✨﷽✨
📚 #داســتــان
💫پسری با اخلاق و نیک سیرت،
اما فقیر به خواستگاری دختری میرود...
پدر دختر گفت: تو فقیری و دخترم طاقت رنج و سختی ندارد، پس من به تو دختر نمیدهم ...!
💫پسری پولدار، اما بدکردار به خواستگاری همان دختر میرود، پدر دختر با ازدواج موافقت میکند
و در مورد اخلاق پسر میگوید:
انشا ا... خدا او را هدایت میکند...!
💫دختر گفت:
پدر جان مگر خدایی که هدایت میکند،
با خدایی که روزی میدهد،فرق دارد ...؟!
#اعتماد_به_خدا♥️
⚘️=================⚘️
@mahale_saraban
⚘️=================⚘️
«حکایت بشنو و باور نکن»
#حکایت
#داستان
در زمانهای دور، مرد خسیسی زندگی می کرد. او تعدادی شیشه برای پنجره های خانه اش سفارش داده بود . شیشه بر، شیشه ها را درون صندوقی گذاشت و به مرد گفت باربری را صداکن تا این صندوق را به خانه ات ببرد من هم عصر برای نصب شیشه ها می آیم .
از آنجا که مرد خسیس بود ، چند باربر را صدا کرد ولی سر قیمت با آنها به توافق نرسید. چشمش به مرد جوانی افتاد ، به او گفت اگر این صندوق را برایم به خانه ببری ، سه نصیحت به تو خواهم کرد که در زندگی بدردت خواهد خورد.
باربر جوان که تازه به شهر آمده بود ، سخنان مرد خسیس را قبول کرد. باربر صندوق را بر روی دوشش گذاشت و به طرف منزل مرد راه افتاد.
کمی که راه رفتند، باربر گفت : بهتر است در بین راه یکی یکی سخنانت را بگوئی.
مرد خسیس کمی فکر کرد. نزدیک ظهر بود و او خیلی گرسنه بود . به باربر گفت : اول آنکه سیری بهتر از گرسنگی است و اگر کسی به تو گفت گرسنگی بهتر از سیری است ، بشنو و باور مکن.
باربر از شنیدن این سخن ناراحت شد زیرا هر بچه ای این مطلب را می دانست . ولی فکر کرد شاید بقیه نصیحتها بهتر از این باشد.
همینطور به راه ادامه دادند تا اینکه بیشتر از نصف راه را سپری کردند . باربر پرسید: خوب نصیحت دومت چه است؟
مرد که چیزی به ذهنش نمی رسید پیش خود فکر کرد کاش چهارپایی داشتم و بدون دردسر بارم را به منزل می بردم . یکباره چیزی به ذهنش رسید و گفت : بله پسرم نصیحت دوم این است ، اگر گفتند پیاده رفتن از سواره رفتن بهتر است ، بشنو و باور مکن.
⚘️=================⚘️
@mahale_saraban
⚘️=================⚘️
6.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#داستان زندگی شخصی که بادین آشنانبود...سالها خارج ازکشور ساکن بود.
بافرهنگ غرب و برهنگی عجین بود.
اما آرامش نداشت
این خانم بواسطه یک انسان شریف ومتدین به آغوش دین برگشت و تازه به جمع مؤمنین پیوسته و حجاب را انتخاب کرد.و ادامه ماجرا...
وقتی خداوند بواسطه یک انسان خداشناس دستت رامیگیرد و
یک شبه راه صد ساله را طی میکنی...
اینها تا انتهای جاده بی بند وباری رفته اند وفهمیده اند که راه نجات اسلام است.
👌این کلیپ وازدست ندین
عنایت امامحسین ع@mahale_saraban
8.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#داستان...
روزی که شیطان تمام وسایلش رو فروخت
گران ترین وسیله او به نظر شما چی میتونه باشه؟!
https://@mahale_saraban
1.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#داستان کرم وکاکتوس
به خدا اعتماد کنید...
https://@mahale_saraban
8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#داستان یک زخم کهنه...
جای زخمت رو پنهون کن...👌
https://@mahale_saraban
#داستان
مبارزه بافساد(تلنگر)
تصورکنید
مردی بـه پزشک مراجعه کرده
در حین معاینه،
یک نفر بازرس از راه میرسه و از پزشک میخواد کـه مدارک نظام دکتری شو ارائه بده.
پزشک بازرس رو بـه کناری میکشه و پولی دست بازرس میزاره و میگه:
من پزشک واقعی نیستم.
شـما این پول رو بگیر بی خیال شو. بازرس کـه پولو میگیره از در خارج میشه.
مریض یقه بازرس رو میگیره و اعتراض میکنه.
بازرس میگه منم بازرس واقعی نیستم و فقط برای اخاذی اومده بودم ولی توی مریض میتونی از پزشک قلابی شکایت کنی.
مریض لبخند تلخی میزنه و میگه:
اتفاقا من هم مریض نیستم و فقط اومده بودم گواهی بگیرم نَرَوَم سرکار!
حال وظیفه هریک ازماچیست⁉️
در جامعه اي کـه هرکس به نوعی آلوده بـه فساد یا حداقل خطا باشد،
چگونه میشود با فساد به طور قطعی و ریشه اي مبارزه کرد؟
✨اسلامبه ذات خود ندارد عیبی
هرعیب که هست ازمسلمانیِ ماست
https://@mahale_saraban
#داستان طوفان و دعای یک دوست...
یک کشتی گرفتار دریای طوفانی شد و غرق شد و تنها دو تن از سرنشینان این کشتی که شنا بلد بودند توانستند خود را به یک جزیره خشک کوچکی برسانند.
این دو نفر دو دوست قدیمی بودند. به جزیره که رسیدند فهمیدند راهی برای نجات در این جزیره ندارند جز اینکه به درگاه خداوند دعا کنند تا آنان را نجات دهد. برای اینکه بفهمند دعای چه کسی مؤثرتر است، جزیره را به دو قسمت تقسیم کردند و هر یک در بخش خود شروع به دعا کردند.
مرد اول از خدا غذا خواست. صبح روز بعد، یک درخت پر از میوه را در کنار خود دید. مرد خوشحال شد و مشغول خوردن میوهها شد. قلمرو مرد دوم همانطور خشک و لم یزرع باقی ماند و چیزی عایدش نشد.
پس از یک هفته، مرد اول احساس تنهایی میکرد و از خداوند طلب یک همدم کرد. روز بعد کشتی دیگری غرق شد و تنها نجات یافته آن یک زن بود که به طرف جزیره شنا کرد و به مرد اول رسید. در طرف دیگر جزیره، مرد دوم چیزی نداشت.
چیزی نگذشته بود که مرد اول از خداوند طلب خانه، لباس، و غذای بیشتر کرد. روز بعد، انگار که معجزه شده باشد همه چیزهایی که مرد اول خواسته بود برایش فراهم شده بود. با این حال، مرد دوم هنوز هیچ چیز برایش آماده نشده بود.
در نهایت، مرد اول دعا کرد که یک کشتی به جزیره برسد تا او و همسرش بتوانند جزیره را ترک کنند. صبح روز بعد، یک کشتی در سمتی از جزیره که مربوط به مرد اول بود لنگر انداخت. مرد اول با همسرش سوار کشتی شدند و تصمیم گرفت مرد دوم را تنها در جزیره رها کند.
مرد اول فکر کرد که دوستش شایسته دریافت نعمتهای خداوند نیست چون به هیچ یک از دعاهای او پاسخ داده نشده بود.
وقتی کشتی در حال ترک جزیره بود، مرد اول صدایی غرشوار از آسمانها شنید: «چرا دوست خود را در جزیره تنها میگذاری؟»
مرد اول جواب داد: «این نعمات برای من است چون من بودم که برای دریافت آنها دعا کردم. دعاهای دوستم مستجاب نشد پس سزاوار چیزی نیست.»
صدا با حالتی توبیخگونه به او گفت: «تو اشتباه میکنی! دوست تو تنها یک دعا کرد که به من به آن پاسخ دادم. اگر دعای او را مستجاب نمیکردم، تو هیچ یک از این نعمتها را دریافت نمیکردی.»
مرد اول گفت: «به من بگو دوستم چه دعایی کرده بود که من باید همه اینها را مدیون او باشم؟»
صدای آسمانی گفت: «او دعا کرد که به همه دعاهای تو پاسخ داده شود.»
همه میدانیم که نعماتی که به عطا میشوند
هیچ وقت در خوشی ها دوستان روزهای سختمان را فراموش نکنیم...
راستی:
شما دلسوزتر ازامام زمان عج ؛ دوستی دارید⁉️
https:/@mahale_saraban
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
💫🌟🌙#داستان شـــــــــب🌙🌟💫
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁
🍃
عالمی مشغول نوشتن با مداد بود.کودکی پرسید:"چه مینویسی؟"عالم لبخندی زد و گفت:"مهمتر از نوشتههایم، مدادی است که با آن مینویسم. میخواهم وقتی بزرگ شدی مثل این مداد بشوی!"
پسرک تعجب کرد! چون چیز خاصی در مداد ندید.
عالم گفت پنج خصلت در این مداد هست. سعی کن آنها را به دست آوری.
اول: میتوانی کارهای بزرگی کنی، اما فراموش نکن دستی وجود دارد که حرکت تو را هدایت میکند و آن دست خداست!
دوم: گاهی باید از مداد تراش استفاده کنی، این باعث رنجش میشود، ولی نوک آن را تیز میکند. پس بدان رنجی که میبرى از تو انسان بهتری میسازد!
سوم: مداد همیشه اجازه میدهد برای پاک کردن اشتباه از پاك كن استفاده کنی؛ پس بدان تصحیح یک کار خطا، اشتباه نیست
چهارم: چوب مداد در نوشتن مهم نیست؛ مهم مغز مداد است که درون چوب است؛ پس همیشه مراقب درونت باش که چه از آن بیرون میآید!
پنجم: مداد همیشه از خود اثری باقی میگذارد؛ پس بدان هر کاری در زندگیات مى كنى، ردی از آن به جا مىماند؛ پس در انتخاب اعمالت دقت کن!
⚘️=================⚘️
@mahale_saraban
⚘️=================⚘️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
💫🌟🌙#داستان شـــــــــب🌙🌟💫
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁
🍃
استادی با شاگردش از باغى ميگذشت، چشمشان به يک کفش کهنه افتاد. شاگرد گفت: گمان ميکنم اين کفش کارگرى است که در اين باغ کار ميکند، بيا با پنهان کردن کفشها عکس العمل کارگر را ببينيم و بعد کفشها را پس بدهيم و کمى شاد شويم...!
استاد گفت:چرا براى خنده خود او را ناراحت کنيم! بيا کارى که ميگويم انجام بده و عکسالعملش را ببين، مقدارى پول درون آن قرار بده! شاگرد هم پذيرفت و بعد از قرار دادن پول، مخفى شدند.
کارگر براى تعويض لباس به وسایل خود مراجعه کرد و همينکه پا درون کفش گذاشت متوجه شيئى درون کفش شد و بعد از وارسى، پولها را ديد و با گريه، فرياد زد خدايا شکرت، خدايى که هيچ وقت بندگانت را فراموش نميکنى، ميدانى که همسر مريض و فرزندان گرسنه دارم و در این فکر بودم که امروز با دست خالى و با چه رويی به نزد آنها باز گردم و همينطور اشک میريخت. استاد به شاگردش گفت: هميشه سعى کن براى خوشحاليت ببخشى نه اینکه بستانی...
⚘️=================⚘️
@mahale_saraban
⚘️=================⚘️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
💫🌟🌙#داستان شـــــــــب🌙🌟💫
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁
🍃
روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی میگذشت.
ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان، یک پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد. پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد.
مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است. به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند ....
پسرک گریان، با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیادهرو، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند.
پسرک گفت: اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور میکند. هر چه منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم، کسی توجه نکرد. برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم. برای اینکه شما را متوقف کنم، ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم.
مرد متاثر شد و به فکر فرو رفت. برادر پسرک را روی صندلیاش نشاند ، سوار ماشینش شد و به راه افتاد ....
🔹در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما، پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند
⚘️=================⚘️
@mahale_saraban
⚘️=================⚘️