیرههه ؟؟چرا همگی بلند شدید؟؟؟
سحرـ شاهین مشکلی پیش اومده باید برم مامانم بود زنگ زده که زود برم خونه مامان بزرگم ...
توروخدا ببخشید...
بهنام ـ عه اینجوری که نمیشه😞😞😞😞
سحرـ فرزانه تو بمون من شاید زود برگشتم اگه نتونستم که تو خودت برو خونه...
اماااا سحررررر😳😳
یه لحظه بیا اینجا ....سحر منو کشید کنارو گفت فرزانه زشته تو یه خرده بشین بعد پاشوو برو
ناراحت میشنااا...
با یه مکث گفتم باشه...🙁🙁
شاهین گفت سحر پس من با ماشین میرسونمت
سحرـ اخه زحمت میشه
نه بابا چه زحمتی بریم ... خداحافظی کردن و رفتن ...
من موندمو بهنام ...
بهنامـ فرزانه میوه بخور ...
ممنون خوردم ...
فرزانه تاحالا کسی بهت گفته بود خیلی خوشگلی؟؟؟
نویسنده 📝 انارگل🌹📝
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
⚡⚜️💥⚡⚜️💥⚡⚜️
*🔴سرگذشت ارواح در عالم برزخ(قسمت ۷)*
*♨️از ترس خودم را به نیک رساندم و محکم او را در برگرفتم. ناگهان گناه دست کثیف و متعفنش را بر گردنم آویخت و قهقهه زنان فریاد بر آورد: خوشحالم دوست من، خوشحالم و... و باز همان قهقهه مستانه اش را سرداد*
*🔰ترس و اضطراب سراسر وجودم را فراگرفت. زبانم به لکنت افتاد و طپش قلبم شدت یافت و دیگر هیچ نفهمیدم. وقتی به هوش آمدم، سرم بر زانوی نیک بود*
*💠اما با دیدن چهره خون آلود نیک غم عالم در دلم نشست. گمان کردم که آن هیکل متعفن یعنی گناه بر او فائق آمده و پیروز گشته. اما نیک که دانست چه در قلبم می گذرد، صورت بر صورتم نهاد و آهسته گفت: غم مخور، بالاخره توانستم پس از یک درگیری و کشمکش پرونده اش را بدهم و او را برای مدتی از تو دور سازم*
*♦️برخواستم و در حالی که اشک در چشمانم حلقه زده بود، دست بر گردن نیک انداختم و گفتم: من دوست دارم تو همیشه در کنارم باشی. از آن شخص بد هیکل زشت رو بیزارم و ترسان. راستی که تنهایی به مراتب از بودن در کنار او، برایم لذت بخش تر است. چرا که وقتی گناه، در کنارم قرار می گیرد، وحشتی بزرگ به من دست می دهد*
*🔶نیک با حالتی خاص گفت: البته او هم حق دارد که در کنار تو باشد، زیرا این چیزی است که خودت خواسته ای. با تعجب گفتم: من؟! من هرگز خواهان او نبودم. گفت: به هر حال هر چه باشد اعمال خلاف و گناه تو او را به این شکل درآورده است، و به ناچار بار دیگر او را در کنار خویش خواهی دید*
*🔘از این گفته نیک خجل زده شدم و سخت مضطرب، و در حالیکه صدایم به شدت می لرزید، پرسیدم: کی؟ کجا؟ گفت: شاید در مسیر راهی که در پیش داریم....*
*💠گفتم: کدام راه؟ کدام مسیر؟ گفت: به واسطه بشارتی که نکیر و منکر به تو دادند، جایگاه تو منطقه ای است در وادی السلام، و تو باید هر چه زودتر خودت را آماده سفر به آن مکان مقدس کنی*
*💥گفتم: وادی السلام کجاست؟ گفت: مکانی است که هر مومنی را آرزوی رسیدن به آنجاست و بناچار بایستی از بیابان برهوت نیز بگذری، تا در مسیر راه از هر ناپاکی و آلودگی پاک گردی،*
*🔴 و البته به واسطه رنج و مشقتی که خواهی برد، گناهانت ذوب خواهد شد. آنگاه با سلامت به مقصد خواهی رسید*
*🍃گفتم: برهوت چگونه جایی است؟ گفت: کافران و ظالمان در آن جای گرفته و عذاب برزخی می شوند*
*آنگاه از من خواست که خود را برای آغاز این سفر پر مشقت آماده سازم.*
*✍ادامه دارد...*
|⇦•دوباره روزِ مادرِ..
#سرود و توسل ویژۀ ولادت حضرت زهرا سلام الله علیها و روز مادر _ حاج امیر عباسی
«مادر مادر مادر .. یا زهرا ..»
دوباره روزِ مادرِ
بیفت به پایِ مادرت
بگو برات دعا کنه
دست بکشه روی سرت
اگه عاشقِ حسینی، ممنونِ مادرت باش
اباالفضلی هستی اگه، مدیونِ مادرت باش
«مادر مادر مادر .. یا زهرا ..»
همیشه خواستم از خدا
دلم رو حیدری کنه
جوونی خوبه که براش
فاطمه مادری کنه ..
یه مادر دعایِ خیرش همراهِ بچه هاشِ
خدا راضی میشه ازت، مادر که راضی باشه
اگه سرفرازیم ، به زهرا مینازیم
کاش مدینه برات حرم بسازیم
«مادر مادر مادر .. یا زهرا ..»
یه مادری بهم میگه
تو هیئتِ محلهمون
در خونه حسینِ من
الهی پیر شی ای جوون
تو محشر به دست زهراست
دستِ آقام اباالفضل
یه جور دیگهست این دلِ من
مستِ آقام اباالفضل
مادر مهروبونه، مادر خوب میدونه
کربلا توی شب قدر قرارمونه ..
باب الحرم _ حاج امیر عباسی.mp3
10.16M
✨﷽✨
⚜حکایتهای پندآموز⚜
🌼جنازه ای که فریاد می زد که مرا به قبرستان نبرید اما کسی نمی شنید
✍مرحوم حضرت آیت الله العظمی میرزا جواد انصاری همدانی(ره) نقل می فرمودند:
من در یکی از خیابان های همدان عبور می کردم،دیدم جنازه ای را به دوش گرفته و به سمت قبرستان می برند و جمعی او را تشییع مینمودند، ولی از جنبه ملکوتی او را به سمت یک تاریکی مبهم و عمیقی می برند و روح مثالی این مرد متوفی در بالای جنازه می رفت و پیوسته می خواست فریاد کند:ای خدا،مرا نجات بده،مرا اینجا نبرند.
ولی زبانش به نام خدا جاری نمی شد.آن وقت رو می کرد به مردم و می گفت:ای مردم مرا نجات دهید،نگذارید مرا ببرند ولی صدایش به گوش کسی نمی رسید. من صاحب جنازه را می شناختم،اهل همدان بود و او حاکم ستمگری بود.
📚کرامات و حکایات عاشقان خدا ج۱ ص۱۴۹
❄️⛄️🌨⛄️❄️
تو تحسین برانگیزی و من تو را تحسین میکنم.
من تو را تحسین میکنم که تلاش میکنی، که خودت را باور داری و برای خواستههات میجنگی. من تو را تحسین میکنم که توانمندی و مهمتر از هرچیزی، پشتکار داری. که لبریز جسارتِ خواستنی و سرشار از شهامتِ توانستن...
من تو را تحسین میکنم که هیچ زمانی بیهدف نیستی، که از پوچی و اضمحلال بیزاری، که رویاهای بزرگ در سر داری و خودت را شایستهی رسیدن به ناممکنترینها و خوبترینها میدانی.
"حیات" در نگاه امیدوار تو جریان دارد و "امید" نام گیاهیست که در سرزمین سبز باورهای تو میروید!
انسانهای سختکوش و خودساخته، لازمهی ارتقا و بقای بشریتاند و من به احترام جسارت تو، و به احترام تمام انسانهای هدفمندی که در مسیر دشوار اهداف و خواستههاشان بیوقفه تلاش میکنند، تمامقد میایستم...
#نرگس_صرافیان_طوفان
─┅─═इई ❄️☃❄️ईइ═─┅─
🌷در قرآن به ۴ اسم، فوایدنماز بیان شده:
🌷۱.صلوة
آن الصلوة تنهی عن الفحشاء والمنکر
عنکبوت
نماز،انسان راازگناه بازمیدارد
🌷۲.حسنة
آن الحسنات یذهبن السیئات.۱۱۴ هود
نماز،گناهان راازبین میبرد
🌷۳.ذکر
الابذکرالله تطمئمن القلوب...۲۸ رعد
یادخدا،دلهاراآرام میکند
🌷۴.عبادت
واعبدربک حتی یاتیک الیقین.آخر حجر
عبادت کن تا ایمانت به یقین برسد
❄️☃🌨☃❄️
📚نورهایی را که از اعمال نیک به دست می آورید،نگه دارید!
بنده در جوانی با یکی از اولیاء خدا آشنا شدم که عِلماً و عملاً بی نظیر یا کم نظیر بود. ایشان شش ماه شبانه روز با مرحوم نخودکی اصفهانی مصاحبت و معاشرت داشته است.
روزی از ایشان می پرسد:
دلیل و رمز موفقیت شما در امر سلوک چه بود؟
جناب شیخ پاسخ می دهد:
«نورهایی را که از اعمال نیک بدست می آورم خرج نمی کنم!»
یعنی با مراقبه و مواظبت، آنها را حفظ می کنم و با اعمال بد هدر نمی دهم!
ماها متاسفانه قالبا ولخرج هستیم، ولخرج نور✨ هستیم.
اگر از عبادتی نوری کسب کنیم، آن را حفظ نمی کنیم، فورا آن را با رفتارمان خرج می کنیم و از بین می بریم.
نماز شب می خوانیم، بعد غیبت میکنیم، یک نورانیت هم اگر بدهند، صبح خرجش می کنیم.
یک دعا می خوانیم، با جواب تلخی که مثلا به مادرمان می دهیم، از بین می بریم...
خلاصه هر عمل خیر، نوری دارد که باید حفظ شود تا به تدریج این نور ها جمع شده و قوی شده و دارای آثار عالیه بشوند،
وگرنه آن نور با اعمال سیئه از بین می رود...
📙در محضر آیت الله فاطمی نیا
🕊✨ أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج بحق حضرت زینب سلام الله علیها✨🕊
❄️☃🌨☃❄️
🌷🌼🌷🌼🌷
🌺🧚♀️خوب دیدن شرط انسان بودن است
عیب را در این و ان پیدا مکن
افکار شیطانی خود را،
به دیگران منسوب نکنیم!!
کسی که دزدی می کند، همیشه،
نگران است کسی از وی دزدینکند
کسی که طمعکار و حریص است،
دیگران را،
شیفته مال دنیا و پولدوست میداند.
کسی که دروغ میگوید،
حرفهای دیگران را باور نمیکند.
کسی که ریا کار است،
رفتار دیگران را از سر ریا میداند
کسی که در خفا فساد میکند،
همیشه در این فکر است که،
دیگران هم در حال فساد هستند..
و...
اغلب اوقات وقتی ما در مورد دیگران چیزی میگویید آن بازتاب درون خود ماست نه آنها!
☃❄️🌨☃❄️
#سخن_بزرگان 🌿
#آیت_اللہ_جوادی_آملی :
ما برای اینکه از دعای شهدا برخوردار باشیم،
باید در مسیر آنها حرکت کنیم و بدانیم،
دعای شهدا،
جزو دعاهای مستجاب است..
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_ذکر_صلوات
❄️☃🌨☃❄️
#تلنگر🔔
حجتالاسلامقرائتی:
وقتی پلیـس به شما میگه لطفا گـواهینامه! شما اگه پاسپورت , شناسنامه, کارت ملی یا حتی کارت نمایندگی مجلس رو هم نشون بدی بازممیگه گواهینامه...!
وقتیاوندنیاگفتننماز؛
هرچی دم از انسانیت,معرفتو... بزنی
بهت میگن همه اینها خوبه شما اصلکاری
رو نشون بده...
نماز ...🌱👑
❄️☃🌨❄️❄️
🔰 🔰 🔰 🔰
امیرالمؤمنین على عليه السلام
از مصاحبت با اهل گناه بپرهيز؛
زيرا كسى كه از كردار گروهى راضى باشد، همانند كسى است كه در جمع آنها باشد .😔
📚غرر الحكم
#حدیث
☃❄️🌨☃❄️
#داستان_شگفت_انگیز_علما
💠حضرت آیت الله بروجردی می فرمودند:
🔺در بروجرد مبتلا به درد چشم سختی بودم هر چه معالجه کردم رفع نشد. حتی اطباء آنجا از بهبودی چشم من مایوس شدند. تا آنکه روزی در ایام عاشورا که معمولاً دستجات عزاداری به منزل ما می آمدند ،نشسته بودم اشک می ریختم. درد چشم نیز مرا ناراحت کرده بود. در همان حال گویا به من الهام شد از آن گل هایی که بسر و صورت اهل عزا مالیده شده بود به چشم خود بکشم. مقداری گل از شانه و سر یک نفر از عزاداران به طوری که کسی متوجه نشود گرفتم و به چشم خود مالیدم. فوراً در چشم خود احساس تخفیف درد کردم. و به این نحو چشم من رو به بهبودی گذاشت تا آنکه بکلی کسالت آن رفع شد. بعداً نیز در چشم خود نور و جلائی دیدم که محتاج به عینک نگشتم.
💐در چشم معظم له تا سن هشتاد سالگی ضعف دیده نمی شد و اطباء حاذق چشم اظهار تعجب نموده و می گفتند: به حساب عادی ممکن نیست شخصی که مادام العمر از چشم این همه استفاده خواندن و نوشتن برده باشد باز در سن هشتاد و نه سالگی محتاج به عینک نباشد.
📚مردان علم در میدان عمل، جلد۱
❄️☃🌨☃❄️
#داستانک
#یک_داستان_یک_پند
🔴 فردی پیش بهلول آمد و گفت: راهی بگو ڪه گناه ڪمتر کنم.
💠 بهلول گفت: بدان وقتی گناه میڪنی، یا نمیبینی ڪه خدا تو را میبیند، پس ڪافری.
💠 یا میبینی ڪه تو را میبیند و گناه میڪنی، پس او را نشناختهای و او را نزد خود حقیر و ڪوچڪ میشماری.
🌸 پس بدان شهادت به اللهاڪبر، زمانی واقعی است ڪه گناه نمیڪنی. چون ڪسی ڪه خدا را بزرگ ببیند نزد بزرگ مؤدب مینشیند و دست از پا خطا نمیکند.
❄️☃🌨☃❄️
#داستان_روزگار_من(۳۵)
عاشق چهره تم با اون چشمای سبزت و موهای بورت خیلی جذابی😍😍😍😍
خجالت کشیدمو اروم گفتم
نه بابا ، من کجام خوشگله
😅😅😅😅
زیادی داری تعریف میکنی
نه عزیزم حقیقته ...بهنام بلند شدو یه اهنگ ملایم رپ گذاشت.
🎼🎼🎼🎼🎼🎼🎼
فرزانه از رپ خوشت میاد؟؟؟
هی ...بگی نگی ..
بهنام ـ ولی من عاشقشم گاهی با شاهین و بچه ها میخونیم
بعد شروع کرد به خوندن و ادا در اوردن ...
منم با خنده نگاهش میکردم 😂😂😂
خوندنش که تموم شد گفت
رقصیدن بلدی فرزانه؟؟؟
اره یه خرده ...
بهنام ـ بیا باهم برقصیم
💃💃💃💃
نه ، من خجالت میکشم
خجالت نداره که ...پاشووو بیااا
فرزانه ـ خواهش میکنم من نمیتونم 😰😰😰
باشه زیاد اصرار نمیکنم عزیزم
برم اشپزخونه شربت بیارم گلوم خشک شد انقدر خوندم
😜😜😜😜
اشپزخونه اپن نبود،
مثل اتاق در دار بود ، بین اتاق و اشپزخونه یه راهروی کوچیک بود
که تهش توالت و حموم بود
منم پا شدم برم دستشویی تا یه نگاهی به ارایشم تو اینه بندازم
همین جور که داشتم از کنار
اشپزخونه رد می شدم🚶🚶🚶🚶
خواستم به بهنام بگم که من دارم میرم توالت
دیدم پشتشه داره با تلفن حرف میزنه
انگار با شاهین بود
کنجکاو شدمو گوش وایسادم
تو حرفاش میگفت شاهین داداش کارتون حرف نداشت 👍👍 به سحر بگوو عالی نقش بازی کردی😏😏
شاهین اون شربت خواب اوره کجاست میخوام بریزم تو شربتش؟؟؟
اهااان تو کابینت بالاییه اوکی دمت گرم ، پیداش کردم
🍹🍹🍹🍹🍹
میخواست که خداحافظی کنه من از همون جا برگشتمو سرجام نشستم
اون لحظه پاهام سست شده بود نمی دونستم چیکار کنم
کاش فرار میکردم
اما مثل گیجا نشسته بودم
بهنام اومد ... اینم یه شربت خنک و خوشمزه برای زیباترین
دختره دنیا
تو فکر این بودم که شربت و بردارمو بپاشم تو صورتش
اومد رو به روم ... بفرمایید عزیزم
شربتو برداشتمو از جام بلند شدم
پاشیدم تو صورتش
عه دختر چته دیوونه شدی مگه
😡😡😡😡
با عصبانیت گفتم پسریه بی شعور ،
همه ی حرفات و شنیدم
تو فکر کردی من هرزه هستم
حالم از همتون بهم میخوره
😡😡😡😡
بهنام یه نیش خند بهم زد و گفت
اگه هرزه نیستی اینجا چیکار میکنی؟؟!!
😏😏😏😏😏
تو فکر کردی من عاشق چشم ابروهاتم....نخیر،
تو هم مثله بقیه دخترایه وله خیابونی.... بعد استفاده مثله
یه اشغال میندازمت دور
😆😆😆
دهن کثیفت و ببند من از اینجا
میرم 😡😡😡
اومد طرفموو دستمو گرفت
کجااا هنوز کارت دارم ...😏
نویسنده 📝 انارگل🌹 📝
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
#داستان_روزگار_من (۳۶)
با ترس گفتم ولم کن ...😰😰😰
دختر حرف گوش کنی بشی ... باهام کنار بیای، میزارم بری
توف کردم تو صورتش ...
دستشو انداخت به مقنعم
همچین کشید که مقنعه افتاد رو گردنم
ناخنش پوست صورتمو خراشید گریه ام گرفته بود
😭😭😭😭
ولم کن اشغال
دستمو دراز کردم کیفو از روی مبل برداشتم با تمام نیرو کوبیدم تو صورتش
👜👜👜👜👜👜
که سگکه کیف همچین خورد به چشمش که نشست زمین ...
دختریه هرزه کووورم کردی اااااخ
منم سریع دوییدم طرف در و زدم بیرون
پله هارو دوتا سه تا رد میکردم
کم مونده بود با مخ بیام زمین
😰😰😰😰
در حالیکه فرار میکردم مقنعه روکشیدم سرم تا نیتونستم فقط میدوییدم بدونه اینکه پشت سرمو نگاه کنم
🏃🏃🏃🏃🏃
انقدر که از اونجا دور شدمو نفسم داشت بند می یومد
رسیدم به یه پارک ،
نشستم رو نیمکت ساعت ۴:۰۵دقیقه بود مقنعم به خاطره پارگی گشاد شده بود
همش از سرم سر میخورد
صورتم خراش برداشته بودو قرمز شده بود
از گریه ارایشم ریخته بود پای چشممو گونه هام سیاه شده بود
اصلا خیلی افتضاح شده بودم
هرکس از کنارم رد میشد چپ چپ نگاه میکرد😒😒😒
یاد حرفای زینب افتادم تمام نصیحتاش و تلاشایی که برای اگاهیه من انجام میداد
تمامش جلوی چشمام مرور میشد
👁👁👁👁
داشتم میمردم از پشیمونی
خدایا حالا چه جوری برم خونه با این سرو وضع
بلند شدم تصمیم گرفتم برم خونه زینب تا ازش معذرت خواهی کنم اینجوری شاید اروم تر میشدم
زینب اینا سه کوچه اونور تر از محله ی ما بودن
یه دربستی گرفتم راننده با تعجب نگاهم میکرد
منم همین جور اشک میریختم
راننده گفت خانم چیزی شده !!!؟؟😳😳😳
جوابی ندادم ...
رسیدم جلو در خونشون ...
زنگ و زدم ..صدای پای کسی از حیاط می یومد
در که باز شد یه پسر جوون اومد بیرون ... با دیدن من سریع سرشو انداخت پایین
بفرمایید ...خانم با کسی کار داشتین ؟؟!!
با صدای لرزان گفتم ببخشید زینب خونست؟؟
من دوستشم 😔😔😔😢
با تعجب گفت بله بفرمایید
از حیاط زینب و صدا زد
زینب با دیدن من زود اومد
طرفم
🏃🏃🏃🏃🏃🏃
سلام فرزانه چی شده !!؟؟
این چه حال و روزیه ؟؟؟
زدم زیر گریه و بغلش کردم
میشه بیام تو ...
اره اره بیا بریم ...منو برد تویه اتاقش
جریان و بهش گفتم برام یه لیوان اب
اورد که بخورم اروم بشم صدام گرفته بود
صورتمو با یه دستمال مرطوب پاک کرد
فرزاااانه مقنعه ات و در بیار بدوزم
همین جور با پریشونی به زینب خیره شده بودم
که چرا به حرفاش گوش نکردم
😔😔😔😔😔
بیا فرزانه بگیر مثل سابق سرت کن بدون اینکه موهای خوشگلت بیرون باشه ابجی 😊😊😊
حرفشو گوش کردم بهش گفتم خیلی پشیمونم ، شرمنده ام که چرا حرف دشمنمو به دوستم ترجیح دادم😔😔😥😥😥😥😥
نویسنده 📝 انارگل🌹 📝
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
#داستان_روزگار_من(۳۷)
زینب با لبخند زیبایی که روی لباش نشسته بود
گفت 😊😊😊
دشمنت شرمنده عزیز دلم مهم اینکه الان پی به اشتباهت بردی
انگار که دوباره متولد شدی
ازاین ساعت به بعد گذشته رو
با تمام خاطرات بدش دفن کن
و به اینده نگاه کن
وااای چقدر با حرفاش انرژی میگرفتم☀️☀️☀️☀️
زینب جون ازت ممنونم بابت همه ی لطفایی که در حقم کردی 🙏🙏
من دیگه باید برم تا دیر نرسم خونه مامانم ناراحت میشه .
باشه عزیزم ...
راستی فرزانه اونجوری با اون مانتو میخوای بری ..
فکر نمیکنی بد باشه!!!
اینجوری مانتوت داره حجابتم خراب میکنه !!
ارررره راست میگی
اگه میخوای من چادرمو بهت بدم سرکنی ؟؟؟
نه ممنون من خودم چادر دارم گذاشته بودم تو کیفم 😔😔
بخاطر اون قضیه که...
خواهش میکنم فرزانه دیگه ادامه نده ذهنتو پاک کن و بهش فکر نکن قول بده!!
باشه سعی خودمو میکنم ...
تو حیاط از زینب خداحافظی
کردم وقتی که درو باز کردم
دوباره داداش زینب و دیدم
که پشت در بود
یه لحظه چشم تو چشم شدیم 👁👁 👁👁
بازم با تعجب نگاهم کرد سرشو انداخت پایین و تو یه جمله کوتاه گفت :
خانم چقدر حجاب و چادر بهتون میاد
اینو که گفت من اون لحظه گونه هام از خجالت سرخ شد ☺️☺️☺️ سرمو انداختم پایین و زود رفتم
پشتمم نگاه نکردم
خنده ام گرفته بود اصلا یه حال دیگه ای شده بودم چقدر این جمله ی کوتاهش بهم انرژی داد انگار یه سطل اب یخ ریختن رو سرم
داداش زینبم یه نگاه بهم انداخت و وارد خونه شد
اسمش عباس بود چهار سال از ما بزرگتر یعنی ۲۲سالش بود
جز بسیجای فعال سپاه بود
درس میخوند یه پسر سفید با چشمای درشت و قهوه ای تیره ، ابروهای مشکی و کشیده با موهای پرپشت و کمی حالت دار با ته ریشی که گذاشته بود چقدر جذاب بود یه پیرهن یقه دیپلماتم پوشیده بود
تورا همش چهره اش جلو چشمم بود هرکاری میکردم نمی تونستم فراموشش کنم
رسیدم خونه
در باز بود وارد که شدم خاله اعظم و دیدم که نشسته بود
کلیم لباسه اجق وجق با رنگای روشن و جیق روی میزو مبل ریخته بود ...
ماتم برده بود بدونه اینکه سلامی بدم فقط نگاه میکردم
اعظم خانم گفت :
سلام فرزانه جوون چطوری؟؟
تموم شد کلاستون ؟ سحر کجاست رفته خونه؟؟؟
اصلا حواسم به حرفاش نبود
مامان از اتاق اومد بیرون یه لباس جلفیم تنش بود
منو که دید گفت : دخترم اومدی ؟!
رفتم جلو و اروم گفتم
مامان این چیه پوشیدی؟؟
دخترم خاله اعظمت چند دست لباس اورده ، که من امتخانشون کنم ، از هر کدوم که خوشم اومد بردارم ....
نویسنده 📝 انارگل🌹 📝
بامــــاهمـــراه باشــید🌹