🍁
#داستان "برکت مهمان"
زنی بود که مهمان دوست نداشت...!
روزی همسر او به نزد "حضرت محمد (صل الله علیه و آله وسلم)" میرود و بازگو میکند که همسر من مهمان دوست ندارد...!!!
حضرت محمد به مرد میگوید:
برو و به همسرت بگو من فردا مهمان شما هستم...
فردای آنرور حضرت محمد مهمان آن زن و مرد میشود...
هنگام رفتن از آن خانه زن میبیند که پشت عبای حضرت محمد (ص) پر از مار و عقرب است...
زن فریاد میزند یا محمد(ص)
عبای خود را بیرون بیاورید...
حضرت محمد (ص)* می فرمایند؛
اینها "قضا و بلای" خانه شما است که من می برم...
"پس مهمان حبیب خداست و از روزی اهل خانه کم نمیشود و قضا و بلای اهل خانه را با خود می برد..."
https://eitaa.com/shahidyosefimasjedonnabi
#داستان
🌸🍃🌸🍃
در سال های دور پادشاه دانایی یک تخته سنگ بزرگ را در وسط جاده قرار داد و برای اینکه عکس العمل رهگذارن را ببیند خودش را در جایی مخفی کرد
بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از کنار تخته سنگ می گذشتند بسیاری هم غرولند می کردند که این چه شهری است که نظم ندارد حاکم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است
این داستان ادامه داشت تا اینکه نزدیک غروب یک روستایی که پشتش بار میوه بود نزدیک سنگ شد و با هر زحمتی که بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کنار جاده قرار داد
ناگهان کیسه ای دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود کیسه را باز کرد داخل آن سکه های طلا و یک نامه پیدا کرد
در نامه نوشته بود :
هر سد و مانعی می تواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد.
https://eitaa.com/shahidyosefimasjedonnabi
#داستان
نیکی کن و در دجله انداز...
در روزگاری دور، پیرمردی نیکوکار در بغداد زندگی میکرد. هر روز نانی یا خرمایی را در پارچهای میپیچید، به کنار رود دجله میرفت، آن را به آب میسپرد و زیر لب میگفت:
«نیکی کن و در دجله انداز، که ایزد در بیابانت دهد باز.»
مردم کارش را بیهوده میدانستند. اما او باور داشت نیکی، هرگز گم نمیشود.
سالها گذشت. روزی در بیابانی دور، همین پیرمرد از قافلهاش جا ماند و از تشنگی و ناتوانی بر زمین افتاد. ناگهان کاروانی از راه رسید. یکی از بازرگانان بیدرنگ به کمکش آمد، به او آب داد، مراقبت اش کرد و جانش را نجات داد.
پیرمرد با تعجب پرسید:
«پسرم، چرا اینگونه مهربانانه از من مراقبت کردی؟»
جوان لبخند زد و گفت:
«پدرجان، من همان کودک یتیمی هستم که در کودکی، نانهای پیچیدهشدهای را از دجله میگرفت. مادرم میگفت آن نانها هدیهی خدا بود. سالها بعد، روزی تو را دیدم که نانی در پارچه پیچیدی و به دجله انداختی... آن لحظه فهمیدم که نیکی آن روزها، از دست تو بود.»
پیرمرد اشک در چشم، نگاهی به آسمان انداخت و گفت:
«خدایا شکرت... نیکی کردم و در دجله انداختم، تو در بیابانم به من باز دادی.»
یادمان نرود:
هر نیکی، روزی بازمیگردد. شاید نه از همانجا، ولی حتماً از جایی که انتظارش را نداری...
الهی عاقبت همه ما راخـتـم بـخیر ..🤲
کانال «محله ابن سینا»👇
╭┅─────────────┅╮
📲 @mahalehebnesina
╰┅─────────────┅╯