#داستان_آموزنده
روزی، مردی تاجر یک دلار در جعبه ی مقابل گدایی انداخت که مداد می فروخت و با عجله به سمت ایستگاه رفت و سوار قطار شد.
اما ناگهان از قطار پیاده شد و چند مداد از داخل جعبه ی مرد گدا برداشت و گفت: امیدوارم از این کار من بدت نیامده باشد. تو هم مثل من یک تاجری. داری چیزی می فروشی که قیمتش بسیار عادلانه است.
سپس با عجله به طرف ایستگاه رفت و سوار قطار بعدی شد.
چند ماه بعد، در یک مناسبت اجتماعی، مردی بسیار با شخصیت و شیک پوش نزد تاجر رفته و خود را معرفی کرد و گفت: شاید مرا به خاطر نداشته باشید، ولی من هیچ وقت شما را از یاد نمی برم. شما عزت نفس از دست رفته ی مرا به من برگرداندید. من گدایی بیش نبودم. شما از راه رسیدید و گفتید که من هم به نوبه ی خود تاجرم.
نتیجه اخلاقی:
انسان بزرگ کسی است که دیگران در نزد وی احساس بزرگی کنند.
👈مدرسه قرآن و عترت
https://eitaa.com/madrese_msn
#داستان_آموزنده
دختری با پدرش میخواستند از یک پل چوبی رد شوند. پدر رو به دخترش گفت: دخترم دست من را بگير تا از پل رد شويم.
دختر رو به پدر كرد و گفت:
من دست تو را نميگيرم تو دست مرا بگير.
پدر گفت: چرا؟ چه فرقي ميكند؟ مهم اين است كه دستم را بگيري و با هم رد شویم.
دخترك گفت: فرقش اين است كه اگر من دست تو را بگيرم ممكن است هر لحظه دست تو را رها كنم،
اما تو اگر دست مرا بگيري هرگز آن را رها نخواهي كرد!
این دقیقا مانند داستان رابطه ما با خداوند است؛
هر گاه ما دست او را بگيریم ممكن است با هر غفلت و ناآگاهي دستش را رها كنیم،
اما اگر از او بخواهیم دستمان ما را بگيرد، هرگز دستمان را رها نخواهد كرد!
و اين يعنی عشق...
"دعا کنیم فقط خـــدا دستمونو بگیره"
https://eitaa.com/madrese_msn
#داستان_آموزنده
دختری با پدرش میخواستند از یک پل چوبی رد شوند. پدر رو به دخترش گفت: دخترم دست من را بگير تا از پل رد شويم.
دختر رو به پدر كرد و گفت:
من دست تو را نميگيرم تو دست مرا بگير.
پدر گفت: چرا؟ چه فرقي ميكند؟ مهم اين است كه دستم را بگيري و با هم رد شویم.
دخترك گفت: فرقش اين است كه اگر من دست تو را بگيرم ممكن است هر لحظه دست تو را رها كنم،
اما تو اگر دست مرا بگيري هرگز آن را رها نخواهي كرد!
این دقیقا مانند داستان رابطه ما با خداوند است؛
هر گاه ما دست او را بگيریم ممكن است با هر غفلت و ناآگاهي دستش را رها كنیم،
اما اگر از او بخواهیم دستمان ما را بگيرد، هرگز دستمان را رها نخواهد كرد!
و اين يعنی عشق...
"دعا کنیم فقط خـــدا دستمونو بگیره"
👈مدرسه قرآن و عترت
https://eitaa.com/madrese_msn
#داستان_آموزنده وزیبا
ابن سینا همراه با ابوریحان بیرونی عازم سفر شدند. بوعلی برای کشف گیاهان دارویی و ابوریحان برای ستاره شناسی.
پس از تاریکی هوا به خانه پیرمردی در بیابان رفتند تا شب را در آن اندکی استراحت کنند. پس از آنکه پیرمرد طعامی به آنها داد از آنها خواست در اتاق بخوابند. اما ابوریحان گفت: جای خواب ما را پشتبام پهن کن تا من صبح اندکی مطالعه ستارگان کنم.
پیر مرد گفت: امشب باران میبارد بهتر است از خوابیدن در پشت بام منصرف شوید. ابوریحان گفت: من ستارهشناسم و میدانم که امشب هوا صاف خواهد بود.
پیرمرد اتمام حجت کرد و بستر این دو مهمان را در پشت بام گستراند. پاسی از شب نگذشته بود که با چکههای باران هر دو دانشمند از خواب برخواستند و از نردبان پایین آمده و کنار دیوار ایستادند در حالیکه خیس شده بودند.
ابو علی سینا به ابوریحان گفت: کاش اندکی غرور خود را کنار میگذاشتی و حرف این پیرمرد را گوش میدادی تا ما اکنون خیس نبودیم.
ابوریحان که از این دانش پیرمرد در حیرت بود تا صبح منتظر شدند تا پیرمرد برای نماز برخواست.
پیرمرد گفت: من برای گوسفندانم سگی دارم که هر شب بیرون اصطبل میخوابد و نگهبانی میدهد. شبی که، این سگ به داخل اصطبل برای خواب رود من یقین میکنم آن شب باران خواهد آمد و دیشب، سگ داخل اصطبل رفت.
ابوریحان در حیرت ماند و گفت: حال باورم شد، که علم را باید خدا به مخلوقاتش عطا کند علمی که خدا به سگش داده، ابوریحان سالها اگر با اصطرلاب، پی آن رود به اندازه سگ هم نمیفهمد.
ابوریحان دست بالا برد و دعا کرد، ❀رَبِّ زِدنی عِلمًا❀ ۩خدایا علم مرا افزون کن۩ و هر دو آمین گفتن
👈مدرسه قرآن و عترت
https://eitaa.com/madrese_msn
#داستان_آموزنده
صحرانشینی شترش را گم کرد و با خود قسم یاد کرد که اگر شترش پیدا شود آنرا به یک درهم بفروشد. اما وقتی شتر را پیدا کرد از قسمش پشیمان شد و با خود گفت :"من چگونه می توان شتری به این نازنینی را تنها به یک درهم بفروشم! "از سوی چون قسم یاد کرده بود از ترس عقوبت، نمی توانست قسمش را بشکند پس چاره ای اندیشید این گونه که، گربه ای را با طناب به گردن شتر آویزان کرده و به بازار می رود و فریاد می زند :
"شترم را به یک درهم می فروشم اما گربه ی که به گردنش آویزان است را به صد درهم می فروشم، خریدار باید هر دوی آنها را با هم بخرد هیچ کدام را جدا نمی فروشم."
مردی که از آنجا می گذشت رو به صحرا نشین می کند و می گوید :" چه خوب و ارزان بود این شتر، اگر این قلاده به گردنش نبود! "
لئيم اگر به شتر بخشدت عطا مستان
كه اين ز عادت اهل كرم برون باشد
قلاده ای كه ز محنت به گردنش بندند
هــزار بـار ز بار شــتر فـــزون باشد
منبع: بهارستان جامی
پی نوشت : منظور جامی آن است که عاقل هرگز نباید از افراد فرومایه و پست چیزی را حتی به رایگان قبول کند، چون به احتمال زیاد این بخشش بدون چشم داشت نیست و به دنبالش سختی و رنجی برای شخص حاصل خواهد شد.
👈مدرسه قرآن و عترت
https://eitaa.com/madrese_msn
#داستان_آموزنده
كشاورز و بزغاله اش
روزی كشاورزی بود كه دلش به بزغاله اش خوش بود. هروقت گمش می کرد، "نی لبک" می زد و بزغاله با صدای "نی لبک" پیدایش می شد.
یک روز صبح وقتی کشاورز بیدار شد، دید بزغاله اش نیست. هرچه چشم انداخت او را نیافت. "نی لبک" را برداشت و توی مزرعه راه افتاد. "نی لبک" زد، بزغاله صدای "نی لبک" را نشنید و نیامد.
پیرمرد دلواپس شد. سراسر مزرعه را گشت. همه جور صدایی بود جز صدای بع بع بزغاله. همه صداها آزارش می داد، سر به آسمان بلند کرد و گفت: "خدایا کاری کن که جز بع بع بزغاله ام هیچ صدایی را نشنوم."
ناگهان دید از "نی لبک" صدای بزغاله می آید؛ هر چه بیشتر در "نی لبک" دمید بزغاله ی توی "نی لبک" بیشتر بع بع کرد. پیرمرد "نی لبک" نزد و دنبال بزغاله گشت و گوش داد. دید گاوش صدای بزغاله می کند، الاغش بع بع می کند، گنجشک ها و کلاغ ها و قورباغه صدای بزغاله می کردند، باد توی شاخه درخت ها می پیچید و برگها صدای بزغاله می کردند. هر صدایی صدای بزغاله شد و از خود بزغاله خبری نبود.
فکر کرد مشکل از گوش هایش است، گوش هایش را مالید و بزغاله را صدا کرد، خودش هم صدای بزغاله داد؛ پیرمرد به دنبال بزغاله راه افتاد و از مزرعه بیرون رفت. توی راه "نی لبک" زد، باز هم از "نی لبکش" صدای بزغاله آمد. خسته شد و رو کرد به آسمان و گفت: "نمی خواهم، رهایم کن!" و "نی لبک" زد، کم کم صدای بزغاله ته کشید. به مزرعه بر گشت و گوش داد؛ دید کلاغ قارقار می کند، الاغ عرعر، گاو ما ما و گنجشک جیک جیک. دنیا از صداهای جور واجور زیبا شد. هر کس و هر چیز صدای خودش را داشت. پیرمرد "نی لبک" زد. بزغاله که گوشه طویله زیر پالان الاغ، خواب بود، با صدای "نی لبک" بیدار شد. پیش پیرمرد آمد. بع بع کرد.
اگر بخواهیم که همیشه دنیا را از یک پنجره بنگریم، آنقدر که دیگر وجود پنجره را مهم و حیاتی بدانیم نه بیرون آن را، قطعاً فرصت های زیادی را برای لذت بردن از جهان بزرگ و رنگارنگ خلقت از خود گرفته ایم؛ جهانی که پر است از چیزهایی که ما گاه دوستشان داریم، گاهی نه. چیزهایی که شاید هیچ وقت ندیدمشان. پس به جای آنکه از گم شدن متعلقات خود بترسیم و زندگی بدون آن را برای خود رسیدن به آخر خط تلقی کنیم، خوب است وقت و انرژی خود را صرف بیشتر آموختن و لذت بردن کنیم. خوب است در قفس اندیشه مان را باز کنیم تا برود هوایی بخورد و نفسی تازه کند.
👈مدرسه قرآن و عترت
https://eitaa.com/madrese_msn
#داستان_آموزنده
روزی روزگاری مردی اول صبح در بازاری پرسه میزد که ناگهان با عزرائیل چشمدرچشم شد و دید که فرشتۀ مرگ خشمگین در او مینگرد.
مرد، ترسان و پریشان، به درگاه سلیمان نبی پناه بُرد و به سلیمان التماس کرد که به باد فرمان دهد که او را با خود به هندوستان ببرد تا دست عزرائیل به او نرسد.
سلیمان به باد فرمان داد که چنین کند. باد هم بهفرمان سلیمان مَرد را برداشت و با خود به هندوستان برد.
روز بعد سلیمان به عزرائیل گفت: «مردی دیروز به من گفت که در بازار با خشم به او نگاه کردهای، جریان چه بود؟»
عزرائیل جواب داد: «راستش با خشم نگاه نکردم، با تعجب نگاه کردم و تعجبم از این بود که خدا به من فرمان داده بود امروز جان این مرد را در هندوستان بگیرم و من وقتی این مرد را اینجا و فرسنگها دور از هندوستان دیدم تعجب کردم که چطور ممکن است جان مردی را که الان اینجاست، امروز در هندوستان بگیرم، چون او هرقدر هم تُند برود نمیتواند امروز به هندوستان برسد؟!»
👈مدرسه قرآن و عترت
https://eitaa.com/madrese_msn
#داستان_آموزنده
💢حواسمان به دور وریامون باشه...
مردی از کنار جنگلی رد می شد، شیری را دید که برای شغالی خط و نشان می کشد. شغال به خانه رفت و در را بست ولی شیر همچنان به حرکات رزمی اش ادامه داد و شغال را به جدال فرا خواند . مرد سرگرم تماشای آنان بود که کلاغی از بالای درخت از او پرسید چه چیز تو را این چنین متعجب کرده است؟
مرد گفت: به خط و نشانهای شیر فکر می کنم ، شغال هم بی توجه به خانه اش رفته بیرون نمی آید!
کلاغ گفت ای نادان آنها تو را سرگرم کرده اند تا روباه بتواند غذایت رابخورد!
مرد دید غذایش از دستش رفته از کلاغه پرسید روباه غذایم را برد شیر و شغال را چه حاصل؟
کلاغه چنین توضیح داد: روباه گرسنه بود توان حمله نداشت، غذایت را خورد و نیرو گرفت، شیرهم بدنش کوفته بود خودش را گرم کرد تا هنگام حمله آماده باشد و شغال هم خسته بود رفت خانه تا نیرویی تازه کند تا آن زمان که جلوتر رفتی هرسه به تو حمله کنند و تو را بخورند!؟
مردپرسید: از اطلاعاتی که به من دادی تو را چه حاصل؟
کلاغ گفت: آنها کیسه زر تو را به من وعده داده بودند تا تو را سرگرم کنم!
👈مدرسه قرآن و عترت
https://eitaa.com/madrese_msn
#داستان_آموزنده
مجلس میهمانی بود.
پیر مرد از جایش برخاست تا به بیرون برود...
اما وقتی که بلند شد، عصای خویش را بر عکس بر زمین نهاد.....
و چون دسته عصا بر زمین بود
تعادل کامل نداشت...
دیگران فکر کردند که او چون پیر شده، دیگر حواس خویش را از دست داده و متوجه نیست که عصایش را بر عکس بر زمین نهاده.
به همین خاطر صاحبخانه با حالتی که خالی از تمسخر نبود به وی گفت:
پس چرا عصایت را بر عکس گرفته ای؟!
پیر مرد آرام و متین پاسخ داد:
زیرا انتهایش خاکی است، می خواهم
فرش خانه تان خاکی نشود...
👈مدرسه قرآن و عترت
https://eitaa.com/madrese_msn
#داستان_آموزنده
🔆گريه جبرئيل
يك روز عيد حضرت امام حسن (علیه السلام ) و امام حسين (علیه السلام ) به حجره جدشان حضرت رسول الله (صل الله علیه وآله و سلم ) وارد شدند و فرمودند: يا جداّه امروز روز عيد است و فرزندان عرب همه با لباسهاى رنگارنگ خود را آراسته اند و لباسهاى نو پوشيده اند و ما لباس نو نداريم و براى همين كار هم خدمت شما آمده ايم كه فكرى بحال ما كنيد.
حضرت حال آنها را بررسى كرد و گريه اى نمود... تا آنجا كه دو قطعه لباس از بهشت كه به كمك حضرت جبرئيل (علیه السلام ) يكى براى امام حسن لباس سبز و ديگرى براى امام حسين (علیه السلام ) لباس سرخ آورد و آنها پوشيدند و خوشحال شدند حضرت جبرئيل وقتى اين حالات را مشاهده نمود، گريه نمود.
حضرت رسول (صل الله علیه وآله و سلم ) فرمود: اى برادرم اى جبرئيل در يك مثل امروزى كه فرزندان من شاد و خرسند هستند، تو چرا گريه مى كنى و مهموم و مغموم و محزون هستى ؟!
ترا بخدا قسمت مى دهم كه اگر خبرى هست به من بگو و مرا از اين ناراحتى برهان . حضرت جبرئيل فرمود:
اى رسول خدا بدان اينكه براى دو فرزندت رنگ مختلف اختيار گرديد. يكى حضرت حسن ناچار است زهر بنوشد و از شدت زهر رنگش سبز مى شود. و حضرت حسين را ذبح مى كنند و بدنش را با خونش خضاب مى كنند. در اينجا پيامبر (صل الله علیه وآله و سلم ) خيلى گريه كرد.
📚بحار الا نوار: 44، 245
👈مدرسه قرآن و عترت
https://eitaa.com/madrese_msn
🌹#داستان_آموزنده
مرد عربى خدمت پيامبر (ص) آمد و گفت: علِّمنى ممّا علّمك اللّه؛ یعنی از آنچه خدا به تو آموخته به من بياموز.
پيامبر او را به يكى از يارانش سپرد تا آيات قرآن را به او تعليم دهد،
آن صحابی سوره «زلزال» را تا آخر به آن مرد تعليم داد.
هنگامی که به آیه «فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّة خَيْراً يَرَه...» (یعنی «پس هر کس ذرهای کار خوب انجام دهد میبیند» رسیدند؛
تازه وارد به فکر فرو رفت و از معلم خود پرسید: آیا این جمله از جانب خداست؟!
معلم پاسخ داد: آری!
آن مرد ایستاد و گفت: همين آیه مرا كافى است! من درس خود را از این آیه فرا گرفتم؛ اکنون که خدا ریز و درشت کارهای ما را میداند و همه اعمال ما حساب دارد، تکلیفم روشن شد؛ این جمله برای زندگی من کافی است؛
او پس از این سخن خداحافظی کرد و از مسجد خارج شد.
صحابی نزد پیامبر بازگشت و با تعجب گفت: این شاگرد امروز خیلی کم حوصله بود و حتی نگذاشت من بیش از یک سوره کوچک برایش بخوانم و سخنی به این مضمون بر زبان آورد: «در خانه اگر کس است، یک حرف بس است!»
پيامبر اكرم(ص) فرمود: «او را به حال خود واگذاريد كه مرد فقيهى شد».
👈مدرسه قرآن و عترت
https://eitaa.com/madrese_msn
#داستان_آموزنده
🔆امتحان هوش
تا آخر هيچيك از شاگردان نتوانست به سؤ الى كه معلم عاليقدر طرح كرده بود جواب درستى بدهد. ههركس جوابى داد و هيچكدام مورد پسند واقع نشد. سؤ الى كه رسول اكرم در ميان اصحاب خود طرح كرد اين بود:
در ميان دستگيره هاى ايمان كداميك از همه محكمتر است ؟.
يكى از اصحاب : نماز. رسول اكرم : نه . ديگرى : زكات . رسول اكرم : نه .
سومى : روزه . رسول اكرم : نه .
چهارمى : حج و عمره . رسول اكرم : نه .
پنجمى : جهاد. رسول اكرم : نه .
عاقبت جوابى كه مورد قبول واقع شود از ميان جمع حاضر داده نشد، خود حضرت فرمود:
تمامى اينهايى كه نام برديد كارهاى بزرگ و با فضيلتى است ، ولى هيچكدام از اينها آنكه من پرسيدم نيست . محكمترين دستگيره هاى ايمان دوست داشتن به خاطر خدا و دشمن داشتن به خاطر خداست .
📚كافى ، ج 2 (باب الحب فى اللّه والبغض فى اللّه ) ص 25. وسائل ، ج 2 (چاپ اميربهادر) ص 497.
👈مدرسه قرآن و عترت
https://eitaa.com/madrese_msn