eitaa logo
مدرسه قرآن و عترت(تلاوتها و حکایتها )
3.4هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
7.3هزار ویدیو
347 فایل
🌹تمام فعالیت های این کانال نذر فرج اقا صاحب الزمان ان شاءالله ؛👌حضور هيچ کس در این کانال اتفاقی نیست استفاده ازپست های این کانال به هرصورت که دلتون بخواد،آزاداست ادمین ها: 1-جواد ایمانی @imani093 2-یاسین غلامی @Ygholami14
مشاهده در ایتا
دانلود
✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 💕 » از ويژگي هاي ابراهيم، احترام به ديگران، حتي به اسيران جنگي بود. هميشه اين حرف را از ابراهيم ميشنيديم كه: اكثر اين دشمنان ما انسان هاي جاهل و ناآگاه هستند. بايد اسلام واقعي را از ما ببيند. آن وقت خواهيد ديد كه آنها هم مخالف حزب بعث خواهند شد. لذا در بسياري از عملياتها قبل از شليك به سمت دشمن در فكر به اسارت درآوردن نيروهاي آنها بود. با اسير هم رفتار بسيار صحيحي داشت. سه اسير عراقي را داخل شهرآوردند. هنوز محلي براي نگهداري آنها نبود. مسئوليت حفاظت آنها را به ابراهيم سپرديم. هر چيزي كه از طرف تداركات براي مــا ميآمد و يا هر چيزي كه ما ميخورديم. ابراهيم همان را بين اســرا توزيع ميكرد. همين باعث ميشد كه همه، حتي اسرا مجذوب رفتار او شوند. كمي هم عربي بلد بود. در اوقات بيكاري مي نشست و با اسرا صحبت ميكرد. دو روز ابراهيم با آنها بود، تا اينكه خودرو حمل اسرا آمد. آنها از ابراهيم سؤال كردند: شما هم با ما ميآيي؟ وقتي جواب منفي شنيدند خيلي ناراحت شــدند. آنها با گريه التماس ميكردند و ميگفتند: مــا را اينجا نگه دار، هر كاري بخواهي انجام ميدهيم. حتي حاضريم با بعثي ها بجنگيم! ـ٭٭٭ـ عمليات بر روي ارتفاعات بازي دراز آغاز شد. ما دو نفر كمي به سمت بالای ارتفاعات رفتيم. از بچه‌هاي خودي دور شديم. به سنگري رسيديم که تعدادي عراقي در آن بودند با اسلحه اشاره كردم که به سمت بيرون حركت كنيد. فكر نميكردم اينقدر زياد باشــند! ما دو نفر و آنها پانزده نفر بودند. گفتم: حركت كنيد. اما آنها هيچ حركتي نميكردند! طوري بين ما قرار گرفتند كه هر لحظه ممكن بود به هر دوي ما حمله كنند. شايد هم فكر نميكردند ما فقط دو نفر باشيم! دوباره داد زدم: حركت كنيد و با دســت اشاره كردم ولي همه عراقي هابه افسر درجه داري كه پشت سرشان بود نگاه ميكردند! افسر بعثي ابروهايش را بالا ميانداخت. يعني نرويد! خيلي ترسيدم، تا حالا در چنين موقعيتي قرار نگرفته بودم. دهانم از ترس تلخ شد. يك لحظه با خودم گفتم: همه را ببندم به رگبار، اما كار درستي نبود. هر لحظه ممكن بود اتفاق بدي رخ دهد. از ترس اسلحه را محكم گرفتم. از خدا خواستم كمكم كند. يكدفعه از پشت سنگر ابراهيم را ديديم. به سمت ما ميآمد. آرامش عجيبي پيدا كردم. تا رسيد، در حالي كه به اسرا نگاه ميكردم گفتم: آقا ابرام، كمك! پرسيد: چي شده؟! گفتم: مشكل اون افسر عراقيه. نميخواد اينها حركت كنند! بعد با دست، افسر را نشان دادم. لباس و درجه اش با بقيه فرق داشت و كاملا مشخص بود. ابراهيم اســلحه اش را روي دوشش انداخت و جلو رفت. با يك دست يقه افسر بعثي و با دست ديگر كمربند او را گرفت و در يك لحظه او را از جا بلند كرد! چند متر جلوتر او را جلوي پرتگاه آورد. تمامي عراقي‌ها از ترس روي زمين نشســتند و دستشان را بالا گرفتند. افسر بعثي مرتب به ابراهيم التماس ميكرد و ميگفت: الدخيل الدخيل، ارحم ارحم و همينطور ناله ميكرد. ذوق زده شــده بودم، در پوست خودم نميگنجيدم، تمام ترس لحظات پيش من برطرف شــده بود۰ ابراهيم افسر عراقي را به ميان اسرا برگرداند. آن روز خدا ابراهيم را به كمك ما فرستاد. بعد با هم، اسرا و افسر بعثي را به پايين ارتفاع انتقال داديم۰ •••🕊 👈مدرسه قرآن و عترت https://eitaa.com/madrese_msn