eitaa logo
فقط دختران
85 دنبال‌کننده
45 عکس
2 ویدیو
14 فایل
با توکل به خدا و نگاه مادرمان حضرت زهرا س و اهل بیت ازدواج موفق خواهیم داشت.... م شاملو(مدرس و مربی)
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹داستان زندگی احسان🌹 قسمت 8⃣1⃣ 🍃🍃يکسالي از حضور سارا توي خونه خاله به عنوان دخترخونده ميگذشت. احسان امسال بايد براي کنکور و دانشگاه خودش رو آماده ميکرد. ⁉️اما افسوس که امکانش نبود. حضور سارا عجيب زندگيشو به هم ريخته بود و احسان حتي بعد گذشت يکسال به اين شرايط عادت نکرده بود. آخه مگه ميشه به گناه عادت کرد... اونم پسري که توي پاکي زبانزد دوستاش بود. ✅شب جمعه براي دعاي کميل رفت مسجد. اونقدر از زندگيش خسته شده بود که نفهميد تمام دعاي کميل رو داره بلند، بلند گريه ميکنه. اونشب توي مسجد خيلي باخدا درد دل کرد. و بعد هم توسلي به حضرت زهرا ع گرفت تا مشکلش حل بشه. با چشماي سرخ به خونه رفت و بدون اينکه شام بخوره، از فرط خستگي، روي تختش خوابش برد. ⁉️چه خواب عجيبي....⁉️ مردي سبزپوش رو توي خواب ديد که بهش گفت: احسان برو به دانشگاه اصلي...!!! صبح که براي نماز صبح از خواب بيدارشد، يه شادي تمام وجودش رو پر کرده بود و البته يه سوال که جوابش رو نميدونست. دانشگاه اصلي...!!! این دانشگاه کجاست؟؟؟ طاقت نداشت تا ظهر صبر کنه. بايد ميرفت پيش روحاني مسجدشون که پيرمردي عارف هم بود. پاورچين از خونه خارج شد و بعد نماز تعبير خوابش رو از حاج آقاي مسجد پرسيد. باورش نميشد.... يعني خدا ميخواست مزد تمام صبرهايي که اين يکسال کشيده بود رو اينطوري بهش بده... اصلا تا حالا به اين موضوع فکر نکرده بود... چون شرايط انجامش رو نداشت.... اما ...... اما الان براش يه دعوت نامه فرستاده بودند، و احسان ميخواست هر جور شده جواب مثبت به اين دعوت بده... هرجور که شده.... احسان خودشو آماده کرد تا به دانشگاه اصلی بره.... اومزد ترک گناه و دوری از گناه رو از خدا گرفته بود... او .... 👈👈ادامه دارد. 🔅⚜🔅⚜🔅⚜🔅⚜  
🌹داستان زندگی احسان🌹 قسمت 9⃣1⃣ 🍃🍃احسان میخواست به دانشگاهی بره که درس ایثار و شجاعت و ازخودگذشتگی و شهادت تدریس میشد... رفت با علي در مورد تصميمش صحبت کرد. علي که تمام ماجراي احسان رو ميدونست، اشک تو چشماش جمع شد. دستي به بازوي احسان زد و گفت: دمت گرم رفيق. اما پدر و مادرت.... احسان جواب داد: نميخوام اونا اصلا از رفتنم به جبهه باخبر بشند، ميدونم رضايت نميدن اما من دنبال وظيفم هستم. اينو که گفت، خودش رو انداخت توي بغل علي و در حالي که گريه ميکرد، ادامه داد: ⁉️باورت ميشه کابوساي هر روزم داره تموم ميشه. خودم هيچ موقع فکر نميکردم با جبهه رفتن قراره از شر شیطانی مثل سارا خلاص بشم.... اونروز احسان و علي هر دو براي جبهه ثبت نام کردند وپس از یک ماه آموزش به جبهه اعزام شدند. براي احسان، جبهه کم از بهشت نداشت. دلش ميخواست هميشه توي اين بهشت بمونه و هيچ موقع به جهنم خونه برنگرده. خداهم زود به آرزوش رسوندش و دي ماه سال 65 توي عمليات کربلاي 4 به ديدار محبوبش شتافت.... پدرومادرش هم توبه کردند و هدایت شدند... يوسف زمان ما.... خدا خيلي از اين يوسف ها داره بچه ها، که گمنام يه گوشه اين شهر هستند. علي اينارو ميگفت و به پهناي صورتش اشک ميريخت. بچه هاش، بغلش کردند. و همسرش که بارها اين داستان رو از زبان علي شنيده بود، ميدونست علت اين همه سوز و گداز علي از کجاست؟ بعد از ده دقيقه اي که حال بابا بهتر شد، محمد و فاطمه، مامان و بابا رو تنها گذاشتند. 💫💫💫💫💫💫