مدرسه مهدوی 🌤
این بار زهری همانطور که سربهزیر نشسته، شروع به صحبت میکند: - قسم به کسی که جانم در دست اوست! در
- مطلب مهمی هست که باید در مکانی امن برایتان بازگو کنم.
حاجز دست روی شانهام میگذارد و میخواهد که خداحافظی کند؛ اما احمدبنقطان مانع میشود:
- نه حاجز! تو هم باید حضور داشته باشی، مسئله به تو هم مربوط میشود.
- خیلیخب، همگی به خانه ما میرویم و تو آنجا مسئله را بازگو کن.
محمد در را به رویمان باز میکند و با کنجکاوی میخواهد بداند که ماجرای ابنابیغانم به کجا رسیده:
- من با حاجز و احمدبنقطان کار مهمی دارم، ما به اتاق میرویم، تو اینجا بمان و از زهری بخواه برایت توضیح بدهد.
محمدبناحمد، درحالیکه وحشتزده به نظر میرسد، شروع به توضیح اتفاقات پیشآمده میکند:
- عبیداللهبنسلیمان وزیر، تصمیم به شناسایی دستگیری وکلای ناحیهمقدسه گرفته و به تعدادی جاسوس مأموریت داده که با تحویل اموال به کسانی که در معرض اتهام هستند، آنان را شناسایی کرده و مدرک جرم نیز بر ضد آنان ترتیب بدهند.
حاجز مردمکانش گشاد میشود و مضطرب به نظر میرسد:
- تو مطمئنی؟
- بله، بله! هیچ شکی نیست! فکر میکنم آنها از بدینوسیله اقدام کردهاند، تا شاید با پیدا کردن ما به امام دست پیدا کنند.
درحالیکه از سخنان محمد نگرانی و دلشوره کمرنگی در وجودم پدیدار میگردد، سعی میکنم با آرامش و آسودگی برخورد کنم، تا از اضطراب آنها کاسته شود:
- از حکومت ستمکار هرچه بگویی برمیآید، از خلیفه معتمد که جوانی بیکفایت و عیاش است، البته فکر نمیکنم این اقدام به دستور معتمد باشد؛ بلکه خود عبیدالله زیرکی کرده و دست به اقدام زده. حالا ما نیز باید با سیاستی هوشمندانه با این موضوع برخورد کنیم.
به تمامی وکلا بگویید که از دریافت هرگونه وجه یا نامهای تااطلاعثانوی ممنوع هستند. حاجز و تو احمدبنمحمد! هیچکدام حق دریافت چیزی ندارید و اگر کسی به شما مراجعه کرد، بگویید اشتباه آمده است. جاسوسان عبیداللهبنسلیمان هرلحظه ممکن است نزد یکی از شما بیایند. من هم امروز به احمدبناسحاق نامهای نوشته و او را از این مسئله باخبر میکنم، تا او هم چیزی از کسی تحویل نگیرد.
#فصل_نهم
#رمان_لمس_تنهایی_ماه
🖌کانال #مدرسه_مهدوی
🌤〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
@madreseh_mahdavi
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️🌤