eitaa logo
محله ۱۵ متری
165 دنبال‌کننده
15.5هزار عکس
8.8هزار ویدیو
870 فایل
✅ کانال رسمی محله ۱۵ متری کاوه در ایتا 🇮🇷
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از موسسه مصاف
🔅 ✍ قبل از هر اقدامی، ریشه اصلی مشکلت را پیدا کن 🔹در زمان‌های دور، روستایی بود که فقط یک چاه آب آشامیدنی داشت. یک روز سگی داخل چاه افتاد و مرد. آب چاه دیگر غیرقابل‌استفاده بود. 🔸روستاییان نگران شدند و پیش مرد خردمندی رفتند تا چاره کار را به آنان بگوید. 🔹مرد خردمند به آنان گفت که صد سطل از چاه آب بردارند و دور بریزند تا آب تمیز جای آن را بگیرد. روستاییان صد سطل آب برداشتند اما فرقی نکرد و آب کثیف و بدبو بود. 🔸دوباره پیش خردمند رفتند. او پیشنهاد کرد که صد سطل دیگر هم آب بردارند. روستاییان این کار را انجام دادند اما باز هم آب کثیف بود. 🔹روستاییان بنابر گفته مرد خردمند برای بار سوم هم صد سطل آب از چاه برداشتند اما مشکل حل نشد. 🔸مرد خردمند گفت: چطور ممکن است این همه آب از چاه برداشته شود اما آب هنوز آلوده باشد. آیا شما قبل از برداشتن این سیصد سطل آب، لاشه سگ را از چاه خارج کردید؟ 🔹روستاییان گفتند: نه، تو گفتی فقط آب برداریم نه لاشه سگ را! 🔸در حل مسائل و مشکلات، ابتدا علت اصلی و ریشه‌ای را کشف کنید و آن را از بین ببرید. 🆔 @Masaf
هدایت شده از موسسه مصاف
🔅 ✍ هر مانع می‌تواند شانسی برای تغییر در زندگی‌ات باشد 🔹در زمان‌های گذشته پادشاهی تخته‌سنگی را وسط جاده‌ای قرار داد و برای اینكه عكس‌العمل مردمش را ببیند، خودش را در جایی مخفی كرد. 🔸بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی‌تفاوت از كنار تخته‌سنگ گذشتند. بسیاری هم غرولند می‌كردند كه این چه شهری است كه نظم ندارد، حاكم این شهر عجب مرد بی‌عرضه‌ای است و... 🔹با این وجود هیچ‌كس تخته‌سنگ را از وسط جاده برنمی‌داشت. 🔸نزدیک غروب، یک روستایی كه پشتش بار میوه و سبزیجات بود، نزدیک تخته‌سنگ شد. 🔹بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته‌سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را كناری قرار داد. 🔸ناگهان كیسه‌ای را دید كه زیر تخته‌سنگ قرار داده شده بود. كیسه را باز كرد و داخل آن سكه‌های طلا و یک یادداشت پیدا كرد. 🔹پادشاه در آن یادداشت نوشته بود: هر سد و مانعی می‌تواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد. 🆔 @Masaf
هدایت شده از موسسه مصاف
🔅 ✍️ لطفا زود قضاوت نکن 🔹صبح شد و مرد با انرژی و حس خوب مطابق هر روز سوار بر اتومبیلش شد و به‌سمت محل کارش حرکت کرد. 🔸در جاده‌ دوطرفه، ماشینی را دید که از روبه‌رو می‌آمد و راننده آن، خانم جوانی بود. 🔹وقتی این دو به هم نزدیک شدند، خانم در یک لحظه سر خود را از ماشین بیرون آورد و به مرد فریاد زد: «حیووووووووون!» 🔸مرد متعجب شد اما بلافاصله در جواب داد زد: «میمووووووون» 🔹و هر دو به راه خودشون ادامه دادند. 🔸مرد به‌خاطر واکنش سریع و هوشمندانه‌ای که نشون داده بود، خشنود و خوشحال بود و در ذهنش داشت به کلمات بیشتری که می‌تونست تو اون لحظه بار اون خانم کنه، فکر می‌کرد و از کلماتی که به ذهنش می‌رسید، خنده‌اش می‌گرفت. 🔹اما چند ثانیه بعد سر پیچ که رسید حیوانی وحشی که از لابه‌لای درختان کنار جاده درآمده بود، با شدت خورد توی شیشه‌ جلوی ماشین و اتومبیل مرد به‌سمت آن درختان منحرف شد. 🔸و آنجا بود که متوجه شد حرف اون خانم هشدار بوده نه فحش و فهمید اسیر قضاوت‌کردن زودهنگام شده. 🆔 @Masaf
هدایت شده از موسسه مصاف
🔅 ✍️ دوراهی نفع و اخلاق 🔹شخصی کفشش را برای تعمیر نزد کفاش می‌برد. 🔸کفاش با نگاهی می‌گوید این کفش سه کوک می‌خواهد و هر کوک ۱۰ تومان، خرج کفش ۳۰ تومان می‌شود. 🔹مشتری هم قبول می‌کند. پول را می‌دهد و می‌رود تا ساعتی دیگر برگردد و کفش تعمیرشده را بگیرد. 🔸کفاش دست به کار می‌شود. کوک اول، کوک دوم و در نهایت کوک سوم و تمام. 🔹اما با یک نگاه عمیق درمی‌یابد اگرچه کار تمام است ولی اگر یک کوک دیگر بزند، عمر کفش بیشتر می‌شود و کفش بهتر خواهد شد. 🔸از یک‌سو قرار مالی را گذاشته و نمی‌شود طلب اضافه کند و از سوی دیگر دودل است که کوک چهارم را بزند یا نزد. 🔹او میان نفع و اخلاق، میان دل و قاعدهٔ توافق مانده است. یک دوراهی ساده که هیچ‌کدام خلاف عقل نیست. 🔸اگر کوک چهارم را نزند هیچ خلافی نکرده، اما اگر بزند به انسانیت تعظیم کرده. اگر کوک چهارم را نزند روی خط توافق و قانون رفته، اما اگر بزند صدای لبیک او آسمان اخلاق را پر خواهد کرد. 🔹دنیا پر از فرصتِ کوک چهارم است، و من و تو کفاش‌های دو دل. 🆔 @Masaf
🔅 ✍ هوای نفس درونت رو خالی کن 🔹مدرسه‌ای دانش‌آموزانش را به اردو می‌برد. 🔸در مسیر حرکت اتوبوس، به یک تونل نزدیک می‌شوند که نرسیده به آن تابلویی با این مضمون دیده می‌شود: «حداکثر ارتفاع سه متر»، و ارتفاع اتوبوس هم سه متر است. 🔹چون راننده قبلا این مسیر را آمده بود، با کمال اطمینان وارد تونل می‌شود، ولی سقف اتوبوس به سقف تونل کشیده می‌شود و در اواسط تونل متوقف می‌شود. 🔸مسئولین و راننده پیاده می‌شوند و بعد از بررسی مشخص می‌شود یک لایه آسفالت جدید روی جاده کشیده شده که باعث این اتفاق شده است. 🔹همه به فکر چاره افتادند. یکی به کندن آسفالت و دیگری به بکسل‌کردن با ماشین سنگین دیگر و... . اما هیچ‌کدام چاره‌ساز نبود. 🔸پسربچه‌ای از اتوبوس پیاده شد و گفت: راه‌حل این مشکل رو می‌دونم. 🔹یکی از مسئولین اردو به او گفت: برو بالا پیش بچه‌ها و از دوستات جدا نشو! 🔸پسربچه با اطمینان کامل گفت: منو به‌خاطر کوچکی دست‌کم نگیر و یادت باشه که سر سوزن به این کوچکی چه بلایی سر بادکنک بزرگ درمیاره. 🔹مرد از حاضرجوابی کودک تعجب کرد و راه‌حل از او خواست. 🔸بچه گفت: پارسال در یک نمایشگاهی معلممون یادمون داد که از یک مسیر تنگ چه‌جوری عبور کنیم. معلم بهمون گفت برای اینکه روح لطیف و حساسی داشته باشیم، باید درونمون رو از هوای نفس و باد غرور و تکبر و طمع و حسادت خالی کنیم، در این‌صورت می‌تونیم از هر مسیر تنگ عبور کنیم و به خدا برسیم. 🔹مسئول به او گفت: بیشتر توضیح بده. 🔸پسربچه گفت: اگر بخوایم این مسئله رو روی اتوبوس اجرا کنیم، باید باد لاستیک‌های اتوبوس رو کم کنیم تا اتوبوس از این مسیر تنگ و باریک عبور کنه. 🔹پس از این کار اتوبوس از تونل عبور کرد. 💢خالی‌کردن درون از هوای کبر و غرور و نفاق و حسادت؛ رمز عبور از مسیرهای تنگ زندگی است. 🆔 @Masaf
🔅 ✍ پر پروازت را کامل کن 🔹عارفی با شاگرد خود زندگی می‌کرد. روزی شاگرد با اجازۀ استاد خود به‌جای عارف بر منبر رفت و موعظه کرد. 🔸چون از منبر پایین آمد، مردم او را بسیار تحسین کردند. 🔹عارف چون چنین دید، در همان مجلس بر سخنرانی او ایراد زیادی گرفت و شاگرد ناراحت شد. 🔸مجلس تمام شد و عارف و شاگرد به منزل برگشتند. شاگرد از دست عارف ناراحت بود. 🔹پس گفت: استاد! چرا عیب‌های بنی‌اسرائیلی گرفتی و چه ضرورت بود در جمع آن‌ها را بگویی؟ آن هم بعد از این‌که مردم مرا ستایش و تحسین کرده بودند؟! در حالی‌ که مردم بعد از منبر از تو تعریف می‌کنند و کسی نیست از تو عیب بگوید. چه شد تو را ستایش شهد است و ما را سم؟! 🔸عارف تبسمی کرد و گفت: ای شاگرد جوان، تو هنوز از مردم نبریده‌ای و نظر مردم برای تو مهم است. 🔹این تعریف‌هایی که از تو می‌کردند درست بود و عیب‌های من غلط! ولی من دلیلی برای این کارم داشتم، تا مبادا این ستایش و تعریف مردم، لذت ارشاد برای خدا و علم را از تو بگیرد و از فردا در منبر به‌جای این‌که سخنی گویی که خدا را خوش آید، سخنی گویی که مردمان خدا خوششان آید. 🔸اما آنچه مردم از من ستایش می‌کنند برای من مهم نیست. چه ستایش کنند و چه سرزنش، هر دو برای من یکی است. چون سنی از من گذشته و حقیقت را دریافته‌ام. 🔹من مانند پرنده‌ای هستم که پَر درآورده‌ام و روزی اگر مردم شاخه‌ای را که بر آن نشسته‌ام ببُرند، به زمین نمی‌افتم و پرواز می‌کنم ولی تو هنوز پَرِ پروازت کامل نشده است. 🔸این مردم تو را بالای سر بُرده و بر شاخۀ درختِ طوبی می‌نشانند؛ اما ناگاه و بی‌دلیل شاخۀ زیر پای تو را می‌بُرند و سرنگونت می‌کنند. 🔹این مردم امروز ستایشت می‌کنند و تو را نوش می‌آید و فردا ستایش نمی‌کنند و تو را از منبر و سخنرانی بیزار می‌کنند. 🔸به ناگاه شاگرد دست استاد را بوسید و گفت: استاد! الحق که نادانِ نادانم. 🆔 @Masaf
🔅 ✍ یک دعای متفاوت روز جمعه است و رحیم با پدرش در منزل نشسته‌اند. پدرش می‌گوید: پسرم! ماشین را استارت بزن برویم جایی! پدر رحیم که سوار می‌شود، می‌گوید: پسرم، امروز را برو ترمینال، جمعه است و خیلی‌ها از سفر برمی‌گردند. برو شاید خدا یک عمل صالحی به ما رساند. شاید کسی باشد پولش را گم کرده و پول لازم دارد. شاید کسی در این شهر برای دکتر آمده و شب را جای خواب ندارد. برو ان‌شاءالله خداوند انجام یک عمل صالحی بر ما هدیه می‌کند. رحیم می‌گوید: به ترمینال رسیدیم. پدرم با چشم منتظر بود و با زبان «یاالله» می‌گفت. از خدا می‌خواست برساند و اجابت کند دعایش را. این کار همیشگی پدر رحیم بود. گاهی می‌گفت: برخیز چند کمپوت بگیریم. بعد می‌رفتند بیمارستان. روز جمعه دنبال بیمارانی می‌گشت که بی‌کس بودند و منتظر ملاقات کسی. رحیم می‌گوید: گاهی پدرم دو ساعت داخل ماشین در ترمینال می‌نشست و می‌گفت: «پسرم، اصلا غصه نخور. همین که با نیت انتظار برای انجام کار خیر نشسته‌ایم، چه کار خیری برساند چه نرساند دستمزدمان محفوظ است و ضرر نمی‌کنیم. غصه نخور.» داستان را که به اینجا رساند، اشک بر دیدگانش جاری شد. گفتم: رحیم دوباره تکرار کن. واقعا چه صحنه عاشقانه‌ای و چه دعای دیوانه‌کننده‌ای. بروی ترمینال برای پیداکردن ابن السبیل بنشینی و بگویی خدایا دعای مرا اجابت کن. چه دعاهایی هستند که واقعا از آن‌ها بی‌خبریم. این دعا شاید بهترین دعا باشد که دعا کنی خداوند در زمانی که کسی او را دعا می‌کند و حاجتی می‌خواهد تو هم دعا کنی و از خدا توفیق عمل صالح طلب کنی و التماس کنی دعایت را اجابت کند و برای دعای آن کسی که او را می‌خواند تو را بفرستد. رحیم می‌گوید: بارها خداوند نیازمندانی را در اجابت دعای پدرم سمت او فرستاده بود، که اعتراف کردند مستاصل ایستاده بودم که دعا کردم خدایا کمکم کن و خدا تو را رساند. آیا تاکنون یک بار از دعاهای پدر رحیم کرده‌ایم؟ 🆔 @Masaf
🔅 ✍ همیشه بهانه‌ای برای شکرگزاری هست 🔹حاج‌اکبر استادکار پدرم در جوانی بود. مردی بسیار مؤمن و صاحب سخاوت که زمین خانه‌ای که ساکن آن هستیم هدیه او به پدرم بود. 🔸اکنون حاج‌اکبر در پیری بر اثر بیماری دیابت دچار نابینایی شده است. 🔹عید نوروز برای عید دیدنی به زیارت او می‌رویم. در را که می‌زنیم دقایقی طول می‌کشد تا حاج‌اکبر دم در بیاید و در را بر روی ما باز کند. 🔸پدرم با دیدن چشم‌های نابیناشده اربابش در سکوت اشک می‌ریزد. 🔹ارباب متوجه می‌شود و می‌گوید: هرگز بر من اشک مریز، من خدا را شاکرم که در اواخر عمرم بینایی خود را از دست داده‌ام و چه منتی بر من نهاد که من اکنون چهره فرزندانم را به یاد دارم. 🔸من رنگ‌ها را می‌شناسم. امروز نعمت خدا را فهمیده‌ام که نابینایان مادرزادی چه می‌کشند؟ 🔹آری! انسان بخواهد شاکر باشد همیشه برای شکر خویش بهانه‌ای دارد. 🆔 @Masaf
""هفت پند مولوی"" 1⃣شب باش: ✔در پوشيدن خطای ديگران 2⃣زمين باش: ✔در فروتنی 3⃣خورشيدباش: ✔در مهر و دوستی 4⃣کوه باش: ✔در هنگام خشم و غضب 5⃣رودباش: ✔در سخاوت و یاری به ديگران 6⃣درياباش: ✔در کنار آمدن با ديگران 7⃣خودت باش: ✔همانگونه که می‌نمایی… @Borujerd_nk
🔅 ✍ گر با خداباشی، حکمتش را خواهی فهمید 🔹زمان ازدواج به دیدن دو خواهر رفتم که تقریبا هم‌سن ولی ناتنی بودند. 🔸یکی از آن دختران که کمی زیباتر بود به مذاق من چسبید و انتخاب کردم. بعد از مدتی دیدم بر‌خلاف چهره مظلومش، اخلاق بسیار تند و بدی در پشت سر دارد. خواهر دیگر او بسیار آرام و متین بود، هرچند قیافه زیاد جالبی هم نداشت. 🔹زن من از زن اول پدرزنم بود که مادرش فوت شده بود. در زمان ازدواج نامادری همسرم به من گفته بود که مریم، اخلاق تندی دارد، ولی من روی این حساب که نامادری است و حسادت می‌کند، حرفش را قبول نکردم. 🔸مادرزنم فهمید من با مریم نمی‌سازم، به من پیشنهاد داد که اگر خواستم او را طلاق دهم و دختر او را بگیرم. 🔹تمام دلایل مرا قانع می‌کرد مریم را طلاق دهم، به‌خصوص اخلاق بدش و خودم را سرزنش می‌کردم که عاشق جمال طرف شدم و کمال طرف یادم رفت. و این طلاق منطقی است. 🔸پدر مریم کارگر بود و کار می‌کرد و افسار خودش و زندگی‌اش دست همسرش بود. و می‌دانستم بعد از گذشت مدتی از طلاق این کار را می‌کند. اما چون مریم مادر نداشت، عذاب وجدان گرفته بودم. 🔹و از طرفی، خواهر ناتنی مریم همیشه به من محبت زیادی می‌کرد و من حس می‌کردم، او هم به دست مادرش توجیه شده است. 🔸در این بحران روحی من، یک خواستگار خوبی برای خواهرزنم پیدا شد و او ازدواج کرد. من وقتی به خانه مادرزنم می‌رفتم و خوش‌اخلاقی و مهربانی خواهر‌زنم را با شوهرش می‌دیدم از انتخابم دیوانه می‌شدم. اما می‌دانستم در این صبرم و نوشتن خدا حکمتی است. 🔹سال‌ها گذشت و اکنون بعد از ۱۲ سال که من دو پسر زیبای باهوش و شیرین از مریم دارم، هنوز خواهرزنم صاحب اولاد نشده و نازابودنش قطعی است. 🔸اکنون فهمیدم که اگر خودم را به خدا نسپرده بودم و توکل نکرده بودم و تسلیم سرنوشت نشده بودم، این دو فرزند گل را خدا به من نداده بود و من باید یا زنم را طلاق می‌دادم یا تجدیدفراش می‌کردم چون تحمل بداخلاقی مریم را داشتم ولی تحمل اخلاق نیک خواهرش را بدون فرزند‌آوری نداشتم. 🔰 وَ عَسي‏ أَنْ تَکْرَهُوا شَيْئاً وَ هُوَ خَيْرٌ لَکُمْ وَ عَسي‏ أَنْ تُحِبُّوا شَيْئاً وَ هُوَ شَرٌّ لَکُمْ وَ اللَّهُ يَعْلَمُ وَ أَنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ؛ و بسا چیزی را خوش ندارید و آن برای شما بهتر است، و بسا چیزی را دوست دارید و آن برای شما بدتر است، و خدا می‌داند و شما نمی‌دانید. (بقره: ۲۱۶) 🆔 @Masaf
✅از چشم خدا افتاده‌ایم یا خیر؟ ✍یکی از علما می‌گفت اگر می‌خواهی ببینی از چشم خدا افتاده‌ای یا نه، یک راه بیشتر ندارد... هروقت دیدی گناه می‌کنی و بعد غصه می‌خوری، بدان که از چشم خدا نیفتاده‌ای. اما اگر گناه می‌کنی و می‌گویی: مهم نیست؛ بترس که خط دورت کشیده شده باشد. 🍃🍃⚡️⚡️⚡️🍃🍃 @Borujerd_nk
🔅 ✍ کجای زندگی باید تلاش کرد 🔹موتور کشتی بزرگی خراب شد. مهندسان زیادی تلاش کردند تا مشکل را حل کنند اما هیچ‌کدام موفق نشدند! 🔸سرانجام صاحبان کشتی تصمیم گرفتند مردی را که سال‌ها تعمیرکار کشتی بود، بیاورند. 🔹وی با جعبه ابزار بزرگی آمد و بلافاصله مشغول بررسی دقیق موتور کشتی شد. دو نفر از صاحبان کشتی نیز مشغول تماشای کار او بودند. 🔸مرد از جعبه ابزارش آچار کوچکی بیرون آورد و با آن به آرامی ضربه‌ای به قسمتی از موتور زد. بلافاصله موتور شروع به کار کرد و درست شد. 🔹یک هفته بعد صورت‌حسابی ۱۰هزار دلاری از آن مرد دریافت کردند. 🔸صاحب کشتی با عصبانیت فریاد زد: او واقعا هیچ کاری نکرد! ۱۰هزار دلار برای چه می‌خواهد بگیرد؟ 🔹بنابراین از آن مرد خواستند ریز صورت‌حساب را برایشان ارسال کند. 🔸مرد تعمیرکار نیز صورت‌حساب را این‌طور برایشان فرستاد: ضربه‌زدن با آچار، ۲ دلار و تشخیص اینکه ضربه به کجا باید زده شود، ۹۹۹۸ دلار. 🔹و ذیل آن نیز نوشت: تلاش‌کردن مهم است. اما دانستن اینکه کجای زندگی باید تلاش کرد می‌تواند همه چیز را تغییر بدهد. @Borujerd_nk