eitaa logo
ماه مــــهــــــــــر
6هزار دنبال‌کننده
12.9هزار عکس
14.5هزار ویدیو
444 فایل
آیدی کانال👇 @mah_mehr_com 🌹کاربران می توانند مطالب کانال با ذکر منبع فوروارد کنند🌹 مطالب کانال : 👈قصــــــــــــّه و داستان آمـــــــــــــوزشی 👈کلیب آموزشی و تربیتی ***ثبت‌شده‌در‌وزرات‌ارشاداسلامی
مشاهده در ایتا
دانلود
💢کمک به مرد خراسانی! 🔰کوچه خلوت بود و مردی از سرما ردایی کهنه به خود پیچیده بود، صدای نفس‌هایش، سکوت کوچه را شکسته بود. 🔸در اندکی باز شد. دستی از میان شکاف در بیرون زد و کیسه‌ای کوچک در دستان ترک‌خورده‌ی مرد جا داد و بی هیچ کلامی در بسته شد. مرد در تاریکی کوچه گم شد. 🔸خادم پشت در کنار امام ایستاده بود و رو به حضرت گفت: چرا در را باز نکردید؟ با آن مرد خراسانی قهرید؟ 🔸امام، هنوز پشت در ایستاده بود. رو به خادم کرد و گفت: نمی‌خواستم مردی که در راه، همه چیزش را از دست داده، عزتش را هم از دست بدهد و غرورش را بشکند و درخواست کمک کند. 📚 الکافی، ج۴، ص۲۳ 📎 📎 📎 📎 @mah_mehr_com👈عضویت
💢رضا بود! 🔰کنار محراب نشسته بود، نزدیکش شدم زیر لب ذکر می‌گفت: من‌من کنان پرسیدم همیشه برایم سوال بوده چرا فقط به پدرتان؟ چرا بقیه را رضا نمی‌گفتن؟ شنیدم مأمون به پدرتان لقب رضا داده، چون ولایت‌عهدی را پذیرفت. 🔸لبخندی زد و آرام گفت: خداوند او را رضا نامید، چون خودش از او خشنود بود، پیامبر و امامان از او راضی بودند. 🔸کنارش روی زانو نشسته‌ام لبم را کنار گوشش بردم و گفتم: مگر خدا ازاجدادتان رضا نبود؟ 🔸سرش را بلند کرد و گفت: خدا از اجداد ما راضی بود، اما تنها پدرم بود که دوست و دشمن، هر دو از او راضی بودند. 📚معانى الأخبار، صدوق، ج1، ص 13 📎 📎 📎 📎 @mah_mehr_com👈عضویت
💢ساربان! 🔰بیابان را مثل کف دستش می‌شناخت. هر تپه‌ی شنی، هر بادگیرِ قدیمی و هر صدای شتر برایش قصه‌ای داشت. از همان کودکی، کنار پدر، مشق ساربانی کرده بود. 🔸صورتش آفتاب‌سوخته بود و دلش پر از امید. شنیده بود مردی از تبار پیامبر از مدینه رهسپار خراسان است. 🔸دلش لرزید، نمی‌دانست چرا، با شوق خود را به مدینه رساند. روبه‌روی امام رضا نشست و گفت: ساربانی هستم سنی مذهب، اهل روستاهای اصفهان. اگر مرا بپذیرید، راه را بلدم. 🔸وقتی به خراسان رسیدند، امام کرایه‌اش را پرداخت. 🔸جوان رو به امام کرد و گفت: ای پسر پیامبر! دست‌خطی بدهید برای تبرک با خود به اصفهان ببرم. 🔸امام برایش نوشت: دوست آل محمد باش، هر چند خطاکار باشي. دوستان و شيعيان ما را دوست بدار، هر چند آنها هم خطا کار باشند. 📚 الکافی، ج65، ص32 📎 📎 📎 📎 @mah_mehr_com👈عضویت
💢نجات گنجشک! 🔰هوا هنوز گرگ‌ و میش بود و نسیمی ملایم می‌وزید، صدای گنجشک‌ها از لابه‌لای شاخه‌های درخت به گوش می‌رسید. 🔸گنجشکی سراسیمه پایین آمد و خودش را بر عبای امام انداخت. از ترس نوکش مدام به‌هم می‌خورد. 🔸 امام سرش را خم کرد، نگاهی به گنجشک کرد و به مرد خادم گفت: این چوب را بردار و برو زیر سقف ایوان جوجه‌های این گنجشک در خطرند. 🔸مرد چوب را گرفت و با عجله دوید. مار سیاهی گوشه لانه روبروی جوجه‌ها کمین کرده بود. 🔸خادم با چوب مار را کشت و به سمت امام رفت. 🔸توی راه با خودش می‌گفت: امام رضایی که زبان گنجشک را میفهمد فقط می‌تواند امام و حجت خدا باشد. 📚بحار الانوار، ج49، ص 88 📎 📎 📎 📎 @mah_mehr_com👈عضویت
💢کاهوی خراب! 🔰ظهر داغ تابستان بود. کوچه‌ها بوی خاک گرم گرفته بودند و نسیمی تنبل برگ درختان را به آرامی تکان می‌داد. دکان کوچک میوه‌فروشی، بوی سبزی گندیده گرفته بود. 🔸سیدعلی‌آقا عبا دور خود پیچید و وارد مغازه شد، بی‌صدا کنار سبد کاهوها نشست و یکی‌یکی کاهوهای پلاسیده را جدا کرد؛ همان‌هایی را که هیچ‌کس به آن‌ها نگاهی هم نمی‌انداخت. صاحب دکان با تعجب نگاهش می‌کرد، اما چیزی نمی‌گفت. 🔸سید کاهوهای خراب و پلاسیده را دسته کرد، روی ترازو گذاشت، پولش را داد و توی کیسه ریخت و زیر عبا گرفت و از مغازه بیرون رفت. 🔸جوانی از دور، رفتار عجیب سید را نگاه می‌کرد، با عجله به‌ دنبالش رفت و با کنجکاوی پرسید: آقا چرا کاهوهای خراب را خریدید؟! 🔸سید مکثی کرد، عبا روی دوش جابجا کرد و گفت: این مرد سبزی ‌فروش خیلی فقیره، گاهی برای کمک ازش میوه های خراب رو میخرم که عزت نفسش از بین نره و صدقه نداده باشم. 📚 کتاب مهر تابان 📎 📎 📎 📎 @mah_mehr_com👈عضویت
💢عیادت! 🔰برف زیادی باریده بود و هوا سوز شدیدی داشت، کلاس شیخ عبدالکریم رونق روزهای قبل را نداشت، درس تمام شده نشده، استاد رو به خادم کرد و گفت: امروز خبری از مستشکل کلاسمان نبود؟ 🔸خادم روی زانو نشست و گفت: تب کرده و توی حجره خوابیده. 🔸شاگرد توی حجره‌ کوچک و تاریک به سختی نفس می‌کشید. تب بدنش را می‌سوزاند. دیگر رمقی برای بلند شدن نداشت. 🔸صدای کلون در حجره بلند شد، شاگرد با صدای لرزان جلوی در آمد، با تعجب دید شیخ عبدالکریم نه کسی را فرستاده و نه دستور داده، خودش کیسه‌ای دارو به دست مقابل در حجره ایستاده. 📚 مجله طوبی/ شماره 18 / خرداد 1386. 📎 📎 📎 📎 @mah_mehr_com👈عضویت
💢گوشه‌ی مقبره! 🔰درخت انار کنار حوض پر از میوه بود و تا کمر خم شده بود. مرداد بود و وقت انار پزون. 🔸استاد چند روزی می‌شد که در خانه افتاده بود و بیرون نمی‌آمد. پیغام داده بود بروم خانه‌شان. 🔸روی تختی کنار حیاط دراز کشیده بود. با صدایی ضعیف و چهره‌ای رنجور رو به من کرد و گفت: امام‌زاده جمال رو بلدی؟ اشک روی صورتم سر خورد. گفتم: بله حاج‌آقا. 🔸آهسته‌تر گفت: پیرمردی تصادف کرده، پاهایش شکسته و کسی رو نداره. توی امام‌زاده زندگی می‌کنه، کمکش کنید. 🔸روز بعد با چند نفر از رفقا، به‌دنبال دستور استاد رفتیم. امام‌زاده سوت و کور بود. همه‌جا را گشتیم اما کسی را پیدا نکردیم. 🔸در گوشه‌ی یکی از مقبره‌ها، پیرمردی را دیدیم. تنها، روی پتویی کهنه، بی‌غذا و بی‌رمق دراز کشیده بود. 🔸با ترس گفت: شما از کجا اومدید؟ کی شما رو فرستاده؟ 🔸کنارش روی زمین نشستم و گفتم: آیت‌الله معزی ما رو فرستاده. 🔸نگاه‌مان کرد، ابروهایش درهم رفت و با ناراحتی گفت: نمی‌شناسم. 🔸وقتی چهره و لباس استاد را براش توصیف کردم، چشمانش پر از اشک شد. 🔸آهی کشید و با صدایی گرفته گفت: عجب! پس ایشان آیت‌الله معزی بوده، همیشه به من کمک می‌کرد، اما چند وقته به من سر نمی‌زنه. 📚 مجله طوبی/ شماره 18 / خرداد 1386. 📎 📎 📎 📎 @mah_mehr_com👈عضویت
💢شرط مهمانی! 🔰باد گرمی در صحن مسجد پیچیده بود. خطبه به پایان رسید و مردم آرام‌آرام بلند شدند. جوان، کنار دیوار ایستاد و دستها را بلند کرد و گفت: ای اباالحسن! امروز ناهار مهمان خانه ما باش. 🔸امام روی منبر جابه‌جا شد، نگاهش را به جوان دوخت و با صدایی نرم گفت: 🔸جدّم امیرالمؤمنین علیه‌السلام، روزی به خانه مردی دعوت شد و با سه شرط دعوتش را قبول کرد. 🔸سکوت فضای مسجد را پر کرده بود، همه منتظر شروط امام بودند. 🔸جوان با کنجکاوی گفت: چه شرطی؟ ✅امام از پله‌های منبر پایین آمد و گفت: 🔹اول این که از بیرون خانه‌ات چیزی برایم نیاوری. 🔹دوم این که در خانه‌ات چیزی را از من پنهان نکنی. 🔹سوم این که بر خانواده‌ات سخت نگیری و سهم غذای آنان را برای پذیرایی من نیاوری. 🔸جوان لبخندی زد و دست بر سینه گذاشت و گفت: یا ابن‌رسول‌الله، شرطت قبول. به خانه من بیا. 📚 بحار الانوار، ج‌ 75، ص‌ 451 📎 📎 📎 📎 @mah_mehr_com👈عضویت
💢نقد را به نسیه نداد!! 🔰در دل بیابان، در روزی گرم و سوزان، حجاج بن یوسف، حاکم سخت‌گیر و ظالم، عازم حج بود. در راه، به چشمه‌ای رسید و دستور داد تا غذایی برایش آماده کنند. خادمی را فرستاد تا کسی را برای هم‌نشینی با امیر پیدا کند. 🔸خادم، در اطراف چشمه گشت و مردی را دید که روی زمین خوابیده. با پا به او زد و گفت: امیر دستور داده به خدمتش بروی. 🔹حجاج به مرد عرب گفت: دستهايت را بشوى و با من هم غذا شو. 🔸مرد با لبخند گفت: کسی بهتر از تو مرا دعوت کرده و من هم دعوت او را پذیرفته‌ام. 🔹حجاج با اخم پرسید: چه کسی تو را دعوت کرده است؟ 🔸مرد گفت: خداوند متعال، او مرا دعوت کرده است و من روزه گرفته‌ام. 🔹حجاج با تمسخر گفت: در این روز گرم، روزه گرفته‌ای؟ 🔸مرد عرب با صدای بلند گفت: من برای روزی که از این گرم‌تر است (قیامت) روزه گرفته‌ام. 🔹حجاج گفت: امروز را بخور، فردا روزه می‌گیری. 🔸مرد عرب با اخم گفت: آیا تضمین می‌کنی که تا فردا زنده باشم؟ 🔹حجاج لحظه‌ای مکث کرد و گفت: تضمین زنده بودن تو دست من نیست. 🔸مرد عرب آرام گفت: پس چگونه از من می‌خواهى كه نقد را با نسيه‌اى كه به آن قادر نيستى عوض كنم؟ 📚عيون الاخبار، ج2، ص366 📎 📎 📎 📎 @mah_mehr_com👈عضویت
💢 دروغ خوب 💠دلیلش را هیچ‌کدام درست به یاد نداشتند، فقط برایشان قهر مانده بود و خاطره‌ی تلخ دعوای آخر. 🔸ابوکاهل نزد یکی از دو رفت و گفت: چرا با رفیقت دعوا کردی و قهری؟ او خیلی تو را دوست دارد و از تو تعریف می‌کند! 🔸مرد، لبخند شادی روی لبش نشست. 🔸ابوکاهل نزد دیگری رفت و همین حرف را تکرار کرد، و آن دو با هم آشتی کردند. 🔸عذاب وجدانِ دروغی که به آن دو دوست گفته بود، خواب شب را از او گرفته بود. 🔸خدمت پیامبر(صلی‌الله‌علیه‌وآله) آمد و ماجرا را تعریف کرد. پیامبر گفت: ای ابوکاهل، مردم را با یکدیگر آشتی بده، هرچند با دروغ. 📚بحارالانوار، ج۷۲، ص۲۵۴ 📎 📎 📎 📎 @mah_mehr_com👈عضویت
❇️ خانه‌ای ساده، عشقی بی‌پایان. 💠 دستم را گرفت، گرمای دستانش آرامشی در رگ‌هایم جاری کرد. 🔸مرا کنار خود نشاند و گفت: بار خدایا! این دو محبوب ترین مخلوقات در نزد من هستند. پس تو هم این دو را دوست بدار و در نسل آنها برکت قرار ده و از جانب خودت نگاهبانی بر آنان بگمار. این دو و فرزندانشان را از شر شیطان مصون بدار. 🔸زره‌ تمام دارایی‌ام بود، فروختمش. کمی عطر، یک پیراهن هفت درهمی، یک مقنعه و تن‌پوش بلند سیاه خیبری و کمی لوازم خانه خریدم. 🔸فاطمه برای شب عروسی لباس کهنه ای به تن کرد و لباس نواش را به فقیر داده بود. 🔸خانه‌ای نداشتیم جز اتاقی ساده، اما دلمان گرم بود. فاطمه آمد، با لبخندی که خستگی را از جانم می‌برد. 🔸زندگی آسان نبود. آسیاب را خودش می‌چرخاند، نان می‌پخت. بچه‌ها یکی‌یکی آمدند. شیرینی‌شان با خستگی‌ها درآمیخت. گاه شب‌ها می‌دیدم، خوابش برده و خمیر بر دستانش هنوز خشک نشده. 📚فاطمه زهرا وتر فی غِمد/ نویسنده مسیحی لبنانی(سلیمان کتانی) 📎 📎 📎 📎 @mah_mehr_com👈عضویت
💢 وقتی که دیر متوجه می‌شویم!! 🔰 مهندس بالای طبقه ششم ساختمان نیمه‌کاره ایستاده بود و در میان کارگران به دنبال جمشید می‌گشت. از لبه ساختمان نگاهی به پایین انداخت. جمشید گونی‌ای روی دوش داشت و به داخل ساختمان می‌رفت. 🔸مهندس با صدای بلند جمشید را صدا کرد، اما صدایش در میان سروصدای کارگران گم شده بود، انگار که چیزی یادش افتاده باشد، دست در جیبش برد و یک اسکناس ده‌تومانی بیرون آورد. با دقت آن را پایین انداخت، درست کنار پای جمشید. 🔹کارگر بدون اینکه سرش را بلند کند، خم شد، پول را برداشت و در جیبش گذاشت. سپس، بدون توجه به اطراف، مشغول کار شد. 🔸مهندس دوباره دست در جیب برد و این بار اسکناسی پنجاه‌تومانی انداخت. جمشید باز هم پول را در جیبش گذاشت و مشغول کار شد. 🔹مهندس اخمی کرد، خم شد، یک سنگ کوچک از روی زمین برداشت و با احتیاط به سمت جمشید پرتاب کرد. سنگ به سرش خورد. او دستش را روی سرش گذاشت و با اخم بالا را نگاه کرد. مهندس که حالا موفق شده بود توجه او را جلب کند، با لبخند اشاره کرد بیا بالا. 🔸کارگر، دست روی سر، نفس‌زنان به طبقه ششم رسید. مهندس گفت: دو بار پول کنارت انداختم، متوجه من نشدی، بار آخر سنگی پرت کردم. 🔹کارگر از خجالت سرش را پایین انداخت. مهندس گفت: گاهی تا ضربه‌ای نخوریم، متوجه نمی‌شویم که چه اتفاقی در اطرافمان می‌افتد! بعضی وقت‌ها، نعمت‌ها بی‌صدا به سراغمان می‌آیند، ولی وقتی مشکل کوچکی پیش می‌آید، تازه یادمان می‌افتد که سر بلند کنیم و ببینیم چه خبر است. 📎 📎 📎 📎 @mah_mehr_com👈عضویت