#تجربه_سفر_کربلا_با_خودرو_شخصی
قسمت 6⃣
#کارهای_اداری۱
پیاده می شوم و به سمت گیت مهر ورود عراق می روم و توی صف می ایستم.
نوبتمکه می شود پاسپورت را دادم دست مأمور عراقی، توی سیستم ثبت کرد و مهر را کوبید روی گذرنامه.
خواستم گذرنامه را بگیرم که کاغذ زرد با مهر قرمز را دستم دید. داخل بخش تفتیش و بعد رفتن سگ مواد یاب کاغذ را دادهبودند دستم.
اشاره کرد به کاغذ و پرسید «سایق!؟» یعنی راننده ای!؟
به عربی گفتم آره. غر و لندی کرد که چرا از اول نمی گویی و پاسپورت رو از دستم قاپید و دوباره اسکن کرد.
کارت ماشین را هم خواست و اسکن کرد.
یک مهر دیگر هم روی پاسپورت زد. به مهر نگاه می کنم، مهر ورود ترانزیت راننده است و تصویر یک ماشین کوچک گوشه سمت راستش این را نشان می دهد.
خوب شد فهمید چون حتما باید توی پاسپورت راننده دو تا مهر بخورد و اگر نمیخورد دردسر می شد.
مأمور عراقی با دستش اشاره میکند که برو کمرک.
به سمت ماشین بر میگردمو بین راه از یک مغازه آدرس گمرک عراق را می پرسم. مرد مغازهدار با دست سمت شمال پایانه را نشان می دهد.
راه تردد با ماشین نیست . صف ترافیک تریلیهای ترانزیت عراقی مسیر را بسته است.
باران هم که تا همین امروز صبح می بارید و کل مسیر خاکی پایانه مرزی عراق را گل کرده بود. پاشنه های کفش را کشیدم و زدم به مسیر گلی...
حدود ۲۰۰-۳۰۰ متری که جلو رفتم رسیدم به یک محوطه سیمانی که با یک سازه سالنی کانکسی محصور شده بود. از اولین عراقی پرسیدم«وین کمرک» با دست نشان داد که همینجاست.
وارد یکی از سالنها شدم و مستقیم رفتم سراغ یک اتاق که درش باز بود.
مسئول عراقی که هنوز ابجوشش را نخورده بود و از گره ابروهاش مشخص بود که هنوز افطار نکرده است.
کارت بین المللی ماشین و گواهینامه بین المللی ام را به او دادم. با عصبانیت گفت «این چی!؟ کارت ماشین بده » گفتم «همین کارت ماشینه» عصبانیتش بیشتر شد که « فقط کارت ایرانی و پاسپورت »
کارت ماشین را از پنجره گذاشتم روی میزش. با اکراه کارت را از روی میز برداشت و شروع کرد به نوشتن توی دفتر بزرگ روی میزش.
دو تا نامه هم داد دستم
یکی خطاب به مدیر نقل البری که همان شرکت حمل و نقل جادهای عراق است و دیگری خطاب به مدیر گمرک زرباطیه...
و با فارسی نسبتا دست و پا شکسته ای گفت برو بیمه بگیر، نقل بری برو و مخابرات بعد بیا اینجا...
یک نگاه به کاغذها می اندازم و یک نگاه به جاده های گلی، نیم نگاهی هم به آسمان که لااقل تو یکی نبار.
بیرون می آیم و آدرس بیمه و نقل البری و مخابرات را می پرسم.
غافل از آنکه باید به ترتیبی که گفته بود به هر کدام مراجعه کنم می روم سراغ مخابرات که نزدیکتر است.
شکمم را میدهم داخل و با هر سختی از چند سانتیمتری که از در بزرگ سفیدی که بلافاصله بعد از گیت ورود عراق بود باز است. ترس و دلهره دارم
بالاخره هرچی باشد سرم را انداخته ام پایین و وارد سازمان اطلاعاتشان شدهام.
کسی از دور پیدا می شود.
نگاه به پیژامهاش که میاندازم انگار کمی آرام می شوم انگار اینجا همه راحتند.
با دست کانکس اول را نشان می دهد و آنجا برو...
در میزنم و ارام وارد کانکس می شود مرد با خوشرویی می آید به سمتم و کاغذها را میگیرد و می رود.
با خنده بر میگردد ومی گوید هنوز اول کاری، آخر سر باید بیای سراغ ما. برو سراغ دفتر حمل و نقل جادهای...
همه این مکالمات بینمان عربی بود. البته معتقدم که اصلا عربی تا اینجای کار خیلی ضروری نیست و صد البته که بلد باشی بهتر است ولی تا الآن همه مامورهای عراقی بلد بودند فارسی منظورشان را بفهمانند...
با هر کیفیت کاغذها را میگیرمو باریک می شوم و از در خارج می شوم...
#ادامه_دارد
👈مدرسه قرآن و عترت
https://eitaa.com/madrese_msn
#تجربه_سفر_کربلا_با_خودرو_شخصی
قسمت 7⃣
#کارهای_اداری۲
خیلی هم بد نشد حداقل حالا دیگر میدانستم که باید به ترتیب بروم بیمه و نقل بری و مخابرات.
به ذهنم میرسد که با ماشین بروم.
حداقلش این است که گِل کمتری میخورم.
سمت ماشین می روم و سوار می شویم و حرکت می کنم.
در راه از چند نفری می پرسم(وین تأمین..!؟ وین نقل البری...!؟) همه جوابها یکسان است.همه میگویند «گِبِل) یعنی مستقیم. شاید تعجب کنید که مگه عربها هم گ دارند. بله... ندارند اما تلفظ ق در گویش عراقی به نحوی است که گ شنیده می شود.
اینقدر مستقیم می روم که می رسم به خروجی پایانه. پیاده می شوم و می پرسم با دست اشاره می کند که نقل البری اینجاست.
پیش خودم میگویم حداقلش این است که میروم و یک آدرس درست ودرمان می پرسم. به سمت کانکسهای شرکة نقل البرّی یا همان حمل و نقل جادهای می روم.چراغ همه کانکسها خاموش است الا یکی .
در میزنم. صدای با نشاط اما با دهان پر می گوید تفضل و این یعنی بفرمایید.
در را آهسته باز میکنم و سرکی می کشم.
سه نفر نشسته اند سر سفره افطار. دلتان نخواهد مندی داشتند که یک غذای خلیجی است. با دست مشغول خوردن بودند. تازه یادم افتاد که شام نخوردهایم و حتما بچهها گرسنه اند. صمیمانه دعوت کردند که به آنها ملحق شوم و افطار کنم.
تشکر کردم و گفتم: عائلتی بالانتظار. معي طفل رضيع و يجب أن أغادره قريبًا. لأنه مزعج
یعنی خانوادهام منتظرند، همراهمان نوزاد شیرخواری داریم که اذیت است و باید زود برویم.
با سر اشاره کرد و گفت: بذار باشند. بیا بنشین... ( خلیهم . استریح) و به سینی مندی وسط سفره اشاره کرد.
در را بستم و برگشتم سمت ماشین و شروع کردم به بازی با سیدمحمدحسین. ده دقیقه ای گذشت و وقت شیر محمدحسین شد. دوباره رفتم و در زدم و پرسیدم «اَکو مای حار!؟» یعنی آبجوش دارید!؟
اشاره کرد به شیر آب و گفت «موجود» گفتم«لا، ترید لحلیب مجفف» (برای شیر خشک می خواهم)
+«ها... زجاجة الطفل»
-نعم زجاجة الطفل
+إی موجود بعد ۱۰ دقایق
برگشتم سمت ماشین.
سه چهار نفر ایرانی رسیدند. همه کاغذهای اداری و مدارک دستشان بود و دنبال نقل البری می گشتند.
قبلا در گیت تفتیش دیده بودمشان. پشت سر ما بودند ولی انگار یکیشان سابقهدار بود و کار بلد ولی کمی سردرگم.
گفتم همینجاست ولی مشغول افطارند و گفتند منتظر باشید.
کاغذ سومی دستشان بود. پرسیدم بیمه رفتید!؟ گفتند آره و آدرس را داد.
نگاه به ساعت گوشی کردم یک ربع گذشته بود دوباره رفتم سراغ کارمندان شرکت.
در را که باز کردم خندیدند و غر و لندی کردند و پاشدند.
یکی سفره را جمع کرد. آن یکی رفت سراغ کتری که آب جوش بگذارد و آن یکی هم دست مرا گرفت و برد سمت کانکس دیگر...
مدارک همه را به ترتیب گرفت و با خنده و به فارسی گفت: ۲۰ دقیقه...
دقیقه ای نگذشته بود و داشتم بر می گشتم به سمت ماشین که فریاد زد محمدحسین سراج الدین. برگشتم سمت پنجره اش.
به فارسی و با عصبانیت گفت: کو بیمه بابا!؟
به عربی گفتم:هنوز نگرفته ام.
گفت: یالا برو
رفیقش که تازه با سینی ظرفها رسیده بود شروع کرد بلند بلند به عربی صحبت کردن.
گویش و تن صدای خاصی داشت. همه حرفها را متوجه نشدم ولی فهوای کلام اینبود که یک ساعت است اینجاست . بزن برایش برود.
اپراتور با لب و لوچه کج و البته با لهنی پر از لج گفت ۱۳۲ دینار.
سریع ۶ تا ۲۵ دیناری شمردم و ۱۵۰ دینار گذاشتم روی میزش که ۱۸ دینار پس داد. نشست پشت سیستمش و اطلاعات را وارد کرد و یک برگه پرینت گرفت و مهر زد و دادش دستم. و گفت: برو بیمه
برگه ها را گرفتم و با سرعت سراغ ماشین که بروم به ادرسی که رفقای ایرانی داده بودند.
بچه ها دیگر شاکی شده بودمد و شام می خواستند.
یک رستوران کامیونی گوشه پایانه بود.
با سعید رفتیم و ۵ پرس خوراک مرغ و یک شوربا برای سید محمدحسینسفارش دادیم از قرار ۲۴ دینار عراقی.
از بس کیفیت غذا پایین بود افسوس خوردم که چرا از ایران غذای اماده یا حتی غذای حاضری همراه نیاورده بودیم.
کنار یک سقف فلزی بزرگ چند کانکس گذاشته بودند که البته چراغ همه خاموش بود.
از دو عراقی که آنجا نشسته بودند پرسیدم : وین تأمین!؟
با هم گفتگویی کردند و گفتند «نمیدونم ولی ایرانیها چند دقیقه پیش رفتن اینوری.»
حدسشان درست بود.کمی که جلو رفتم تابلو الشرکة العراقیه للتأمین را دیدم.
یک کیوسک ساده و البته بسته لود.
ایستادم و پیاده شدم و در زدم. پیر مرد در را باز کرد مدارک و پاسپورت را گرفت و گفت خمسة و ثلاثین عراقی . ۳۵ دینار گرفت،بیمه نامه را منگنه کرد به مدارک و داد دستم و پنجره را بست.
حالا باید دوباره می رفتم سراغ مخابرات. این بار مدارکم کامل بود و مسیر را هم بلد بودم و با ماشین رفتم سمت در بزرگ سفید. پیاده شدم و باز از همون لای در خودم را داخل کشیدم و رفتم سراغ کانکس و یک بازجویی تمام عیار اطلاعاتی...!
پرسید کجا ساکنی!؟
+قم
-کجا می ری !؟
+کربلا
مهر را کوبید و گفت برو...