eitaa logo
فقط دختران
94 دنبال‌کننده
44 عکس
2 ویدیو
14 فایل
با توکل به خدا و نگاه مادرمان حضرت زهرا س و اهل بیت ازدواج موفق خواهیم داشت.... م شاملو(مدرس و مربی)
مشاهده در ایتا
دانلود
 🌹داستان زندگی احسان🌹 قسمت3⃣1⃣ 🍃🍃...دستاش ميلرزيد. اشکي که توي چشماش جمع شده بود، نميذاشت شماره هارو درست ببينه. علي که گوشي رو برداشت، باصداي لرزون پرسيد: يادته ميگفتي اگه ميخوام جلوي سارا کم نيارم، نماز شب بخونم! نماز شب رو چجوري ميخونند؟ علي هر چي پرسيد چي شده، احسان جواب نميداد و فقط ميگفت: نماز شبو چجوري ميخونند؟ علي که اصرار رو بي فايده ديد، براش توضيح داد. احسان هم بدون خداحافظي گوشي رو گذاشت. رفت روي تختش دراز کشيد تا خوابش ببره و براي نماز شب بيدار بشه. ✨چند روزي بود که احسان احساس ميکرد حالش خيلي بهتره. و احساس ضعف جلوي سارا نميکنه. ⁉️اما نميدونست چرا سارا هم چند روزيه خوشحاله. هميشه بعد کم محلي احسان تا چند روز توي خودش ميرفت. اما اينبار خوشحال بود. بااينحال دنبال علتش نبود تا اينکه يک روز ظهر که بعد کلاسهاش به خونه برگشت، با تعجب ديد پدر و مادرش توي خونه هستند و توي اتاق پذيرايي دوتا ساک مسافرتي، آماده گذاشته شده. با تعجب از پدرش پرسيد جايي داريد ميريد. ⁉️پدر هم با تعجب پاسخ داد:مگه خبر نداري!! و بعد با صداي بلند از مرجان پرسيد: مگه به احسان نگفتي کجا ميخوايم بريم... مادر احسان هم که انگار خيلي عجله داشت، همينطور که داشت لوازم آرايشيش رو توي اتاق جمع ميکرد، از سارا پرسيد: ⁉️مگه خواهرت بهت نگفت. احسان که از شنيدن لفظ خواهر، بدنش مورمور شده بود، نگاهي به سارا انداخت که به ديوار تکيه زده بود. نگاه موزيانه سارا و لبخند معناداري که به لب داشت باعث شد سرش رو زير بندازه. سارا جواب داد: واااااي مادرجون، يادم رفت بگم. آخه اين داداش احسان همش توي اتاقشه؛ منکه نميبينمش. پدر ادامه داد، احسان جان من و مادرت قراره براي يه سفر کاري دوهفته اي بريم خارج از کشور. ⁉️احسان که همون لحظه تعمدي بودن کار سارا رو متوجه شد، پکر شد و باسردي با پدر و مادرش خداحافظي کرد و به اتاقش رفت. ⁉️حتي نپرسيد کدوم کشور ميريد... در اتاق رو که داشت ميبست، برق از سرش پريد. کليد اتاق که هميشه توي قفل در بود، برداشته شده بود. احسان ديگه کفري شده شده بود. با خودش آروم زمزمه ميکرد، ميدونم فردا چيکار کنم... تو نقشه ميکشي، منم برات نقشه دارم.... @maharatezdevaj 🔅⚜🔅⚜🔅⚜🔅⚜
 🌹داستان زندگی احسان🌹 قسمت4⃣1⃣ 🍃🍃احسان در رو محکم بست. کيفشو پرت کرد گوشه اتاق و خودش رو انداخت روي تخت. احساس ميکرد تمام بدنش کوفتست. ميدونست ديگه توان مقابله باسارا رو نداره اما با غيظ گفت: کورخوندي سارا خانم... اشک از گوشه چشمش جاري شد. همينطور که به سقف اتاق خيره شده بود، نقششو مرور ميکرد. اما به نتيجه نميرسيد. ميخواست اسباب مختصري جمع کنه و فردا که به مدرسه ميره تا دوهفته به خونه، برنگرده. اما نميدونست کجا. خونه علي که قبلا يکبار پيشنهادشو داده بود و علي چون شرايط خونشون فراهم نبوده، جواب رد بهش داده بود... هتل، يا خونه اقوام. ذهنش پر از فکر بود. به خودش گفت، فقط مهمه که از اينجا برم تا اين شيطان ناکام بمونه. حالا هرکجا که باشه. اينو گفت و از جاش سريع پاشد. چند دست لباس برداشت و براي اينکه سارا از نقشش باخبر نشه، به زور همشونو توي کيف مدرسش جاداد. وقتي لوازم مورد نيازش رو جمع کرد، انگار که خيالش راحت شده باشه، روي تخت به خواب رفت. بيدار که شد، مثل همیشه وضو گرفت و نمازشو خوند و باخدا راز و نیاز کرد... از خدا خواست تا راه حلی جلوش بذاره... بعد هم بيسکوتي که از بيرون خريده بود، خورد تا نخواد از اتاق بيرون بره. این شام احسان بود... لحظه شماري ميکرد تا صبح بياد و راحت بشه. ساعت نزديکاي يک نصفه شب بود و احسان روي تخت دراز کشيده بود. اونقدر اضطراب داشت که خوابش نميبرد. تسبيحش دستش بود و مدام ذکر ميگفت و به ساعت نگاه ميکرد. يه لحظه صدايي اومد، احسان گوششو تيز کرد. اما صدا قطع شد. مجدد ذکرشو شروع کرد. همينطور که مشغول ذکر بود، دسته درب اتاق به سمت پايين کشيد شد. احسان چشمشو به در دوخت و قلبش تند تند ميزد. در به آرومي باز ميشد و قلب احسان تندتر ميزد. فکر نميکرد سارا اينقدر زود بخواد نقششو پياده کنه. در کامل باز شد و سايه سارا توي چهارچوب در قرار گرفت. احسان براي اينکه درست ببينه چند بار پلکاش رو باز و بسته کرد. اما درست ميديد اونچه باورش برای احسان سخت بود.... 👈👈ادامه دارد 🔅⚜🔅⚜🔅⚜🔅⚜ @maharatezdevaj
🌹داستان زندگی احسان🌹 قسمت5⃣1⃣ 🍃🍃فضاي اتاق تاريک بود. فقط يه نور ضعيف از بيرون، باعث شده بود سايه سارا پيدا باشه و گرچه واضح نبود اما احسان فهميد که سارا لباسي نپوشيده...!!!!!! احساس کرد قلبش داره مي ايسته و بدنش کامل سست و سرد شد. وقت فکرکردن نداشت، اما نميدونست بايد چه عکس العملي نشون بده. باصداي سارا که خيلي آروم حرف ميزد، به خودش اومد. بيداري؟ نگاهش مجدد به سايه افتاد، احساس کرد سارا دستش رو دراز کرده تا پريز رو بزنه و چراغ رو روشن کنه. ديگه نتونست خودشو کنترل کنه. مثل برق از جاش پريد و به طرف سارا دويد. دستش رو به سمت قفسه سينه سارا جلو برد و با تمام توانش اونو به سمت بيرون اتاق پرت کرد. و سريع درب رو بست. اونقدر محکم که خودش هم بدنش لرزيد. به در اتاق تکيه زد و چون کليدي براي قفل کردن نبود، محکم با کمک پاهاش درب رو گرفت. سارا که انگار با پرتاب احسان، به نرده هاي طرف مقابل اتاق احسان خورده بود، ناله اي کرد و از جاش بلند شد. به طرف درب اتاق اومده بود و مدام دستگيره در رو فشار ميداد و فرياد ميزد، بازکن درو. بهت ميگم بازکن.... بعد از ده دقيقه اي که نااميد شده بود، که نه زورش به احسان ميرسيد و نه احسان در رو باز ميکرد و جواب هم نميداد...شروع کرد به ناسزا گفتن: ديوونه، رواني، بي لياقت.... احسان از پشت در ميشنيد و هيچ نميگفت. بعد از ده دقيقه اي سارا ساکت شده بود و به اتاقش رفته بود؛ اما احسان که هنوز قلبش آروم نشده بود، پشت درب نشسته و حدود يکساعتي همونجا موند. وقتي مطمئن شد سارا توي اتاقش خوابش برده. به سمت سجادش رفت. سرش رو روي مهر گذاشت و با ذکر الهي و ربي من لي غيرک شروع کرد. محبوب من گناه من چيه که بايد به همچين بلايي مبتلا بشم. خدايا فکر کردي اين بندت دل نداره که اينطور سخت ازش امتحان ميگيري. ميترسم کم بيارم. خيلي خستم. توانم تموم شده. خودت کمکم کن.... درددلهاي احسان تموم نميشد. سجادش از اشک چشمش خيس شده بود. يکساعتي توي همين حال بود تا کم کم حالش بهتر شد. ديگه تصميم نداشت نقشه ترک خونه رو عملي کنه. فکر کرد اين آخرين تير ترکش سارا بود که باز به هدف نخورد. لذا ديگه لازم نبود براي بيرون خونه موندن، خودش رو به زحمت بندازه. انگار احساسي تو قلبش ميگفت بايد کاري بکنه. فکري به ذهنش خطور کرد و براي عملي کردن فکرش تصميم گرفت فردا به مدرسه نره.... 👈👈ادامه دارد. 🔅⚜🔅⚜🔅⚜🔅⚜  
🌹داستان زندگی احسان🌹 قسمت6⃣1⃣ 🍃🍃صبح که از خواب بيدار شد، دنبال جملات ميگشت. نميدونست چطوري سر صحبت رو با سارا باز کنه. هر چي بالا و پايين کرد، نتونست فکرش رو متمرکز کنه. به خودش گفت: ولش کن. موقع صحبت حرفا خودشون ميان. آروم درب اتاق رو باز کرد و از لاي درب بيرون اتاق رو نگاه کرد؛ تا ببينه سارا بيرونه يا نه و اينکه نکنه مثل ديشب.... از طبقه بالا ديد سارا روي کاناپه نشسته و تلويزيون تماشا ميکنه. اتفاقا پوشش سارا هم مناسبه. آروم درب رو باز کرد و به طبقه پايين رفت. کنار کاناپه اي که سارا روش نشسته بود، ايستاد و گفت: ميشه تلويزيون رو خاموش کني. کارت دارم... سارا که تا اون لحظه متوجه حضور احسان نشده بود، يه لحظه جاخورد. مگه امروز نرفتي مدرسه! نه کارت داشتم، موندم خونه... جدا!!! خيلي خوبه. حالا چيکارم داري. ميخام باهات يکم حرف بزنم، حوصلشو داري. خيلي مشتاقم بشنوم. احسان روي کاناپه کناري سارا نشست. توي دلش يه بسم الله گفت و شروع کرد. ببين دخترخاله من نميدونم علت اصلي رفتار تو به خاطر چيه؟ حتي نميدونم اين چند سالي که اينجا نبوديد، چه شکلي و چه جور زندگي کرديد. اما اينها مهم نيست.!!! مهم اينه که توي هر شرايطي بودي، آخر بايد يکسري چيزا رو انجام بدي. ميدونم خدارو قبول داري، اما نميدونم چرا دستوراتش رو قبول نداري.!!! واقعا اينطور پوشش و اينطور رفتار در شان يک زن مسلمان نيست. باورم نميشه از حرمت کارات خبرنداشته باشي. تو به پدر ومادر من نگاه نکن که به هيچ چيزي معتقد نيستند، اونا اشتباه ميکنند و دير يا زود پي به اشتباهشون ميبرند.... احسان توي اين لحظه نگاهش که تا حالا به زير بود، به سارا افتاد. ⁉️ديد داره اشک ميريزه. باورش نميشد اينقدر زود سارا رو تحت تاثير قرار داده. مکثي کرد... چرا گريه ميکني؟ سارا جواب داد: احسان به خدا من نميخوام اذيتت کنم. اما.... سارا از روي کاناپه خودش بلند شد و کنار احسان نشست.... اما.... بزار يکم بهت نزديک بشم. احسان که ديد اشتباه ميکرده، و سارا انگار نميخواد از رفتارش کوتاه بياد. سريع از جاش بلند شد و گفت: نه، تو نميخواي... همينطور که به سمت اتاقش ميرفت، به حماقت خودش ميخنديد. فکر ميکرد سارا آخرين تير ترکشش رو ديشب زده بود و تونسته بود ازش قصر دربره. اما سارا امروز با گريه، دل احسان رو لرزوند.!!! نميدونست ديگه بايد منتظر چه رفتارهايي از سوي سارا باشه... 👈👈ادامه دارد 🔅⚜🔅⚜🔅⚜🔅⚜ @maharatezdevaj
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
برنامه به توان خدا96-5-17@betavanekoda - سرکار خانم شاملو.mp3
7.63M
🔉 بشنوید | برنامه به توان خدا 📒موضوع : مهارت های کنترل مشکلات ( کنکور) 🗓 سه شنبه 17 مرداد ماه 🔻 صوت کامل برنامه 👤 📌 🔆 @maharatezdevaj
سرکار خانم شاملو - سوال یک.mp3
1.87M
🔸 سلام من یک دختر 11 ساله هستم که دوست دارم دوستانم رو مثل خودم مذهبی کنم اما هرکاری میکنم نمی تونم این کارو انجام بدم لطفا کمکم کنید 🔆 @maharatezdevaj
سرکار خانم شاملو - سوال دو.mp3
3.36M
🔸 راستش رو بخواید من یه نوجوان 16ساله ام که چند ماهه که دوست دارم گناه کنم .یعنی می دونم که گناه است اما چون گناه است دوست دارم انجام بدم خیلی ناراحتم چیکار کنم؟ 🔆 @maharatezdevaj
سرکار خانم شاملو - سوال سه.mp3
3.45M
🔸 جوانی17ساله هستم خیلی دوست دارم به مادر پدرم احترام بزارم ، اما بعضی موقع ها که عصبانی میشم کنترولمو از دست میدم و صدامو بلند میکنم. منو راهنمایی کنید تا بتونم عصبانیتمو کنترل کنم و صدامو بلند نکنم
برنامه به توان خدا96-5-18@betavanekoda - سرکار خانم شاملو.mp3
7.18M
🔉 بشنوید | برنامه به توان خدا 📒موضوع : مهارت های کنترل مشکلات (کنکور- جَو گیری) 🗓 چهارشنبه 18 مرداد ماه 🔻 صوت کامل برنامه 👤 #سرکار_خانم_شاملو 📌 #صوت_کامل_برنامه 🔆
🌹داستان زندگی احسان🌹 قسمت7⃣1⃣ 🍃🍃به خودش گفت بيخيال، انگار نه انگار که سارايي هست. چند روزي بينشون به سکوت گذشت و به اومدن مامان و بابا نزديک ميشدند. احسان خوشحال بود. فکر ميکرد سارا ازش نااميد شده. اما... اما صبح روز چهارشنبه که براي مدرسه آماده ميشد، صداي سارا رو از بيرون اتاق شنيد که بلند گفت: بيا بيرون کارت دارم. احسان اومد دم درب اتاق. سارا بي مقدمه گفت: من ديگه صبرم تموم شده. يا اونچه من ميخوام انجام ميدي يا امروز ظهر ميام دم مدرسه آبروتو ميبرم. 📌(مثل یه مار به دست و پای احسان میپیچید، یه مار شیطانی!!!)📌 احسان هول کرد، نميدونست چرا اينطوري جواب داد ولی گفت: هرکاري ميخواي بکن... تموم صورت سارا از عصبانيت سرخ شد. "پس خودت خواستي". اينو گفت و رفت توي اتاقش و محکم درو بست. احسان نميدونست چرا اينطوري به سارا جواب داده. اضطراب تموم وجودش رو پر کرد. تصميم گرفت نره مدرسه. اما گفت حالا تاکي ميشه نرفت مدرسه. کما اينکه موندن توي خونه يعني ضعف نشون دادن جلو سارا... اونروز يکي از بدترين روزاي عمر احسان بود. اضطراب و فکراي جور واجور تا ظهر ولش نميکرد. تنها کاري که ميتونست بکنه گفتن ذکر بود. ✨ذکر به قلب احسان آرامش میداد...✨ ظهر که شد، احسان دم درب مدرسه سارا رو ديد که با وضعيت خيلي نامناسب اونطرف خيابان ايستاده. ميخواست راهش رو به سمت ديگه کج کنه که ديد سارا داره مياد به سمتش. سر جاش ميخکوب شد، يه يازهرا گفت و چشماش رو بست. ⁉️باصداي ترمز شديد يه ماشين و جيغ سارا چشماش رو بازکرد. سارا وسط کوچه افتاده بود. انگار خدا نميخواست آبروي احسان بره. دلش نميخواست بي تفاوت بگذره اما موندنش وکمک به سارا ممکن بود باعث ريختن آبروش بشه. براي همين سريع به سمت خونه راه افتاد. يکساعتي بعد از رسيدنش صداي در حياط اومد. رفت پشت پرده، ديد سارا داره لنگ لنگان مياد تو. خندش گرفت، توي دلش گفت حقته... بعد اون، ماجرا زندگي احسان تا يکسال با همين فراز و نشيب ها گذشت. با عشوه گري ها و تهديدهاي سارا و نصحيت هاي احسان که اثري نداشت!!! تا بلاخره شبي فرارسيد که اميدي براي دردهاي احسان بود.... اون شب احسان ... 👈👈ادامه دارد. 🔅⚜🔅⚜🔅⚜🔅⚜
🌹داستان زندگی احسان🌹 قسمت 8⃣1⃣ 🍃🍃يکسالي از حضور سارا توي خونه خاله به عنوان دخترخونده ميگذشت. احسان امسال بايد براي کنکور و دانشگاه خودش رو آماده ميکرد. ⁉️اما افسوس که امکانش نبود. حضور سارا عجيب زندگيشو به هم ريخته بود و احسان حتي بعد گذشت يکسال به اين شرايط عادت نکرده بود. آخه مگه ميشه به گناه عادت کرد... اونم پسري که توي پاکي زبانزد دوستاش بود. ✅شب جمعه براي دعاي کميل رفت مسجد. اونقدر از زندگيش خسته شده بود که نفهميد تمام دعاي کميل رو داره بلند، بلند گريه ميکنه. اونشب توي مسجد خيلي باخدا درد دل کرد. و بعد هم توسلي به حضرت زهرا ع گرفت تا مشکلش حل بشه. با چشماي سرخ به خونه رفت و بدون اينکه شام بخوره، از فرط خستگي، روي تختش خوابش برد. ⁉️چه خواب عجيبي....⁉️ مردي سبزپوش رو توي خواب ديد که بهش گفت: احسان برو به دانشگاه اصلي...!!! صبح که براي نماز صبح از خواب بيدارشد، يه شادي تمام وجودش رو پر کرده بود و البته يه سوال که جوابش رو نميدونست. دانشگاه اصلي...!!! این دانشگاه کجاست؟؟؟ طاقت نداشت تا ظهر صبر کنه. بايد ميرفت پيش روحاني مسجدشون که پيرمردي عارف هم بود. پاورچين از خونه خارج شد و بعد نماز تعبير خوابش رو از حاج آقاي مسجد پرسيد. باورش نميشد.... يعني خدا ميخواست مزد تمام صبرهايي که اين يکسال کشيده بود رو اينطوري بهش بده... اصلا تا حالا به اين موضوع فکر نکرده بود... چون شرايط انجامش رو نداشت.... اما ...... اما الان براش يه دعوت نامه فرستاده بودند، و احسان ميخواست هر جور شده جواب مثبت به اين دعوت بده... هرجور که شده.... احسان خودشو آماده کرد تا به دانشگاه اصلی بره.... اومزد ترک گناه و دوری از گناه رو از خدا گرفته بود... او .... 👈👈ادامه دارد. 🔅⚜🔅⚜🔅⚜🔅⚜  
🌹داستان زندگی احسان🌹 قسمت 9⃣1⃣ 🍃🍃احسان میخواست به دانشگاهی بره که درس ایثار و شجاعت و ازخودگذشتگی و شهادت تدریس میشد... رفت با علي در مورد تصميمش صحبت کرد. علي که تمام ماجراي احسان رو ميدونست، اشک تو چشماش جمع شد. دستي به بازوي احسان زد و گفت: دمت گرم رفيق. اما پدر و مادرت.... احسان جواب داد: نميخوام اونا اصلا از رفتنم به جبهه باخبر بشند، ميدونم رضايت نميدن اما من دنبال وظيفم هستم. اينو که گفت، خودش رو انداخت توي بغل علي و در حالي که گريه ميکرد، ادامه داد: ⁉️باورت ميشه کابوساي هر روزم داره تموم ميشه. خودم هيچ موقع فکر نميکردم با جبهه رفتن قراره از شر شیطانی مثل سارا خلاص بشم.... اونروز احسان و علي هر دو براي جبهه ثبت نام کردند وپس از یک ماه آموزش به جبهه اعزام شدند. براي احسان، جبهه کم از بهشت نداشت. دلش ميخواست هميشه توي اين بهشت بمونه و هيچ موقع به جهنم خونه برنگرده. خداهم زود به آرزوش رسوندش و دي ماه سال 65 توي عمليات کربلاي 4 به ديدار محبوبش شتافت.... پدرومادرش هم توبه کردند و هدایت شدند... يوسف زمان ما.... خدا خيلي از اين يوسف ها داره بچه ها، که گمنام يه گوشه اين شهر هستند. علي اينارو ميگفت و به پهناي صورتش اشک ميريخت. بچه هاش، بغلش کردند. و همسرش که بارها اين داستان رو از زبان علي شنيده بود، ميدونست علت اين همه سوز و گداز علي از کجاست؟ بعد از ده دقيقه اي که حال بابا بهتر شد، محمد و فاطمه، مامان و بابا رو تنها گذاشتند. 💫💫💫💫💫💫