*▪️شهادت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و امام حسن مجتبی علیه السلام تسلیت باد.*
💠 با کودکان خود می توانید یک حسینیه خانگی درست کنید و داستانهایی از جلوه های رحمت پیامبر و بخشندگی امام حسن مجتبی علیه السلام تعریف کنید و به آنها بیشتر محبت و بخشندگی کنید و بگویید ایشان از ما خواسته اند که با بچه ها اینگونه رفتار کنیم.
🦋 روزی پیامبر اعظم صلی الله علیه و آله برای نماز به مسجد میرفت. در راه، گروهی از کودکان انصار بازی میکردند که تا آن حضرت را دیدند، دور او جمع شدند و به دامن او آویختند به گمان اینکه، چون آن حضرت همواره حسن و حسین علیهماالسلام را بر دوش خود میگرفت، این بار آنها را نیز به دوش بگیرد.
پیامبر از یک سو نمیخواست آنها را برنجاند و از سویی دیگر مردم در مسجد منتظرش بودند و میخواست خود را به مسجد برساند. در این حال، بلال حبشی از مسجد بیرون آمد و به جست وجوی پیامبر پرداخت. پس از مدتی، آن حضرت را کنار گروهی از کودکان یافت و جریان را فهمید. خواست کودکان را تنبیه کند، ولی پیامبر او را از این کار نهی کرد و فرمود: «تنگ شدن وقت نماز، برای من بهتر از رنجاندن کودکان است.»
آن گاه به بلال فرمود: «به خانه برو و آنچه از گردو یا خرما یافتی، بیاور تا خود را از این کودکان بازخرید کنم.»
بلال رفت و پس از جست وجو، هشت دانه گردو یافت و آن را به حضور پیامبر آورد. پیامبر آنها را میان کودکان تقسیم کرد و بدین گونه کودکان راضی شدند آن حضرت را آزاد کنند.
#داستان
@davat_namaz
*دستهای به یادماندنی*
ﺩﺭ ﯾﮏ ﺩﻫﮑﺪﻩ ﯼ ﮐﻮﭼﮏ ﻣﻌﻠﻢ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺍﺯ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯﺍﻥ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﺗﺼﻮﯾﺮﯼ ﺍﺯ ﭼﯿﺰی که ﺑﺮﺍﯾﺸﺎﻥ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺑﺎ ﺍﺭﺯﺵ ﺍﺳﺖ ﺭﺍ ﺑﮑﺸﻨﺪ.
ﺍﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯼ ﻓﻘﯿﺮ ﺣﺘﻤﺎ ﺗﺼﻮﯾﺮ ﺑﻮﻗﻠﻤﻮﻥ ﻭ ﻣﯿﺰ ﭘﺮ ﺍﺯ ﻏﺬﺍ ﺭﺍ ﻣﯿﮑﺸﻨﺪ .
ﻭﻟﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻧﻘﺎﺷﯽ ﺳﺎﺩﻩ ﻭ ﮐﻮﺩﮐﺎﻧﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺗﺤﻮﯾﻞ ﺩﺍﺩ , ﻣﻌﻠﻢ ﺷﻮﮐﻪ ﺷﺪ.
ﺍﻭ ﺗﺼﻮﯾﺮ ﯾﮏ ﺩﺳﺖ ﺭﺍ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﻭﻟﯽ ﺍﯾﻦ ﺩﺳﺖ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺑﻮﺩ؟
ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺍﯾﻦ ﺩﺳﺖ ﺧﺪﺍﺳﺖ ﮐﻪ به ما ﻏﺬﺍ می رﺳﺎﻧﺪ. ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﺳﺖ ﮐﺸﺎﻭﺭﺯﯼ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﮔﻨﺪﻡ ﻣﯿﮑﺎﺭﺩ. ﻣﻌﻠﻢ ﺑﺎﻻﯼ ﺳﺮ ﺁﻥ ﮐﻮﺩﮎ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﺍﯾﻦ ﺩﺳﺖ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺍﺳﺖ؟ ﮐﻮﺩﮎ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ سرش را به زیر انداخته بود گفت:خانم این دست شماست.
ﻣﻌﻠﻢ ﺑﯿﺎﺩ ﺁﻭﺭﺩ ﺍﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﯾﻦ ﮐﻮﺩﮎ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﻫﺎﯼ
ﻣﺨﺘﻠﻒ ﭘﯿﺶ ﺍﻭ می آﻣﺪ ﺗﺎ ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻌﻠﻢ ﺩﺳﺖ ﻧﻮﺍﺯﺷﯽ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺍﻭ ﺑﮑﺸﺪ....
🔔 *ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎشیم ﮐﻪ ﮐﻮﭼﮑﺘﺮﯾﻦ ﻣﺤﺒﺘﻬﺎ ﺍﺯ ﺿﻌﯿﻔﺘﺮﯾﻦ ﺣﺎﻓﻈﻪ ﻫﺎ ﭘﺎﮎ ﻧﻤﯿﺸﻮﺩ. محبت زیبا است. از خدای مهربان بخواهیم که توفیق خلق این زیبایی را داشته باشیم.*
#داستان
#دستهای_به_یادماندنی_۷۹
#زندگی_با_سوره_حمد
https://ble.ir/amozesh_fahmequran
•┈┈••••✾•🍁🌼🍁•✾•••┈┈
# بهداشت روان
#داستان شماره3
29 آبان1400
#اسم داستان: شپشک_آی_شپشک_کجامیری؟
#هدف:از بین بردن ترس، کمک به مواجهه درست با مشکلات
نویسنده: #فاطمه_خلیلی
بنام خدای زمین و آسمونا
شپشک توی حیاط رو چمنا ،کنار مرغ طلا و جوجه ها نشسته بود.
البته خیلی خسته بود! از صبح همش راه رفته بود!
مرغ طلا نوک میزد به گندما ک پخش بودن تو چمنا🐔
یهویی شپشکو دید ، یواش یواش میرفت به سمت لونه جوجه مرغا...
مرغ طلا گفت با ادعا: شپشک آی شپشک کجا میری؟
شپشک که خسته بود، صداشم خوابالو بود ،گفت :
میرم به سمت خونه، من گم شدم کجا برم؟ کسی اینو میدونه؟!
مرغه گفت: خونه ی تو،لونه ی جوجه ها نیست،برو برو که جای تو اینجا نیست...
شپشک توپولو رفت سمت حوض خوابالو...
کنار حوض، گلمنگلی لپگلی چشم عسلی مو فرفری نشسته بود ،منتظر مامان گلی تا که برن آرایشگاه خاله زری...
گلمنگلی روسریشو گره میزد با حوصله.
شپشک رسید به حوض ، خواب آلود و بی حوصله!
کم کمک رفت بالا تا ک رسید رو بینی گلمنگلی👃
جفت چشمای گلمنگلی خیره شدن به نوک بینی😳
بینی شو دوتایی میدید، شپشکو چهارتایی میدید
گلمنگلی با جرئت داد زد سر شپشک: شپشک آی شپشک کجا میری؟
لم دادی روی بینی اصلا جلوتو میبینی؟
شپشک یهو ازجا پرید
فکر کرد که داشت خواب میدید!
اما یهویی خودشو تودست گلمنگلی دید.
با ترس و لرز و گریه گفت:میرم به سمت خونه .من گم شدم، کجا برم؟ کسی اینو میدونه؟!
گلمنگلی لپ گلی چشم عسلی مو فرفری با خودش فکر کرد بهتره که از مامان بپرسه هرچیزی رو در هر زمان.
مامان گلی اومد پایین از پله ها با نام خدا...
گلمنگلی شپشکو به مامانش نشون داد
مامان یکم نگاش کرد، نگاه به دست وپاش کرد
رو کرد به گلمنگلی باخنده گفت: سوگلی!
شپشک جاش اینجا نیست، تو دست بچه هانیست!
اگه بری توکوچه وقتی موهات باز باشه روسری سرت نباشه،خاک بشینه رو موهات ،شپشک از توی خاک میپره توی موهات!اونوقته که شپش میاد توی مو وقتی نزنی شامپو!
اما اگه این خوابالو جا خوش کنه توی مو
میره به خواب عمیییق ،
به من گوش بده دقیق!
باید بریم سلمونی بگیم به این شپشک مگه اومدی مهمونی؟!
گلمنگلی سرشو خاروند و با تعجب گفت مامانی تو موهام شپش اومده مهمونی؟
مامان با مهربونی گفت: خودت اینو میدونی، وقتی شپشک بیاد ،هی سرتو میخارونی😊
اینو یادت بمونه، وقتی به بیرون میری قول بده که موهاتو ببافی دونه دونه
شونه ی دیگرانو نکشی روی موهات
آلودگی از بیرون نمونه روی دستات
حالا بریم عزیزم، دخترک تمیزم
خاله زری منتظرت نشسته
بخاطر ما امروز سلمونی رو نبسته
تا شپشک موهات بشه از دستش خسته
قیچی کنه موهاتو ، شپش بیدار شه از خواب
همونکه چندین روزه توی موهات نشسته
گلمنگلی شپشک خوابالو رو رها کرد، گره روسری رو محکم تر کرد
دست مامان گلی رو تو دست خودش قلاب کرد
رفت سلمونی و شپش موهاشو از خواب ناز بیدار کرد....
┏⊰✾✿✾⊱━━🍂🌼🍂 ━━┓
دبستان حیات طیبه
🌈🖌️خانم خلج🖌️🌈
┗━😷😷😷😷 ━━⊰✾✿✾⊱┛
•┈┈••••✾•🍁🌼🍁•✾•••┈┈•
📺 *نماز رو به تلویزیون *
🌀 یکی از نزدیکان *امام خمینی* رحمه الله می گوید: ما در زمان کودکی و نوجوانی مهمان حاج احمدآقا بودیم و فیلم سینمایی نگاه می کردیم.
*امام* وارد شد و مثل همیشه پس از سلام پرسیدند:
🗯نماز خواندید؟
🗯نه!
🗯پس بلند شوید و بخوانید!
🗯میخواهیم فیلم ببینیم.
🗯باشد. تلویزیون ببینید و بخوانید!
🗯آخر، قبله پشت به تلوزیون می شود؟!
🗯عیب ندارد، رو به تلوزیون بخوانید.
🗯وضو نداریم.
🗯بدون وضو بخوانید!
🗯اگر سجده و رکوع برویم، تلوزیون را نمی بینیم.
🗯این ها را هم نروید، فقط حمد و سوره را بخوانید!
🚸 با این که آنها مکلف نبودند ولی زمان طوری بود که با اتمام فیلم، نماز قضا می شد و *جدیت تمام در عین آسان گیری برای این جهت بوده است که از همان دوران، روحیه تقید به نماز را در کودکان ایجاد کند. *
#دوشنبه
#داستان
#دوره_اول_رشد
@davat_namaz