🌸🍃🍂صفر، ماهی است که خاتم الانبیاء ص در آن رحلت میکند. ظرفی از زمان که جایگاه فقدان نبوت است. لذا نَحس و بلاخیز است. هرجایگاهی که فاقد روح نبوت باشد، نحس و بلاخیز است.
البته زمان و مکان، به خودی خود، نه نحساند و نه سعد. اما اتفاقاتی که در آنها روی میدهد بدانها رنگ میدهد و سبب نحسی یا سعدی آندو میگردد. مانند روز #عاشورا و مکان #کربلا که نقش ویژهای در تربیت نفوس دارد.
🌸#ماه_صفر نیز جایگاه رحلت خاتم الانبیاء ص، است. و هرجا که روح نبوت نباشد نحس خواهد بود. اما ربیعالاول سعد و موجب رشد آدمی است.
اینکه پیامبر ص فرمود: «هرکه مرا به خروج صفر بشارت دهد، او را به بهشت بشارت میدهم». مراد این است که هرکس از اقامت در صفر (فقدان روح نبوت) خارج شود، وارد بهشت شده است.
🌸حرام و مکروه، «صفر» اند؛ یعنی فاقد روح نبوت هستند، و واجب و مستحب، «ربیع» اند؛ یعنی واجد روح نبوت هستند.
نحوست ماه صفر
عارف حکیم حاج آقا امامی حفظه الله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باقالی پلو با ته انداز مرغ
مواد لازم
برنج ۲ پیمانه🍚
شوید خرد شده ۱ لیوان
مرغ به میزان لازم🍗
زعفران
نمک🧂 فلفل 🌶و اب لیمو🍋 برای مزه دار کردن مرغ
روغن
سیب زمینی🥔 برای ته دیگ
زیر قابلمه رو کم بزارین ۱ ساعت بزارین دم بکشه مرغ کاملا مغزپخت میشه
نیازی به اب پز کردن نداره
#باقالی_پلو
#باقالی_پلو_با_ته_انداز_مرغ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
موس چيزكيك شكلاتی
این یکی از خوشمزه ترین و بی دردسرترین هاس
بیسکوییت اورئو یا مشابه ۷ عدد
کره ۲۵ گرم
پنیرخامه ای ۱۰۰ گرم
خامه صبحانه ۸۰ گرم
شیرعسلی ۲۵ گرم
خامه قنادی در صورت دلخواه ۸۰ گرم
شکلات ۸۰ گرم
شکلات فندقی ۱ ق غ
بیسکوییت هارو پودر کنید بهش کره آب شده رو اضافه کنید و ۳۰ دقیقه بزارید فریزر
شکلات و خامه رو روی حرارت ملایم آب کنید
بهش پنیرخامه ای اضافه کنید و مخلوط کنید
با همزن یا لیسک مخلوط کنید.
به مواد بیسکوییتی اضافه کنید و ۲ ساعت در یخچال بزارید.
رینگ ۸ تا ۱۰ سانت برای این مقدار کافیه .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کیک بیسکوییت خوشمزه😋
۲ بسته بیسکویت پتی پور
۲ بسته خامه صبحانه
۴ بسته شکلات تلخ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کیک_فوری #بدون_فر #بدون_همزن
تخم مرغ:۱عدد
شکر:نصف لیوان
ماست یا شیر:نصف لیوان
آرد:۱لیوان
گلاب:۳ق غ
وانیل:نصف ق چ
بکینگ پودر:۱ق م
❤غلظت مواد باید مانند کلیپ باشه
❤باحرارت کم سرخ کنید مغز پخت بشه
❤اصلا جذب روغن نداره
دکتر انوشه چقد قشنگ میگه؛
برای رسیدن به آرامش کافیه🍃
این چند تا قول رو به خودت بدی:
قول بده نزاری آدمی که لیاقت نداره
آرامشتو بهم بریزه !🌸
قول بده اولویت زندگیت خودت باشی
اول به خودت کمک کنی
بعد اگه تونستی به دیگران !🍃
قول بده از این به بعد حرف و کار
دیگران روت تاثیر منفی نذاره !
قول بده بخاطر احترام به خودت
از همه ی خاطراتی که بهت آسیب زدن بگذری !🌸🍃
قول بده از این به بعد بیشتر از توانت
برای کسی تلاش نکنی
خوبی زیاد تبدیل به وظیفه میشه ...
⚫️⚫️⚫️
قلب سالم5.mp3
19.36M
#قلب سالم ۵
قسمت : پنجم 🌱
موضوع : نشانه های قلب سالم 🌾
استاد : «حاجیه خانم رستمی فر »
قلب سالم٤.mp3
21.24M
#قلب سالم ۴
قسمت : چهارم 🌱
موضوع : «آیینه ها»🌾
استاد : «حاجیه خانم رستمی فر»
قلب سالم3.mp3
20.74M
#قلب سالم ۳
قسمت : سوم 🌱
موضوع : ظاهر بیانگر باطن 🌾
استاد : «حاجیه خانم رستمی فر»
؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞
قلب سالم 2.mp3
12.45M
#قلب سالم ۲
قسمت : دوم 🌱
* * *
موضوع : فقر حقیقی 🍃
استاد حاجیه خانم رستمی
قلب سالم 1(2).mp3
9.5M
#قلب سالم ۱
قسمت اول 🌱
🌾همه چیز برای انسان ✨
استاد حاجیه خانم رستمی فر ☀️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥من آن خاکم که همواره در اوج آسمان هستم / پر از «عباس بابایی» پر از «عباس دورانم»
▪️شعرخوانی سیدحمیدرضا برقعی در دیدار شاعران با رهبر انقلاب
▪️۱۵مرداد، سالگرد شهادت خلبان شهید عباس بابایی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 اولین معلم
🔹بخشهایی از سخنان مادر رهبر انقلاب دربارهٔ روش تربیت فرزندانشان به مناسبت سالگرد وفات مرحومه میردامادی، مادر رهبر انقلاب
مدح و متن اهل بیت
#راز_پیراهن قسمت پنجاه و هشتم: شهر شلوغ شده بود، از هرطرف هیاهو به هوا بلند بود، حلما به دنبال وحی
#راز_پیراهن
قسمت پنجاه و نهم:
وحید وارد پزشکی قانونی شد و حلما با پاهایی لرزان به دنبالش روان بود.
حلما بدنش رعشه گرفته بود و نمی دانست براستی شاهد چه صحنه ای خواهد بود.
تا وحید کارهای مقدماتی را انجام میداد، حلما طول و عرض سالن اونجا را چندین بار پیمود، او از محیط اطراف خود غافل بود و اصلا متوجه نشد که دو مرد با نگاه خیره و شیطانی خود او را میپایند و مترصد لحظه ای هستند که...
وحید به همراه مردی که روپوش یکبار مصرف آبی رنگی به تن داشت، به طرف حلما آمدند و به او اشاره کردند که به دنبال آنها برود.
از دو راهرو باریک و نیمه تاریک گذشتند و سپس پشت دری بزرگ ایستادند و مرد همراه وحید با وارد کردن کارتی در شیاری مخصوص، درب را باز کرد و هرسه وارد اتاق سرد روبه رو شدند، اتاقی که بوی مرگ میداد.
جلوی کشویی ایستادند، آن مرد شماره کاغذ دستش را نگاهی کرد و وقتی مطمئن شد که اشتباه نکرده درب کشو را گشود و زیپ کاور سیاه رنگ را کمی پایین کشیدو خود قدمی به عقب گذاشت
حلما چشم به داخل کشو داشت، اما باران اشک چشمانش که باریدن گرفته بود مانع ان میشد که تصویر دختر نگون بخت روبه رویش را درست ببیند.
وحید آرام کنار گوشش گفت: خودت را کنترل کن و با دقت نگاه کن.
حلما قدمی به جلو گذاشت و کمی خم شد، درست میدید، خودش بود، این ژینوس بود که با صورتی تکیده و چشمانی بی روح به او خیره شده بود.
دنیا پیش چشمان حلما سیاه سیاه شد و سرش به دوران افتاد و همانطور که با صدای ضعیفی میگفت: خودش است... بر زمین سرنگون شد.
وحید دستپاچه شد و خود را زیر شانه های حلما رساند تا مانع سقوط او به روی زمین شود و مرد همراهش که انگار دیدن این صحنه ها برایش عادی شده بود، با اشاره به خانمی که جلوی درب سردخانه ایستاده بود از او خواست که تخت سیار داخل سالن را جلو بیاورد.
خیلی سریع پیکر بی هوش حلما روی تخت قرار گرفت، وحید به دنبال تخت با سرعت میرفت و چون می خواست حلما را به بیمارستان خوبی برساند به ان زن اشاره کرد و گفت: تا من ماشینم را جلوی ساختمان میارم شما هم این تخت را بیارید جلو در...
زن سری تکان داد و وحید بدون اینکه به پشت سرش نگاه کند از ساختمان خارج شد تا ماشین را جلوی پزشکی قانونی بیاورد و اصلا نفهمید یک ون مشکی رنگ ساعتها منتظر این لحظه است و...
ادامه دارد...
📝به قلم: ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
#راز_پیراهن
قسمت شصت:
وحید به طرف ماشینش در حرکت بود هنوز تا رسیدن به ماشین راه زیادی داشت که متوجه صدا هایی از پشت سرش شد.
سر برگردانید و دید که دو مرد سیاه پوش که روی دهانشان را با ماسک پوشانیده بودند دو طرف تخت را گرفته و جسم بیهوش حلما را به طرف ماشینی میبردند و خانم پرستار سعی داشت جلویشان را بگیرد که متأسفانه نتوانست.
وحید دستپاچه شد و راه رفته را برگشت، اما تا به حلما برسد، آن دو مرد حلما را سوار بر ماشین کردند و به سرعت از آنجا دور شدند وحید به دنبال آن ها می دوید اما نتوانست به ون مشکیرنگ برسد، داخل ون زری با راننده و آن دو مرد نشسته بودند.
زری نگاهی به صورت معصوم حلما کرد و همان طور که لبخندی روی لبش می نشست رو به آن دو مرد کرد وگفت: کارتان خیلی تمیز و خوب بود، این دختر را باید به مکان امنی منتقل کرد چون این دختر هدیه ایست به درگاه عزازیل بزرگ...باید حواسمان را جمع کنیم، یکبار اینو از دست دادیم و نباید به دوبار بکشد و سپس نگاهی به راننده کرد و گفت: اون پسر، همین نامزد این دختر را میگم، نتونست که تعقیبمون کنه هااا؟؟!
راننده بدون اینکه حرفی بزند، سری به نشانه نه تکان داد و با اشاره به آینه بغل ماشین گفت: می بینید که، امن و امان است و کسی ما را تعقیب نمیکنه، خیالتون راحت..
زری اوفی کرد و گفت: به هر حال حواستون را جمع کنید، اگر این بار ببازیم، باختیم...
راننده نگاهی کوتاه به زری کرد و گفت: اوضاع شلوغ پلوغه، با این زنهایی که توی خیابان ها ریختن، ما جلب توجه نمی کنیم و سپس نیشخندی زد و ادامه داد: مأمورای امنیتی فعلا درگیر جمع کردن این اوضاعند و وقتی برای امثال ماها ندارن..
زری سرش را تکان داد و گفت: بعد از قربانی کردن این دختر دیگه کاری اینجا ندارم، مستقیم پرواز به سمت سرزمین آرزوها...
و با زدن این حرف به فکر فرو رفت
ادامه دارد..
📝به قلم: ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
#راز_پیراهن
قسمت شصت و یک:
ون مشکی رنگ با سرعت به پیش میرفت و از پیچ و خم خیابان های شهر می گذشت، تکان تکان های ماشین باعث شد که حلما بهوش بیاید، آرام چشمانش را باز کرد و خیره به سقف خاکستری رنگ ماشین شد و زیر لب تکرار کرد ژینوووس... ژینوس
آرام سرش را برگرداند و متوجه مرد کناری اش شد، اندکی جا خورد و کمی خودش را بهم کشید و صاف سرجایش نشست و با تعجب و ترس اطرافش را دوباره برانداز کرد و گفت: اینجا کجاست؟م...م.. من اینجا چکار می کنم؟!
زری سرش را از بین صندلی ها بیرون آورد به طوریکه حلما به راحتی او را میدید و با نیشخندی گفت: فعلا که توی ماشین ما هستید، نترس جای بدی نمیبریمت، بهت خوش میگذره و با قهقه سرش را برگرداند.
حلما که بدنش از ترس به رعشه افتاده بود با لکنت گفت: ش... ش.. شما!!! زری خانم!! وااای خدای من! ژینوس....
قلب حلما مانند گنجشککی ترس خود را محکم به قفس تنش می کوبید، ذهن حلما هنگ کرده بود، اندکی تمرکز لازم داشت.
او می خواست اتفاقات اخیر را پشت سر هم بچیند تا به نتیجه برسد..
جلسه احضار روح.... گم شدن ژینوس... و بعد از مدتها پیدا شدن جسم بی جان ژینوس..... و حالا هم خودش در ماشینی ناشناس به همراه زری...
این نشانه خوبی نبود و حسی ناشناخته به حلما تلنگر میزد که خطری بزرگ در کمین اوست، خطری که بی شک جان ژینوس را گرفته...
حلما گیج بود و ناگهان یاد وحید افتاد... نور امیدی در دلش پیدا شد، تا اونجایی که یادش می آمد وحید همراهش بود، پس حتما وحید میدونه که اون الان اینجاست..
ناگهان با فکری بدنش یخ کرد، نکنه.. نکنه... نکنه بلایی سر وحید آوردن..
ادامه دارد...
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
#راز_پیراهن
قسمت شصت و دو:
حلما با هر نگاهی که به اطرافیانش می انداخت، دلش بی قرار و بی قرارتر میشد، مردان سیاه پوش داخل ماشین هیبتی ترسناک داشتند و خاطره ی بدی که از زری و مرگ ژینوس به جا مانده بود بر این ترس می افزود.
زری داخل آینه نگاهی به پشت سر کرد و با اشاره به راننده گفت: مراقب باش کسی تعقیبمون نکنه...
راننده نگاهی به بیرون کرد و گفت: نه خیالتون راحت خانم، کسی تعقیبمون نکرد.
چند تا خیابان که طی کردند، زری اشاره ای به کمی دورتر کرد و گفت: کنار اون ساختمان قرمز رنگ نگه دار، نرسیده به ساختمان ماشین نقره ای رنگی توقف کرد و به محض ایستادن ون مشکی، درب ماشین باز شد و زری با اشاره به یکی از مردان پشت سرش، به او فهماند که حلما را سوار بر ماشین نقره ای کند و خودش زودتر پیاده شد و با چشمان تیزش، اطراف را از نظر گذراند تا مطمئن شود کسی متوجه آنها نیست و وقتی خیالش راحت شد، درب عقب را باز کرد و نشست و در همین هنگام حلما مانند اسیری در بند، با اشاره مرد پشت سرش در کنار زری سوار ماشین شد و ماشین حرکت کرد.
حلما از داخل ماشین نگاهی به پشت سرش کرد تا ببیند آیا روزنه امیدی هست یا نه؟! و متوجه شد که خبری از آن ون مشکی رنگ هم نیست، انگار آب شده بود و به زمین رفته بود.
ماشین حرکت کرد، اینبار با سه سرنشین، حلما که کمی هوشیار شده بود، دنبال راهی برای نجات خود بود و متوجه شد، ماشینی که سوارش است، راه خروج از شهر را در پیش گرفته... مغز حلما هنگ کرده بود، تنها راهی که به نظرش میرسید این بود که در یک لحظه از غفلت زری استفاده کند و خود را به بیرون از ماشین پرتاب کند و با خود می گفت: با این کار یا نجات پیدا می کنم و یا نهایتا میمیرم، در هر صورت بهتر از آن است که در چنگ این اهریمنان شیطانی گرفتار شوم و بلایی که سر ژینوس آمد به سر او هم بیاید.
زری با نیشخندی به حلما چشم دوخت و گفت: فکر فرار به سرت نزنه، ماشین قفل مرکزی داره، محاله بتونی فرار کنی، مانند بچه خوب و حرف گوش کن، هر چی ازت خواستن انجام بده، به نفع خودته...
حلما با این حرف زری، ترسش بیشتر شد و آرام گفت: یا حضرت زهرا سلام الله، اینها میتونن ذهن را بخونن و متوجه شد رنگ زری کمی سرخ شد، سرخی که میتوانست ناشی از عصبانیت باشد.
حلما کاری نکرده بود، پس ترسش بیشتر شد و با خود نذر کرد و به آرامی گفت: یا مولا علی، یا مشکل گشای دو عالم به فریادم برس و آرام تر زمزمه کرد: یا صاحب الزمان الغوث الامان... و ناگهان متوجه شد...
ادامه دارد...
📝به قلم: ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☀️ سخنان جالب هموطن ساکن آمریکا در مورد #امام_حسین علیهالسلام #تاسوعا
#تحجر در حال رشد
🔹حجت الاسلام علیرضا پناهیان، برنامه راز، شبکه افق: تحجر در حال گسترش در جامعه است؛ در نظرسنجیهای سال گذشته و امسال، ۷۵ تا ۸۰ درصد مردم برای رفتن به زیارت #اربعین اعلام آمادگی کرده و گفتهاند که در ایام محرم، یک حرکت عملی داشتهاند، اما در همین جامعه، اکثریت در #انتخابات شرکت نکردند. این یعنی گسترش تحجر.
🔻 مهمترین نکات سخنرانی سید حسن نصرالله
🔹سید حسن نصرالله: ایران، حزبالله و یمن پاسخ خواهند داد.
🔹سیدحسن نصرالله:ما متعهد به پاسخگویی پس از ترور فواد شکر هستیمانتظار یک هفتهای اسرائیل بخشی از مجازات و پاسخ است.
🔹ایران، حزبالله و یمن پس از ترور #هنیه و شکر و بمباران حدیده پاسخ خواهند داد.
🤲 خدایا به احترام #امام_حسین و #اربعین حسینی در ظهور آقاجان مان امام زمان تعجیل بفرما
شوق حضور، علی فانی.mp3
4.3M
💚 شوق حضور
🎤 علی فانی
🎧 پیشنهاد برای گوش دادن در مسیر زیارت اربعین
🎤 سخنرانی و مداحی
🏷 #امام_حسین_علیه_السلام #اربعین #امام_زمان_عج
به هوای حرم به امید کرم
بر روی لبم عجل فرجَه
سوی کرب و بلا به دعا و بُکا
با هر قدمم عجل فرجه
...
از کودکی دلم به غمِ جد تو خو گرفت
از روضه حسین دل زارم آبرو گرفت
هر گوشه مسیر ز تو میجویم نشانه ای
شوق حضور تو به دلم با هر بهانه ای
...
همه جای مسیرم از این و از آن
ز تو پرسم و جویم عیان و نهان
سخن از تو و حُسن تو گویم و بس
که به نام تو زنده شود دل و جان
تو میانه ی خیل عذایی و من
همه جا بروم به بهانه تو
همه جا بروم به بهانه تو
که مگر برسم در خانه تو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در این شب زیبا
از خدا میخواهم . . . .
گوش شنوایی باشد
برای حاجات و خواسته هایی
که تو دلتون مونده . . . .
و مهمتر از همه این که
خودش آمین گوی حاجاتتون باشه
شبتون پراز عطر خدا🌙
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گلهای گروه🌼🎋
امروزتان پراز لبخند
امروز بانگاه مهربانت
عشق هدیه بده
امرروز با لبخند🎋
زیبایت امید هدیه بده
امروز با صداقت کلامت
راستی و با
دست سخاوتمندت
شادی هدیه بده🌼🎋
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸امروز ﺁﺭﺯﻭ ﺩﺍﺭﻡ
💓ﻓﺎﺻﻠﻪ ای ﻧﺒﺎﺷﺪ
🌸ﻣﯿﺎﻥ ﺷﻤﺎ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ
💓ﺍﺣﺴﺎسات ﺧﻮﺑﺘﺎﻥ،
🌸تا ﺷﻤﺎ ﺑﺎﺷﯿﺪ
💓و ﻋﺸﻖ ﺑﺎﺷﺪ
🌸و ﯾﮏ ﺩنیا سلامتی ...
🌸🍃