#یومــاه
حالا ؛
شبیهِ همان بچهای که
دورهایش را زده و
هیچکس برایش #مادر نمیشود !
شبیه همان بچهای که ؛
چندقدم مانده تا آغوشِمادر
این پا آن پا میکندُ ؛
زیر چشمی نگاهِ خجالتزدهش را
دوخته به دستهایِ مادرش . .
شبیهِ همان بچهای که ؛
با مِنمِن . .
معذرت میخواهدُ
پناه میبرد به مهربانیِمادرش . .
همان بچهای که قلبش ؛
تُند میتپَد برایِ آغوشِ شما . .
گوشهیِ چشمش اشك جمع شده
محضِ غمِ شما . .
باران میزندُ
بچههای شما یکییکی دارند
از راه میرسند . .
او اما مردد است
خجالت میکشد . .
با گردنِ کج
سر خم کردهُ
ایستاده دمِ خیمهای
که عزایِ مادرانهی شما به پاست و
دلَش اذنِ ورود میخواهد . .
میخواهد بگوید :
- اجازه هست . .
این شبها
در سایهیِ چادر شما بنشینمُ
به قدّ غمهایم اشك بریزم . .
اجازه هست ؟
از تهِ دلم بگویم که شما را دوست دارم . . !
قدّ همهی دلتنگیهایم بغلم کنید . .
اجازه هست ؟!
میانِ آتشِ روضه . .
همنوا با بچههای غریبتان
دم بگیرم «یومّاه» و
شما را مـــادر صدا بزنم . . ؟!
#نوشته_دلی
#به_قلم_غریب