✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨
✨🦋✨🦋✨
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
🦋✨
✨
#ســلام_بر_ابراهیـم1 💕
#قسمت48»
خودروهاونفربرهاي دشمن را ديديم كه در آتش ميسوخت.
مــا هم ســريع از منطقه خطر دور شــديم.
پس ازچند دقيقه متوجه شــديم
تانك هاي دشمن به همراه نيروهاي پياده، مشغول تعقيب ما هستند.
ما با عبور از داخل شيارها و لابه لای تپه ها خودمان را به رودخانه امام حسن علیه السلام رسانديم.
با عبور از رودخانه، تانكها نتوانستند ما را تعقيب كنند.
محل مناسبي را در پشــت رودخانه پيدا كرديم و مشغول استراحت شديم.
دقايقي بعد، از دور صداي هليكوپتر شنيده شد!
فكر اين يكي را نكرده بوديم. ابراهيم بلافاصله نقشه ها را داخل يك كوله پشتي ريخت و تحويل رضا داد و گفت: من و جواد ميمانيم شما سريع حركت كنيد.
كاري نميشــد كرد، خشاب هاي اضافه و چند نارنجك به آنها داديم و با ناراحتي از آنها جدا شديم و حركت كرديم.
اصلا همه اين مأموريت براي به دست آوردن اين نقشه ها بود.
اين موضوع به پيروزي در عمليات هاي بعدي بسيار كمك ميكرد.
از دور ديديم كه ابراهيم و جواد مرتب جاي خودشان را عوض ميكنند و با ژست به سمت هليكوپتر تيراندازي ميكردند.
هليكوپتر عراقي هم مرتب با
دور زدن به سمت آنها شليك ميكرد.
دو ساعت بعد به ارتفاعات رسيديم. ديگر صدايي نميآمد.
يكي از بچه ها كه خيلي ابراهيم را دوســت داشــت گريه ميكرد، ما هيــچ خبري از آنها نداشتيم.
نميدانستيم زنده هستند يا نه.
يادم آمد ديروز كه بيكار داخل شــيارها مخفي بوديــم، ابراهيم با آرامش خاصي مسابقه راه انداخت و بازي ميكرد.
بعد هم لغت هاي فارسي را به كردهاي گروه آموزش ميداد.
آنقدر آرامش داشت كه اصلا فكر نميكرديم در ميان مواضع دشمن قرار گرفتهايم.
وقتي هم موقع نماز شد ميخواست با صداي بلند اذان بگويد!
امــا با اصرار بچهها خيلــي آرام اذان گفت و بعد بــا حالت معنوي خاصي مشغول نماز شد.
ابراهيم در اين مدت شجاعتي داشت كه ترس را از دل همه
بچه ها خارج ميكرد.
حالا ديگر شب شده بود.
از آخرين باري كه ابراهيم را
ديديم ساعت ها ميگذشت.
به محل قرار رسيديم، با ابراهيم و جواد قرار گذاشته بوديم كه خودشان را
تا قبل از روشن شدن هوا به اين محل برسانند.
چند ساعت استراحت كرديم ولي هيچ خبري از آنها نشد.
هوا كمكم درحال روشن شدن بود. ما بايد از اين مكان خارج ميشديم. بچهها مرتب ذكرميگفتند و دعا ميخواندند.
آماده حركت شــديم کــه از دور صدايي آمد.
اسلحههارا مسلح كرديم و نشستيم.
چند لحظه بعد، از صداها متوجه شديم كه ابراهيم و جواد هستند. خوشحالي در چهــره همه موج ميزد. با كمك بچه هاي تازه نفس به كمكشــان رفتيم.
سريع هم از آن منطقه خارج شديم.
نقشــه هاي به دســت آمده از اين عمليات نفوذي در حملههای بعدي بسياركارســاز بود.
اين جز با حماسه بچههاي شجاع گروه از جمله ابراهيم و جواد
به دســت نميآمد.
فردا ظهر ابراهيم و جواد مثل هميشه آماده و پرتوان پيش
بچه هــا بودند.
با رضــا رفتيم پيش ابراهيــم. گفتم: داش ابــرام، ديروز وقتي
هليكوپتر رسيد چه كار كرديد؟
با آرامش خاص و هميشــگي خودش گفت: خدا كمك كرد.
من و جواد از هــم فاصله گرفتيم و مرتب جاي خودمان را عوض ميكرديم و به ســمت
هليكوپتر تيراندازي ميكرديم.
او هم مرتب دور ميزد و به سمت ما شليك ميكرد.
وقتي هم گلوله هايش تمام شد برگشت.
ما هم سريع و قبل از رسيدن نيروهاي پياده به سمت ارتفاع
حركت كرديم.
البته چند تركش ريز به ما خورد تا يادگاري بمونه!
#ادامه_دارد...🕊
https://eitaa.com/madrese_msn
✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋
#ســلام_بر_ابراهیـم1 💕
#قسمت49»
از ويژگي هاي ابراهيم، احترام به ديگران، حتي به اسيران جنگي بود. هميشه اين
حرف را از ابراهيم ميشنيديم كه: اكثر اين دشمنان ما انسان هاي جاهل و ناآگاه هستند.
بايد اسلام واقعي را از ما ببيند.
آن وقت خواهيد ديد كه آنها هم مخالف حزب بعث خواهند شد.
لذا در بسياري از عملياتها قبل از شليك به سمت دشمن در
فكر به اسارت درآوردن نيروهاي آنها بود.
با اسير هم رفتار بسيار صحيحي داشت.
سه اسير عراقي را داخل شهرآوردند. هنوز محلي براي نگهداري آنها نبود.
مسئوليت حفاظت آنها را به ابراهيم سپرديم.
هر چيزي كه از طرف تداركات
براي مــا ميآمد و يا هر چيزي كه ما ميخورديم.
ابراهيم همان را بين اســرا
توزيع ميكرد.
همين باعث ميشد كه همه، حتي اسرا مجذوب رفتار او شوند.
كمي هم عربي بلد بود.
در اوقات بيكاري مي نشست و با اسرا صحبت ميكرد.
دو روز ابراهيم با آنها بود، تا اينكه خودرو حمل اسرا آمد.
آنها از ابراهيم
سؤال كردند: شما هم با ما ميآيي؟ وقتي جواب منفي شنيدند خيلي ناراحت شــدند.
آنها با گريه التماس ميكردند و ميگفتند: مــا را اينجا نگه دار، هر
كاري بخواهي انجام ميدهيم. حتي حاضريم با بعثي ها بجنگيم!
ـ٭٭٭ـ
عمليات بر روي ارتفاعات بازي دراز آغاز شد. ما دو نفر كمي به سمت بالای
ارتفاعات رفتيم.
از بچههاي خودي دور شديم.
به سنگري رسيديم که تعدادي عراقي در آن بودند
با اسلحه اشاره كردم که به سمت بيرون حركت كنيد.
فكر نميكردم اينقدر زياد باشــند! ما دو نفر و آنها پانزده نفر بودند.
گفتم: حركت كنيد.
اما آنها هيچ حركتي نميكردند!
طوري بين ما قرار گرفتند كه هر لحظه ممكن بود به هر دوي ما حمله كنند.
شايد هم فكر نميكردند ما فقط دو نفر باشيم!
دوباره داد زدم: حركت كنيد و با دســت اشاره كردم ولي همه عراقي هابه
افسر درجه داري كه پشت سرشان بود نگاه ميكردند!
افسر بعثي ابروهايش را بالا ميانداخت.
يعني نرويد! خيلي ترسيدم، تا حالا
در چنين موقعيتي قرار نگرفته بودم. دهانم از ترس تلخ شد.
يك لحظه با خودم
گفتم: همه را ببندم به رگبار، اما كار درستي نبود.
هر لحظه ممكن بود اتفاق بدي رخ دهد.
از ترس اسلحه را محكم گرفتم. از
خدا خواستم كمكم كند.
يكدفعه از پشت سنگر ابراهيم را ديديم.
به سمت ما ميآمد.
آرامش عجيبي پيدا كردم. تا رسيد، در حالي كه به اسرا نگاه ميكردم
گفتم: آقا ابرام، كمك! پرسيد: چي شده؟!
گفتم: مشكل اون افسر عراقيه. نميخواد اينها حركت كنند! بعد با دست، افسر را نشان دادم.
لباس و درجه اش با بقيه فرق داشت و كاملا مشخص بود.
ابراهيم اســلحه اش را روي دوشش انداخت و جلو رفت.
با يك دست يقه
افسر بعثي و با دست ديگر كمربند او را گرفت و در يك لحظه او را از جا بلند
كرد! چند متر جلوتر او را جلوي پرتگاه آورد.
تمامي عراقيها از ترس روي زمين نشســتند و دستشان را بالا گرفتند. افسر بعثي مرتب به ابراهيم التماس ميكرد و ميگفت: الدخيل الدخيل، ارحم ارحم
و همينطور ناله ميكرد.
ذوق زده شــده بودم، در پوست خودم نميگنجيدم،
تمام ترس لحظات پيش من برطرف شــده بود۰
ابراهيم افسر عراقي را به ميان
اسرا برگرداند.
آن روز خدا ابراهيم را به كمك ما فرستاد.
بعد با هم، اسرا و افسر بعثي را به پايين ارتفاع انتقال داديم۰
#ادامه_دارد•••🕊
👈مدرسه قرآن و عترت
https://eitaa.com/madrese_msn
✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋
#سلــام_بر_ابراهیـــم1💕
#قسمت50»
عصر روز نيمه شــعبان ابراهيم وارد مقر شــد.
از نيمه شب خبري از او نبود.
حالا هم كه آمده يك اسير عراقي را با خودش آورده!
پرسيدم: آقا ابرام كجايي، اين . اسيركيه!؟
گفت: نيمه شب رفته بودم سمت دشــمن، كنار جاده مخفي شدم.
به تردد خودروهاي عراقي دقت كردم.
وقتي جاده خلوت شــد يك جيپ عراقي را
ديدم، با يك سرنشــين به ســمت من ميآمد.
ســريع رفتم وسط جاده، افسر
عراقي را اسير گرفتم و برگشتم.
بيــن راه بــا خودم گفتم: اين هم هديه ما براي امــام زمان)عج( ولي بعد، ازحرف خودم پشيمان شدم. گفتم: ما كجا و هديه براي امام زمان)عج.
همان روز بچه ها دور هم جمع شديم. از هر موضوعی صحبتي به ميان آمد
تا اينكه يكي از ابراهيم پرسيد:
بهترين فرماندهان در جبهه را چه كساني ميداني و چرا؟!
ابراهيــم كمي فكر كرد و گفت: تو بچههاي ســپاه هيچكس را مثل محمد بروجردي نميدانم.
محمد كاري كرد كه تقريبًا هيچكس فكرش را نميكرد.
در كردســتان با وجود آن همه مشــكلات توانســت گروههــاي پيش مرگ كــرد مســلمان را راهاندازي كنــد و از اين طريــق كردســتان را آرام كند.
در فرماندهان ارتش هم هيچكس مثل ســرگرد علي صياد شيرازي نيست.
ايشــان از بچههاي داوطلب ساده تر است.
آقاي صياد قبل از نظامي بودن يك
جوان حزباللهی و مومن است.
از نيروهاي هوانيروز، هر چه بگردي بهتر از ســروان شيرودي پيدا نميكني،
شيرودي در سرپل ذهاب با هليكوپتر خودش جلوي چندين پاتك عراق را گرفت.
با اينكه فرمانده پايگاه هوايي شــده آنقدر ساده زندگي ميكند كه تعجب
ميكنيد! وقتي هم از طرف ســازمان تربيت بدني چند جفت كفش ورزشــي
آوردند يكي را دادم به شيرودي، با اينكه فرمانده بود اما كفش مناسبي نداشت.
همان روز صحبت به اينجا رســيد كه آرزوي خودمان را بگوئيم.
هر كسي چيزي گفت.
بيشتر بچهها آرزويشان شهادت بود.
بعضيها مثل شهيدسيد ابوالفضل كاظمي به شوخي ميگفتند: خدا بنده هاي خوب و پاك را ســوا ميكند. براي همين ما مرتب گناه ميكنيم كه ملائكه سراغ ما را نگيرند! ما ميخواهيم حالاحالاها زنده باشم. بچهها خنديدند و بعد
هم نوبت ابراهيم شد.
همــه منتظر آرزوي ابراهيم بودند. ابراهيــم مكثي كرد وگفت: آرزوي من
شهادت هست ولي حال نه! من دوست دارم در نبرد با اسرائيل شهيد شوم!
ـ٭٭٭ـ
صبح زود بود. از سنگرهاي كمين به سمت گيلان غرب برگشتم.
وارد مقرسپاه شدم. برخالف هميشه هيچكس آنجا نبود.
كمي گشتم ولي بي فايده بود. خيلي ترسيدم. نكند عراقي ها شهر را تصرف كردهاند!
داخل حياط فرياد زدم: كســي اينجا نيست؟! درب يكي از اطاق ها باز شد.
يكي از بچهها اشاره كرد، بيا اينجا!
وارد اتاق شدم. همه ساكت رو به قبله نشسته بودند!
ابراهيم تنها، در اتاق مجاور نشسته بود و با صداي سوزناک مداحي ميكرد.
براي دل خودش ميخواند. با امامزمان)عج( نجوا ميكرد. آنقدر سوز عجيبي
در صدايش بود كه همه اشك ميريختند.
#ادامه_دارد•••🕊
👈مدرسه قرآن و عترت
https://eitaa.com/madrese_msn
✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋
#ســلام_بر_ابراهیـم1💕
#قسمت51»
يكــي از عمليات هاي نفوذي ما در منطقه غرب به اتمام رســيد.
بچههارا فرستاديم عقب.
پس از پايان عمليات، يك يك ســنگرها را نگاه كرديم.
كسي جا نمانده بود.
ما آخرين نفراتي بوديم كه بر ميگشتيم.
ســاعت يك نيمه شــب بود. ما پنج نفر مدتي راه رفتيم.
به ابراهيم گفتم:
آقا ابرام خيلي خســته ايم، اگه مشكلي نيست اينجا استراحت كنيم. ابراهيم
موافقت كرد و در يك مكان مناسب مشغول استراحت شديم.
هنوز چشــمانم گرم نشده بود که احساس كردم از سمت دشمن كسي به
ما نزديك ميشود!
يكدفعه از جا پريدم.
از گوشه ای نگاه كردم. درست فهميده بودم در زير
نور ماه كاملا مشخص بود.
يك عراقي در حالي كه كسي را بر دوش حمل ميكرد به ما نزديك ميشد!
خيلي آهســته ابراهيم را صدا زدم. اطراف را خوب نگاه كردم.
كسي غير
از آن عراقي نبود!
وقتــي خوب به ما نزديك شــد از ســنگر بيرون پريديــم و در مقابل آن
عراقي قرار گرفتيم.
سرباز عراقي خيلي ترسيده بود. همان جا روي زمين نشست.
يكدفعــه متوجه شــدم، روي دوش او يكي از بچههاي بســيجي خودمان
است! او مجروح شده و جامانده بود!
خيلــي تعجب كــردم.
اســلحه را روي كولم انداختم.
بــا كمك بچهها،
مجروح را از روي دوش او برداشتيم.
رضا از او پرسيد: تو كي هستي، اينجا
چه ميكني!؟
ســرباز عراقي گفت: بعد از رفتن شــما من مشــغول گشــت زني در ميان
سنگرها و مواضع شما بودم.
يكدفعه با اين جوان برخورد كردم. اين رزمنده
شــما از درد به خود ميپيچيد و مولا اميرالمومنين علیه السلام و امام زمان «عج» را صدا ميزد.
من با خودم گفتم: به خاطر مولا علي علیهالسلام هوا تاريك اســت و بعثي ها
نیامدهاند اين جوان را به نزديك سنگر ايرانيها برسانم و برگردم!
بعد ادامه داد: شــما حساب افسران بعثي را از حساب ما سربازان شيعه كه مجبوريم به جبهه بيائيم جدا كنيد.
حســابي جاخــوردم. ابراهيم به ســرباز عراقي گفت: حــالا اگر بخواهي
ميتواني اينجا بماني و برنگردي. تو برادر شيعه ما هستي.
ســرباز عراقي عكســي را از جيب پيراهنش بيــرون آورد وگفت: اينها
خانواده من هســتند. من اگر به نيروهاي شــما ملحق شــوم صــدام آنها را ميكشد.
بعد با تعجب به چهره ابراهيم خيره شد! بعد از چند لحظه سكوت با لهجه عربي پرسيد: اَنت ابراهيم هادي!!
همه ما ســاكت شديم! باتعجب به يكديگر نگاه كرديم. اين جمله احتياج
به ترجمه نداشــت. ابراهيم با چشمان گرد شــده و با لبخندي از سر تعجب
پرسيد: اسم من رو از كجا ميدوني!؟
من به شــوخي گفتم: داش ابرام، نگفته بودي تو عراقي ها هم رفيق داري!
#ادامه_دارد•••🕊
👈مدرسه قرآن و عترت
https://eitaa.com/madrese_msn
✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋
#ســلام_بر_ابراهیـم1💕
#قسمت52»
ســرباز عراقــي گفت: يك مــاه قبل، تصوير شــما و چند نفــر ديگر از
فرماندهان اين جبهه را براي همه يگان هاي نظامي ارســال كردند و گفتند:
هركس ســر اين فرماندهان ايراني را بيــاورد جايزه بزرگي از طرف صدام
خواهد گرفت!
در همان ايام خبر رســيد که از فرماندهي سپاه غرب، مسئولي براي گروه اندرزگو انتخاب شده و با حكم مسئوليت راهي گیلان غرب شده.
ما هم منتظر شديم ولي خبري از فرمانده نشد.
تا اينكه خبر رســيد، جمال تاجيك كه مدتي اســت به عنوان بسيجي در
گروه فعاليت دارد همان فرمانده مورد نظر است!
با ابراهيم وچند نفر ديگربه سراغ جمال رفتيم. از او پرسيديم: چرا خودت
را معرفي نكردي؟! چرا نگفتي كه مسئول گروه هستي؟
جمال نگاهي به ما كرد وگفت: مســئوليت براي اين اســت كه كار انجام شود.
خدا را شكر، اينجا كار به بهترين صورت انجام ميشود.
من هم از اينكه بين شــما هســتم خيلي لذت ميبــرم. از خدا هم به خاطر
اينكه مرا با شما آشنا كرد ممنونم.
شما هم به كسي حرفي نزنيد تا نگاه بچهها به من تغيير نكند.
جمال بعد از
مدتــي در عمليات مطلع الفجر در حالي كه فرمانده يكي از گردانهاي خط شكن بود به شهادت رسيد.
روزهاي پاياني سال 1359 خبر رسيد بچه هاي رزمنده، عملياتي ديگري را بر
روي ارتفاعات بازي دراز انجام داده اند.
قرار شد هم زمان بچههاي اندرزگو،
عمليات نفوذي در عمق مواضع دشمن انجام دهند.
1 و رضا گوديني و من انتخاب شديم.
براي اين كار به جز ابراهيم، وهاب قنبري
شاهرخ نورايي و حشمت كوه پيكر نيز از ميان كردهاي محلي با ما همراه شدند.
وسايل لازم كه مواد غذايي و سالح و چندين مين ضد خودرو بود برداشتيم.
با تاريك شدن هوا به سمت ارتفاعات حركت كرديم.
با عبور از ارتفاعات، به
منطقه دشت گيلان رسيديم.
با روشن شدن هوا در محل مناسبي استقرار پيدا كرديم و خودمان را مخفي كرديم.
در مدت روز، ضمن اســتراحت، به شناســايي مواضع دشــمن و جادههای
داخل دشت پرداختيم.
از منطقه نفوذ دشمن نيز نقشه اي ترسيم كرديم.
دشت روبروي ما دو جاده داشــت كه يكي جاده آســفالته «جاده دشــت گيلان» و
ديگري جاده خاكي بود كه صرفًا جهت فعاليت نظامي از آن استفاده ميشد.
فاصله بين ايــن دو جاده حدودًا پنج كيلومتر بود.
يــك گروهان عراقي با
استقرار بر روي تپهها و اطراف جادهها امنيت آن را برعهده داشتند.
1 -از بنيانگزاران سپاه كرمانشاه و از نيروهاي كرد محلي بود. وهاب تحصيلات دانشگاهي داشت و به
قرآن ونهج البلاغه مسلط بود. بسياري از نيروها، واردنشدن كرمانشاه رادرغائله كردستان مديون مديريت
وشجاعت او ميدانستند.
وهاب هم اجر زحماتش را گرفت و به ياران شهيدش پيوست.
#ادامه_دارد•••🕊
👈مدرسه قرآن و عترت
https://eitaa.com/madrese_msn
✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋
#سلــام_بر_ابراهیـــم1💕
#قسمت53»
با تاريك شدن هوا و پس از خواندن نماز حركت كرديم.
من و رضا گوديني به سمت جاده آسفالته و بقيه بچهها به سمت جاده خاكي رفتند.
در اطراف جاده پناه گرفتيم. وقتي جاده خلوت شــد به ســرعت روي
جاده رفتيم.
دو عدد مين ضد خودرو را در داخل چالههای موجود كار گذاشتيم.
روي آن را با كمي خاك پوشانديم و سريع به سمت جاده خاكي حركت كرديم.
از نقــل و انتقالات نيروهای دشــمن معلوم بود كــه عراقيها هنوز بر روي
بازيدراز درگير هســتند.
بيشــتر نيروهــا و خودروهاي عراقي به آن ســمت ميرفتند.
هنوز به جاده خاكي نرسيده بوديم كه صداي انفجار مهيبي از پشت
سرمان شنيديم.
ناگهان هر دوي ما نشستيم و به سمت عقب برگشتيم!
يك تانك عراقي روي مين رفته بود و در حال سوختن بود.
بعد از لحظاتي
گلولههای داخل تانك نيز يكي پس از ديگري منفجر شــد. تمام دشــت از
ســوختن تانك روشن شــده بود. ترس و دلهره عجيبي در دل عراقيها افتاده بود.
به طوري كه اكثر نگهبان هاي عراقي بدون هدف شليك ميكردند.
وقتي به ابراهيم و بچهها رسيديم، آنها هم كار خودشان را انجام داده بودند.
با هم به سمت ارتفاعات حركت كرديم. ابراهيم گفت: تا صبح وقت زيادي داريم.
اســلحه و امكانات هم داريم، بياييد با كمين زدن، وحشت بيشتري در
دل دشمن ايجاد كنيم.
هنوز صحبت هاي ابراهيم تمام نشده بود که ناگهان صداي انفجاري از داخل
جاده خاكي شــنيده شد.
يك خودرو عراقي روي مين رفت و منهدم شد.
همه ما از اينكه عمليات موفق بود خوشحال شديم.
صداي تيراندازي عراقيها بسيار
زياد شد.
آنها فهميده بودند كه نيروهاي ما در مواضع آنها نفوذ كردهاند براي
همين شروع به شليك خمپاره و منور كردند.
ما هم با عجله به سمت كوه رفتيم.
روبروي ما يك تپه بود. يكدفعه يك جيپ عراقي از پشــت آن به سمت ماآمد۰
آنقدر نزديك بود كه فرصتي براي تصميمگيري باقي نگذاشت!
بچهها ســريع سنگر گرفتند و به سمت جيپ شليك كردند.
بعد از لحظاتي
به سمت خودرو عراقي حركت كرديم. يك افسر عالیرتبه عراقي و راننده او كشته شده بودند.
فقط بي سيم چي آنها مجروح روي زمين افتاده بود. گلوله به
پاي بي سيم چي عراقي خورده بود و مرتب آه و ناله ميكرد.
يكي از بچه ها اســلحه اش را مسلح كرد و به سمت بي سيم چي رفت. جوان
عراقي مرتب ميگفت: الامان الامان.
ابراهيم ناخودآگاه داد زد: ميخواي چيكار كني؟!
گفت: هيچي، ميخوام راحتش كنم.
ابراهيم جواب داد: رفيق، تا وقتي تيراندازي ميكرديم او دشمن ما بود، اما
حالا كه اومديم بالای سرش، اون اسير ماست!
بعد هم به سمت بي سيم چي عراقي آمد و او را از روي زمين برداشت. روي
كولش گذاشت و حركت كرد.
همه با تعجب به رفتار ابراهيم نگاه ميكرديم.
يكــي گفت: آقا ابرام، معلومه چي كار ميكنــي!؟ از اينجا تا مواضع خودي ســيزده كيلومتر بايد توي كوه راه بريم.
ابراهيم هم برگشت و گفت: اين بدن
قوي رو خدا براي همين روزها گذاشته!
بعد به سمت كوه راه افتاد.
ما هم سريع وسايل داخل جيپ و دستگاه بي سيم
عراقيها را برداشتيم و حركت كرديم. در پايين كوه كمي استراحت كرديم
و زخم پاي مجروح عراقي را بستيم بعد دوباره به راهمان ادامه داديم.
پس از هفت ســاعت كوهپيمايي به خط مقدم نبرد رسيديم. در راه ابراهيم با اســير عراقي حرف ميزد. او هم مرتب از ابراهيم تشكر ميكرد. موقع اذان
صبح در يك محل امن نماز جماعت صبح را خوانديم.
اســير عراقي هم با ما
نمازش را به جماعت خواند!
آن جا بود كه فهميدم او هم شيعه است. بعد از نماز،كمي غذا خورديم۰
#ادامه_دارد•••🕊
الـٰلّهُمَ ؏َجــِّلِ لوَلــیِّڪَ اَلْفــَرَجْ بحق
حضࢪٺ زینب ڪبرۍ سلام الله علیها
👈مدرسه قرآن و عترت
https://eitaa.com/madrese_msn
✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋
#سلــام_بر_ابراهیـــم1💕
#قسمت54»
هرچه كه داشتيم بين همه حتي اسير عراقي به طور مساوي تقسيم كرديم.
اسير عراقي كه توقع اين برخورد خوب را نداشت.
خودش را معرفي كرد وگفت:
من ابوجعفر، شــيعه و ساكن كربلا هســتم. اصلا فكر نميكردم كه شما اينگونه
باشــيد و...خلاصه كلي حرف زد كه ما فقط بعضي از كلماتش را ميفهميديم.
هنوز هوا روشن نشــده بود که به غار«بان سيران» در همان نزديكي رفتيم و
استراحت كرديم. رضا گوديني براي آوردن کمک به سمت نيروها رفت.
ســاعتي بعد رضا با وســيله و نيروي كمكي برگشت و بچه ها را صدا كرد.
پرســيدم: رضا چه خبر!؟ گفت: وقتي به ســمت غار برميگشــتم يكدفعه جا
خوردم! جلوي غار يك نفر مسلح نشسته بود.
اول فكر كردم يكي از شماست.
ولي وقتي جلو آمدم باتعجب ديدم ابوجعفر، همان اســير عراقي در حالي كه
اسلحه در دست دارد مشغول نگهباني است! به محض اينكه او را ديدم رنگم پريد.
اما ابوجعفر سلام كرد و اسلحه را به من داد.
بعد به عربي گفت: رفقاي شما خواب بودند. من متوجه يك گشتي عراقي
شدم كه از اين جا رد ميشد.
براي همين آمدم مواظب باشم كه اگر نزديك
شدند آنها را بزنم!
با بچهها بــه مقر رفتيم. ابوجعفر را چند روزي پيش خودمان نگه داشــتيم.
ابراهيم به خاطر فشــاري كه در مسير به او وارد شده بود راهي بيمارستان شد.
چند روز بعد ابراهيم برگشت. همه بچهها از ديدنش خوشحال شدند. ابراهيم
را صدا زدم و گفتم: بچههاي سپاه غرب آمدهاند از شما تشكر كنند!
باتعجب گفت: چطور مگه، چي شده؟! گفتم: تو بيا متوجه ميشي!
با ابراهيم رفتيم مقر ســپاه، مسئول مربوطه شروع به صحبت كرد: ابوجعفر،
اسير عراقي كه شما با خودتان آورديد، بی سيم چي قرارگاه لشکر چهارم عراق بــوده.
اطلاعاتي كه او به ما از آرايش نيروها، مقر تيپ ها، فرماندهان، راههاي
نفوذ و... داده بسيار بسيار ارزشمند است!
بعد ادامه دادند: اين اســير ســه روز است كه مشــغول صحبت است. تمام
اطلاعاتش صحيح و درست است.
از روز اول جنــگ هم در اين منطقه بوده.
حتي تمام راه هاي عبور عراقي ها،
تمامي رمزهاي بي سيم آنها را به ما اطلاع داده.
براي همين آمدهایم تا از كار مهم
شما تشكر كنيم. ابراهيم لبخندي زد و گفت: اي بابا ما چيكاره ايم، اين كارخدا بود.
فرداي آن روز ابوجعفر را به اردوگاه اسيران فرستادند. ابراهيم هر چه تلاش
كرد كه ابوجعفر پيش ما بماند نشــد. ابوجعفرگفته بود: خواهش ميكنم من را
اينجا نگه داريد.
ميخواهم با عراقي ها بجنگم! اما موافقت نشده بود.
ـ٭٭٭ـ
مدتي بعد، شنيدم جمعي از اسراي عراقي به نام گروه توابين به جبهه آمدهاند.
آنها به همراه رزمندگان تيپ بدر با عراقي ها ميجنگيدند.
عصر بــود. يكي از بچه هاي قديمي گروه به ديدن من آمد. با خوشــحالي
گفــت: خبر جالبي برايت دارم. ابوجعفر همان اســير عراقي در مقر تيپ بدر
مشغول فعاليت است!
عمليات نزديك بود. بعد از عمليات به همراه رفقا به محل تيپ بدر رفتيم. گفتيم:
هر طور شــده ابوجعفر را پيدا ميكنيم و به جمع بچه هاي گروه ملحق ميكنيم.
قبل از ورود به ســاختمان تيپ، با صحنه اي برخورد كرديم كه باوركردني نبود.
تصاوير شــهداي تيپ بر روي ديوار نصب گرديده بود. تصوير ابوجعفر
در ميان شهداي آخرين عمليات تيپ بدر مشاهده ميشد!
سرم داغ شد. حالت عجيبي داشتم. مات ومبهوت به چهره اش نگاه كردم.
ديگر وارد ساختمان نشديم.
از مقر تيپ خارج شــديم. تمام خاطرات آن شــب در ذهنم مرور ميشد.
حمله به دشــمن، فداكاري ابراهيم، بي ســيم چي عراقي، اردوگاه اسراء و تيپ
بدر و... بعد هم شهادت، خوشا به حالش!
#ادامه_دارد•••🕊
الـٰلّهُمَ ؏َجــِّلِ لوَلــیِّڪَ اَلْفــَرَجْ بحق
حضࢪٺ زینب ڪبرۍ سلام الله علیها
👈مدرسه قرآن و عترت
https://eitaa.com/madrese_msn
✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋
#سلــام_بر_ابراهیـــم1💕
#قسمت55»
خيلي بي تاب بود. ناراحتي در چهرهاش موج ميزد. پرسيدم: چيزي شده!؟
ابراهيــم با ناراحتي گفت: ديشــب با بچه هــا رفته بوديم شناســائي، تو راه برگشت ماشاءالله عزيزي
رفت روي مين و ، درست در كنار مواضع دشمن،شهيد شد.
عراقي ها تيراندازي كردند.
ما هم مجبور شديم برگرديم.
تازه علت ناراحتياش را فهميدم. هوا كه تاريك شد ابراهيم حركت كرد،
نيمه هاي شب هم برگشت، خوشحال و سرحال!
مرتب فرياد ميزد؛ امدادگر... امدادگر... سريع بيا، ماشاءالله زنده است!
بچهها خوشــحال بودند، ماشــاءالله ســوار آمبولانس كرديم.
اما ابراهيم
گوشه اي نشسته بود به فكر!
كنارش نشستم. با تعجب پرسيدم: تو چه فكري!؟
مكثي كرد و گفت: ماشاءالله وسط ميدان مين افتاد، نزديك سنگر عراقي ها.
اما وقتي به سراغش رفتم آنجا نبود.
كمي عقبتر پيدايش كردم، دور از ديد دشمن. در مكاني امن!
نشسته بود منتظر من.
ـ٭٭٭ـ
خون زيادي از پاي من رفته بود. بي حس شــده بــودم.
عراقيها اما مطمئن
بودندکه زنده نیستم۰
حالت عجيبي داشتم. زير لب فقط ميگفتم: يا صاحب الزمان (عج) ادركني.
هوا تاريك شده بود. جواني خوش سيما و نوراني بالاي سرم آمد. چشمانم
را به سختي باز كردم.
مرا به آرامي بلند كرد.
از ميدان مين خارج شــد. در گوشه اي امن مرا روي
زمين گذاشت. آهسته و آرام.
من دردي حس نميكردم! آن آقا کلی با من صحبت کرد.
بعد فرمودند: كسي ميآيد و شما را نجات ميدهد. او دوست ماست!
لحظاتي بعد ابراهيم آمد. با همان صلابت هميشگي.
مرا به دوش گرفت و حركت كرد. آن جمال نوراني ابراهيم را دوست خود
معرفي كرد.
خوشا به حالش
اينها را ماشاءالله نوشته بود. در دفتر خاطراتش از جبهه گيلان غرب.
ـ٭٭٭ـ
ماشــاءالله سالها در منطقه حضور داشت. او از معلمين با اخلاص وباتقواي
گيـلـان غرب بود كــه از روز آغاز جنگ تا روز پاياني جنگ شــجاعانه درجبههها و همه عملياتهاحضور داشت.
او پس از اتمام جنگ، در سانحه رانندگي به ياران شهيدش پيوست.
👈مدرسه قرآن و عترت
https://eitaa.com/madrese_msn
✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋
#سلــام_بر_ابراهیـــم1💕
#قسمت56»
قبل از اذان صبح برگشــت.
پيكر شــهيد هم روي دوشش بود. خستگي درچهر ه اش موج ميزد.
صبح، برگه مرخصي را گرفت.
بعد با پيكر شــهيد حركت كرديم. ابراهيم
خسته بود و خوشحال.
ميگفت: يك ماه قبل روي ارتفاعات بازيداز عمليات داشتيم.
فقط همين
شــهيد جامانده بود. حال بعد از آرامش منطقه، خدا لطف كرد و توانستيم اورا بياوريم.
خبر خيلي سريع رسيده بود تهران. همه منتظر پيكر شهيد بودند.
روز بعد، از
ميدان خراسان تشييع با شكوهي برگزار شد.
ميخواستيم چند روزي تهران بمانيم، اما خبر رسيد عمليات ديگري در راه
است.
قرار شد فردا شب از مسجد حركت كنيم.
ـ٭٭٭ـ
با ابراهيم و چند نفر از رفقا جلوي مســجد ايســتاديم.
بعد از اتمام نماز بود.
مشغول صحبت و خنده بوديم.
پيرمردي جلو آمد. او را ميشناختم. پدر شهيد بود. همان كه ابراهيم، پسرش را از بالاي ارتفاعات آورده بود. سلام كرديم و جواب داد!
همه ســاكت بودند. براي جمع جوان ما غريبه مي نمود.
انگار ميخواســت
چيزي بگويد، اما!
لحظاتي بعد ســكوتش را شكســت و گفت: آقا ابراهيــم ممنونم.
زحمت كشيدي، اما پسرم!
پيرمرد مكثي كرد و گفت: پسرم از دست شما ناراحت است!!
لبخند از چهره هميشــه خندان ابراهيم رفت.
چشــمانش گرد شــده بود از
تعجب، آخر چرا!!
بغض گلوي پيرمرد را گرفته بود. چشــمانش خيس از اشك شد. صدايش
هم لرزان و خسته:
ديشــب پســرم را در خواب ديدم. به من گفت: در مدتي كــه ما گمنام و
بي نشــان بر خاك جبهه افتاده بوديم، هرشب مادر سادات حضرت زهرا سلام الله علیها
به ما سر ميزد.
اما حالا، ديگر چنين خبري نيست!
پسرم گفت:«شهداي گمنام مهمانان ويژه حضرت صديقه هستند!»
پيرمرد ديگر ادامه نداد.
سكوت جمع ما را گرفته بود.
به ابراهيم نگاه كردم.
دانه هاي درشــت اشــك از گوشــه چشمانش غلط ميخورد و پايين ميآمد.
ميتوانســتم فكرش را بخوانم. گمشــده اش را پيدا
كرده بود. «گمنامـي!»
ـ٭٭٭ـ
بعد از اين ماجرا نگاه ابراهيم به جنگ و شــهدا بسيار تغيير كرد. ميگفت:
ديگر شــك ندارم، شــهداي جنگ ما چيزي از اصحاب رسول خدا صلی الله علیه وآله و
اميرالمؤمنين علیه السلام كم ندارند.
مقام آنها پيش خدا خيلي بالاست.
بارها شنيدم كه ميگفت: اگر كسي آرزو داشته كه همراه امام حسين عليه السلام
دركربلا باشد، وقت امتحان فرا رسيده.
#ادامه_دارد•••🕊
👈مدرسه قرآن و عترت
https://eitaa.com/madrese_msn
✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋
#سلــام_بر_ابراهیـــم1💕
#قسمت57»
ابراهیم مطمئن بود كه دفاع مقدس محلي براي رسيدن به مقصود و سعادت و كمال انساني است.
براي همين هر جا ميرفت از شهدا ميگفت. از رزمنده ها و بچه هاجنگ
تعريــف ميكرد. اخلاق و رفتارش هــم روز به روز تغيير ميكرد و معنويتر ميشد.
ًدو ســه ساعت اول شب را ميخوابيد و بعد در همان مقر اندرزگو معمولا بيرون ميرفت!
موقع اذان برميگشت و براي نماز صبح بچه ها را صدا ميزد. با خودم گفتم:
ابراهيم مدتي است كه شبها اينجا نميماند!؟
يك شــب به دنبال ابراهيم رفتم. ديدم براي خواب به آشــپزخانه مقر سپاه
رفت.
پُرس وجوكردم. فهميدم فردا از پيرمردي كه داخل آشپزخانه كار ميكرد
كه بچه هاي آشپزخانه همگي اهل نمازشب هستند.
ابراهيم براي همين به آنجا ميرفت، اما اگر داخل مقر نماز شــب ميخواند همه ميفهمند.
اين اواخر حركات و رفتار ابراهيم من را ياد حديث امام علي «ع» به نوف بكالي ميانداخت كه فرمودند:
«شيعه من كساني هستند كه عابدان در شب و شيران در روز باشند.»
رفته بودم ديدن دوستم. او در عملياتي در منطقه غرب مجروح شد.
پاي او شــديدًا آســيب ديده بود. به محض اينكه مرا ديد خوشــحال شد و خيلي از من تشكر كرد. اما علت تشكر كردن او را نميفهميدم!
دوســتم گفت: ســيد جون، خيلــي زحمت كشــيدي، اگه تــو مرا عقب
نميآوردي حتمًا اسير ميشدم!
گفتم: معلوم هست چي ميگي!؟ من زودتر از بقيه با خودرو مهمات آمدم عقب و به مرخصي رفتم. دوستم با تعجب گفت:
نه بابا، خودت بودي، كمكم كردي و زخم پاي مرا هم بستي!
اما من هر چه ميگفتم: اين كار را نكرده ام بي فايده بود.
مدتي گذشت. دوباره به حرف هاي دوستم فكر كردم. يكدفعه چيزي به ذهنم
رسيد. رفتم سراغ ابراهيم! او هم در اين عمليات حضور داشت و مرخصي آمد.
با ابراهيم به خانه دوستم رفتيم. به او گفتم: كسي را كه بايد از او تشكر كني، آقا ابراهيم است نه من! چون من اصلا آدمي نبودم که بتوانم کسي را هشت کيلومتر آن هم در کوه با خودم عقب بياورم.
براي همين فهميدم بايد کار چه کسي باشد!
يك آدم کم حرف، كه هم هيکل من باشــد و قدرت بدني بالائي داشــته
باشد. من را هم بشناسد. فهميدم کار خودش است!
امــا ابراهيم چيزي نمی گفــت. گفتم: آقا ابرام به جــدم اگه حرف نزني از
دستت ناراحت ميشم. اما ابراهيم از كار من خيلي عصباني شده بود.
#ادامه_دارد •••🕊
👈مدرسه قرآن و عترت
https://eitaa.com/madrese_msn
✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋
#سلــام_بر_ابراهیـــم1💕
#قسمت58»
گفت : سيد چي بگم؟! بعد مكثي كرد و با آرامش ادامه داد: من دستخالي
ميآمدم عقب. ايشان در گوش هاي افتاده بود. پشت سر من هم کسی نبود. من تقريبًا آخرين نفر بودم.
درآن تاريکي خونريزي پايش را با بند پوتين بستم و حركت كرديم. در راه به من ميگفت سيد، من هم فهميدم که بايد از رفقاي شما باشد. براي همين چيزي نگفتم. تا رسيديم به بچه هاي امدادگر.
بعد از آن ابراهيم از دست من خيلي عصباني شد. چند روزي با من حرف نميزد!
علتش را ميدانستم. او هميشه ميگفت كاري كه براي خداست، گفتن ندارد.
ـ٭٭٭ـ
به همراه گروه شناسائي وارد مواضع دشمن شديم. مشغول شناسائي بوديم
که ناگهان متوجه حضور يک گله گوسفند شديم.
چوپان گله جلو آمد و سلام کرد. بعد پرسيد: شما سربازهاي خمينی هستيد!؟
ابراهيم جلو آمد و گفت: ما بنده هاي خدا هستيم.
بعد پرسيد: پيرمرد توي اين دشت و کوه چه ميکني؟! گفت: زندگي ميکنم.
دوباره پرسيد: پيرمرد مشکلي نداري؟!
پيرمرد لبخندي زد و گفت: اگر مشکل نداشتم که از اينجا ميرفتم.
ابراهيم به سراغ وسايل تداركات
رفت. يک جعبه خرما و تعدادي نان و کمي هم از آذوقه گروه را به پيرمرد داد و گفت: اينها هديه امام خميني«ره» براي شماست.
پيرمرد خيلي خوشحال شد. دعا کرد و بعد هم از آنجا دور شديم.
بعضــي از بچه ها به ابراهيم اعتراض کردند؛ ما يك هفته بايد در اين منطقه باشيم. تو بيشتر آذوقه ما را به اين پيرمرد دادي!
ً معلوم نيست کار ما چند روز طول بکشد. در ثاني مطمئن
ابراهيم گفت: اگاه باشــيد اين پيرمرد ديگر با ما دشــمني نميکند. شما شــك نكنيد، كار براي
رضاي خدا هميشــه جواب ميدهد. درآن شناسائي با وجود کم شدن آذوقه،
کار ما خيلي سريع انجام شد. حتي آذوقه اضافه هم آورديم.
☆☆☆ـ
امير منجرســال اول جنگ بود. به مرخصي آمدم. با موتور از سمت ميدان سرآسياب به سمت ميدان خراسان در حرکت بوديم. ابراهيم عقب موتور نشسته بود.
از خياباني رد شــديم. ابراهيم يکدفعه گفت: امير وايسا! من هم سريع آمدم کنار خيابان. با تعجب گفتم: چي شده؟!
گفت: هيچي، اگر وقت داري بريم ديدن يه بنده خدا!
من هم گفتم: باشه،کار خاصي ندارم.
بــا ابراهيم داخل يك خانه شــديم. چند بار ياالله گفــت و وارد يك اتاق شديم.
چند نفر نشسته بودند. پيرمردي با عباي مشکي بالایي مجلس بود.
به همراه ابراهيم ســلام كرديم و درگوشه اتاق نشستيم. صحبت حاج آقا با يکي از جوانها تمام شد.
ايشــان رو کرد به ما و با چهرهاي خندان گفت: آقا ابراهيم راه گم کردي،
چه عجب اينطرف ها!
ابراهيم سر به زير نشسته بود. با ادب گفت: شرمنده حاج آقا، وقت نميکنيم خدمت برسيم.
همينطــور کــه صحبت ميکردنــد فهميدم كه ايشــان، ابراهيــم را خوب ميشناسد.
#ادامه_دارد•••🕊
👈مدرسه قرآن و عترت
https://eitaa.com/madrese_msn
✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋
#سلــام_بر_ابراهیـــم1💕
#قسمت60»
سال اول جنگ بود. به همراه بچه هاي گروه اندرزگو به يكي از ارتفاعات در شــمال منطقه گيلان غرب رفتيم. صبح زود بود. ما بر فراز يكي از تپه هاي مشرف به مرز قرار گرفتيم.
پاسگاه مرزي در دست عراقيها بود.
خودروهاي عراقي به راحتي در جاده هاي اطراف آن تردد ميكردند.
ابراهيم كتابچه دعا را باز كرد. به همراه بچه ها زيارت عاشورا خوانديم.
بعد از آن در حالي كه با حسرت به مناطق تحت نفوذ دشمن نگاه ميكردم گفتم:
ابــرام جون اين جاده مرزي رو ببيــن. عراقي ها راحت تردد ميكنند. بعد با حسرت گفتم: يعني ميشه يه روز مردم ما راحت از اين جاده ها عبور كنند و به شهرهاي خودشون برن!
ابراهيم انگار حواســش به حرفهاي من نبود. با نگاهش دوردســتها را
ميديــد! لبخندي زد و گفت: چي ميگــي! روزي مي ياد كه از همين جاده، مردم ما دسته دسته به كربلا سفر ميكنند!
در مســير برگشت از بچه ها پرسيدم: اســم اين پاسگاه مرزي رو ميدونيد؟
يكي از بچه ها گفت:«مرز خسروی» بيست سال بعد به كربلا رفتيم. نگاهم به همان ارتفاع افتاد. همان كه ابراهيم بر فراز آن زيارت عاشورا خوانده بود!
گوئي ابراهيم را ميديدم كه ما را بدرقه ميكرد. آن ارتفاع درست روبروي منطقه مرزي خسروي قرار داشت. آن روز اتوبوسها به سمت مرز در حركت بودند
. از همان جاده دسته دسته مردم ما به زيارت كربلا ميرفتند!
هر زمان که تهران بوديم برنامه شبهاي جمعه آقا ابراهيم زيارت حضرت عبدالعظيم بود.
ميگفت: شب جمعه شب رحمت خداست. شب زيارتي آقا اباعبدالله است. همه اولياء و ملائک ميروند كربلا، ما هم جايي ميرويم
كه اهل بيت گفته اند: ثواب زيارت كربلا را دارد.
بعــد هم دعاي كميــل را در آنجا ميخواند. ســاعت يك نيمه شــب هم برميگشت.
زماني هم كه برنامه بسيج راه اندازي شده بود از زيارت، مستقيمًا
ميآمد مســجد پيش بچه هاي بسيج.
يك شــب با هم از حرم بيرون آمديم.
من چون عجله داشــتم با موتور يكي از بچه ها آمدم مسجد. اما ابراهيم دو سه ساعت بعد رسيد. پرسيدم: ابرام جون دير كردي!؟
گفت: از حرم پياده راه افتادم تا در بين راه شــيخ صدوق را هم زيارت كنم.
چون قديمي هاي تهران ميگويند امام زمان«عج» شــبهاي جمعه به زيارت
مزار شيخ صدوق ميآيند. گفتم: خب چرا پياده اومدي!؟
جواب درستي نداد. گفتم: تو عجله داشتي كه زودتر بيائي مسجد، اما پياده آمدي، حتمًا دليلي داشته؟!
بعد از كلي سؤال كردن جواب داد: از حرم كه بيرون آمدم يك آدم خيلي
محتاج پيش من آمد، من دســته اســكناس توي جيبم را به آن آقا دادم. موقع سوار شدن به تاكسي ديدم پولي ندارم. براي همين پياده آمدم!
ـ٭٭٭ـ
ايــن اواخر هــر هفته با هــم ميرفتيم زيارت، نيمه هاي شــب هم بهشــت زهرا ،سر قبر شهدا.
بعد، ابراهيم براي ما روضه ميخواند.
بعضي شــبها داخل قبر ميرفت. در همان حال دعاي كميل را با ســوز و
حال عجيبي ميخواند وگريه ميكرد.
#ادامه_دارد•••🕊
👈مدرسه قرآن و عترت
https://eitaa.com/madrese_msn