‹ مَحــٰـاءْ ›
-
هرلحظه به آغوشِ تو مشتاقم و محروم ؛
مانندِ غریبی که دلش پیشِ وطن بود ..
وسطِ شلوغیِ روز ..
گوشهی تنهاییِ آخرِ شب ؛
یادِ تو ..
دلخوشیِ لحظههایِ من است
آقای امام حسین :)
میگفت ..
حُبِ دنیا و حُبِ خدا
در یک دل جای نمیگیرد ؛
باید از یکی از آنها گذشت ..
بسوی تو می آیم ؛
اصلا آمده ام که به تو برسم !
و در این راه دشمن مرا بسیار است ..
نَفس ، شیطان ..
هر کدام هربار مرا زمین میزنند ، میلغزم ؛
مسیر را گم میکنم و در بیراهه ها سرگردان
و آشفته حال میشوم ..
و هربار تو به من اجازه میدهی برگردم ؛
تو مرا رخصتِ توبه میدهی ..
و دستم را میگیری ..
و من بازهم عصیان و سرپیچی میکنم
و چه بندهیِ طغیانگر و ناسپاسیام من ؛
از خودم به درگاهِ تو شکایت میکنم و
از خشم و عذابت به خودت پناه میبرم
چرا که جز تو کسی را ندارم :)!
هر چند بد اما بندهیِ خودت هستم ؛
مگر می شود رها و ناامیدم کنی ؟!
‹ مَحــٰـاءْ ›
-
در لیلةالرغائب چشمم به گریه گوید ؛
من آرزو ندارم جز کربلایِ ارباب :)
‹ مَحــٰـاءْ ›
-
سنجیده اند ارزشِ دل را به آرزو ؛
خوش آن دلی که وصلِ تو را آرزو کند ..
هیچ پزشکی ..
تجویزی برایِ قلبِ شکسته نداشت
خوب میدانند درمان فقط تویی ؛
آقایِ امام رضا :)!
ولی من دلم میخواد ..
برایِ تک تک بغضهام
پاشم برم حرم ؛
تو آغوشِ امام رضا :))