فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺نسل جوان
🎊را به جهان رهبری
💗جلوه ی توحيد، علی اکبری
🌺هر که هوای رخ احمد کند
🎊در تو تماشای پيمبـر کنـد
🌺پیشاپیش ولادت
🎊با سعادت سرو باغ احمدی
💗آينه ی محمدی
🌺حضرت علی اکبر(ع)
و روز جـوان مبـارک🎉🎊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌦اسفند عین پنجشنبههاست
که همیشه صد بار قشنگتر از جمعههاست!
اصلا از همون شروعش قشنگه
سبزه سبز کردن
خونه تکونی و بوی تمیزی و
حذف همه غبارها از زندگی!
عشقِ شیرینی خونگی درست کردن...🌦
خرید آجیل
حس بوی بهار از پشت پنجره🌸
و بارقۀ آفتاب گرم و بیجون⛅️
از لای پردهها روی پوست سرد خونه...
کاشتن بنفشههای کوچک خوشبختی...
و پر کردن کلی گلدون با گلهای ظریف و قشنگ بهاری🌸
دیدن ماهی گلی و سنبل توی هر دکهای از خیابون🐠
پایکوبی حاجی فیروز
شور قشنگ چهارشنبه سوری
اسفند یعنی یه سال دیگه
یعنی یه شانس دیگه ...🤍👌
خوش اومدی بهترین ماه سال ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با صدا ببنید🔉
🍥🍡🍥🍡🍥🍡🍥🍡🍥🍡🍥
🍓 آموزش استیک🍓
#کلیپ_آموزش_استیک😋
بفرست واسه همه ی خانومای کدبانو😘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پنکیک با مغز شکلات صبحانه پیشنهاد من برای صبحانه ی فردا😍
پنکیک
1عدد تخم مرغ
2 قاشق غذاخوری شکر
1 پیمانه شیر
1و یک دوم پیمانه آرد
1 بسته بکینگ پودر(معادل2قاشق چایخوری)
1 بسته وانیل شکری(معادل یک چهارم قاشق چایخوری)
برای داخل پنکیک:
شکلات صبحانه
.
طرز تهیه:
تخم مرغ و شکر و وانیل را با همزن بزنید. سپس شیر را اضافه کنید و در آخر آرد ، بکینگ پودر را که الک کردید اضافه کرده و با لیسک مخلوط کنید باید غلظت خمیر مثل خمیر کیک باشد.
تابه نسوز را گرم کنید. کمی از خمیر را بریزید و بلافاصله یک قاشق چایخوری شکلات صبحانه روی آن قرار دهید ، دوباره روی شکلات از خمیر ریخته و روی آن را بپوشانید وقتی روی پنکیک حباب زد آن را برگردانید واجازه بدید تا از طرف دیگر بپزد.
نکته:شعله ملایم باشه تا داخل پنکیک ها خوب بپزه و خمیر نشه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کوکی_بدون_فر خوشمزهههه🍪😍
مامانای باسلیقه برای بچه ها درست کنید😌
۱ فنجان آرد
سه چهارم لیوان شکر
یک چهارم فنجان کره
۱ عدد تخم مرغ
یک دوم ق چ وانیل و بکینگ
🍫برای سس شکلاتی:
۱ فنجان شکلات
۱ ق غ کره
✅ یـه چـیزی رو مـیخوام بهـت بگـم در مـورد زنـدگـی:
🔹یه خیـابون رو تصـور کـن که داخـلش پـره تیـر بـرقه یـکی روشـن یکـی خـاموش وقـتی از داخـل کوچـه میـخوای رد بشـی یه تیـکه تاریـکه یه تیـکه روشــن، رفـیق زنــدگی هم مـثل هـمین کوچـه ست یه قســمتش تاریـکه یه قسـمتش روشـن
🔸پـس غـصه نـخور بعـد تـمام ایـن تاریـکی و روشـنایی ها یه نورافـکن پرنــور جلــوته.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚 ویژگیهای محقـــقشــــــده و محققنــــــشده یاران #امام_زمان (عجل الله تعالی فرجه)#ماه_شعبان
👤 استاد #پناهیان
👌 از دست ندهید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔅انتظار فرج در سختترین شرایط
🤲اللهم عجل لولیک الفرج
🔰#مقام_معظم_رهبری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◾️حسین زمانه یاری میخواهد😭
🦋لبیڪ یامهدی(عجـل الله)🦋
حتما بشنویم ؛و ان شاءالله انجام بدهیم
مےگفت:هروقت ،
دلتبرا؎امـآمزمآنتتــَنـــگشد،
زیآرتآلیـــآسینبخون؛
انگارامآمتداره
باهآتحرفمےزنہ..🧡!
#امام_زمان عج
#ماه_شعبان
همین الان کسانۍ در دنیا هستند
که با شهدا اُنس بیشترۍ دارند
در مشکلات زندگۍ متوسّل به شهدا
مۍشوند و شهدا جواب مۍدهند...🌸
اُنس با شهدا را امروز تجربه کن
با شهدا که انس داشتهباشۍ
یکقدم👣به خدا نزدیکترۍ...
#مقاممعظمرهبرۍ°•
#صبحتون_شهدایی
.
♻️ پاسخ های زیبای انتخاباتی از منظر ارزشمند قرآن کریم
✅ ۱= به چه کسی رای بدهیم؟
"أَعِزَّةٍ عَلَى الْكافِرِينَ يُجاهِدُونَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَ لا يَخافُونَ لَوْمَةَ لائِمٍ "(مائده - 54)
جواب: به کسی رای بدهیم که آنان نسبت به مؤمنان نرم و فروتن و در برابر كافران سرسخت و قاطعند، در راه خدا جهاد مىكنند و از ملامت هيچ ملامتكنندهاى نمىهراسند.
✍ ابوحسین
#انتخابات
❄️💦⛄️💦❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✋
راه اصلاح کشور انتخابات است!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷🇵🇸
﷽
🎥 مجری: آیا نیروهای زبده سپاه پاسداران در یمن حضور دارند و اطلاعات در اختیار یمنی ها برای هدف قرار دادن آمریکایی ها قرار میدهند؟
🍃🌹🍃
❌ فرمانده آمریکایی: نیروهای سپاه در یمن حضور دارند و شانه به شانه حوثی ها خدمات مشاوره ای و اطلاعاتی برای هدف قرار دادن به آنها میدهند.
#ایران_قوی | #افول_آمریکا
✨﷽✨
#عالم_برزخ
🌼 مثال مرگ، برای شایستگان 🌼
✍شخصی از امام جواد (علیه السلام) پرسید، چرا عده ای از مسلمانان از مرگ هراسانند و آن را ناخوش دارند. امام جواد (علیه السلام) فرمود: زیرا آنها مرگ را نمی شناسند از این رو آن را خوش ندارند. اگر آن را می شناختند و از دوستان خدا بودند، آن را دوست داشتند، و می دانستند آخرت برای آنها، بهتر از دنیا است. سپس امام جواد (ع) برای روشن نمودن مطلب، این مثال را زد و به او فرمود: چرا کودک و دیوانه، دوائی را به حال او سود دارد و موجب تسکین درد آنها می شود، دور می کنند و نمی خورند؟ امام جواد (ع) فرمود: سوگند به کسی که محمد (ص) را به حق مبعوث کرد، کسی که خود را برای مرگ، آماده کامل کند، فایده آن مرگ برای او از فایده این دارو برای بیمار بیشتر است، آگاه باشید، اگر آنها (که خود آماده کرده اند) می دانستند که مرگ برای آنها پلی به سوی نعمتهای الهی است، با علاقه ای بیش از علاقه خردمند بیدار، به دارو، برای دفع آفات و تحصیل سلامتی، آن مرگ را می طلبیدند. نیز روزی امام جواد (ع) به بالین بیماری از یارانش رفت، دیدی گریه می کند و در مورد مرگ بی تابی می کند، امام جواد (ع) به او فرمود:
ای بنده خدا! از این رو از مرگ می ترسی که آن را نمی شناسی، هرگاه بدنت پر از چرک گردد، و زخمها و بیماری های پوستی بردارد تو بدانی که اگر به حمام بر وی و بدن خود را شستشو بدهی، همه آنها چرکها و زخمها، برطرف می گردد، آیا با علاقه به حمام برای شستشو می روی؟ و یا به حمام رفتن را دوست نداری؟ بلکه دوست داری که آن چرکها و زخمها در بدنت بماند؟ او عرض کرد: ای فرزند رسول خدا(ص)، دوست دارم که به حمام بروم. امام جواد (ع) فرمود: فذالک الموت هو دللک الحمام...
آن مرگ همان حمام است، و آخرین مرحله برای زدایش گناهانت و پاکی از پلیدی معصیت هایت می باشد پس هرگاه بر مرگ وارد شدی و از آن گذشتی، و از هر گونه غم و اندوه و رنج و نجات می یابی و به هر گونه سرو و شادی می رسی. در این هنگام آن بیمار، آرامش یافت و بیانات امام جواد (علیه السلام) او را با نشاط نمود و تسلیم مرگ گردید، چشمش را فرو خوابانید و از دنیا رفت.
📚 معانی الاخبار صدوق، ص290
🌸🌸🌸
❣بسیار بسیار زیباست👇
دزدی مرتبا به دهكده ای ميزد،
ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺭﺩﭘﺎﯼ ﺑﻪ ﺟﺎ ﻣﺎﻧﺪﻩ، ﺷﺒﻴﻪ ﭼﮑﻤﻪ ﻫﺎﯼ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﺑﻮﺩ
ﯾﮑﯽ گفت: ﺩﺯﺩ، ﭼﮑﻤﻪ ﻫﺎﯼ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺩﺯﺩﯾﺪﻩ،
ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ: ﭼﮑﻤﻪ ﻫﺎﺵ ﺷﺒﯿﻪ ﭼﮑﻤﻪ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﺑﻮﺩﻩ.
ﻫﺮﮐﺴﯽ ﺑﻪ ﻃﺮﯾﻘﯽ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ ﺭﺍ ﺗﻮﺟﯿﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩ.
ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺍﯼ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺑﺮﺁﻭﺭﺩ:
ﮐﻪ ﻣﺮﺩﻡ؛ ﺩﺯﺩ، ﺧﻮﺩ ﮐﺪﺧﺪﺍﺳﺖ!
ﻣﺮﺩﻡ ﭘﻮﺯﺧﻨﺪﯼ ﺯﺩند ﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ:
ﮐﺪﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﺩﻝ ﻧﮕﯿﺮ،
ﻣﺠﻨﻮﻥ ﺍﺳﺖ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺍﺳﺖ،
ﻭﻟﯽ ﻓﻘﻂ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﻓﻬﻤﯿﺪ ﮐﻪ ؛
ﺗﻨﻬﺎ ﻋﺎﻗﻞ ﺁﺑﺎﺩﯼ ﺍﻭﺳﺖ...
ﺍﺯ ﻓﺮﺩﺍﯼ ﺁﻥ ﺭﻭﺯﮐﺴﯽ ﺁﻥ ﻣﺠﻨﻮﻥ ﺭﺍ ﻧﺪﯾﺪ. ﻭقتی ﺍﺣﻮﺍﻟﺶ ﺭﺍ ﺟﻮﯾﺎ می ﺷﺪﻧﺪ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﻣﯿﮕﻔﺖ: ﺩﺯﺩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﮐﺸﺘﻪ ﺍﺳﺖ.
ﮐﺪﺧﺪﺍ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ ﺭﺍ ﮔﻔﺖ ﻭﻟﯽ ﺩﺭﮎ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﺯ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ، ﻓﺮﺳﻨﮕﻬﺎ ﻓﺎﺻﻠﻪﺩﺍﺷﺖ!
ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﻣﺠﻨﻮﻥ ﻣﯿﺘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ.
ﭼﻮﻥ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺁﺑﺎﺩﯼ،
ﺩﺍﻧﺴﺘﻦ، ﺑﻬﺎﻳﺶ ﺳﻨﮕﯿﻦ
ﻭﻟﯽ ﻧﺎﺩﺍﻧﯽ، ﺍﻧﻌﺎﻡ ﺩﺍﺷﺖ.
🌸🌸🌸
✍عمل فاطمه سلاماللهعلیها
روایت است که پیغمبر اکرم صلیاللهعلیهوآله رو میکند به یگانه فرزند عزیزش، وجود مقدس صدیقه طاهره سلاماللهعلیها، آنکسی که دربارهاش میگوید: «بِضْعَةٌ مِنّی: او پاره جگر من است» و میفرماید: «یا فاطِمَةُ اعْمَلی بِنَفْسِک: دخترکم! خودت برای خودت عمل کن. انّی لااغْنی عَنْک شَیئاً: من به درد تو نمیخورم، از انتسابت با من کاری ساخته نیست.» تعلیمات مرا بپذیر و دستورات مرا عمل کن، مگو پدرم پیغمبر است. پدرم پیغمبر است، به دردت نمیخورد، به دستور پدرت عمل کردن به دردت میخورد. شما وقتی زندگی حضرت زهرا سلاماللهعلیها را مطالعه میکنید، میبینید در فکر این انسان کانّه وجود ندارد که من دختر پیغمبر آخرالزمان هستم. حدیث است که وقتی به محراب عبادت میایستاد، بدنش به لرزه درمیآمد، ماهیچههای بدنش میلرزید، از خوف خدا گریه میکرد. شبهای جمعه را تا صبح نمیخوابید و میگریست.
📔احیای تفکر اسلامی، ص ۴۷
🌸🌸🌸
مدح و متن اهل بیت
✨#بـانـوے_پـاک_مـن 🌹قسـمـت پنـجـاه و هـفـتــم "کارن" وقتی زهرا نبود انگار هیچکس نبود.سردرد داشت،حا
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹قسـمـت پنـجـاه و هـشـتـم
روز ها به تندی میگذشت و من روز به روز بیشتر درگیر کار و دلتنگ زهرا میشدم.
میدونستم اینکارم خیانت به همسرمه حتی اگه فکر به زهرا بکنم اما دست خودم نبود.
زهرا و رفتارش رو ضمیر ناخوداگاه من حک شده بود.
یک روز از شرکت رفتم سمت دانشگاهش.
حساب کلاساشو داشتم.
ساعت کلاسش که تموم شد از دانشگاه اومد بیرون اما تنها نبود..با یک پسر قد بلند بود.
خونم به جوش اومده بود.
تاحالا انقدر روی کسی حساس نشده بودم.
فکر کنم اگه لیدا رو با کسی میدیدم اینهمه حالم بد نمیشد.
دستامو مشت کردم و به لبخند زهرا نگاه کردم که سخاوارانه به روی پسر پاشیده میشد.
دلم میخواست برم جلو و پسره رو بکوبونم به دیوار تا دیگه چشم به ناموس مردم نداشته باشه.
آره دخترداییمه،خواهرزنمه..
نمیتونم ساده بگذرم ازش.خیلی جلو خودمو گرفتم که جلو نرم و آبرو ریزی نکنم.
پسره که رفت،زهرا هم راه افتاد سمت ایستگاه اتوبوس.
اتوبوس رو دنبال کردم تا رسید به کوچه خونه دایی.
وقتی زهرا رفت تو دلم آروم گرفت و برگشتم خونه.
زهرا رو بعد مدت ها دیده بودم اما تو بد شرایطی دیدمش.
با یک پسر..اونم از پسرای دانشگاهشون
یعنی با زهرا چیکار داشت؟بهش چی می گفت؟
رسیدم خونه و بعد ناهاری که با لیدا خوردم رفتم استراحت کنم.
از لحاظ جسمی و فکری واقعا خسته بودم.
رو تخت نرم دونفرمون دراز کشیدم و بازومو رو چشمام گذاشتم.
انقدر به زهرا فکر کردم که خوابم برد.
بیداریم با زنگ گوشیم یکی شد
با خواب آلودگی جواب دادم.
_بله؟
_سلام داداش چطوری؟
_سلام مرتضی بگو کاری داری؟
_ببخش مزاحمت شدم خواستم بگم فردا جلسه داریم زودتر بیا شرکت.
_مگه حضور من لازمه؟
_صد درصد داداش شما برنامه ریز طرحمونی.
_باشه میام
_فدات عزیزی..یاعلی
_خدافظ
این یا علی چی بود موقع خداحافظی میگفتن؟
انگار باید قبل هرچیزی اسم ده تا امام و پیغمبر و ببرن تا کارشون ردیف شه.
پوزخندی زدم و رو تختی رو از خودم کنار زدم.
رفتم بیرون اما لیدا نبود.یادداشتی گذاشته بود که میره خونه مامانش.
لبخند کوچیکی رو لبم اومد.موقعیت جور شد که زهرا رو ببینم.
سریع به لیدا زنگ زدم و گفتم شب میرم دنبالش.
پای تلویزیون نشستم تا وقت بگذره اما انگار هر دقیقه اش مثل ثانیه بود.
چقدر حس بدیه زن داشته باشی اما همه فکر و ذکرت پیش کسی دیگه باشه.
لیدا دختر خیلی خوب و مهربونی بود اما نمیتونستم اونطور که باید و شاید دوسش داشته باشم.
کاش زمان برگرده عقب و من یک تصمیم دیگه ای برای زندگیم بگیرم
هرچند از زندگیم ناراضی نیستم فقط کمبود عشق رو توی قلبم حس میکنم.
ساعت۸ لیدا پیام داد برم دنبالش.
به سرعت حاضر شدم و تا خونه دایی با استرس روندم.
وقتی رسیدم زنگ درو زدم و در باز شد.
رفتم تو..همه تو حیاط نشسته بودن..اما بازم بدون زهرا
این دختر چرا خودشو ازم قایم میکرد.
آره دیگه معلومه خودش عشق داره چرا بخواد به یک مرد متاهل فکر کنه؟
اون پسر امله امروز بدجور بهش چسبیده بود.
فقط خدا کنه دیگه نبینمت مگرنه بلایی سرش میارم که پرنده ها به حالش گریه کنن
رفتم میون جمعشون و سلام کردم.
همه با گرمی سلامم رو جواب دادن.
دایی عارف تعارف کرد بشینم و زندایی برام چای ریخت.
ادامه دارد...
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹قسـمـت پنـجـاه و نـهـم
با دایی یکم از این در و اون در حرف زدیم تا لیدا رفت حاضر شد و اومد.
نگاهم به دایی بود اما حواسم به لیدا که به مامانش گفت:مامان،زهرا کارتون داره.
زن دایی ازم خداحافظی کرد و رفت تو خونه.
وای زهرا توروخدا بیا فقط ببینمت لعنتی.
این دل تنگم داره نصفه میشه از نبودنت.
انقدر خودتو ازم مخفی نکن من به دیدنتم راضیم.
اه کارن خجالت بکش اون خواهر زنته نه عشقت که اینطوری دربارش فکر میکنی.
خیلی زود دست لیدا رو گرفتم و رفتیم.
تو راه خیلی ساکت بود.
پرسیدم:خانممون چرا ساکته؟
_از دست زهرا ناراحتم.
آره همینه موضوعی که میخواستم بحث رو بکشونم بهش.
_چرا؟چیشده؟
_نمیدونم چه مرگشه هرموقع تو میای میره تو اتاقش مثل موش قایم میشه.هرچی بهش میگم زشته بیا بیرون میگه نه راحت ترم اینجوری حوصله چادر سر کردن ندارم.
خب بگو دختر حسابی تو که تنبلیت میشه چادرسرت کنی پس چرا میندازی رو سرت؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:حالا چرا ناراحتی؟
_عه آخه زشته عزیزمن.تو با خودت نمیگی این دختره چرا انقدر خودشو میگیره و نمیاد بیرون موقعی که من میام؟
راستش آره لیدا منم محتاج یک بار نگاهشم بخدا اما نمیتونم حرفی بزنم.
چون اولین کسی که متهم میشه خود منم.
_بیخیال عزیزمن.فکرشو نکن.
دیگه تا خونه حرفی نزدیم.شبم بدون شام خوابیدم.اینجوری راحت تر بودم.
تقریبا دوماه گذشت و من برای دیدن زهرا هی باید میرفتم دم دانشگاهشون تا یک ثانیه نگاهش کنم.چند بار دیگه هم با همون پسره دیدمش که بدتر اعصابم خورد شد و سر لیدای بیچاره خالی کردم.
یک بارم پسره با یک دختری دیگه اومد پیش زهرا و براش دسته گل آورد.
کاش میتونستم اون دسته گلو تو سرش خراب کنم عوضی.
هربار که عصبی میشدم از دست زهرا و پسره نکبت،سر لیدا یا کارمندای شرکت خالی میکردم اونام طفلیا صداشون درنمیومد مخصوصا لیدا.
منو خیلی دوست داشت وصبوری میکرد.
منم تاجایی که میتونستم بهش احترام میگذاشتم و خوب باهاش رفتار میکردم.یک روز که همه خونه مادرجون دعوت بودیم سر میز شام،لیدا یکهو حالش بدشد و دوید طرف دستشویی.
اون شب بازم زهرا نبود و درس رو بهونه کرده بود.
رفتم پیش لیدا،بقیه هم نگران شدن و اومدن.
_چرا اومدین چیزی نشده که خوبم.
مادرجون رفت جلو و آروم لپشو بوسید.
_قربون نوم و بچه خوشگلش بشم؟
ادامه دارد...
#نویسنده_زهرا_بانو
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹قسـمـت شصـتـم
_نوه چیه مادرجون؟
زندایی با ذوق گفت:مبارکه دخترم.
لیدا با عصبانیت گفت:چی میگین شماها؟من هنوز خودم بچه ام.اینا برای استرسه مگه نه کارن؟
دستمو به کمرش گرفتم و گفتم:آره عزیزم حالت خوبه؟
اروم سرشو تکون داد و به سینه ام تکیه داد.
بقیه ازمون دور شدن.
روی موهاشو بوسیدم و گفتم:چیزی نیست نگران نشو فردا میریم دکتر.
کمی که حالش بهتر شد بردمش بیرون پیش بقیه.
یکم که نشستیم لیدا گفت خسته ام منم بااجازه جمع بلندشدم و حاضر شدم تابریم خونه.
تو ماشین هیچحرفی بینمون زده نشد.فقط سکوت بود و سکوت.
خیلی سردرد داشتم و فکرای تو سرم بهمم ریخته بود.
دلم میخواست زودتر برسیم خونه تابخوابم.
ندیدن زهرا،فکر بچه دار شدنم،کارای شرکت...همه و همه دست به یکی کرده بودن عذابم بدن.
تا رسیدیم خونه لیدا سریع رفت تو اتاق و خوابید منم یکم تلوزیون دیدم و بعد رفتم خوابیدم.
اما چه خوابی!؟
همون خوابی که چند وقت پیش دیده بودم رو دیدم.
همون خانم بچه به بغل و مرد اسب سوار.نمیدونستم کی بودن.صورتشون پر نور بود و هیچی مشخص نبود.
از خواب که بیدارشدم صدای اذان مسجد محله میومد.دلم خیلی گرفت.لیدا اروم خوابیده بود اما من...
دیگه خواب به چشمام نیومد تا ساعت کارم.
بدون صبحانه مثل هرروز از خونه زدم بیرون و خودمو رسوندم به شرکت.
تا ظهر درگیر کار بودم اونقدری که فراموش کردم باید لیدا رو ببرم دکتر.
خودش آخر وقت کاریم زنگ زد و گفت:کارن قرار بود بریم دکتر.من از صبح حالت تهوع دارم.
انگار آب سردی رو تنم ریختن.وای خدا خودت رحم کن،لطفا اون چیزی نباشه که فکرش ازدیشب داره آزارم میده.
_باشه میام عصر بریم.
ظهر زودتر کارمو تموم کردم و رفتم خونه،لیدا رو برداشتم رفتیم دکتر.
بعد از گرفتن آزمایش و مشخص شده جوابش داشت سرم گیج میرفت تو آزمایشگاه.
من؟بچه؟اونم درست چند ماه بعد ازدواج؟
لیدا هم دست کمی از من نداشت جفتمون دمق بودیم.
من از لیدا توانایی ندیدم که بتونه بچه داری کنه.یعنی میتونه بچمو بزرگ کنه و درست تربیتش کنه؟یعنی من میتونمپدرخوبی باشم براش؟
این سوالا تا شب تو سرم چرخ میزد.
به لیدا گفتم فعلا به کسی چیزی نگه تا موقعیتش پیش بیاد و جفتمون بتونیم بااین قضیه کنار بیایم.
لیدا همش حواسش به رفت و اومدا و خورد و خوراکش بود که زیاد یا کم نشه.
میگفت نمیخوام هیکلم بهم بریزه.
هوف اون به فکر چیه من به فکر چیم؟!
من احمق به فکر این بودم که حالا که مطمئنم یک حسی به زهرا دارم با این زندگی و بچه ای که قراره بیاد باید چیکارکنم؟
چجوری بچه ای رو بزرگ کنم که به مادرش جز احساس مسئولیت چیزی ندارم؟
چجوری تو روی بچه ام نگاه کنم و بگم زهرا خالته؟
ندیدن زهرا و دلتنگیشم تیشه میزد به ریشه این رابطه.
خیلی حالم داغون بود و حلال مشکلاتمو هم نمیدونستم.
کاش میشد زمان برگرده عقب و من عجولانه تصمیم به ازدواج نگیرم.
میدونستم زهرا با اون پسره دوسته و به من فکرم نمیکنه اما چه کنم که این دلم حرف حساب حالیش نیست؟
هرچند دوستی زهرا با یک پسر هم خارج از تصورات من نسبت به اون بود.نمیتونست دوستی درکار باشه.شاید یک عشق پنهانه..شایدم نامزد..
اه چی میگی کارن؟اگه نامزد بودن تو خبر داشتی.
ادامه دارد...
#نویسنده_زهرا_بانو