#یک_قصه_یک_حدیث
🌸بچهی باهوش
سه زن با زنبیل هایی که در دست داشتند از بازار برمی گشتند. آنها روی صندلی به منظور استراحت نشستند. و شروع به صحبت کردن راجع به فرزندانشان کردند.
اولین زن گفت: که چقدر پسرش فعال است به طوری که میتواند چند دقیقه بر روی دستانش راه برود.
دومی گفت: که پسرش میتواند به خوبی خوانندگی کند و او از آوازخوانی پسرش لذت میبرد.
سومی تنها گوش داد. دو زن دیگر از او پرسیدند که چرا چیزی نگفتی. او گفت: "پسر من ویژگی خاصی ندارد که به آن افتخار کنم. "
پیرمردی که داشت از آنجا میگذشت حرف آنها را شنید و تصمیم گرفت که به دنبال آنها برود. وقتی آن زنها به خیابانی که در آنجا زندگی میکردند رسیدند به منظور استراحت دوباره متوقف شدند و زنبیل هایشان را روی زمین گذاشتند. فرزندانشان آنها را دیدند و به طرف مادرهایشان دویدند.
پسر زن اول داشت پشتک میزد.
پسر زن دوم مشغول خواندن آهنگ مورد علاقهی مادرش شد. هر سه زن او را تشویق کردند.
پسر زن سوم آمد و از مادرش پرسید: "مادر میخواهید به شما کمک کنم؟" و زنبیل را برداشت.
زنها پیرمرد را متوقف کردند و از او در مورد فرزندان بااستعدادشان سوال پرسیدند.
پیرمرد گفت: "من تنها یک پسر باهوش دیدم. او کسی است که به طرف مادرش دوید تا به او کمک کند و زنبیلش را ببرد. او در راستای حدیثی از پیامبر عمل کرده است:
"من به شما توصیه میکنم که به مادرتان خدمت کنید. "
((اوصی امرا بامه))
🌸🍂🌼🍃🌸
@mah_mehr_com
#یک_قصه_یک_حدیث
🌸انعکاس
رمزی کوچولو برای پدرش که داشت روی زمین کار میکرد غذا میبرد. او فکر کرد یک چهرهی نامشخص در پشت سنگهای بالای تپه باشد. چون فکر کرد باید آن شخص یک بچهی دیگر باشد او را صدا زد و گفت: "هی!"
بازتاب صدا را شنید که از بالای کوه میگفت: "هی!"
در حالیکه تشخیص نداده بود که این بازتاب صدای خودش است. او فکر میکرد که یک بچهی دیگر بالای کوه است که دارد او را اذیت میکند.
"فقط وایسا و ببین که وقتی بالا آمدم چه بلایی سرت در میآورم!"
صدا پاسخ داد:
"فقط وایسا و ببین که وقتی بالا آمدم چه بلایی سرت در میآورم!"
رمزی که واقعا عصبانی شده بود با تمام وجود صدا زد:
"بیا بیرون و بگذار تو را ببینم، ای ترسو!"
زمانی که همان صدا را شنید او به طرف پرتگاه شروع به دویدن کرد. او خیلی زود خسته شد اما نتوانست در آنجا چیزی بیابد. او فکر میکرد که آن بچه باید جایی خود را مخفی کرده باشد. از تخته سنگها بالا رفت در حالی که داشت تمام وقت فریاد میزد. او داشت فکر میکرد که چه بلایی سر آن بچه در خواهد آورد زمانی که او را به چنگ خود در بیاورد. اما بچهی ترسو هیچ گاه جرات نکرد بیرون بیاید.
بعد از مدتی طولانی، به یاد پدرش افتاد. تا الان باید پدرش خیلی منتظرش شده باشد. زمانی که پیش پدرش رسید ماجرا را برای او تعریف کرد. پدرش به او گوش داد و ضرب المثلی را برای او یادآور شد:
"آن کس که هرچه را میخواهد میگوید، هر آنچه که نمی خواهد را میشنود."
اگر رمزی فقط حدیث بعدی از امیر المومنین علیه السلام را شنیده بود آنطور عمل نمی کرد:
«عوّد لسانک حسن الکلام تأمن الملام؛»
🍃«زبان خویش را به سخنان پسندیده عادت ده تا از سرزنش (دیگران) در امان باشی»
🌸🍂🍃🌸
@mah_mehr_com
#یک_قصه_یک_حدیث
🍞 نان
یک روز سرد زمستانی بود. حسن داشت با نانی که از نانوایی خرید بود به خانه بازمی گشت. ناگهان او متوجه سگ ضعیف،گرسنه و بدبختی شد که آنقدر لاغر بود که استخوان هایش بیرون زده بود. سگ داشت به نان درون زنبیل حسن نگاه میکرد و ناله میکرد.
حسن با دیدن صحنهی این سگ رقت انگیز کاملا تحت تاثیر قرار گرفت. به خودش گفت: "اگر من نان خودم را به این سگ بدبخت بدهم مادرم گرسنه خواهد ماند". سپس تصمیم گرفت که برای رضای خدا و رفع گرسنگی سگ کاری کند.
زنبیل را پایین آورد و شروع به خرد کردن نان برای سگ کرد.
مردی که داشت از نانوایی باز میگشت آنچه حسن گفته بود را شنید. او به حسن نزدیک شد و یک قرص از نان هایش را درون زنبیل حسن قرار داد و از حرکت زیبای حسن تشکر کرد.
🔹البته حسن اگر حدیث پیامبر را شنیده بود میتوانست برای این حادثه توجیهی پیدا کند:
🌼"صدقه باعث نقصان مال نمی شود. "
ما نقصت صدقه من مال
🌸🍂🌼🍃🌸
@mah_mehr_com
#یک_قصه_یک_حدیث
🐎دود
روزی روزگاری مردی بود به نام حاتم. او ثروتمند و بخشنده بود. او دستههای فراوانی از حیوانات داشت که در مزارع و چمنزارها میچریدند. او علاقه مند به تقسیم اموال خود با دیگران بود.
حاتم اسبی سیاه به نام دود داشت. همه اسب او را به خاطر سرعتش تحسین میکردند. آن اسب مانند عقابِ در حال پرواز میدوید. حاتم دود را مانند نورچشم خود دوست داشت و حاضر نبود آن را در مقابل چیزی از دست بدهد.
در نهایت، شهرت ثروت حاتم و اسب زیبای او به گوش سلطان رسید. وقتی سلطان راجع به حاتم شنید وزیر اعظم خود را فرا خواند و گفت:
"من میخواهم بخشندگی حاتم را امتحان کنم. از او بخواه که دود را به من بدهد. ببینیم او چه خواهد کرد. "
فرستادگان سلطان ، فردای آن روز عازم شدند. یک شب زمانی که باران به شدت داشت میبارید آنها به خانهی حاتم رسیدند و مهمان او شدند.
حاتم با گرمی و خوشرویی به آنهاخوشامد گفت. به خادمان خود دستور داد تا برای مهمانان غذا فراهم آورند. خیلی زود میزی عالی همراه با شام فراهم شد و همه برای خوردن دور آن جمع شدند.
بعد از غذا مهمانان در تختهای بسیار راحتی با آرامش خوابیدند.
صبح روز بعد زمانی که مهمانان دلیل آمدنشان را توضیح دادند، حاتم بسیار اندوهگین شد و نمی دانست که با این غم عظیم چه باید بکند.
او گفت: "عجب بدبختی ای! کاش زمانی که به اینجا رسیدید همان موقع میگفتید که سلطان از من چه میخواهد. من میدانم که شما گوشت اسب دوست دارید و شب گذشته به دلیل بدی هوا من نتوانستم چیزی برای غذای شما فراهم کنم. بنابراین دود را شب گذشته برای خوردن کشتم چون هیچ راه چاره ای نداشتم. "
بخشندگی حاتم حتی ستایش پیامبرمان را درپی داشت زمانی که او به یک مرد به عنوان پاداش صد شتر هدیه داد!
پیامبر ما در حدیث بعدی عظمت صفت بخشندگی را بیان میکند:
"فرد بخشنده نزدیک به خداست، نزدیک به انسانها و نزدیک به بهشت و دور از جهنم. "
السخی قریب من الله قریب من الجنه قریب من الناس بعید من النار
(نکته:خوردن گوشت اسب در ایران قبل از اسلام حرام نبود)
🌼🍃🌸🍃🌼
@mah_mehr_com
#یک_قصه_یک_حدیث
🌼آجرخشک
روزی روزگاری مردی فقیر به نام "مراد درستکار" وجود داشت. او مسلمانی معتقد و دل رحم بود. یک روز او شمشی طلا به شکل آجر خشک در زمانیکه داشت دیوار خانه اش را تعمیر میکرد یافت. او خوشحال بود اما نمی دانست که باید چه کار کند.
او شروع به فکر کردن کرد: "آخرعاقبت دیگر من فقیر نیستم. اکنون برای خود منزلی خواهم ساخت و اتاق هایش را با بهترین اسباب مزین خواهم کرد و کف آن را مرمر سفید خواهم کرد. باغچه ام پر از گل و انواع درختان میوه خواهد شد جایی که زیباترین پرندگان خواهند خواند. "
آن شب او خوابهای خوب دید.
روز بعد، او تصور کرد که چقدر نوکر و باغبان و آشپز و قصاب که در منزل او کار میکنند خواهد داشت.
روز بعد هم به خیال پردازیهای خود ادامه داد. هر روز و شب او فقط خواب میدید. او نه میخورد نه مینوشید و نه نماز میخواند و از خدا به خاطر سلامتی و ثروتی که به او داده بود تشکر نمی کرد.
یک روز زمانی که مراد داشت از شهر خارج میشد و مشغول خیال پردازی بود مردی را دید که داشت آجر خشک دیوار قبرستان را میکند.
آن مرد داشت خاک را میکند و با آب و نی مخلوط میکرد و سپس آن را به صورت آجر در میآورد.
آن مرد به مراد گفت که آجر ساخته شده از خاک قبرستان قوی تر از دیگر آجرهاست. مراد تعجب کرد. او این احساس را داشت که به او ضربه ای زده شده باشد. ناگهان او از رویایش برخواست و به راه خود ادامه داد و خود را سرزنش کرد.
خجالت بکش! مرد بدبخت بی عقل! یک روز آنها از خاکی که تو را میپوشاند آجر خواهند ساخت. تو زمانی که طلا را یافتی راه خود را گم کردی. تو فراموش کردی که خدا را سپاس گویی. زندگی هر روز چیزهای زیادی را پس میگیرد. تو هر روز که میگذرد به مرگ نزدیک تر میشوی. دست از خیال پردازی بردار! این هدیهی خداست، پولت را درست خرج کن. اسراف نکن و احمقانه نیز خرج نکن!"
در این هنگام صدای اذان ظهر از مناره بلند شد.
زمانی که او اذان را شنید، با قلبی آرام به طرف مسجد رفت. او میدانست که کار صحیح و خوب چیست.
اگر مراد زودتر از اینها حدیث پیامبر را شنیده بود دچار این سردرگمی نمی شد:
اگر من به اندازه کوه احد طلا میداشتم، من نمی خواستم که آن را به جز میزان بدهی ام بیشتر از سه روز نگه دارم. "
لو کان لی مثل احد ذهبا ما یسرنی ان لا یمر علی ثلاث و عندی منه شی الا شی ارصده لدین
🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸
@mah_mehr_com
#یک_قصه_یک_حدیث
﴿ احترام به پدر ﴾
🔻مسجدالحرام شلوغ بود. روبروی کعبه نشسته بود و چشم از علی علیه السلام
برنمی داشت. مردی جلو اومد و دست روی دوشِ ابوذر گذاشت و گفت:
زمان زیادیه حواسم بهت هست، چرا به جای نگاه به کعبه، از علی (ع) چشم برنمی داری؟ پاشو قرآنی بخون و ذکری بگو ...
🔰 ابوذر گفت: مگه نشنیدی پیامبر میفرمود: نگاهکردن به روی مبارک علی علیه السلام عبادت است؛
همچنین نگاه کردن به پدر
و مادر از روی محبّت، عبادته:
﴿ اَلنَّظَرُ إِلَى عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ عِبَادَةٌ ... النَّظَرُ إلَى الوالِدَينِ بِرأفَةٍ و رَحمَةٍ عِبادَةٌ.﴾
📚تاريخ مدينة دمشق، ابن عساكر، جلد۴۲، ص۳۵۶.
📚بحار الأنوار:جلد ۷۴ / ۷۳ / ۵۹.
پدر بشنو اینحرف فرزندخویش
تو بنواز من را به لبخند خویش
تویی مایهٔ بود و پیدایشم
کنارت به ناز و به آسایشم
پدر تکیهگاهِ وجودِ منی
تو سرمایهٔ هستو بودِ منی
🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸
@mah_mehr_com
#داستان_کودکانه
#یک_قصه_یک_حدیث
🌼آجرخشک
روزی روزگاری مردی فقیر به نام "مراد درستکار" وجود داشت. او مسلمانی معتقد و دل رحم بود. یک روز او شمشی طلا به شکل آجر خشک در زمانیکه داشت دیوار خانه اش را تعمیر میکرد یافت. او خوشحال بود اما نمی دانست که باید چه کار کند.
او شروع به فکر کردن کرد: "آخرعاقبت دیگر من فقیر نیستم. اکنون برای خود منزلی خواهم ساخت و اتاق هایش را با بهترین اسباب مزین خواهم کرد و کف آن را مرمر سفید خواهم کرد. باغچه ام پر از گل و انواع درختان میوه خواهد شد جایی که زیباترین پرندگان خواهند خواند. "
آن شب او خوابهای خوب دید.
روز بعد، او تصور کرد که چقدر نوکر و باغبان و آشپز و قصاب که در منزل او کار میکنند خواهد داشت.
روز بعد هم به خیال پردازیهای خود ادامه داد. هر روز و شب او فقط خواب میدید. او نه میخورد نه مینوشید و نه نماز میخواند و از خدا به خاطر سلامتی و ثروتی که به او داده بود تشکر نمی کرد.
یک روز زمانی که مراد داشت از شهر خارج میشد و مشغول خیال پردازی بود مردی را دید که داشت آجر خشک دیوار قبرستان را میکند.
آن مرد داشت خاک را میکند و با آب و نی مخلوط میکرد و سپس آن را به صورت آجر در میآورد.
آن مرد به مراد گفت که آجر ساخته شده از خاک قبرستان قوی تر از دیگر آجرهاست. مراد تعجب کرد. او این احساس را داشت که به او ضربه ای زده شده باشد. ناگهان او از رویایش برخواست و به راه خود ادامه داد و خود را سرزنش کرد.
خجالت بکش! مرد بدبخت بی عقل! یک روز آنها از خاکی که تو را میپوشاند آجر خواهند ساخت. تو زمانی که طلا را یافتی راه خود را گم کردی. تو فراموش کردی که خدا را سپاس گویی. زندگی هر روز چیزهای زیادی را پس میگیرد. تو هر روز که میگذرد به مرگ نزدیک تر میشوی. دست از خیال پردازی بردار! این هدیهی خداست، پولت را درست خرج کن. اسراف نکن و احمقانه نیز خرج نکن!"
در این هنگام صدای اذان ظهر از مناره بلند شد.
زمانی که او اذان را شنید، با قلبی آرام به طرف مسجد رفت. او میدانست که کار صحیح و خوب چیست.
اگر مراد زودتر از اینها حدیث پیامبر را شنیده بود دچار این سردرگمی نمی شد:
اگر من به اندازه کوه احد طلا میداشتم، من نمی خواستم که آن را به جز میزان بدهی ام بیشتر از سه روز نگه دارم. "
لو کان لی مثل احد ذهبا ما یسرنی ان لا یمر علی ثلاث و عندی منه شی الا شی ارصده لدین
@mah_mehr_com
#یک_قصه_یک_حدیث
🍃عنوان:پول
ماه رمضان بود و عاصم برای فراهم کردن نان مورد نیاز زمان افطار به نانوایی رفته بود. صفی طولانی در مقابل نانوایی بود. هنگامی که زمان افطار نزدیک میشد مردم بیش از پیش تحمل خود را از دست میدادند.
نانوا نگران مردم حاضر در صف بود. سریع کار کردن، مطمئن شدن بابت این که همه نان گرفته اند و اینکه پول بیش از حد از کسی نگرفته، برای او کار آسانی نبود. نانوا در آن زمان واقعا خسته بود و اشتباها از عاصم کمتر از معمول پول گرفت. در
ابتدا عاصم درنگ کرد و به چهرهی نانوا با تعجب نگاه کرد.
نانوا پرسید: "مشکلی وجود دارد؟"
عاصم گفت: "نه" و پولش را گرفت. او از نانوایی به طرف خانه دوید.
زمان شام عاصم نگران و پریشان بود. زمانی که آن شب به خواب رفت ناراحت تر هم شد. او احساس میکرد که مردی نامرئی دارد از او میپرسد:
"چرا این کار را کردی؟ چرا پولی را گرفتی که مال تو نبود؟"
او فکر کرد که باید همه چیز را به مادرش بگوید، سپس او نظرش را عوض کرد و چیزی نگفت. او میدانست که مادرش عصبانی خواهد شد و او را سرزنش خواهد کرد.
در تمام طول شب او کابوس میدید. زمانی که صبح بیدار شد حالش بهتر نبود.
او به تقویم روی دیوار نگاه کرد. آنجا حدیثی نوشته شده بود که در ادامه آمده است:
«الاثم ما حاک فی صدرک و کرهت ان یطلع علیه الناس»
🍃گناه چیزی است که قلب شما را ناراحت میکند و چیزی است که شما نمی خواهید دیگران بدانند. "
عاصم احساس کرد که صورتش قرمز شده گویی که پیامبر دوست داشتنی این حدیث را فقط برای او گفته است. فورا به نانوایی رفت و پول نانوا را پس داد و به خاطر اینکه نتوانسته بود پول را زودتر پس دهد عذرخواهی کرد
@mah_mehr_com
#داستان_کودکانه
#یک_قصه_یک_حدیث
🌸خسیس
احسان عمویی خسیس داشت. او بسیار کم خرج میکرد. هیچ چیزی از پولش را نه خرج میکرد و نه به کسی میداد. به همین دلیل هیچ کس او را دوست نمی داشت.
این بینوای خسیس هر چه داشت را با طلا معاوضه میکرد چون میخواست هرچه دارد را در مقابل چشمان خود ببیند. او تمام طلا را در باغچهی خود قایم کرده بود.
هر روز طلاها را از باغچه خارج میکرد و سکه به سکهی آن را میشمرد. سپس دوباره آنها را در همان جا خاک میکرد.
یک روز، او دیگر نتوانست طلاهای خود را بیابد. یک نفر آنها را دزدید.
او از بسیار عصبانی شد.
احسان زمانی که از این اتفاق آگاهی یافت به دیدار عمویش رفت و گفت:
"برای پول گریه نکن. مال تو نبود. اگر این پول مال تو میبود، تو آن را در باغچه قایم نمی کردی و آن را به نفع خود استفاده میکردی. "
🍃پیامبرمان دربارهی خساست می فرماید:
فرد خسیس از خدا، بهشت و دیگر انسانها دور است.
البخیل بعید من الله بعید من الجنه بعید من الناس
@mah_mehr_com
#قصه_کودکانه
#یک_قصه_یک_حدیث
🍃بشقاب پلاستیکی
نجار فقیری بود که داشت پیر میشد. او تمام توان خود را از دست داده بود و کم کم داشت نور چشمان خود را نیز از دست میداد. به دلیل اینکه دستانش میلرزید او نمی توانست به خوبی قاشق را در دست خود بگیرد. او بیش تر از اینکه غذا را در دهان خود بگذارد غذا را روی سفره میریخت.
پسر و عروسش همیشه به او میگفتند که مراقب باش. آنها خیلی از دستش عصبانی میشدند به خصوص زمانی که غذا روی چانه اش میریخت. در نهایت آنها میزی جدا برای خود قرار دادند.
حسن، نوهی کوچک او، خیلی برای پدربزرگش ناراحت بود. او با گرفتن قاشق برای او سعی به یاری رساندن به پدربزرگش را داشت تا دیگر غذایش را بیرون نریزد.
یک روز، پیرمرد زمانیکه داشت غذا میخورد تصادفا بشقاب خود را انداخت و بشقاب شکست. او به فرزندان خود در حالیکه چشمانش پر از اشک بود نگاه کرد. آنها خیلی عصبانی شدند و او را سرزنش کرده و قلبش را شکستند. از آن زمان به بعد غذایش را در بشقاب پلاستیکی میدادند.
یک روز، پسر نجار به زنش گفت که میوه را در بشقاب پلاستیکی نگذار و بشقابها را درون سطل آشغال بینداز.
حسن دوتا از بشقابها را برداشت و به مادرش گفت که آنها را بیرون نیندازد چون در آینده به آنها نیاز خواهند داشت.
پدرش پرسید: "این بشقابها را برای چه میخواهی؟"
حسن پاسخ داد:
"من از این بشقابها برای زمانی که شما پیر شدید استفاده خواهم کرد. "
والدین حسن شرمگین شدند. آنها به پدرشان اجازه دادند تا دوباره با آنها غذا بخورد.
اگر پسر و زنش قبلا میدانستند که بهترین راه ورود به بهشت رفتار خوب با والدین است احتمالا آنها این جور عمل نمی کردند.
🌸پیامبر ما این نکته را در حدیث بعدی روشن میکند:
رضایت خدا در رضایت والدین است، و خشم خدا در خشمگین کردن والدین است.
رضی الرب فی رضی اوالد و سخط الرب فی سخط الواد
@mah_mehr_com
#قصه_کودکانه
#یک_قصه_یک_حدیث
🐫بستن زانوی شتر
قافله چندین ساعت راه رفته بود آثار خستگی در سواران و در مرکبها پدید گشته بود همینکه به منزلی رسیدند که آنجا آبی بود قافله فرود آمد رسول اکرم نیز که همراه قافله بود شتر خویش را خوابانید و پیاده شد قبل از همه چیز همه در فکر بودند که خود را به آب برسانند و مقدمات نماز را فراهم
کنند.
رسول اکرم بعد از آنکه پیاده شد به آن سو که آب بود روان شد، ولی بعد از آنکه مقداری رفت، بدون آنکه با احدی سخنی بگوید به طرف مرکب خویش بازگشت، اصحاب و یاران با تعجب با خود میگفتند آیا اینجا را برای فرود آمدن نپسندیده است و میخواهد فرمان حرکت بدهد؟ چشمها مراقب و گوشها منتظر شنیدن فرمان بود تعجب جمعیت هنگامی زیاد شد که دیدند همینکه به شتر خویش رسید،زانوبند را برداشت و زانوهای شتر را بست و دومرتبه به سوی مقصد اولی خویش روان شد.
فریادها از اطراف بلند شد: ای رسول خدا! چرا ما را فرمان ندادی که این کار را برایت بکنیم و به خودت زحمت دادی و
برگشتی؟ ما که با کمال افتخار برای
انجام این خدمت آماده بودیم.
در جواب آنها فرمود: هرگز از دیگران در کارهای خود کمک نخواهید و به دیگران اتکا نکنید ولو
برای یک قطعه چوب مسواک باشد.
«لا یستعن احدکم من غیره و لو بقضمة من سواک » .
کحل البصر محمد قمی ، صفحه ۶۹
نویسنده: استاد شهید مرتضی مطهری
@mah_mehr_com
#یک_قصه_یک_حدیث
🌸عنوان قصه:دزد
نوری کشاورزی ساده و فقیر بود. بسیاری از افراد فکر میکردند که او بازنده ای ناتوان به دلیل عدم دخالت در امور دیگران و هم چنین عدم صحبت کردن مگر در زمان هایی که مجبور باشد است.
یک روز، شخصی که به باهوشی شهرت داشت الاغ نوری را دزدید. زمانی که او دید الاغش نیست، به بازار رفت تا یک الاغ دیگر بخرد.
هنگامی که او داشت در بازار چرخ میزد چشمش به الاغ خودش افتاد که برای فروش گذاشته شده بود. او به نزد فروشنده رفت و گفت:
"این الاغ من است. هفتهی قبل آن را دزدیدند. "
دزد که مردی بدون شرم و حیا بود پاسخ داد:
"اشتباه میکنی، من این خر را زمانی که هنوز کره خر بود خریدم و خودم بزرگش کردم. "
زمانی که نوری این حرف را شنید ایده ای به ذهنش خطور کرد. او چشمان الاغ را پوشاند و گفت:
"اگر این الاغ مال توست، به من بگو، کدام یک از چشمان او کور است؟"
دزد لحظه ای درنگ کرد و گفت:
"چشم راستش. "
نوری چشم الاغ را باز کرد و به فروشنده نشان داد که چشم راست او میتواند به خوبی ببیند.
"اوه، شرمنده ام، گیج شدم. البته چشم چپ او کور است. "
نوری در حالی که چشم چپ الاغ را باز کرده بود گفت: "دوباره اشتباه میکنی. " دیگر افراد حاضر در بازار جمع شده بودند. آنها فهمیدند که نوری فرد باهوشی است.
🌸پیامبر عزیزمان کسانی را که اموال دیگران را میدزدند لعنت میکند:
"خدواند توانا دزدان را لعنت میکند!"
لعن الله السارق
🌸🍂🍃🌸
@mah_mehr_com
#قصه_کودکانه
#یک_قصه_یک_حدیث
🌳درخت بلوط
حسنی در حالیکه داشت به سمت مضنون اشاره میکرد به قاضی گفت: "جناب! سال قبل پیش از سفر به خارج، من یک حلقهی الماس در زیر یک درخت بلوط به دست این مرد سپردم. اکنون من خواهان حلقه ام هستم اما او آن را به من پس نمی دهد. "
قاضی از میستیک کهیا که در جایگاه ویژه نشسته بود پرسید:
"چرا حلقه اش را پس ندادی؟"
کهیا گفت:"او دروغ میگوید.او به من حلقه ای نداده است. "
قاضی رو به حسنی کرد:
"آیا شاهدی داری که دیده باشد که تو حلقه را به این مرد داده ای؟
"نه زمانی که من حلقه را زیر درخت بلوط به او دادم کسی آنجا نبود. "
قاضی به حسنی دستور داد تا برود و شاخه ای از درخت بلوط را بیاورد.
چند دقیقه بعد قاضی رو به میستیک کهیا کرد و گفت:
"کجا میتواند باشد؟من نمی دانم که او بازخواهد گشت یا نه.برو به خارج از پنجره نگاه کن و به من بگو که آیا او در حال آمدن است.
میستیک کهیا حتی از جای خود نیز تکان نخورد اما جواب داد:
"او نمی تواند در کمتر از سه ساعت به اینجا برسد، چون مسافت طولانی است."
قاضی رو به میستیک کهیا کرد و گفت:
"نه تنها دروغگو هستی بلکه احمق هم هستی! اگر تو حلقه را نگرفته بودی از کجا میدانستی که جای درخت بلوط کجاست. هیچ گاه حدیث پیامبر را شنیده ای؟
"ای مردم! هیچ گاه دروغ نگویید! چون دروغ و ایمان قابل جمع نیستند
قاضی او را با حکمی سنگین مجازات کرد.
@mah_mehr_com