✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋
#ســلام_بر_ابراهیـم1💕
#قسمت51»
يكــي از عمليات هاي نفوذي ما در منطقه غرب به اتمام رســيد.
بچههارا فرستاديم عقب.
پس از پايان عمليات، يك يك ســنگرها را نگاه كرديم.
كسي جا نمانده بود.
ما آخرين نفراتي بوديم كه بر ميگشتيم.
ســاعت يك نيمه شــب بود. ما پنج نفر مدتي راه رفتيم.
به ابراهيم گفتم:
آقا ابرام خيلي خســته ايم، اگه مشكلي نيست اينجا استراحت كنيم. ابراهيم
موافقت كرد و در يك مكان مناسب مشغول استراحت شديم.
هنوز چشــمانم گرم نشده بود که احساس كردم از سمت دشمن كسي به
ما نزديك ميشود!
يكدفعه از جا پريدم.
از گوشه ای نگاه كردم. درست فهميده بودم در زير
نور ماه كاملا مشخص بود.
يك عراقي در حالي كه كسي را بر دوش حمل ميكرد به ما نزديك ميشد!
خيلي آهســته ابراهيم را صدا زدم. اطراف را خوب نگاه كردم.
كسي غير
از آن عراقي نبود!
وقتــي خوب به ما نزديك شــد از ســنگر بيرون پريديــم و در مقابل آن
عراقي قرار گرفتيم.
سرباز عراقي خيلي ترسيده بود. همان جا روي زمين نشست.
يكدفعــه متوجه شــدم، روي دوش او يكي از بچههاي بســيجي خودمان
است! او مجروح شده و جامانده بود!
خيلــي تعجب كــردم.
اســلحه را روي كولم انداختم.
بــا كمك بچهها،
مجروح را از روي دوش او برداشتيم.
رضا از او پرسيد: تو كي هستي، اينجا
چه ميكني!؟
ســرباز عراقي گفت: بعد از رفتن شــما من مشــغول گشــت زني در ميان
سنگرها و مواضع شما بودم.
يكدفعه با اين جوان برخورد كردم. اين رزمنده
شــما از درد به خود ميپيچيد و مولا اميرالمومنين علیه السلام و امام زمان «عج» را صدا ميزد.
من با خودم گفتم: به خاطر مولا علي علیهالسلام هوا تاريك اســت و بعثي ها
نیامدهاند اين جوان را به نزديك سنگر ايرانيها برسانم و برگردم!
بعد ادامه داد: شــما حساب افسران بعثي را از حساب ما سربازان شيعه كه مجبوريم به جبهه بيائيم جدا كنيد.
حســابي جاخــوردم. ابراهيم به ســرباز عراقي گفت: حــالا اگر بخواهي
ميتواني اينجا بماني و برنگردي. تو برادر شيعه ما هستي.
ســرباز عراقي عكســي را از جيب پيراهنش بيــرون آورد وگفت: اينها
خانواده من هســتند. من اگر به نيروهاي شــما ملحق شــوم صــدام آنها را ميكشد.
بعد با تعجب به چهره ابراهيم خيره شد! بعد از چند لحظه سكوت با لهجه عربي پرسيد: اَنت ابراهيم هادي!!
همه ما ســاكت شديم! باتعجب به يكديگر نگاه كرديم. اين جمله احتياج
به ترجمه نداشــت. ابراهيم با چشمان گرد شــده و با لبخندي از سر تعجب
پرسيد: اسم من رو از كجا ميدوني!؟
من به شــوخي گفتم: داش ابرام، نگفته بودي تو عراقي ها هم رفيق داري!
#ادامه_دارد•••🕊
👈مدرسه قرآن و عترت
https://eitaa.com/madrese_msn