shokr 40.mp3
6.55M
#شکر_در_سختی_ها 40
اگه به مقام شکر درسختیها برسی؛
درنگاه اهل آسمون می درخشی!
سجده آخر زیارت عاشورا
کار عزیز کرده های خداست!
اونایی که دیگه بزرگ شدن
و به انتقام فکر نمیکنند.
#استاد_شجاعی 🎤
#مبارزه_با_نفس
#من_شاکرم
#من_شکرگذارم
#من_ناسپاس_نیستم
@mahale114
محله شهیدمحلاتی
فصل هشتم : صفحه یازدهم : نماز ناتمام #خاطرات_رزمندۀ_جانباز، حجتالاسلام حسین شیراوند (ضرغام)
فصل هشتم : صفحه دوازدهم :
نماز ناتمام
#خاطرات_رزمندۀ_جانباز،
حجتالاسلام حسین شیراوند (ضرغام)
....................
گفتم: «الحمدلله هیچ مشکلی وجود نداره و حالم خوبِ خوبه.»
بااینحال، اصرار داشتند تا مشهد بیایند. بیشتر نگران عمهام بودم. او بیشتر از مادرم در مجروحیت ما بیتابی میکرد. میترسیدم بخواهم نگرانشان کنم و اذیت شوند. گفتم: «راضی به زحمت نیستم و هرطور شده خودم رو به نهاوند میرسونم.»
پس از زیارتی دوباره در چهارشنبۀ هفتۀ بعد، مسئولان بنیاد برایم پرواز گرفتند و راهی تهران شدم. این ماجرا مرا برای همیشه شرمندۀ امامرضا کرد. حسرتی که همیشه به دل دارم این است که چرا از آن زیارت بهخوبی استفاده نکردم و این فرصت استثنایی را از دست دادم. سفرهای آماده پهن بود و بسیاری برات شهادت خود را از آنجا گرفتند، اما من که هیچگاه دعای شهادت از زبانم نمیافتاد، آنجا به کلی شهادت را فراموش کرده بودم و با کاهلی خودم، دستخالی برگشتم .
آخرشب بود که از فرودگاه مهرآباد خارج شدم و تاکسی گرفتم تا به منزل خواهرم گوهرتاج بروم. راننده پرسید: «کجا میری؟»
گفتم: «شیخ بهایی.»
از طرف بنیاد لباس خاکی نو به ما داده بودند. وقتی در تاکسی نشستم، راننده خوب براندازم کرد و گفت: «تو با این لباسها چطور جرئت میکنی این وقت شب تنها باشی؟»
ماجرایم را تعریف کردم و گفتم که مجروح بودهام.
«برای اونا مجروحیت مهم نیست؛ میزنن و میرن.»
«چه خبر شده؟ چرا بزنن؟»
«میدونی چقدر از شماها رو توی همین شهر شهید کردن؟»
«کیا شهید کردن؟»
«منافقین، برادر من! منافقین. همهجا هستن و دنبال شما و امثال شما برای ترور میگردن. این ازخدابیخبرای وطنفروش هرکسی که مسجدی باشه یا به جبهه کمک کنه یا عکس امام در مغازه داشته باشه بیخود و بیگناه میکشن و به صغیر و کبیر رحم نمیکنن. بعد میخوای به شما رزمندهها رحم کنن؟ دفعۀ بعد حتماً بگو بیان دنبالت.»
تازه دوزاریام افتاد. «چشم»ی گفتم و اضافه کردم «انشاءالله دفعۀ بعد شهادت باشه.» بندهخدا کرایه هم از من نگرفت و مرا تا در منزل خواهرم رساند. گوهرتاج خبر نداشت من مجروح شدهام. برای اینکه شوکه نشود، دستم را از دستآویز درآوردم و در زدم. سلام و احوالپرسی کرد و پرسید: «شما کجا اینجا کجا؟»
«جبهه بودم، گفتم بیایم سری به شما بزنم.»
«جبهه که اونطرفه؛ چرا به مادر سرنزدی؟»
«زیارت مشهد روزی شد، بردنمون زیارت و بعد از اون هم تهران. اومدیم خدمت شما.»
«زیارت قبول»ی گفت و مرا به داخل راهنمایی کرد. کمکم دستم درد گرفت و مجبور شدم دوباره آن را به گردنم بیندازم. برای پذیرایی که به آشپزخانه رفت، دستم را مثل دستشکستهها به گردنم آویزان کردم و با صدای بلند مقدمه چیدم: «دستم هم کمی درد گرفت توی جبهه.»
«بشکنه دست صدام که با شما این کارو میکنه. به دکتر نشون ندادی؟»
«آره دید، گفت چیز خاصی نیست.»
وقتی از آشپزخانه بیرون آمد و دست مرا در این حالت دید، بهتش زد. شروع کرد گریه کردن.
«تو مجروح شده بودی و به ما نگفتی؟»
«حالا که چیزی نشده. یه زخم سادهس و خوب میشه.»
«مگه خواهر نداشتی که تنها رفتی مشهد؟»
در مدت دو روزی که خانۀ خواهرم بودم هیچ کم نگذاشت و حسابی به من رسیدگی کرد. بعد از آن برای نهاوند بلیت گرفتم و نزد مادر رفتم. آنجا نیز داستان همین بود. همه برای این زخم کوچک ماتم گرفته بودند و دوست داشتند در بیمارستان مشهد پای اتاق عمل باشند.
#بیاد_شهدا
#رهبر_انقلاب
#دفاع_مقدس
#جنگ_تحمیلی
#هفته_دفاع_مقدس
@mahale114
محله شهیدمحلاتی
فصل هشتم : صفحه دوازدهم : نماز ناتمام #خاطرات_رزمندۀ_جانباز، حجتالاسلام حسین شیراوند (ضرغام)
فصل هشتم : صفحه سیزدهم :
نماز ناتمام
#خاطرات_رزمندۀ_جانباز،
حجتالاسلام حسین شیراوند (ضرغام)
....................
عکسی دارم که مانند جنگاوران قدیم، نوار تیربار را بر سینه حمایل کردهام. مادرم این عکس را خیلی دوست داشت و در هیچ صورتی آن را از خود جدا نمیکرد. با چسب، قابی برای این عکس درست کرده بود و آن را بهعنوان گردنبند به سینه میانداخت. اینطور سیمای من همیشه جلوی دیدگانش بود. هروقت دلش برایم تنگ میشد به آن نگاه میکرد و آن را میبوسید. مثل همیشه پذیرای محبتش شدم و مجروحیت را بهانهای برای خانهنشینی کردم، اما بهنظرم این بار، محبتش جنس دیگری داشت و با رنگی از نگرانی همراه بود. ابتدا گمان کردم دغدغۀ دستم را دارد؛ برای همین دستآویز را کنار گذاشتم. جنبوجوشم را بیشتر کردم. شروع کردم به کمک کردن در کارهای خانه و در کل، نسبت به سلامتیام اطمینان خاطر دادم، اما مادرم میگفت: «داغتو نبینم... داماد شی پسرم! انشاءالله عروسیت... انشاءالله اون روز رو ببینم.»
سروسامان گرفتن فرزندان آرزوی هر پدر و مادری است و برای مادر من که مرا در جبهه و توأم با خطرات آن میدید، این آرزو بیشتر تبدیل به نگرانی شده بود. اصرارها از همانجا برای ازدواج شروع شد. ابتدا سنم را بهانه کردم، ولی وقتی شمار همسنوسالان و دوستانم را که زن گرفته بودند و همان احادیثی را که همه شنیدهایم، از خانواده شنیدم متقاعد شدم. با تأیید من، خانواده برای پیدا کردن یک دختر خوب دستبهکار شدند. من از دار دنیا فقط نوزده سال سن داشتم. دیگر نه آوردهای بود و نه پساندازی، اما بااینحال ممانعتی نداشتم، چراکه اگر پول نبود، توقعی هم نبود و انتظار وسایل اینچنینی و تالار آنچنانی نمیرفت.
برادرم احمد، در مدتی که در بیمارستان مجروح بود، یک خانواده را دیده و برایم پسندیده بود. پدرشان کارخانهدار بود و از خانوادههای متمول نهاوند محسوب میشدند. احمد دوست داشت این وصلت برقرار شود. به احمد گفتم: «من فکر نمیکنم از لحاظ فرهنگی این خانواده مناسب ما باشه؛ ولی بههرحال یه شرط دارم.»
«شرطت چیه؟»
«من جبهه میرم و اگه شب عروسی مارش عملیات بزنن، من میرم. این رو بهشون بگو.»
احمد نزد مادر دختر رفته بود و قبل اینکه شرط مرا بگوید برایش شرط گذاشته بود که اولاً داماد ما نباید جبهه برود. بهمحض شنیدن این جمله گفتم: «محاله. پرونده از نظر من مختومهس.»
گفت: «بذار بقیهش رو بگم. ثانیاً شرط کرده دختر حتماً باید کنار ما باشه و نمیآد قم.»
گفتم: «مثل اینکه من دارم شوهر میکنم. ملت عزیزانشون توی جبههها پرپر میشن، بعد من بیام توی خونه بشینم؟ اصلاً امکان نداره.»
حتی بعد از این ماجرا، برای آشنایی بیشتر و دیدن من به خانهمان آمدند، اما من که جبهه را خط قرمز خود میدیدم تحمل ماندن نداشتم. با آمدن آنها از خانه بیرون زدم و رفتم. از آنها فقط ماشین آخرین سیستمشان را در کوچه دیدم و در انجمن اسلامی خودم را سرگرم کردم. هرچه احمد پیغام فرستاد که «بیا، میخوان تو رو ببین. زشته.» گفتم: «میترسم نمکگیر شم و اومدن من اصلاً به صلاح نیست.»
این روایتی است عاقلانه از آنچه کتاب تاریخ زندگیام به خود دیده است. اما اگر از دل بپرسید، شنوای درد دیگری خواهید بود که سزاست برای آن نه به انجمن، که سر به صحرا گذاشت. دلم پیش دختر حاجاسکندر بود و سر ناسازگاری داشت. حاجاسکندر را کامل میشناختم. خودش جبههای بود و میدانستم با جبهه مشکلی ندارد. فقط مانده بودم با شرم و حیای گفتن این مسئله چه کنم و اگر نگویم، سکوت را چگونه طاقت بیاورم. در زمانۀ ما زشت بود پسر حرف از ازدواج بزند، چه رسد به نشان کردن این و آن. بااینکه خواستگاران زیادی به خانۀ حاجاسکندر میآمد هرچه با خودم کلنجار رفتم، جرئت نکردم از آن حرفی به زبان بیاورم.
#بیاد_شهدا
#رهبر_انقلاب
#دفاع_مقدس
#جنگ_تحمیلی
#هفته_دفاع_مقدس
@mahale114
#امام_صادق عليه السلام میفرماید:
✍️ الإمام الصادق عليه السلام ـ فی قَولِهِ تعالى: «وَبِالْوَ لِدَيْنِ إِحْسَنًا»-: الإحسانُ أن تُحسِنَ صُحبَتَهُما، وألاّ تُكَلِّفَهُما أن يَسألاكَ شَيئا مِمّا يَحتاجانِ إلَيهِ وإن كانا مُستَغنِيَينِ
💠 امام صادق عليه السلام درباره اين سخن خداوند متعال كه فرموده: «و نيكى كردن به پدر و مادر»: نيكى كردن، اين است كه با آنان خوب همراهى كنى و اين كه آنان را به زحمت نيندازى كه چيزى از نيازهايشان را از تو بخواهند، هر چند توانگر باشند
📚 الكافی،جلد ۲، صفحه ۱۵۷
#حدیث_روز
@mahale114
#سلام_همسایه
#پندانه
✍ زندگی همچون کوهستان است
🔹جوانی با دوچرخهاش به پیرزنی برخورد کرد.
🔸بهجای عذرخواهی و کمککردن به پیرزن شروع کرد به خندیدن و مسخرهکردن. سپس راهش را ادامه داد و رفت.
🔹پیرزن صدایش زد و گفت:
چیزی از تو افتاده است.
🔸جوان به سرعت برگشت و شروع به جستوجو کرد.
🔹پیرزن به او گفت:
مروت و مردانگیات به زمین افتاد. هرگز آن را نخواهی یافت!
🔸زندگی اگر خالی از ادب و احساس و احترام و اخلاق باشد، هیچ ارزشی ندارد.
🔹زندگی حکایت قدیمی کوهستان است! صدا میکنی و میشنوی. پس به نیکی صدا کن، تا به نیکی به تو پاسخ دهد.
@mahale114
شبنامه 1043.mp3
8.67M
#خبر مهم /
اتفاقی عجیب در قطر/ حتی رئیس فدراسیون رژیم صهیونیستی هم هویت خود را پنهان کرده است...
شبنامه / رخدادهای جام جهانی قطر به شدت صهیونیستها را وحشت زده کرده است / آنها به دلیل رویارویی با حقیقت به شدت شوکه هستند / در این مسابقات حضور رژیم صهیونیستی با وجود جواز برای حضور، با واکنشهای بسیاری تندی همراه شده / واکنشهایی که باعث شده مقامات رژیم صهیونیستی به صراحت بگویند که اسرائیل بزرگترین بازندهی جام جهانی قطر بوده است... /
#آقای_تحلیلگر
@mahale114
📝 بازخوانی | مکتبِ مجاهدان گمنام
🚩 «بسیج، حقیقتی شبیه افسانههاست.» ۱۳۸۴/۰۶/۰۲
👈 بازخوانی بیانات رهبر انقلاب دربارهی جایگاه بسیج، روحیهی بسیجی، ثمرات بسیج و توصیههای مهم خطاب به بسیجیان
⏪«امام با آن عظمت که دنیا را تکان داد، تاریخ را تکان داد، میگوید «افتخارم این است که بسیجیام». بعد میگوید: «من دست یکایک شما را میبوسم»؛ واقعاً اینها فراموششدنی نیست.» ۱۴۰۱/۰۹/۰۵
❇️بسیج یعنی اینکه هر جوانی بداند و بفهمد که باید کشورش مستقل و آزاد و آباد باشد و بخواهد در این راه تلاش کند و نقش بر عهده بگیرد. ۱۳۸۶/۰۸/۰۹
❇️بسیج بزرگترین شبکهی فرهنگی و اجتماعی و نظامی در همهی دنیا است؛ بنده در هیچ نقطهای از نقاط عالَم، یک شبکهی عظیم مردمی با این وسعت، با این تعداد جمعیّت سراغ ندارم. ۱۳۹۸/۰۹/۰۶
❇️بسیج صرفاً یک حرکت احساسی نیست، بسیج متّکی است به دانستن و فهمیدن، متّکی است به بصیرت. ۱۳۹۵/۰۹/۰۳
❇️جوانی که در نیروی مقاومت بسیج به عنوان یک نیروی بسیجی، خود را خدمتگزار اهداف انقلاب و آرمانهای اسلامی میداند، باید چنان خود را بسازد که مثل شمعی پروانهها را به دور خود جمع کند و سازندگی علمی، اخلاقی، معنوی، فکری و سیاسی داشته باشد. ۱۳۸۶/۰۸/۲۱
هفته بسیج گرامیباد و برتک تک شما عزیزان مبارک.
#بسیج
#هفته_بسیج
@mahale114
#اعلام_برنامه
🏴 روضه و توسلهفتگی/پیشوازفاطمیه
گرامیداشتهفتهبسیج
مهمانشهیدشاهرخضرغام
🔹 باروایتگری:
حجت_الاسلام_انصاری
🔸 بانوای:
#ذاکر_اهلبیت
#کربلایی_علیرضا_سعیدی
پنجشنبه۱۰/آذرماه ساعت۱۳:۰۰
بلوار۱۵خرداد،کوچه۵۴،مسجدامامحسنمجتبی(ع)،حسینیهصالحین
هیئتنوجوانانزوارالزهرا(سلاماللهعلیها)
16.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽 نماهنگ «جرم عاشقی»
🎙 با صدای: علی اصحابی
✍ شاعر: افشین علا
پ ن:
ما بازی آخر را باختیم بدم باختیم.....! اما بچه ها تمام تلاششون رو برای تغییرنتیجه کردند ولی نشد. این تلاش بچه ها ارزش داره...
#یار_دوازدهم
#تاپای_جان_برای_ایران
@mahale114
هدایت شده از محله شهیدمحلاتی
#تلنگر
✍آیت الله بهاءالدینی:
کسی می گفت:
مادرم چند سال قبل
مرده بود، یک شب خوابش را دیدم
گفت: پسرم!هیچچیزی مثل صلوات
روح من راشاد نمیکند؛بهترین هدیه
که به من می دهی، ایـن ذکر است.
-----------------------
تمام گذشتگان به ویژه شهدا را یاد میکنم با ذکر شریف فاتحه و صلوات برمحمد وآل محمد....
اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد
وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
بسم الله الرحمن الرحیم
اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ
--------------------------
یَا الله یَا رَحْمَانُ یَا رَحیمُ یَا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ ثَبِّتْ قَلْبِی عَلَى دِینِکَ 🤲 آمین یارب العالمین
--------------------------
اللّهُمَّ نَوِّر قُلُوبَنا بِالْقُرآن
اللّهُمَّ زَیِّن اَخْلاقَنا بِزینَةِ الْقُرآن
اللّهُمَّ ارْزُقنا شَفاعَةَ الْقُرآن
اللّهُمَّ اغْفِرلَنا ذُنُوبَنا بِالْقُرآن
اللّهُمَّ اَکْرِمْنا بِکَرامَةَ الْقُرآن
اللّهُمَّ ارْحَمْنا بِالْقُرآن
اللّهُمَّ اخْذُلِ الْکُفّارَ وَالْمُنافِقینَ بِالْقُرآن...
التماس دعا
#خیراموات
#بیاد_شهدا
#بیاد_مرحومین
#اموات_منتظر
@mahale114
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کلیپ جالب تشکر شھید مدافع حرم از کودک ۳ ساله ای که سر مزارش گل میذاره😍☺️
سلام
بطور اتفاقی داشتم این صحنه که کودکم گل سر مزارها میگذاشت رو فیلمبرداری میکردم که دیدم یچیزی گفت اولش متوجه نشدم ، بعد که ازش پرسیدم چی گفتی؟ گفت میگه دستت درد نکنه
😍
پرسیدم کی بود؟! چی گفت؟!
گفت مھربون بود،از تو زمین گفت دستت دردنکنه برام گل گذاشتی😔😭
و چھره اش معلومه، به محض اینکه از کنار مزار بلند میشه با خجالت و خنده تعریف میکنه🌹
به راستی که شھدا زنده هستند و نزد خدا روزی میگیرند ...💔🌷
شادی روح پاک شهدا صلوات
#بیاد_شهدا
#شهدا_شرمنده_ایم
@mahale114
👤 توییت استاد #رائفی_پور
✍️ بدون اغراق میتوان گفت یکی از بهترین تحلیلها در باره حوادث اخیر است
این همان آگاهی است که باید در درون تک تک جوانان معترض شکل بگیرد.
#بصیرت
#ایران_قوی
#جهاد_تبیین
@mahale114