#داستانک
داستان برنارد شاو
شخصی از برناردشاو پرسید: برای ایجاد کار در دنیا بهترین راه چیست؟ او گفت: بهترین راه این است که زنان و مردان را از هم جدا کنند و هر دسته را در جزیرهای جای دهند. آنوقت خواهی دید که با چه سرعتی هر دسته شروع به کار خواهند کرد. کشتیها خواهند ساخت که به وسیله آن هرچه زودتر به یکدیگر برسند!
#برنارد_شاو
⚘️=================⚘️
@mahale_saraban
⚘️=================⚘️
#داستانک
مارها قورباغه ها را مي خوردند و قورباغه ها غمگين بودند
قورباغه ها به لك لك ها شكايت كردند
لك لك ها مارها را خوردند و قورباغه ها شادمان شدند
لك لك ها گرسنه ماندند و شروع كردند به خوردن قورباغه ها
قورباغه ها دچار اختلاف ديدگاه شدند
عده اي از آنها با لك لك ها كنار آمدند و عده اي ديگر خواهان باز گشت مارها شدند
مارها باز گشتند و همپاي لك لك ها شروع به خوردن قورباغه ها كردند
حالا ديگر قورباغه ها متقاعد شده اند كه براي خورده شدن به دنيا مي آيند
تنها يك مشكل براي آنها حل نشده باقي مانده است!!
⚘️=================⚘️
@mahale_saraban
⚘️=================⚘️
#داستانک
وارد خانهاش که شدم عطر بهارنارنج مستم کرد، خانه بوی بهشت میداد. دو فنجان چای ریخت و سینی را روی میز گذاشت.
لبخند زد و با ابرو به فنجانهای توی سینی اشاره کرد:«این قانون من است، چای که مرغوب نباشد چیزی به آن اضافه میکنم؛ چوب دارچینی، هِلی، نباتی، شده چند پَر بهار نارنج، چیزی که آن مزه و بوی بیخاصیتش را تبدیل به عطر خوش و طعم خوب کند»
فنجان را برداشتم و کمی از چای چشیدم، خوب بود، هم عطرش هم مزهاش.
لبخند زدم:«قانون کارآمدی داری...»
بعد با خودم فکر کردم زندگی هم گاهی میشود مثل همین چای بیخاصیت. باید با دلخوشیهای کوچک طعم و رنگش را عوض کنی.
یک چیزی که امید بدهد به دلت، انگیزه شود، بنزین باشد برای حرکت ماشین زندگیات، بعد ماشین تخته گاز میرود تا آنجایی که باید.
یک جایی اما کار سختتر میشود، برای آرامش خیال گاهی لازم است چیزی از زندگی کم کنی، سبکاش کنی. مثل کیسه شنهای آویزان از بالون. بالون برای اینکه بالا برود باید سبک شود، باید کیسه شنها را پرت کنی پایین، بعد اوج میگیرد، بالا میرود.
توی زندگی هم گاهی لازم میشود چیزهایی را از خود دور کنی؛ حرفهایی را، فکرهایی را، خاطراتی را... آدمهایی را...»
@mahale_saraban
#داستانک
روزی روزگاری پیرزن فقیری توی زبالهها دنبال چیزی برای خوردن میگشت که چشمش به یک چراغ قدیمی افتاد. آن را برداشت و رویش دست کشید. میخواست ببیند اگر ارزش داشته باشد، آن را ببرد و بفروشد.
در همین موقع، دود سفیدی از چراغ بیرون آمد.
پیرزن چراغ را پرت کرد؛ با ترس و تعجب عقبعقب رفت و دید که چند قدم آن طرفتر، یک غول بزرگ ظاهر شد.
غول فوری تعظیم کرد و گفت: نترس پیرزن! من غول مهربان چراغ جادو هستم. مگر قصههای جورواجوری را که برایم ساختهاند، نشنیدهای؟ حالا یک آرزو کن تا آن را در یک چشم به هم زدن برایت برآورده کنم. امّا یادت باشد که فقط یک آرزو!
پیرزن که به خاطر این خوشاقبالی توی پوستش نمیگنجید، از جا پرید و با خوشحالی گفت: الهی فدات بشم مادر!
امّا هنوز جمله ی بعدی را نگفته بود که فدای غول شد و نتوانست آرزویش را به زبان بیاورد.
و مرگ او درس عبرتی شد برای آنها که زیادی تعارف میکنند...
😂@mahale_saraban😂
#داستانک
سنگ و آب
پیرمردی کنار رودخانه نشسته بود و با آرامش به سنگهایی که آب رویشان میلغزید نگاه میکرد. جوانی نزدیک شد و با صدایی پر از اضطراب گفت:
«چطور میتوانی اینقدر آرام باشی؟ مشکلاتم مثل کوه روی دوشم سنگینی میکنند!»
پیرمرد لبخندی زد و گفت:
«این سنگها را میبینی؟ سالهاست آب رویشان جاری است، اما هرگز نمیشکند. چون آب به جای تقابل، آرام از رویشان عبور میکند. گاهی لازم است به جای جنگیدن با مشکلات، بگذاری آرام از کنارت بگذرند.»
جوان لحظهای به آب نگاه کرد و گفت:
«شاید آرامش همان قدرتی است که دنبالش میگردم.»
پند:
گاهی بهترین راه مقابله با مشکلات، آرامش و عبور است، نه جنگیدن.
@mahale_saraban
💥#داستانک💥
مرﺩﯼ ﺳﺮﭘﺮﺳﺘﯽ ﻣﺎﺩﺭ، ﻫﻤﺴﺮ ﻭ فرزندش ﺭﺍ ﺑﺮﻋﻬﺪﻩ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻧﺰﺩ اربابی ﮐﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ، وی ﺩﺭ ﮐﺎﺭﺵ ﺍﺧﻼﺹ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ کارها ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺷﮑﻞ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯽﺩﺍﺩ.
یک ﺭﻭﺯﯼ ﺍﻭ ﺳﺮ ﮐﺎﺭ ﻧﺮﻓﺖ...
ﺑه همین ﻋﻠﺖ ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺖ:
ﺑﺎﯾﺪ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺩﯾﻨﺎﺭ ﺯﯾﺎﺩﺗﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻢ ﺗﺎ ﺍﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﻏﯿﺒﺖ ﻧﮑﻨﺪ.
ﺯﯾﺮﺍ ﺣﺘﻤﺎ ﺑه خاﻃﺮ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﺍﻓﺰﺍﯾﺶ ﺩﺳﺘﻤﺰﺩﺵ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ
ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ در روز بعد ﺳﺮﮐﺎﺭﺵ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪ ارباب ﺣﻘﻮﻗﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺩﯾﻨﺎﺭﯼ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﮐﺮﺩ.
ﮐﺎﺭﮔﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ تشکر کرد و ﺩﻟﯿﻞ ﺯﯾﺎﺩ ﺷﺪﻥ ﺭﺍ ﻧﭙﺮﺳﯿﺪ.
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩ.
ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ ﺑه شدت ﺧﺸﻤﮕﯿﻦ ﺷﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺩﯾﻨﺎﺭﯼ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ ﮐﻢ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﻢ ﮐﺮﺩ...
ﻭ ﮐﺎﺭﮔﺮ باز هم ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺖ و علت این کار را ﺍﺯ ﺍﻭ نپرسید.
ﭘﺲ ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ ﺍﺯ ﻋﮑﺲ ﺍﻟﻌﻤﻞ ﺍﻭ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩ به همین ﻋﻠﺖ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺣﻘﻮﻗﺖ ﺭﺍ ﺯﯾﺎﺩ ﮐﺮﺩﻡ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺘﯽ، ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﻢ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﺎﺯ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺘﯽ!
ﮐﺎﺭﮔﺮ ﮔﻔﺖ:
ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﺭ ﺍﻭﻝ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﺧﺪﺍ ﻓﺮﺯﻧﺪﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻓﺰﺍﯾﺶ ﺣﻘﻮﻕ ﺑﻪ ﻣﻦ ﭘﺎﺩﺍﺵ ﺩﺍﺩﯼ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﯼ ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ ﺑﻮﺩﻩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ.ﻭ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ برای ﺑﺎﺭ ﺩﻭﻡ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻣﺮﺩ ﻭ ﭼﻮﻥ ﮐﻪ ﺩﯾﻨﺎﺭ از حقوقم ﮐﻢ ﺷﺪ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﯾﺶ ﺑﻮﺩﻩ، ﮐﻪ ﺑﺎ ﺭﻓﺘﻨﺶ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ.ﭼﻪ ﺯﯾﺒﺎﯾﻨﺪ ﺭﻭح هاﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﺧﺪﺍﯼ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﺨﺸﯿﺪﻩ ﻗﺎﻧﻊ ﻭ ﺭاضی اند ﻭ ﺍﻓﺰﺍﯾﺶ ﻭ ﮐﺎﻫﺶ ﺭﻭﺯﯾﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻧﺴﺎن ها ﻧﺴﺒﺖ ﻧﻤﯽ ﺩﻫﻨﺪ...
@mahale_saraban
#داستانک
شهید غلامعلی پیچک
یه پسر بچه بود به نام غلامعلی پیچک که بعدها شد فرمانده عملیات غرب کشور و طوری شهید شد که برایش دو مزار درست کردند
مامانش از بقالی سر کوچه برایش بستنی خرید. پسربچه بستنی را تو آستینش قایم کرد آورد خونه
.مامانش میگفت وقتی رسیدیم خونه رو کرد بهم وگفت: مامان بستنی آب شد ولی دل بچه های تو کوچه آب نشد.
حالا آدمهای این مملکت بعضی هامون به جایی رسیدیم که عکس خانه ها .نوشیدنی ها و لحظه لحظه سفره مهمانی و سفره یلدا ومیوه های نوبرمون رو می فرستیم اینیستا و....
برامون فرقی نمی کنه مخاطبمون داره یا نداره .گرسنه ست یاسیره ....
🇮🇷 منبع : کتاب فاتحان قله های عاشقی ناصر کاوه
@mahale_saraban
#داستانک
زمستان بود. جان میکندم در نیویورک نویسنده شوم.
سه یا چهار روز بود لب به غذا نزده بودم. فرصتی پیش آمد تا بالاخره بگویم:"میخوام مقدار زیادی ذرت بوداده بخورم"
و خدای من!
مدتها بود غذایی این همه به دهانم مزه نکرده بود. هر تکه از آن و هر دانه مثل یک قطعه استیک بود. آنها را میجویدم و راست میافتاد توی معدهام. معدهام میگفت: متشکرم! متشکرم! متشکرم!
مثل آنکه توی بهشت باشم همینطور قدم میزدم که سرو کلهی دو نفر پیدا شد.
یکیشان به آن یکی گفت: خدای بزرگ!
طرف مقابل پرسید: چه شده؟
اولی گفت: آن یارو را دیدی چه وحشتناک ذرّت میخورد؟!
بعد از آن حرف دیگر از خوردن ذرّتها لذت نبردم.
به خودم گفتم: منظورش از وحشتناک چه بود؟!!
من که توی بهشت سیر میکنم...
گاهی به همین راحتی با یک کلمه، یک جمله، یک نیشخند یا حالتی از یک چهره میتوانیم مردم را از بهشت خودشان بیرون بکشیم و این واقعاً بیرحمانهترین کاریست که انجام میدهیم!
#چارلز_بوکوفسکی
@mahale_saraban
#داستانک
بعد از ظهر امروز زیر دوشِ آبِ سرد رفتن کاری احمقانه بود که من انجام دادم . آب آنقدر سرد بود که چهار ستون بدنم به لرزه می افتاد و نفسم بند می آمد . زیر دوش بودم که تصمیم گرفتم در این شب عزیز سری به مادربزرگم بزنم .لباس هایم را پوشیدم و راهی خانه مادربزرگ شدم . مادر بزرگم نزدیک به ده سال است که بعد از فوت پدر بزرگ بیشتر اوقاتش را تنها در آن خانه درندشت می گذراند به جز شب ها که برادربزرگم پیش او می خوابد. مونس تنهایی هایش تنها نماز است که وقتی صدای اذان طنین انداز می شود در چشمانش شوق حلقه می زند که وضو بگیرد و نماز اول وقت خود و پدر بزرگم را بخواند . وقتی به خانه وارد شدم مادربزرگ داشت نماز عشاءاش را به پایان می رساند . کاپشنم را در آوردم و نشستم رو به رویش تا نمازش تمام شود . چند روزی بود که از مادرم شنیده بودم مادربزرگم ناخوش و احوال است ولی سیمایی که روبه قبله نشسته بود آن چیزی نبود که شنیده بودم . بالاخره انتظار به پایان رسید و سلام و احوال و پرسی جانانه ای انجام دادیم . به زبان شیرین ترکی یلدا را به همدیگر تبریک گفتیم و دعاهای قشنگی را نثار هم کردیم . مادربزرگ عادت دارد مهمانی وارد خانه اش می شود از او با چای های خوش رنگش استقبال کند و نوه عزیزش هم از این امر مستثنی نبود . چای ها پشت سرهم ریخته می شود ؛ یک ، دو ، سه ....
تا نگویی " دیگه بسه " مادربزرگ کار خودش را انجام می دهد .
نمی دانی چه لذتی دارد وقتی آدم با مادربزرگ ها می نشیند و سر صحبت را باز می کند آن هم در این هوای سرد که موهبتی است .
همنشینی من و مادربزرگ همیشه آمیخته با غم و شادی است . از گذشته ها شروع کرد ، از چهار فرزند پسر و یک دخترش که در سنین خیلی کم فوت شدند ، علتش را که پرسیدم از نبود پول و امکانات بهداشتی گفت. دخترش را آنقدر در ذهنش زیبا مجسم کرده بود که می گفت اگر زنده می ماند امروز عقل از سر همه پسرها می پراند . در ادامه صحبت هایش از سلطه خان ها گفت از بیگاری گرفتنشان که مجبور بودیم برایشان کار مفتکی انجام بدیم ، از شرایط بد روزگار ، از نداری از کفش مشترکی که سه نفری استفاده می کردیم و هزاران درد و ورم دیگر ...
وقتی به امروز می رسیم مادربزرگ فقط آه و حسرت می کشد ، از تنهایی به ستوه آمده است فقط گوش شنوا می خواهد کسی باشد که سفره دلش را باز کند ، بگوید و بشنود . مادر بزرگ شوق را در باز شدن در حیاطش و غمش را زمانی که نوه اش از آن در خارج می شود می بیند.
وقتی خواستم خداحافظی کنم گفت 《 تو که چیزی نخوردی پاشو اون خرت و پرت هایی که واسه شب چله چیدم رو بیار یه چیزی بخور بعد 》 . با اینکه میلی نداشتم ولی به خاطر اینکه لحظه ای خوشحالش کرده باشم پا شدم از اتاق روبه رویی که پنجره اش به سوی حیاط خلوتش باز می شد میوه جات و وسایل یلدا را آوردم . گفت 《 اون گردو و فندق هارو بده من برات بشکونم تو بخور 》. چیزی باارزش تر از این نیست که مادربزرگ برای نوه اش گردو و فندق بشکند . زمان وداع فرا رسید .زمانی که داشتم از حیاط خانه اش خارج می شدم مادربزرگ چشم هایش را به چشمانم دوخته بود و با هر قدم من چشم های او هم حرکت می کرد تا آنجا که دیگر از نظر هم ناپدید شدیم . در راه بازگشت به خانه به این فکر می کردم که آدمی وقتی دست و بالش بسته می شود و نمی تواند حرکتی کند و رمقی برای انجام دادن کاری را ندارد ،جزئیات در نظرش بزرگ می شود ، آنقدر بزرگ که حتی وجود یک مورچه را روی فرش دنبال کند . یا حتی تک تک لحظات نماز برایش اکسیژن می شود و حرف زدن نوه اش هر چند برای دقایقی کوتاهی برایش شیرین تر از عسل می شود .
در حالی که تمامی این جزئیات از نظر ما پنهان است...
@mahale_saraban
📖 #داستانک
😈 رنج شیطان
♦️شیطان به حضرت یحیی گفت: می خواهم تو را نصیحت کنم.
♦️حضرت یحیی فرمود: من میل به نصیحت تو ندارم؛ ولی می خواهم بدانم طبقات مردم نزد شما چگونه اند.
♦️شیطان گفت: مردم از نظر ما به سه دسته تقسیم می شوند:
① عده ای مانند شما معصومند، از آنها مأیوسم و می دانیم که نیرنگ ما در آنها اثر نمی کند.
② دسته ای هم برعکس، در پیش ما شبیه توپی هستند که به هر طرف می خواهیم می گردانیم.
③ دسته ای هم هستند که از دست آنها رنج می برم؛ زیرا فریب می خورند؛ ولی سپس از کرده خود پشیمان می شوند و استغفار می کنند و تمام زحمات ما را به هدر می دهند. دفعه دیگر نزدیک است که موفق شویم؛ اما آنها به یاد خدا می افتند. و از چنگال ما فرار می کنند. ما از چنین افرادی پیوسته رنج می بریم...
📚 کشکول ممتاز، ص 426
@mahale_saraban
#داستانک
📌 به نظر شما جوابش چیه؟
✍️ داشتم جدول حل میکردم، یک جا گیر کردم: «حَلّٰال مشکلات است؛ سه حرفی»
👨💼 پدرم گفت: معلومه، «پول»
گفتم: نه، جور در نمیاد.
🧕 مادرم گفت: پس بنویس «طلا»
گفتم: نه، بازم نمیشه.
🧖♀ تازهعروس مجلس گفت: «عشق»
گفتم: اینم نمیشه.
💁♂ دامادمون گفت: «وام»
گفتم: نه.
👮♂ داداشم که تازه از سربازی اومده گفت: «کار»
گفتم: نُچ.
👵 مادربزرگم گفت: ننه، بنویس «عُمْر»
گفتم: نه، نمیخوره
هرکسی درمانِ دردِ خودش را میگفت، یقین داشتم در جواب این سؤال،
🌱 پابرهنه میگوید «کفش»
🌱 نابینا میگوید «نور»
🌱 ناشنوا میگوید «صدا»
🌱 لال میگوید «حرف»
و...
🔺 اما هیچکدام جواب کاملی نبود.
👈🏻جواب «فَرَج» بود و ما هنوز باورمان نشده: تا نیایی گِره از کارِ بشر وا نشود...
⚘️=================⚘️
@mahale_saraban
⚘️=================⚘️
#داستانک
آقا صمد همسایهمان بود.
همسایهای که بازی در کوچه را کوفتمان میکرد❗️ از ساعت ده صبح تا شش عصر برایش سر ظهر بود و بازی برای ما قدغن❌ سروصدا اگر میکردیم توپمان را پاره و طناب بازیمان را قیچی میکرد🥺
هرلحظه آماده بود که صورتش از خشم سرخ شود و رو به ما بغُرد، اهل محل اسمش را گذاشته بودند سگ آقای پتیبل!
یک روز، یک گروه دورهگرد تعزیهخوانی وارد کوچهمان شد.
گروه کوچک جمعوجوری که حرملهاش با حفظ نقش، شمر هم بود و قاسمش به وقتش علیاکبر هم میشد.
گروه از مردم یک قالیچه خواست، آوردند. بعد قنداقهای گذاشت وسط قالیچه و شروع به خواندن نوحه و روضه کردند.
اهل محل جمع شدند. نوحهخوان گفت هرکس حاجت دارد پولی به قنداق سنجاق کند.💸 مردم یکییکی جلو آمدند و اسکناسهایشان را گذاشتند زیرِ پر قنداق.
من به اطراف نگاه کردم. آقا صمد کمی آنطرفتر ایستاده بود. با آن شکم گنده و ابروهای پرپشتش.🥸
یک لحظه به او و یک لحظه به قنداق نگاه کردم. من میتوانستم همین الان آرزو کنم و آقا صمد از کوچه ما برود، یا بیفتد بیمارستان برای همیشه، یا اصلا بمیرد و خلاص...
آنوقت کوچه قرقِ ما بچهها میشد و میتوانستیم بیسرخر بازی کنیم.
رو به برادرم که کنارم ایستاده بود گفتم برو به مامان بگو یه پولی بده، من حاجت دارم❗️
آقا صمد صدایم را شنید. برگشت طرفم. اخم کرد. قلبم لحظهای ایستاد. بعد پرسید: "چیه حاجتت؟"
زبانم بند آمده بود. منومنی کردم و گفتم: "هیچی..."😥
کمی نگاهم کرد. سرخیِ سفیدی چشمهایش میترساندم. دست کرد توی جیبش و یک اسکناس بیست تومنی گذاشت توی دستم: "بیا، مهمون من."
من زیر نگاه آقا صمد جلو رفتم، اسکناسم را چپاندم لای پر قنداق علیاصغر، چشمهایم را بستم و دعا کردم: خدایا آقا صمد بمیره!
همین که برگشتم، چشمم افتاد توی نگاهش...
یکآن از خودم بدم آمد. من با پول خود آقا صمد آرزوی مرگش را کرده بودم. پول خودش را خرج مردن خودش کرده بودم. 🫣
مثل این بود که با پول کسی زهر بخری و بریزی توی غذای خودش.
اگر راستراستی بمیرد...؟❓ راستراستی میمرد دیگر! مگر میشود آدم از تعزیه حاجت نگیرد...❓
کمی بعد گروه تعزیه جمع کرد و رفت و من ماندم و حاجتی که راضی بودم بیستتومان دیگر بدهم که خنثی شود.
از فردا، هراس مردن آقا صمد با من بود. اگر میمرد یعنی من کشته بودمش... شبیه یک قاتل اجارهای که با پول خود طرف، به خودش شلیک کنی.
صبح فردا درِ خانهی آقا صمد را زدم: آقا صمد نون نمیخواین برم براتون بگیرم؟ ❓🍀
میخواستم این آخرین نون عمرش را من گرفته باشم اقلکم!
بِربِر نگاهم کرد و سرش را بالا انداخت.
بعد از آن، وقت بازی سر بچهها داد میکشیدم که جلوی خانهی آقا صمد سروصدا راه نیندازند. و توی دلم میگفتم: "بذارین این روزای آخر راحت بخوابه..."
کوپن که اعلام میشد خبرش میکردم، خیرات و نذری که پخش میشد سهم او را ویژه، چربتر، خودم میبردم...
جارو را از خانهمان میآوردم و جلوی در خانهاش را میروفتم... 🚪حس تمیز کردن جلوی درِ خانهی عزا را داشتم.
بیهوا میپرسیدم آقا صمد چیزی لازم ندارین؟
هیچوقت چیزی لازم نداشت.
چند وقت گذشت. آقا صمد زنده بود هنوز!
یک روز پدرم را توی کوچه دیده بود و بهش گفته بود که دختر خوبی تربیت کرده🤍
یک روز وقت بازی توپمان افتاد توی خانهی آقا صمد... صدای شکستن شیشه آمد.
گفتیم الان است که پارهاش کند. آمد جلوی در، به توپ، به ما و مستقیم به من نگاه کرد. بعد توپ را قل داد جلوی پاهای من...
رو به من لبخند زد: "بازی کن!"
و جلوی در ایستاد به تماشای بازی ما.
آقا صمد را محبت، نه که نکشته بود، زنده کرده بود👌❣️
⚘️=================⚘️
@mahale_saraban
⚘️=================⚘️