9.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آموزش_تجوید
#ترقیق_راء
✅ درس 2 - ترقیق راء
توسط استاد موسوی بلده
👈مدرسه قرآن و عترت
https://eitaa.com/madrese_msn
6.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آموزش_تجوید
#تفخیم_و_ترقیق_الف_مدی
✅ درس 3 - تفخیم و ترقیق الف مدی
توسط استاد موسوی بلده
👈مدرسه قرآن و عترت
https://eitaa.com/madrese_msn
6.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇵🇸 استاد : مرحوم محمود عبدالحکم
آیاتی از سوره مؤمنون
به روایت های حفص از عاصم کوفی و ورش از نافع مدنی
👈مدرسه قرآن و عترت
https://eitaa.com/madrese_msn
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مرحوم شحات_محمد_انور
سوره رحمن مقام حجاز
(نغمه حسینی)
👈مدرسه قرآن و عترت
https://eitaa.com/madrese_msn
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاطره جالب رهبری ..😂😂
👈مدرسه قرآن و عترت
https://eitaa.com/madrese_msn
11.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💌 نغمه چهارگاه
✳ با صدای ۶ قاری
🚩 شحات محمد_انور
🚩 صدیق منشاوی
🚩 مصطفی غلوش
🚩 مصطفی اسماعیل
🚩 حصان
🚩 محمد عمران
👈مدرسه قرآن و عترت
https://eitaa.com/madrese_msn
8.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💌 تلاوتهای زیبا
✳ استاد #شحات_محمد_انور
💢 سوره #تکویر
✳ استاد #انور_شحات_انور
💢 سوره #کافرون
✳ استاد #محمود_شحات
💢 سوره #قصص
#رست ، جواب + جواب الجواب
👈مدرسه قرآن و عترت
https://eitaa.com/madrese_msn
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💌 مقطعی زیبا و دلنشین
💢سوره مبارکه #انبیاء
✳ استاد محمود #علی_البناء
👈مدرسه قرآن و عترت
https://eitaa.com/madrese_msn
آن ها که کتاب نمی خوانند،
عمر کوتاه تری دارند،
و آن ها که میخوانند،
هر بار با قهرمان قصه،
وارد ماجرایی جدید میشوند
و هزاران بار عمر میکنند
👈مدرسه قرآن و عترت
https://eitaa.com/madrese_msn
✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋
#سلــام_بر_ابراهیـــم1💕
#قسمت_19»
سالهاي آخر، قبل از انقلاب بود. ابراهيم به جز رفتن به بازار مشغول فعاليت
ديگري بود.
تقريبًا کســي از آن خبر نداشــت. خودش هم چيزي نميگفت. اما كاملا
رفتار و اخلاقش عوض شده بود.
ابراهيم خيلي معنوي تر شــده بود. صبحها يک پلاســتيک مشكي دستش
ميگرفت و به سمت بازار ميرفت. چند جلد کتاب داخل آن بود.
يك روز با موتور از ســر خيابان رد ميشدم. ابراهيم را ديديم. پرسيدم: داش
ابرام کجا ميري؟!
گفت: ميرم بازار.
ســوارش کردم، بين راه گفتم: چند وقته اين پلاســتيک رو دستت ميبينم
چيه!؟ گفت: هيچي کتابه!
بين راه، سر کوچه نائب السلطنه پياده شد. خداحافظي کرد و رفت. تعجب
کردم، محل کار ابراهيم اينجا نبود. پس کجا رفت!؟
بــا كنجكاوي بــه دنبالش آمدم. تا اينکه رفت داخل يك مســجد، من هم
دنبالش رفتم. بعد در کنار تعدادي جوان نشست و کتابش را باز کرد.
فهميدم دروس حوزوي ميخواند، از مسجد آمدم بيرون. از پيرمردي که رد
ميشد سؤال کردم:
ببخشيد، اسم اين مسجد چيه؟ جواب داد: حوزه حاج آقا مجتهدي
با تعجب به اطراف نگاه کردم. فکر نميکردم ابراهيم طلبه شده باشه.
آنجا روي ديوار حديثي از پيامبر نوشته شده بود: »آسمانها و زمين و
فرشتگان، شب و روز براي سه دسته طلب آمرزش ميکنند: علماء ،کسانيکه
به دنبال علم هستند و انسانهاي با سخاوت».
شب وقتي از زورخانه بيرون ميرفتم گفتم: داش ابرام حوزه ميري و به ما
چيزي نميگي؟
يکدفعه باتعجب برگشــت و نگاهم کرد. فهميد دنبالش بودم. خيلي آهسته
گفت:
ِ آدم حيف عمرش رو فقط صرف خوردن و خوابيدن بکنه. من طلبه رسمي
نيســتم. همينطوري براي اســتفاده ميرم، عصرها هم ميرم بازار ولي فعلاً به
کسي حرفي نزن.
تــا زمان پيروزي انقلاب روال کاري ابراهيم به اين صــورت بود. پس از
پيروزي انقلاب آنقدر مشــغوليت هاي ابراهيم زياد شــد که ديگر به کارهاي قبلی نمی رسید
#ادامه_دارد...🕊
👈مدرسه قرآن و عترت
https://eitaa.com/madrese_msn
✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋
#سلــام_بر_ابراهیـــم1💕
#قسمت20»
عصر يکي از روزها بود. ابراهيم از سر کار به خانه می آمد. وقتي واردکوچه
شــد براي يك لحظه نگاهش به پسر همســايه افتاد. با دختري جوان مشغول
صحبت بود. پسر، تا ابراهيم را ديد بلافاصله از دختر خداحافظي کرد و رفت!
ميخواست نگاهش به نگاه ابراهيم نيفتد.
چند روز بعد دوباره اين ماجرا تکرار شــد. اين بار تا ميخواســت از دختر
خداحافظي کند، متوجه شــد که ابراهيم در حال نزديک شدن به آنهاست.
دختر سريع به طرف ديگر کوچه رفت و ابراهيم در مقابل آن پسر قرار گرفت.
ابراهيم شــروع کرد به سالم و عليک کردن و دست دادن. پسر ترسيده بود
اما ابراهيم مثل هميشه لبخندي بر لب داشت. قبل از اينکه دستش را از دست
او جدا کند با آرامش خاصي شروع به صحبت کرد و گفت: ببين، تو کوچه و
محله ما اين چيزها سابقه نداشته. من، تو و خانوادهات رو کامل ميشناسم، تو
اگه واقعًا اين دختر رو ميخواي من با پدرت صحبت ميکنم که...
جوان پريد تو حرف ابراهيم و گفت: نه، تو رو خدا به بابام چيزي نگو، من
اشتباه کردم، غلط كردم، ببخشيد و ...
ابراهيم گفت: نه! منظورم رو نفهميدي، ببين، پدرت خونه بزرگي داره، تو
هم که تو مغازه او مشــغول کار هستي، من امشب تو مسجد با پدرت صحبت
ميکنم. انشاءلله بتوني با اين دختر ازدواج کني، ديگه چي ميخواي؟
جوان که ســرش را پائين انداخته بود خيلي خجالــت زده گفت: بابام اگه
بفهمه خيلي عصباني ميشه
ابراهيــم جــواب داد: پدرت با من، حاجي رو من ميشناســم، آدم منطقي
وخوبيــه. جوان هم گفــت: نميدونم چي بگم ، هر چي شــما بگي. بعد هم
خداحافظي کرد و رفت.
شــب بعد از نماز، ابراهيم در مسجد با پدرآن جوان شروع به صحبت کرد.
اول از ازدواج گفت و اينکه اگر کسي شرايط ازدواج را داشته باشد و همسر
مناســبي پيدا کند، بايد ازدواج کند. در غير اينصورت اگر به حرام بيفتد بايد
پيش خدا جوابگو باشد.
و حالا اين بزرگترها هســتند که بايد جوانها را در اين زمينه کمک کنند.
حاجي حرفهاي ابراهيم را تأييد کرد. اما وقتي حرف از پســرش زده شــد
اخمهايش رفت تو هم!
ابراهيم پرســيد: حاجي اگه پســرت بخواد خودش رو حفظ کنه و تو گناه
نيفته، اون هم تو اين شرايط جامعه، کار بدي کرده؟
حاجي بعد از چند لحظه سکوت گفت: نه!
فرداي آن روز مادر ابراهيم با مادر آن جوان صحبت کرد و بعد هم با مادر
دختر و بعد...
يک ماه از آن قضيه گذشــت، ابراهيم وقتي از بازار برمي گشــت شب بود.
آخرکوچه چراغاني شده بود. لبخند رضايت بر لبان ابراهيم نقش بست.
رضايت، بخاطر اينکه يک دوســتي شــيطاني را به يک پيوند الهي تبديل
کــرده. ايــن ازدواج هنوز هم پا برجاســت و اين زوج زندگيشــان را مديون
برخورد خوب ابراهيم با اين ماجرا ميدانند.
#ادامه_دارد...🕊
👈مدرسه قرآن و عترت
https://eitaa.com/madrese_msn