eitaa logo
محله شهیدمحلاتی
413 دنبال‌کننده
6هزار عکس
5.9هزار ویدیو
99 فایل
برای ارتباط برقرار کردن به آیدی زیر پیام بدهید : @STabatabai
مشاهده در ایتا
دانلود
➖جماعتی که تا دیروز از ⁧کربلا⁩ درس مذاکره می گرفتند امروز از عدل علی(علیه السلام) درس ببخشش قاتل می گیرند! ما الگوی‌مان علی است و می دانیم هم چه کنیم، شما که الگوی‌تان آمریکا و اسرائیل و بن سلمان و مریم رجوی است، بگویید از کی علی شناس شده اید!؟ ➖اولا مولا قاتلش را نبخشید، گفت قاتلم یک ضربه زده شما نیز یک ضربه بزنید ‏حسن بن علی هم همان یک ضربه را زد که قاتل دو‌نیم شد / ناز شست مولامون امام حسن ❤️ ➖دوماً مولا، باقی مانده خوارج را پس از تسلیم شدن و فرار نبخشید، بلکه رها کرد! باقی مانده خوارجِ تار و مار شده نهروان سر به بیابان گذاشتند، مولا فرمودند تعقیب شان نکنید! اما تا زمانی که در برابر حضرت شمشیر کشیده بودند حضرت در میدان نبرد با یک ضربت سر از تن‌شان جدا می کرد ➖امروز هم حرامیان محارب همچنان بر‌ طبل جنگ می‌کوبند و با شعار مسلح شوید به خیابان می آیند. پس در اینجا برخورد حضرت در ابتدای جنگ نهروان صدق می کند پس لطفاً خفه شید و انقدر هم از تاریخ ائمه که چیزی از آن نمیدانید، مثال نزنید! رونوشت: به برخی مذهبی/انقلابی های صورتی قلمت بشکند تاریخ اگر ثبت نکنی این وقاحت ها را. زیر سایه مقتدر جمهوری اسلامی پروار میشوند بعداز مدتی که مثلاً جای پای خود را محکم دیدند به همان جمهوری اسلامی لگد میزنند. حتما امثالهم نه معصومین ع را شناختند نه جمهوری اسلامی ایران را.... به درسی که خوانده ای اکتفا نکن، کمی ادب بیاموز.... @mahale114
14.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📢 انتشار نخستین‌بار 📹 ببینید | آیت‌الله العظمی گلپایگانی تضعیف نظام را حرام می‌دانست 🔻 روایت حضرت آیت‌الله خامنه‌ای از پیامی که آیت‌الله العظمی گلپایگانی برای ایشان فرستاده بودند 🗓 انتشار به مناسبت سالگرد رحلت این مرجع عظیم‌الشان @mahale114
محله شهیدمحلاتی
فصل نهم : صفحه یازدهم : نماز ناتمام #خاطرات_رزمندۀ_جانباز، حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام)
فصل نهم : صفحه دوازدهم : نماز ناتمام ، حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام) .................... او رادیویی را در موج اف‌ام راه‌اندازی کرده بود به‌نام «رادیو برزول» که مراسمات مسجد را به‌طور زنده و نوارهای سخنرانی و نوحه را برای مردم استان پخش می‌کرد. حتی پیش آمده بود که دوستانی که در جبهۀ غرب مشغول رزم بودند امواج رادیو برزول را دریافت کرده و برنامه‌ها را دنبال کرده باشند. در کنار او جواد‌ قرار داشت که فوتبالیستی حرفه‌ای بود. در تیم منتخب نهاوند بازی می‌کرد و به‌نام «زیکو»، اسطورۀ فوتبال آن زمان، مشهور بود. آن‌ها ماندند و ما عازم خط شدیم. محجوب سرستون بود و پشت‌سرش حاج‌آقا سعادت قرار داشت. من هم با فاصلۀ کمی، همان جلوها بودم. سه روحانی معمم دیگر چون شیخ محمدرضا، شیخ آیت و طلبه‌ای دیگر داشتیم که در جای‌جای ستون پخش شده بودند. ستون‌کشی ما بسیار منظم و چشم‌نواز بود. بچه‌ها هرکدام در فاصلۀ چندمتری از هم قرار داشتند و اگر خمپاره‌ای کنارمان می‌افتاد حداقلِ تلفات گرفته می‌شد. برخلاف ما، نیروهایی که از خط برمی‌گشتند مثل لشکر شکست‌خورده بودند و وضع آشفته‌شان از آشفتگی خط مقدم خبر می‌داد. پس از چندی، به یک نهر کوچک رسیدیم که علی‌الظاهر نهرجاسم بود. تنۀ نخلی روی آن انداخته بودند و باید از روی آن عبور می‌کردیم. پس از نهر، نوبت میدان‌مین و عبور از معبر بود. ما که جلو بودیم، صدای انفجاری را هنگام ورود ستون به معبر شنیدیم، اما ندانستیم چه کسی روی مین رفته است. جلو که رفتیم، دیدم حاج‌آقا سعادت ورودی میدان‌مین نشسته است و سیم‌خاردار را نگه داشته تا بقیۀ بچه‌ها رد شوند. دقت کردم، دیدم یک پایش قطع شده و پای دیگرش به پوست آویزان است. وحشت‌زده گفتم: «حاج‌آقا...» آرام و مسیحایی گفت: «هیچی نگو، بذار بچه‌ها فکر کنن سیم‌خاردار رو گرفتم و روحیه‌شون رو نبازن.» گفتم: «پس همین‌جا بمونید، اوضاع خط که تثبیت شد برمی‌گردم.» با انفجار مین، درگیری پیش از موعد آغاز شد و نیروهای بعثی به‌سمت ما آتش گشودند. آن‌ها در یک کانال طول و دراز مستقر بودند و با مخفی کردن خود در آن، انواع و اقسام رگبار و تیربار را علیه ما استفاده می‌کردند. ما سنگرهای تیربار را با آر‌پی‌جی می‌زدیم و روی سرشان نارنجک می‌ریختیم. یک ساعت جنگ تمام‌عیار بین ما در جریان بود و درنهایت دشمن مجبور به عقب‌نشینی و پناه بردن به نخلستان شد. سمت نخلستان خاکریز داشتند و یک ساختمان به‌شکل خانه‌های ابوشانک کنار نخلستان بود. با پس زدن بعثی‌ها به‌عنوان اولین نیروهای پیشرو وارد کانال شدیم. هنوز نیروهای خودی الحاق را انجام نداده بودند و به‌شکلی محاصره‌گونه باید از هر سه طرف می‌جنگیدیم. من، اصلانی و شهبازی که گروهان را در دست داشتیم، جلسه‌ای کوتاه و سرپایی گرفتیم و در نبود محجوب، تقسیم کار کردیم. او بعد از حضور در درگیری اولیه غیبش زده بود و نمی‌دانستیم کجاست. سراغش را از اصلانی گرفتم و به گلایه گفتم:« چرا به ما سر نمی‌زنه؟» او یا خبر نداشت یا اگر می‌دانست به من نگفت. محمدحسین محجوب، جوادحسن گاویار و موسی‌رضا ملک در همان رفت‌وآمدهای اولیه شهید شده بودند. ماحصل تقسیم کارمان این شد: من سمت راست کانال را عهده‌دار شدم که اوج هجوم دشمن از آن بود. اصلانی سمت چپ کانال را به دست گرفت و شهبازی که پاسدار بود، فرمانده شد و قرار شد تمام کارهای پشتیبانی و هماهنگی با او باشد. آن‌قدر کانال طولانی بود که هرچه نیروها را با فاصله می‌چیدیم بازهم نیرو کم می‌آمد و راه نفوذ باز می‌ماند. سمت راست کانال، زمین شیب می‌شد و محلی برای عبور ماشین بود. ماشین‌هایشان تا نزدیکی می‌آمد و ناگهان بعثی‌ها را در کانال، رودرروی خودمان می‌دیدیم. با هرچه در دست داشتیم روی این نقطۀ استراتژیک آتش می‌ریختیم تا دور نخوریم و کانال حفظ شود. یک‌دفعه چند نفر از نیروهای دشمن باهم رخنه کردند و خودشان را تا پای کانال رساندند. رمضان قیاسوند وقتی دید تکاورشان خود را به کانال رسانده، یقه‌اش را گرفت و او را به داخل کانال کشید. یکی بعثی می‌زد و یکی رمضان، درنهایت رمضان با قدرت بدنی و شجاعت مثال‌زدنی خود، بعثی را به درک واصل کرد و به غائله خاتمه داد. با دیدن این صحنه، بقیۀ بعثی‌ها ترسیدند و فرار کردند. همین‌طور که این قسمت ما را به خود مشغول کرده بود تانکی از آن‌طرف آمد و آن‌قدر نزدیک شد که از برد موثر آر‌پی‌جی نزدیکتر آمد و دیگر موشک به او اثر نداشت. رمضان در میان بهت و واهمۀ ما جَلد پرید روی تانک و نارنجکی توی آن انداخت و در را بست. تانک با انفجار خفه‌ای متوقف شد و خطر از بیخ گوشمان گذشت. تانک بعدی که آمد دیگر هوشیار و حواس‌جمع بودیم. نگذاشتم از محدودۀ آر‌پی‌جی پا را نزدیکتر بگذارد.آرپی‌جی را برداشتم و تانک سرکش را نشانه رفتم. @mahale114
202030_450801880.mp3
12.38M
🎧آنچه خواهید شنید؛ 👇👇 حقیقت وجودی شيطان چیست؟ نقش شيطان در عالم ، چه می باشد؟ @mahale114
✍ برای یک زندگی زاهدانه، تعلقات دنیا را از قلبت پاک کن، نه از زندگی‌ات روزی مرد فقیری به دیدن درویشی رفت و دید که او بر روی تشکی مخملین و در میان چادری زیبا که طناب‌هایش به گل میخ‌های طلایی گره خورده‌اند، نشسته است. فقیر وقتی این تجملات را دید، فریاد کشید: ای مرد خدا، این چه وضعیتی‌ست؟ من تعریف‌های زیادی از زهد و وارستگی شما شنیده‌ام، اما با دیدن این همه تجملات در اطراف شما کاملا سرخورده شدم. درویش خنده‌ای کرد و گفت: من آماده‌ام تا تمامی این چیزهایی که تو را به حیرت انداخته است، ترک کنم و با تو هر کجا که بگویی همراه شوم. با گفتن این حرف، درویش بلند شد و جلوتر از مرد فقیر راه افتاد. او حتی درنگ نکرد تا دمپایی‌هایش را به پا کند. بعد از مدت کوتاهی، فقیر اظهار ناراحتی کرد و گفت: من کاسه گدایی‌ام را در چادر تو جا گذاشته‌ام. من بدون کاسه گدایی چه کنم؟ لطفا کمی صبر کن تا بروم و آن را بیاورم. درویش خندید و گفت: دوست من، گل میخ‌های طلای خیمه من در زمین فرورفته‌اند، نه در دل من. اما کاسه گدایی تو، هنوز تو را تعقیب می‌کند!؟ وارستگی، تارک دنیاشدن و بریدن از اشیا و اموال و اشخاص نیست، بلکه بریدن از تعلقات و وابستگی به آن‌هاست. وارستگی، به امور بیرونی تعلق نمی‌گیرد، بلکه مربوط به امور درونی‌ست. در دنیابودن و از آن لذت‌بردن وابستگی نیست، بلکه وابستگی، حضور دنیا در ذهن و قلب انسان است. @mahale114
شبنامه 1054.mp3
10.25M
پشت پرده افزایش تحرکات اسرائیل در باکو / شمال غرب باید مانند کردستان و زاهدان فعال شود شبنامه / پشت پرده افزایش تحرکات رژیم صهیونیستی در / چرا فعالیت اسرائیل در شمال غرب ایران زیاد شده؟ / آیا عده‌ای به فعال کردن خشونت در مرزهای ایران، به شکلی قدم به قدم فکر می‌کنند؟ / پس از تلاش در و فعالیت امارات و عربستان در ، تمرکز بر روی شمال غرب گذاشته خواهد شد؟ / @mahale114
48.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مباحث مهدوی 👈💢 شرح و تفسیر دعای ندبه و امام شناسی 👈 رائفی پور جلسه اول ،قسمت سوم 3⃣( ادامه دارد...) ✅به یاری خدا و یاری امام زمان (عج) ادامه مباحث را روزانه تقدیم حضورتان خواهیم کرد. 👈 حداکثری لطفا به ترتیب شماره بندی، با یک صلوات به نیت ظهور منتشر بفرمایید 🌺 ‏ @mahale114
27.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
من دیدم حالم خیلی خوب شد،گفتم شماهم نگاه کنی اول صبحی انرژی بگیری. 🎥 اطلاعاتی که در مورد ایران نمی‌دانیم! با عشق تقدیم به شهدای راه آبادانی وطنم ایران. @mahale114
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
6.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ویدیویی تکان‌دهنده از ماجرای خرید اسلحه در چند دقیقه در ایام اخیر ماجرای کشته شدن عده‌ای از مردم بی‌گناه در شهرهای مختلف کشور مسئله‌ای بسیار تلخی بود؛ برخی‌ها می‌گویند مگر اغتشاشگران اسلحه دارند که بتوانند کسی را بکشند حتما این ویدئو را ببینید. پ ن: هموطنان عزیز برای مشارکت در نظم و امنیت کشور و خودمان هر اطلاعاتی که در این رابطه داریم را با تلفن‌های ۱۱۰ و یا ۱۱۳ و یا ۱۱۴ و یا ۱۱۶ مراکز امنیتی و انتظامی اطلاع دهیم. خواهش میکنم اطلاع رسانی کنید🙏 @mahale114
محله شهیدمحلاتی
فصل نهم : صفحه دوازدهم : نماز ناتمام #خاطرات_رزمندۀ_جانباز، حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام)
فصل نهم : صفحه سیزدهم : نماز ناتمام ، حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام) .................... با کشیدن ماشه همزمان تانک منهدم شد و شانه‌ام به‌شدت سوخت. سوزش آن به‌حدی بود که ابتدا گمان کردم تیر خورده‌ام، ولی دیدم قسمت شیپوری‌شکل قبضه که روی شانه قرار می‌گیرد، از قبل تیر خورده و آتشی که قرار است از پشت پرتاب شود از این سوراخ، شانه‌ام را سوزانده است. خطر رفع شد، اما دیگر شانۀ زخمی‌ام تاب و تحمل به دوش کشیدن آر‌پی‌جی را برایم نگذاشت. پس از مجروحیت سراغ تیرباری رفتم که به غنیمت در کانال جا مانده بود. برای راه‌اندازی تیربار، یک جا برایش انتخاب کردم و خوب که پایه‌هایش محکم شد شروع کردم به شلیک کردن. با هر سری رگبار گرفتن، تیربار پایین‌تر می‌رفت و نمی‌فهمیدم چرا زیر آن نرم است. در همین اثنا، چیزی زیر تیربار ترکید و پقی صدا کرد. نگاه کردم دیدم سر جنازۀ بعثی بین دو پایۀ تیربار قرار داشته و در تاریکی شب آن را با کلوخ اشتباه گرفته‌ام. جای تیربار را تغییر دادم و بار دیگر مشغول تیراندازی شدم. پس از دفع اولین پاتک دشمن و آرام شدن نسبی شرایط، به میدان‌مین رفتم تا به حاج‌آقا سعادت رسیدگی کنم. حواسم نبود نیروها در جریان مجروحیت او نیستند. بلند گفتم: «بچه‌ها حواستون به خط باشه، من به حاج‌آقا سعادت سربزنم و بیام.» بعضی با تعجب گفتند: «مگر حاج‌آقا چیزی‌ش شده؟» لاپوشانی کردم: «نه؛ فقط ببینم کجاست... پیداش نیست.» وقتی به میدان‌مین آمدم دیدم حاج‌آقا نیست. بعدها برایم تعریف کرد که وقتی همه از میدان‌مین خارج می‌شوند او خود را سینه‌خیز به عقب می‌کشاند. در این بین، چند بار بیهوش می‌شود و به‌هوش می‌آید تا جایی که رهگذران به داد او می‌رسند و درنهایت نجات پیدا می‌کند. با عجله به کانال برگشتم و دیدم این بار یک آیفا پر از نیرو دارد به‌سمت کانال می‌آید. شروع کردم به دادوبیداد کردن. گفتم: «بچه‌ها بلند شید بزنید؛ رسیدن به کانال؛ چرا بیکار نشستید؟!» مظاهر قره‌داغی از رزمنده‌های اعجوبۀ اسدآباد بود. به او مظاهری می‌گفتیم. بااینکه پانزده سال بیشتر سن نداشت، ولی مثل یک آدم چهل‌ساله می‌فهمید و حرف می‌زد. گفت: «چیه، آقای شیراوند؟ خب آیفاست دیگه، مگر زدنش کاری داره؟ خودتون بلند شید بزنید.» مظاهر از سوختگی شانه‌ام خبر نداشت. به علی بخشی گفتم: «بلند شو بزن.» تا او بجنبند دیر شد. آیفا به چندمتری ما رسید و کار از آرپی‌جی گذشت. داد زدم: «نارنجک!» نمی‌دانم مظاهر این‌همه نارنجک از کجا پیدا کرد. دامن پر از نارنجک خود را جلوی من خالی کرد و گفت: «بفرمایید.» من بیش از پنج نارنجک را پشت‌سرهم، به‌سمت آیفا پرت کردم. تعدادی از آن‌ها عمل کرد و تکاوران بعثی را به درک فرستاد و بعضی از آن‌ها عمل نکرد. در نتیجه، ماشین منفجر نشد و همین‌طور روشن در چندمتری ما متوقف ماند. اصلانی با آتش بازی‌هایی که به‌راه انداختم، محور خود را رها کرد و به‌سمت ما آمد. گفت: «چه خبره؟ قیامت به‌پا کردید.» گفتم: «هرچی نارنجک توی این آیفا انداختم اثر نکرد و همین‌طور روشن مونده.» گفت: «چه‌کارش داری؟ بذار روشن باشه.» باز دلم آرام نگرفت و مبادا کسی زنده‌ در ماشین، باقی مانده باشد، احتیاطاً دو نارنجک دیگر انداختم. با این انفجارهای تکمیلی، دو نفر از آیفا درآمدند و خودشان را در کانال انداختند. اصلانی با دیدن آن دو نفر، دست‌خالی از کانال بیرون پرید و رفت بالای سرشان. از بیرون کانال، خودش را پرت کرد روی آن‌ها و گردنشان را گرفت. من یک‌دفعه دیدم اصلانی گردن آن دو را زیر بغل زده و کشان‌کشان دارد می‌آورد. با خنده گفتم: «چه‌کار می‌کنی؟» وقتی به ما رسید، دید با همان نارنجک مجروح شده‌اند. گفت: «اینا رو سالم نذاشتید که. دیگه کبریت بی‌خطرن. بذارید همین‌جا بمونن.» در همین هنگام، دومین آیفا به‌سمت ما حرکت کرد. این بار، دیگر معطل کسی نماندم. آرپی‌جی را برداشتم. به‌جای اینکه سلاح را روی شانه‌ام بگذارم، زیر بغل گرفتم. رو به آیفا ایستادم. بدون نشانه‌گیری، «وما رمیت اذ رمیت» خواندم و شلیک کردم. موشک دقیق رفت و به اتاقک راننده اصابت کرد. آتش عظیمی به‌سمت آسمان زبانه کشید و شب را مثل روز روشن کرد. آیفا فقط حامل نیرو نبود و با مهمات زیادی که داشت، مثل یک زاغۀ مهمات متحرک آتش گرفت. آن آتش اولیه خرج مهمات را روشن کرد و پس از آن پشت‌سرهم انفجار رخ می‌داد. این ماشین صد متری با ما فاصله داشت؛ بااین‌حال، نه ما و نه بعثی‌ها تا یک ساعت نمی‌توانستیم سرمان را بلند کنیم. دائم خرج گلوله مثل فشفشه می‌سوخت و همراه با انفجار‌های هولناک، صدای سوت گلوله و ترکشی که به این‌سو و آن‌سو می‌رفت شنیده می‌شد. گفت: «برای پاتک فردا چه دارید؟» گفتم: «همۀ این سلاح و مهمات غنیمتی هست،بردارید.» یک‌دفعه دیدم هرچه هست را دارندجارو می‌کنند و می‌برند، @mahale114