فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیم💠
💐چه زیباست
قبل از 🌻خـورشیـد🌻
به 🌼خـــدا🌼 سلام کنیم
نام خدا رانجواکنیم
وآرام بگیریم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
@mah_mehr_com
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹شروع یک صبح پُر برکت و رحمت
با صلوات بر حضرت محمد (ص)
و خاندان مطهرش🌹🍃
🌹 اللَّـهُمَّ 🌹
🌿 صَلِّ 🌿
🌺 عَلَى 🌺
🌿 مُحَمَّد 🌿
🌹وعلی آلِ 🌹
🌿 مُحَمَّد🌿
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
@mah_mehr_com
پیش به سوی آغاز یک روز زیبای دیگر❄️
صبح شد
اینصبحگاه روشنو زیبابخیر❄️
صد سلام از من ✋
به دستان پر از مهر شما❄️
سلام روزتون بخیر وزیبا❄️
☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️
@mah_mehr_com
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیشواز بریم برای روز پدر یا زوده؟😍😎
@mah_mehr_com
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ #انیمیشن « قصه های انقلاب » ؛ این قسمت : بمب دستی
" قصه های انقلاب " به کارگردانی سیدمحمدباقر سجادپور با محوریت انقلاب اسلامی ، کاری از تامین برنامه شبکه جهانی جام جم . سردبیر: ویدا دانشمند، نویسنده: محمدرضا قلی پور، موضوع: «بمب دستی» درباره مشروب فروشی ارمنی به نام واروژ است كه توبه كرده و تصمیم می گیرد از شیشه های خالی شده مشروب برای ساختن كوكتل مولوتف و همراهی با انقلابیون استفاده كند.
@mah_mehr_com
🌈حتما برای دوستان خودبفرستید🙏
┄┄┅🍃🌸♥️🌸🍃┅┅┄
👦🍃
🍃
°•° #دردانه °•°
•[ #والدینبدانند
←خطـاے تـو مهـم نیستـے :
بـچـه :
مامان امـروز ناهار چے داریـم؟
مامان:
قـرمه سبزے
بچه:
دوست ندارم .مـن شیر کاکائـو میخورم
مامان:
یعنے چے دوست ندارے ؟
خیلے خوشمزه است.بابا خیلے دوست داره
⚠️خـطـا :
بابا مهـمه ،تو مهـم نیستے
احساسات
بچه ها همیشه مهم هستند
حتے اگر قرار نیست به خواسته شان برسند.
•| #بهاحساساتشاحترامبگزارید
•| #فرزندپروری
•• @mah_mehr_com ••
🍃
👦🍃
🍃🐺 نمکی و گرگی 🐺🍃
مادر نمکی، میخواست برود خانهی خالهی مریض. به بچه ها گفت: «در را برای هیچکس باز نکنید. مواظب گرگ بد گنده باشید. گولش را نخورید!»
مادر رفت و خواهرها نشستند به دوختن لحاف چهل تیکه.
ناگهان صدای در آمد. تق تق تق
خواهرها: «کیه کیه در میزنه؟»
گرگ: «منم منم مادرتون!»
نمکی رفت در را باز کند، اما خواهرها نگذاشتند.
خواهرها: «صدای مادر ما نازکه»
گرگ سرفه کرد. صدایش را نازک کرد.
گرگ: «گرد و خاک پریده بود تو گلوم.»
خواهر بزرگتر: «باید از زیر در، دست و پاهاتو نشون بدی»
گرگ: «وا خب مگه باید چه جوری باشن دست و پاهام؟»
نمکی از دهانش در رفت و گفت: «باید سفید و نرم باشه.»
گرگ توی کولهی حیله گری، آرد داشت. دست و پایش را آردی کرد و از زیر در نشان داد.
بچه ها گول خوردند و در را باز کردند.
گرگ هم پرید تو همه را خورد؛ اما نمکی کوچولو، توی خمره قایم شد.
مادر نمکی که آمد، نمکی همه چیز را برایش تعریف کرد.
مادر و نمکی، دنبال رد پای گرگ رفتند تا رسیدند به خانه اش. گرگ با شکم گنده خوابید بود.
مادر یواش قیچی را از زیر چارقدش در آورد. به نمکی گفت: «چند تا سنگ جمع کن!»
مادر، شکم گرگ را پاره کرد و خواهرها را نجات داد. به جای خواهرها، سنگها را گذاشت.
همگی فرار کردند. گرگ از خواب پرید، خواست دنبالشان بدود، ولی سنگین بود و افتاد توی برکه.
نمکی و خانواده برگشتند به خانه. آنها چه کار کردند؟ یک رمز عبور برای آمدن توی خانه، گذاشتند.
#قصه
🐺
🍃🐺
🐺🍃🐺
@mah_mehr_com