eitaa logo
🥀این صاحبنا؟🥀
1.5هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
6.6هزار ویدیو
75 فایل
روشونه‌هات‌دنبال‌بال‌پروازنباش. انگیزه‌ی‌‌پروازباید‌تودلت‌باشه^^🕊 •جایی •درحوالی •خُـدا و امام‌زمان♥️ ┅┅ گروه ختم ما📬📞 eitaa.com/joinchat/3794141383C4e456e94cc 🌿تبلیغات و خدمات: @hich_club ⛔ادمین تبادل: @m_haydarii 🌿کپی با ذکر صلوات
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 صبر که تمام شود، فرج می‌رسد. 💐 ولادت علیه السلام مبارک باد.
: هرگز دعا نمی‌کنم! 🔹شخصى با هيجان و اضطراب به حضور امام صادق عليه السلام آمد و گفت: «درباره من دعايی بفرماييد تا خداوند به من وسعت رزقی بدهد، كه خيلى فقير و تنگدستم.» 🔹امام فرمودند: «هرگز دعا نمی‌‏كنم.» آن شخص گفت: چرا دعا نمی‌كنيد؟! 🔹 «براى اينكه خداوند راهی براى اين كار معين كرده است. خداوند امر كرده كه روزى را پی‌جويی كنيد و طلب نماييد. اما تو می‌خواهی در خانه خود بنشينى و با دعا روزى را به خانه خود بكشانى! 📕مجموعه آثار استاد شهيد مطهرى (داستان راستان)، ج‏18، ص197 : از تو حرکت از خدا برکت!
📌 ماجرای کسی که ادعا می‌کرد حضرت زینب است... ▪️ سراسیمه نزد امام هادی علیه‌السلام رفتیم و عَرضه داشتیم: «آقاجان! شخصی پیدا شده و ادعا می‌کند زینب کبری سلام‌الله علیها است! جمع کثیری از مردم- حتی مخالفان- جمع شده‌اند که او را ببینند. حال چه کنیم؟» ▫️ امام علیه‌السلام فرمودند: «اگر آن شخص زینب کبری باشد، چون ولایتِ تکوینی به عالم ملک و ملکوت دارد، حیوانات درنده به او کاری ندارند و احترامش را حفظ می‌کنند. او را در قفس شیر بیندازید تا کذب ادعایش ثابت شود.» ▪️ به اتفاق امام، آن زن را نزدیک قفس شیر بردیم. زنِ مدّعی ترسید و گفت: «شما می‌خواهید زینب کبری عظمی را بکشید؟ حال که من از دنیا نرفتم و به معجزهٔ الهی زنده مانده‌ام!» ▫️ در این حال امام هادی علیه‌السلام داخل قفس شیر رفتند و بدون اینکه اتفاقی بیفتد از قفس خارج شدند. آنگاه آن زن شروع به استغاثه کرد و ادعایش را پس گرفت... ▪️ با خودم فکر می‌کردم، حضرت زینب کیست که ۱۵۰ سال بعد از عاشورا، چنان عظمت والاتری پیدا کرده که به نام او ادعا می‌کنند؟ او کیست که ولایت تکوینی به عالم ملک و ملکوت دارد؟ او کیست که حتی از درندگان کربلا- که از حیوان هم پست‌تر بودند- نترسید و شجاعانه برایشان خطبه خواند و جانِ برادرش را حفظ کرد؟ ▫️ بی‌شک ایشان بارزترین نمونهٔ یک یاور امام هستند. بعد از این اتفاق، درس‌های زیادی برای یاری امام زمانم گرفتم. 📖 ؛
📌 این انقلاب امانتیِ امام‌زمانه... 🇮🇷 مردم پیروزی انقلاب را جشن می‌گرفتند و در شهر غوغایی بود. حاج‌حسن همش تو فکر بود و رنگ و بوی جشن تو صورتش دیده نمی‌شد. همه با تعجب نگاهش می‌کردند. به حاج‌حسن گفتم: «حاجی چی شد؟ شما که از همهٔ محله بیشتر پیِ این انقلاب بودی. حالا چی شده الان تو فکری؟» یه نگاه معناداری به من کرد و گفت: «تازه اول راهیم!» خندیدم و گفتم: «حاج‌آقا خوبی؟ شاه رفت! همه چی تموم شد!» سرش رو پایین انداخت و گفت: «الان این انقلاب امانتیِ امام‌زمانه. باید پرچم‌داری کنیم و برسونیمش به دست خودِ آقا. هرموقع خودش بیاد، اون‌وقت کلّ شهر رو چراغونی می‌کنم.» 🎉 انگار کلّ چراغای رنگی دور سرم چرخید و یه کوه مسئولیت افتاد رو دوشم. نگاهم افتاد به مردم که همگی شاد و خندان بودند و به‌هم تبریک می‌گفتند. بعد رو به آسمون گفتم: «اللهم عجّل لولیک الفرج». 📖 ؛ویژه ی ۲۲ بهمن🇮🇷✌️
🦋 🌼 ڪیف مدرسه‌اے پسر و دخترم رو دادم براے تعمیرات، نو بودند ولی بند حمایل و یڪی از زیپ‌هاے هرڪدوم خراب شده بود. ڪاغذ رسید‌ رو از تعمیرڪار تحویل گرفتم و قرار شد یڪی دو روزه تعمیرشون ڪنه و تحویلم بده. دو روز بعد، براے تحویل ڪیف‌ها مراجعه ڪردم. هر دو تا ڪیف تعمیر شده بودند. ڴاغذ رسید رو تحویل دادم و خواستم هزینه تعمیر رو بپردازم ڪه تعمیرڪار به من گفت: شما میهمان امام زمان هستید! هزینه نمی‌گیرم، فقط یه تسبیح صلوات نذر ظهورش بخونید!😊 از شنیدن نام مولا و آقایمان، ڪمی جا خوردم! 😳 گفتم: تسبیحِ صلوات رو حتما می‌خونم، ولی لطفا پول رو هم قبول ڪنید! آخه شما زحمت ڪشیده‌اید و ڪار ڪرده‌اید.🤷‍♂ گفت: این نذر چند سال منه. هر صدتا مشترے، پنج تاے بعدیش نذر امام زمانه! بعد هم دسته‌ قبض‌هاش رو به من نشون داد. هر از چندگاهی روے ته‌فیشِ قبض‌ها نوشته شده بود: میهمان امام زمان!🎀 گفت: این یه نذر و قراردادیه بین من و امام زمان و نفراتی ڪه این قبض‌ها به اونا بیفته؛ هرڪارے ڪه داشته باشن، مجانی انجام میشه فقط باید یه تسبیح نذر آقا بخونن!👌 اصرار من براے پرداخت هزینه، فایده نداشت! از تعمیرڪار خداحافظی ڪردم، ڪیف‌ها رو برداشتم و از مغازه اومدم بیرون. اون شب رو تا مدت‌ها داشتم به ڪار ارزشمند و جالب این تعمیرڪارِ عزیز فڪر می‌ڪردم. به این فڪر ڪردم ڪه اگر همه ما در همین حد هم ڪه شده براے قدمی برداریم، چه اتفاق زیبایی براے خودمون و اطرافیانمون می‌افته!💙 💚↝•|@mahdaviat_haqiqi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
※ واعظ مسجد گفت: شبهای قدر کسانی که منزلت امام را بشناسند، قَدَرهای بلند دریافت می‌کنند! بغل دستی ام زیر لب گفت؛ اینجا هم که پارتی بازیه ... • کاری مشترک از استدیو داستانک، استدیو تصویرسازی و استدیو گویندگی 💚↝•|@mahdaviat_haqiqi
📗 ♻️ استادي با شاگردش از باغى ميگذشتند... ♻️ چشمشان به يک کفش کهنه افتاد... ♻️ شاگرد گفت: گمان ميکنم اين کفشهاي کارگرى است که در اين باغ کار ميکند... ❌ بيا با پنهان کردن کفشها عکس العمل کارگر را ببينيم و بعد کفشها را پس بدهيم و کمى شاد شويم ...! ♻️استاد گفت :چرا براى خنده ی خود او را ناراحت کنيم،بيا کارى که من ميگويم و انجام بده و عکس العملش را ببين!!! مقدارى پول درون آن قرار بده ... ♻️ شاگرد هم پذيرفت و بعد از قرار دادن پول ، مخفى شدند... ♻️ کارگر براى تعويض لباس به وسائل خود مراجعه کرد و همينکه پا درون کفش خود گذاشت متوجه شيئى درون کفش شد و بعد از وارسى ، پول ها را ديد... 🌱 با گريه فرياد زد: خدايا شکرت.. !!!  🌱خدايي که هيچ وقت بندگانت را فراموش نميکنى... ♻️ميدانى که همسر مريض و فرزندان گرسنه دارم و در اين فکر بودم که امروز با دست خالى و با چه رويي به نزد آنها باز گردم و همينطور اشک ميريخت ... ♻️استاد به شاگردش گفت: هميشه سعى کن براى خوشحال کردن دلت، ببخشى نه آنکه بستاني...!!! 🔎 ...🍃 💚↝•|@mahdaviat_haqiqi
سرکلاس‌استادازدانشجویان‌پرسید: این‌روزهاشهدای‌زیادی‌روپیدامیکنن‌و میارن‌ایران... به‌نظرنتون‌کارخوبیه؟ کیاموافقن؟۱نفر کیامخالف؟همه‌به‌جز۱نفر دانشجویان‌مخالف‌بودن بعضی‌ها‌میگفتن:کارناپسندیه....نباید بیارن... بعضی‌هامیگفتن:ولمون‌نمیکنن ...گیر دادن‌به‌چهارتااستخوووون... ملت‌دیوونن بعضی‌هامیگفتن:آدم‌یاد‌بدبختیاش‌میفته تااینکه‌استاددرس‌روشروع‌کردولی خبری‌ازبرگه‌های‌امتحان‌جلسه‌ی‌قبل‌نبود... همه‌ی‌سراغ‌برگه‌هارومی‌گرفتند. ولی‌استادجواب‌نمیداد... یکی‌ازدانشجویان‌باعصبانیت‌گفت: استادبرگه‌هامون‌رو‌چیکارکردی شما‌مسئول‌برگه‌های‌مابودی استادروی‌تخته‌ی‌کلاس‌نوشت:من مسئول‌برگه‌های‌شما‌هستم... استادگفت:من‌برگه‌هاتون‌روگم‌کردم‌و نمیدونم‌کجاگذاشتم؟ همه‌ی‌دانشجویان‌شاکی‌شدن. استادگفت:چرابرگه‌هاتون‌رو‌میخواین؟ گفتند:چون‌واسشون‌زحمت کشیدیم،درس‌خوندیم،هزینه‌دادیم، زمان‌صرف‌کردیم... هرچی‌که‌دانشجویان‌میگفتنداستادروی تخته‌مینوشت... استادگفت:برگه‌های‌شماروتوی‌کلاس بغلی‌گم‌کردم‌هرکی‌میتونه‌بره‌پیداشون‌کنه یکی‌ازدانشجویان‌رفت‌وبعدازچند‌دقیقه‌با برگه‌ها‌برگشت ... استادبرگه‌هاروگرفت‌وتیکه‌تیکه‌کرد. صدای‌دانشجویان‌بلندشد. استادگفت:الان‌دیگه‌برگه‌هاتون‌رو نمیخواین!چون‌تیکه‌تیکه‌شدن! دانشجویان‌گفتن:استادبرگه‌هارو میچسبونیم. برگه‌هاروبه‌دانشجویان‌داد‌وگفت:شمااز یک‌برگه‌کاغذنتونستیدبگذریدوچقدر تلاش‌کردیدتاپیداشون‌کردید،پس‌چطور توقع‌داریدمادری‌که‌بچه‌اش‌رو‌با‌دستای خودش‌بزرگ‌کرد‌وفرستادجنگ؛الان منتظره‌همین‌چهارتااستخونش‌نباشه؟ بچه‌اش‌رومیخواد،حتی‌اگه‌خاکستر شده‌باشه. چند‌دقیقه‌همه‌جا‌سکوت‌حاکم‌شد! وهمه‌ازحرفی‌که‌زده‌بودن‌پشیمون‌شدن!! تنهاکسی‌که‌موافق‌بـود . . فرزند‌شھیدی‌بودڪه‌سالھامنتظربابـاش‌بودシ💔!' 💚↝•|@mahdaviat_haqiqi