eitaa logo
مدرسه قرآن و عترت(تلاوتها و حکایتها )
3.4هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
7.3هزار ویدیو
347 فایل
🌹تمام فعالیت های این کانال نذر فرج اقا صاحب الزمان ان شاءالله ؛👌حضور هيچ کس در این کانال اتفاقی نیست استفاده ازپست های این کانال به هرصورت که دلتون بخواد،آزاداست ادمین ها: 1-جواد ایمانی @imani093 2-یاسین غلامی @Ygholami14
مشاهده در ایتا
دانلود
14.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
باید غبار صحن تو را توتیا کنند «آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند» هو هوی باد نیست که پیچیده در رواق خیل ملائکند رضا یا رضا کنند بازار عاشقان تو از بس شلوغ شد ما شاعرت شدیم که مارا سوا کنند «هر گز نمیرد آنکه دلش» جَلد مشهد است حتی اگر که بال و پرش را جدا کنند هر کس به مشهد آمد و حاجت گرفت و رفت او را به درد کرب و بلا مبتلا کنند دردی عظیم و سخت که آن درد را فقط با یک نگاهِ گوشه چشمت دوا کنند از آن حریم قدسی‌ات آقای مهربان! «آیا شود که گوشهٔ چشمی به ما کنند» 👈السلام علیک یا امام الرئوف
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌅 🎙فرازی ناب و روح‌افزا از استاد شحات بزرگ 🗓آیات تلاوت‌شده: أَمْ أَبْرَمُوآ أَمْرًا فَإِنَّا مُبْرِمُونَ﴿۷۹﴾ أَمْ يَحْسَبُونَ أَنَّا لَا نَسْمَعُ سِرَّهُمْ وَنَجْوَاهُم ۚ (سوره مبارکه زخرف ، آیات ۷۹ و ۸۰) 🎵مقام: «» 👈مدرسه قرآن و عترت https://eitaa.com/madrese_msn
10.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨مقطعی طوفانی از اکبرالقراء شیخ مصطفی اسماعیل 🔸سوره مبارکه مریم 🔹آیات ۳۴ و ۳۵ ذَلِكَ عِيسَى ابْنُ مَرْيَمَ قَوْلَ الْحَقِّ الَّذِي فِيهِ يَمْتَرُونَ ﴿۳۴﴾ مَا كَانَ لِلَّهِ أَنْ يَتَّخِذَ مِنْ وَلَدٍ سُبْحَانَهُ إِذَا قَضَى أَمْرًا فَإِنَّمَا يَقُولُ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ﴿۳۵﴾ 👈مدرسه قرآن و عترت https://eitaa.com/madrese_msn
5.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یک پست متفاوت و اختصاصی ✨ اذان  با صدای ۹ قاری مشهور مصری از دوران نسل طلایی که بیشترین تأثیر رو توی سبک و مکتب قرائت قرآن گذاشتند • 🔹 عبدالباسط عبدالصمد (۱۹۸۸_۱۹۲۷) 🔹 مصطفی اسماعیل (۱۹۷۸_۱۹۰۵) 🔹 محمد صدیق منشاوی (۱۹۶۹_۱۹۲۰) 🔹 سید محمد نقشبندی (۱۹۷۶_۱۹۲۰) 🔹 محمود خلیل الحصری (۱۹۸۰_۱۹۱۷) 🔹 کامل یوسف بهتیمی (۱۹۶۹_۱۹۲۲) 🔹محمود علی البناء (۱۹۸۵-۱۹۲۶) 🔹 محمد محمود طبلاوی (۲۰۲۰_۱۹۳۴) 🔹 ابوالعینین شعیشع (۲۰۱۱_۱۹۲۲) 👈مدرسه قرآن و عترت https://eitaa.com/madrese_msn
💢↶ سه ساعت در ماه مبارک رمضان وجود دارد که خیلی گرانبهاست پس اگر تو بر آنها محافظت کنی نهایتاً این سه ساعت تا آخر ماه رمضان می‌شود نود ساعت ⬅️ این سه ساعت عبارتند از ↯ 🌸 ساعت افطار افطاری را زود حاضر کن و وقتی برای دعا بگذار چون برای روزه دار دعائی هست که مردود نمی‌شود پس برای خودت و عزیزانت و اموات دعا کن 🌸 ساعت دوم آخر شب است پس با خداوند خلوت کن که خداوند صدا می‌زند آیا درخواست کننده‌ای هست اجابتش کنم آیا استغفار کننده‌ای هست ببخشمش پس در آن زیاد استغفار کن 🌸 و اما ساعت سوم نشستن تو بعد از نماز صبح در جایگاه نمازت تا وقت اشراق ⬅️ این نود ساعت است پس بر بقیه اوقات مداومت کن بر ذکر و دوری از غیبت نمازهای فرض و قضاهایت را بجای بیار که فقط سی روز است و به سرعت می‌گذرد ⤵️ سه دعا در سجودتان فراموش نشود 〖اَللّٰهُمَّ إنی أسألکَ حسن الخاتمة〗 〖اَللّٰهُمَّ ارزُقنی توبة نَصوحَه قَبلَ المَوت〗 〖اَللّٰهُمَّ يا مُقَلِّبَ القُلوب ثَبِّت قَلبی عَلىٰ دينِک〗 👈مدرسه قرآن و عترت https://eitaa.com/madrese_msn
قسمت 5⃣ ... خیلی ها فکر کردند این که گفتم از ایران خارج شدیم کار تمام است. اما باید بدانیم که این طور نیست و تازه اصل ماجرا شروع شده ... از آخرین راهبند پایانه مهران که بگذریم وارد خاک کشور عراق می شویم. چهارنفر افسر عراقی به سمتمان می آیند و هدایتمان می کند به گوشه ای که توقف کنیم. یک نفر مدارک را چک می کند، دیگری از من و سرنشینان می‌خواهد پیاده شوید، آن یکی سراغ تفتیش خودرو می رود و آن یکی هم که پیداست رئیس است به بقیه دستور می دهد که این کار را بکن و آن کار را نکن. سرنشین‌های خودرو ‌را هدایت می کنند به سمت گیت مهر ورود عراقی، اجازه نمی دهند وسیله ای با خود ببرند و همه وسایل و کیف‌ها باید توی ماشین بمانند و البته راننده. افسری که مدارک ماشین را چک می کند داد میزند که محمد حسین (صاحب ماشبن) هم بماند. با اشاره پسرم‌را نشان می دهم که اچ صاحب ماشین است. خنده‌اش میگیرد و باور نمی کند. مدارک را میگیرم و کارت ماشین و پاسپورت پسر را جدا می کنم و به دستش می دهم. چک می کند و بلند بلند می خندد . رفقایش را صدا میکند و مدارک را نشان می دهد همه می خندد. برایشان جالب است که ماشین به نام یک بچه ۱ ساله است. به او‌ توضیح می دهم که در ایران مرسوم است و دلایلش را هم گفتم. همچنان با خنده و شوخی مدارک برا برداشت و رفت توی اتاق برای ثبت مغادرة (عزیمت). من هم رفتم سروقت تفتیش صندوق عقب . مأمور تفتیش گفت همه کیف‌ها را باز کن. به او‌توضیح دادم که فقط لباس و‌ وسایل شخصی است با جدیت کامل تذکر داد کیف ها را بازکن. سعید را صدا کردم برای باز کردن کیف های خودشان کمک کند. همه وسایل یاک و چمدان‌ها را بیرون ریختند و گشتند. با دقت کامل چند پاکت گز توی ماشین بود. توضیح دادم نوعی شیرینی ایرانی است. خواست یک بسته را باز کنم. خیالش راحت که شد رفت سراغ ما بقی وسایل. بهش تعارف کردم که یک دانه بردار با جدیت نهیب زد که ممنوع است. انگار بهش برخورد. مدارک را داد به دستم و گفت برو مهر ورود پاسپورتت بزن. از همان مسیری که بچه‌ها رفته بودند دویدم سمت گیت خروج عراق کمی شلوغ شده بود و صف تشکیل شده بود. علتش مشخص بود. صدای اذان می آمد و اکثر گیت ها رغته بودند برای افطار. ایستادم تا نوبتم شد. از قبل می دانستم که مهر ورود راننده باید متفاوت باشد. به او گفتم که سایق (راننده) هستم. مدارک را خواست و اسکن کرد و داد دستم. مهر ورود را زد یک مهر معمولی با تصویر یک ماشین کوچک کنارش که روی آن نوشته شده بود مغادرة بالسیاره. مهر را که گرفتم برگشتم به سمت ماشین. افسر مسئول عصیانی آمد به سمت که چرا ماشین را قفل کردی. به او توضیح دادم که چون فاصله گرفتم خود به خود قفل شد. کمی آرام شد و گفت همه درها کاپوت و صندوق را باز کن. این کار را که انجام دادم‌ صدا زد جیب الکلب (سگ را بیار) معلوم بود سگ مخدریاب است با آن جثه بزرگ پرید توی ماشین و همه جا را بوکشید. بنظر می‌رسید از ماشین خوشش آمده بود چون به سختی ولی خدا روشکر دست خالی پیاده اش کردند. آقای مسئول درها را بست و یک برگه یادداشت کوچک‌ با مهر قرمز که اسم محمدحسین و پلاک ماشین روی آن نوشته شده بود داد دستم و گفت به سلامت. سوار شدم و با سرعت به سمت عراق حرکت کردم. بچه ها تازه از گیت گذشته بودند. از دور دیدمشان و به شوخی شروع کردم به فریاد : نجف نجف نجف ... گل از گلشان شکفت و به سمتم حرکت کردند. از آنجا که کمتر از سه چهار دقیقه، بدون وسایل و راحت از مرز عراق گذشته بودند و تا قبل از آن هم سوار ماشین بودند خیلی پر نشاط و خوشحال بودند. ماشین را یک گوشه پارک کردم و پیاده شدم تا بروم دنبال یک ماراتن سخت در پایانه عراق و بچه ها را با ماشین تنها گذاشتم... 👈مدرسه قرآن و عترت https://eitaa.com/madrese_msn
قسمت 6⃣ پیاده می شوم و به سمت گیت مهر ورود عراق می روم و توی صف می ایستم. نوبتم‌که می شود پاسپورت را دادم دست مأمور عراقی، توی سیستم ثبت کرد و مهر را کوبید روی گذرنامه. خواستم گذرنامه را بگیرم که کاغذ زرد با مهر قرمز را دستم دید. داخل بخش تفتیش و بعد رفتن سگ مواد یاب کاغذ را داده‌بودند دستم. اشاره کرد به کاغذ و پرسید «سایق!؟» یعنی راننده ای!؟ به عربی گفتم آره. غر و لندی کرد که چرا از اول نمی گویی و پاسپورت رو از دستم قاپید و دوباره اسکن کرد. کارت ماشین را هم خواست و اسکن کرد. یک مهر دیگر هم روی پاسپورت زد. به مهر نگاه می کنم، مهر ورود ترانزیت راننده است و تصویر یک ماشین کوچک گوشه سمت راستش این را نشان می دهد. خوب شد فهمید چون حتما باید توی پاسپورت راننده دو تا مهر بخورد و اگر نمیخورد دردسر می شد. مأمور عراقی با دستش اشاره می‌کند که برو کمرک. به سمت ماشین بر میگردم‌و‌ بین راه از یک مغازه آدرس گمرک عراق را می پرسم. مرد مغازه‌دار با دست سمت شمال پایانه را نشان می دهد. راه تردد با ماشین نیست . صف ترافیک تریلی‌های ترانزیت عراقی مسیر را بسته است. باران هم که تا همین امروز صبح می بارید و کل مسیر خاکی پایانه مرزی عراق را گل کرده بود. پاشنه های کفش را کشیدم و زدم به مسیر گلی... حدود ۲۰۰-۳۰۰ متری که جلو رفتم رسیدم به یک محوطه سیمانی که با یک سازه سالنی کانکسی محصور شده بود. از اولین عراقی پرسیدم«وین کمرک» با دست نشان داد که همینجاست. وارد یکی از سالن‌ها شدم و مستقیم رفتم سراغ یک اتاق که درش باز بود. مسئول عراقی که هنوز ابجوشش را نخورده بود و از گره ابروهاش مشخص بود که هنوز افطار نکرده است. کارت بین المللی ماشین و گواهینامه بین المللی ام را به او دادم. با عصبانیت گفت «این چی!؟ کارت ماشین بده » گفتم «همین کارت ماشینه» عصبانیتش بیشتر شد که « فقط کارت ایرانی و پاسپورت » کارت ماشین را از پنجره گذاشتم روی میزش. با اکراه کارت را از روی میز برداشت و شروع کرد به نوشتن توی دفتر بزرگ روی میزش. دو تا نامه هم داد دستم یکی خطاب به مدیر نقل البری که همان شرکت حمل و نقل جاده‌ای عراق است و دیگری خطاب به مدیر گمرک زرباطیه... و با فارسی نسبتا دست و پا شکسته ای گفت برو بیمه بگیر، نقل بری برو و مخابرات بعد بیا اینجا... یک نگاه به کاغذها می اندازم و یک نگاه به جاده های گلی، نیم نگاهی هم به آسمان که لااقل تو یکی نبار. بیرون می آیم و آدرس بیمه و نقل البری و مخابرات را می پرسم. غافل از آنکه باید به ترتیبی که گفته بود به هر کدام مراجعه کنم می روم سراغ مخابرات که نزدیک‌تر است. شکمم را میدهم داخل و با هر سختی از چند سانتی‌متری که از در بزرگ سفیدی که بلافاصله بعد از گیت ورود عراق بود باز است. ترس و دلهره دارم بالاخره هرچی باشد سرم را انداخته ام پایین و وارد سازمان اطلاعاتشان شده‌ام. کسی از دور پیدا می شود. نگاه به پیژامه‌اش که می‌اندازم انگار کمی آرام می شوم انگار اینجا همه راحتند. با دست کانکس اول را نشان می دهد و آنجا برو... در میزنم و ارام وارد کانکس می شود مرد با خوشرویی می آید به سمتم و کاغذها را می‌گیرد و می رود. با خنده بر می‌گردد و‌می گوید هنوز اول کاری، آخر سر باید بیای سراغ ما. برو سراغ دفتر حمل و نقل جاده‌ای... همه این مکالمات بینمان عربی بود. البته معتقدم که اصلا عربی تا اینجای کار خیلی ضروری نیست و صد البته که بلد باشی بهتر است ولی تا الآن همه مامورهای عراقی بلد بودند فارسی منظورشان را بفهمانند... با هر کیفیت کاغذها را میگیرم‌و باریک می شوم و از در خارج می شوم... 👈مدرسه قرآن و عترت https://eitaa.com/madrese_msn