📘#داستان_کوتاه
از مردی پرسیدند بچهات را بیشتر دوست داری یا همسرت را، پاسخ جالبی داد :گفت: بچهام را عاشقانه و زنم را عاقلانه دوست دارم!! گفتند یعنی چه ؟
گفت من عاشق بچهام هستم؛ همه کارهاش رو دوست دارم٬ همه افکارش، حرکاتش و همه چیزش برایم زیباست حتی اگر برای دیگران بد باشد
ولی همسرم را عاقلانه دوست دارم...
دختر زیبای رویاهای من وقتی با من ازدواج کرد
زیباترین موها رو داشت؛ بنابرین الان که بین موهای زیبایش موهای سفید می بینم من آن موهای سفید را میپرستم.
وقتی با من ازدواج کرد صورتش بسیار زیبا بود. حالا که چروکهای صورتش را میبینم من آن خطهای صورتش رو سجده می کنم.
وقتی از دست من عصبانی می شود و سکوت می کند من آن سکوت را دوست دارم.
وقتی به خاطر من چندین سال با ناملایمات ساخته، من آن ساختنش را دیوانهوار دوست دارم.
پس من نسبت به همسرم عاقلانه عاشق هستم.
🍁
#داستان_کوتاه
✨یکی از علما میگويد: يكى از بزرگان و وارستگان را ديدم، میگفت: شخصى را ديدم يخ میفروخت، و مكرر فرياد میزد: ارحموا من يذوب رأس ماله:
یعنی؛ به كسى كه سرمايه اش ذوب مى شود رحم كنيد...
🍂 انسانى كه از عمرش ، روز به روز میکاهد و در برابر آن ، كسب فضايل نمی نمايد، مانند يخى است كه آب میشود و هيچ میگردد.
👌چنانكه #حضرت_على (ع ) مى فرمايد: انه ليس لا نفسكم ثمن الا الجنة فلا تبيعوها الا بها: بدانيد كه جان شما بهائى جز بهشت ندارد، پس به كمتر از آن نفروشيد.
📚داستان دوستان، ج اول، محمد محمدى اشتهاردى
💚↝•|@mahdaviat_haqiqi
#داستان_کوتاه
مثل دانه های قهوه باش
زن جوانی پیش مادر خود می رود و از مشکلات زندگی خود برای او می گوید و اینکه او از تلاش وجنگ مداوم برای حل کردن مشکلاتش خسته شده است.
مادرش او را به آشپزخانه برد و بدون آنکه چیزی بگوید سه تا کتری را آب کرد و گذاشت که بجوشد .
سپس توی اولی هویچ ریخت در دومی تخم مرغ ودر سومی دانه های قهوه. بعداز 20 دقیقه که اب کاملا جوشیده بود گاز هارا خاموش کرد!
اول هویچ هارا در ظرفی گذاشت ٬ سپس تخم مرغ هارا هم در ظرف گذاشت وقهوه راهم در ظرفی ریخت و جلوی دخترش گذاشت سپس از دخترش پرسید که چه می بینی؟
دخترش پاسخ داد: هویچ٬تخم مرغ٬قهوه. مادر از او خواست که هویچ هارا لمس کند وبگوید که چگونه اند ؟! او اینکار را کردو گفت: نرم اند
بعد از او خواست تخم مرغ هارا بشکند ٬ بعداز اینکه پوسته آن را جدا کرد ٬ تخم مرغ سفت شده را دید و در آخر از او خواست که قهوه را بچشد .
دختر از مادرش پرسید که: مفهوم اینها چیه؟
مادر بهش پاسخ داد: هرسه این مواد در شرایط سخت و یکسان بوده است ٬ آب جوشان٬ اما هرکدام عکس العمل متفاوتی نشان داده اند.
هویچ در ابتدا بسیار سخت ومحکم به نظر میرسد اماوقتی در آب جوشان قرار گرفت به راحتی نرم و ضعیف شد. تخم مرغ که در ابتدا شکننده بود و پوسته بیرونی آن از مایع درونی آن محافظت می کرد٬وقتی در آب جوش قرار گرفت مایع درونی آن سفت و محکم شد . دانه های قهوه که یکتا بودند٬بعد از قرار گرفتن در آب جوشان٬آب را تغییر دادند.
مادر از دخترش پرسید:تو کدام یک ازین مواد هستی؟ وقتی شرایط بد وسختی پیش می آیدتو چگونه عمل می کنی؟ تو هویچ٬تخم مرغ یا دانه های قهوه هستی؟
به این فکر کن که من چه هستم؟آیا من هویچ هستم که به نظر محکم می آیم٬ اما در سختی ها خم می شوم و مقاومت خود را از دست می دهم ؟
آیا من تخم مرغ هستم که با یک قلب نرم شروع می کند اما با حرارت محکم می شود؟ یا من دانه قهوه هستم که آب داغ را تغییر داد؟ وقتی آب داغ شد آن دانه بوی خوش وطعم دلپذیری را آزاد کرد.
اگر تو مانند دانه های قهوه باشی هرچه شرایط بدتر میشوند تو بهتر می شوی وشرایط را به نفع خودت تغییر می دهی!
💚↝•|@mahdaviat_haqiqi
💛✨💛
#داستان_کوتاه
یادمه وقتی پدرم خونه رو سفید کرد، مادرم همیشه مواظب بود که ما روی دیوار چیزی نکشیم.
یک روز به مادرم گفتم:
ارزش ما بیشتره یا این گچ و سفیدی؟!
اون گفت: مادر جان، ارزش گچ و دیوار از شما بیشتر نیست اما ارزش زحمت و رنج پدرت خیلی بیشتر از اینهاست.
وقتی پدرت چندسال کار کرده،زحمت کشیده تا ما تونستیم، با کم خوردن و کم پوشیدن این خونه رو سفید کنیم، حالا چرا ما کاری کنیم که دوباره پدرت مجبور باشه، چند روز، چند ماه، چند سال دیگه زحمت بیشتر بکشه که خونه رو بتونه رنگ کنه!
این حرف مادرم از بچگی همیشه تو ذهنم بود و موند، حرفی که باعث میشد ما شیشه ها رو نشکنیم "تلویزیون رو الکی خراب نکنیم" یخچال رو بیهوده باز و بسته نکنیم "تا هیچوقت دلیل رنج و زحمت بیشتر واسه پدرمون نباشیم"
نمیدونم چی برسر روزگار ما اومده که دیگه کمتر کسی پیدا میشه که به پیر شدن پدر خونه هم فکر کنه..
اینروزا، بچه، ال سی دی چهل میلیونی میشکنه ، میگن: بابا چکارش داری؟
بچه بوده شکسته.
گوشی موبایل ده - بیست میلیونی رو میزنه زمین چهل تیکه میشه، میگن: هیچی نگو بچه تو روحیه ش تاثیر بد میزاره.
اما کمتر کسی میگه: این پدر خونه باید چند روز، چند ماه، چند سال دیگه کار کنه تا بتونه جبران خسارت کنه.
ایکاش کمی بفکر چین و چروکهای پیشونی آدمی بودیم که داره واسه ما پیر میشه..
جوانیش، عمرش، خوشیهاش، همه رو گذاشته واسه ما، که با بودن ما پیری رو از یاد ببره.
اما گاهی وقتا دونسته و ندونسته
تنها، دلیل رنج بیشترش میشیم و یادمون میره که اونم تا یه حدی توان داره،
تا یه جایی بدنش قدرت کار کردن داره..
💚↝•|@mahdaviat_haqiqi
#داستان_کوتاه
✅ پیغام امام زمان(عج) به علامه طباطبایی(ره)
آیت الله مصباح یزدی:
استاد ما علامه طباطبایی(ره) مىفرمودند: «هنگامى كه در نجف اشرف مشغول تحصيل گرديديم، مشكلاتى برايمان پيش آمد، زندگى ما از اجاره مزرعهاى كه در تبريز داشتيم تأمين مىشد و مبلغ مورد نظر را از ايران ارسال مىكردند امّا مشكلات سياسى، منطقهاى و تنگناهايى كه حكومت وقت ايران (رضاخان) پديد آورد موجب قطع شدن اين پول شد و ما در شرايط دشوارى قرار گرفتيم، گرفتارى چنان شدت يافت كه براى تأمين هزينههاى ضرورى خانواده هم دچار مضايقى شديم. در همين افكار بودم كه شنيدم كسى درب مىزند، پاسى از شب گذشته بود، ديدم فردى با قيافه و لباسى نامأنوس بر در خانه ايستاده است، سلام و احوالپرسى بين ما و او ردّ و بدل شد، پرسيدم شما كى هستيد؟ گفت: من شاه حسين ولى هستم، شگفتزده شدم زيرا چنين اسمى به گوشم نخورده بود. افزودم آيا فرمايشى داريد؟ گفت: آقا فرمودند از اين وضع نگران نباش، دوازده سال است ما متكفّل مخارجتان هستيم. اين را بر زبان آورد و رفت، من هم در را بستم و آمدم داخل خانه، در فكر فرو رفتم كه چنين شخصى با چنين قيافهاى كه مربوط به چند قرن قبل بود اينجا چه مىكرد، خانه ما را چگونه مىدانست، از يك سوى تصوّر كردم كه منظور وى آقا اميرالمؤمنين(عليه السلام) است بعد از ذهنم گذشت كه ما كمتر از دوازده سال است كه به نجف آمدهايم، ديدم اين تاريخ تطبيق نمىكند، ناگهان يادم آمد از مُعمّم شدن من بيش از دوازده سال نمىگذرد و آن وقت متوجه شدم منظور از آقا، مولا امام زمان(عليه السلام) است.
از فرداى آن روز گشايشى در كارمان بوجود آمد، مسافرى از تبريز به نجف آمد و مبلغى را كه بابت اجاره آن زمين كشاورزى دريافت شده بود برايمان آورد. امّا همچنان كنجكاو شده بودم كه بدانم اين آقا كيست كه من او را نمىشناختم ولى او محل سكونت ما را به خوبى مىدانست، تا آنكه برگشتم به ايران، در حوالى تبريز در يك قريهاى كه امروز جزو اين شهر شده، براى فاتحه به قبرستان رفتم ديدم در گوشهاى يك مقبره مخروبهاى ديده مىشود، از پيرمردى كه در آن حوالى بود پرسيدم چه كسى در اينجا آرميده است؟ جواب داد: نمىدانم، مىگويند: شاه حسين ولى مىباشد، معلوم شد آن صورتى كه من ديدم حالت برزخى وى بوده و چون با امام عصر رابطهاى داشته، چنين مأموريتى را انجام داده تا مرا از نگرانى برهاند و مشكلاتم را حل كند.
🎙منبع: برگرفته از سخنرانى آيتالله مصباح در حوزه علميه امام خمينى(رحمه الله) اروميه، 22 آبان 1379 و نيز مأخوذ از بيانات ايشان در مراسم افتتاحيه سال 1380 ـ 1379، مؤسسه آموزشى و پژوهشى امام خمينى(رحمه الله).
🌷شادی روح علامه طباطبایی ره صلوات
💚↝•|@mahdaviat_haqiqi
✨﷽✨
السلام علیک یاصاحب الزمان (عج)
#داستان_کوتاه
داماد علامه امینی صاحب کتاب الغدیر می گويد:
در اوایل طلبگی در حجره ی مدرسه، مشغول ریاضت هایی بودم به خاطر همین نیمه شب ها از خواب بیدار می شدم و به شب زنده داری می پرداختم. مدرسه ی ما خادمی داشت که در خدمت گذاری به طلاب از هیچ کمکی مضایقه نمی کرد، علاوه بر تمیز کردن مدرسه که وظیفه اش بود حجره های طلبه ها را هم تمیز می کرد، برایشان نان می گرفت آب می آورد و اگر اجازه می دادند لباس هایشان را هم می شست، بسیار کم حرف و پر کار بود.
شب چهارشنبه وقتی نیمه شب برای عبادت بیدار شدم نوری در اتاق خادم توجه ام را جلب کرد می خواستم به سمت آن نور بروم که دیدم قدرت رفتن ندارم! فهمیدم مصلحتی در این امر است. ایستادم صدای صحبت کردن خادم را با کسی می شنیدم، ولی صدای کسی که خادم با او صحبت می کرد به گوشم نمی رسید. بعد از مدتی نور رفت، در زدم بعد از باز کردن و سلام و احوالپرسی، پرسیدم این نور چیست؟
رنگ از رخسارش پرید! می خواست جواب ندهد ولی من ول کن اش نبودم تا آخر مرا قسم داد که می گویم ولی تا روز جمعه به کسی از این جریان چیزی نگو
قبول کردم او هم جریان را برایم گفت که وجود مقدس #امام_زمان(عج) تشریف آورده بودند در اتاق من، و از خصوصيت یارانشان برایم صحبت کردند و فرموند که آماده شوم جمعه می آیند سراغم تا من هم به کار گزاران و خادمانشان ملحق شوم.
با حسرت به چهره خادم نگاهی انداختم و از این که تا حالا برایم کارهایی انجام داده بود احساس شرمندگی نمودم. روز جمعه شد چشم از خادم برنداشتم تا لحظه ی بردنش را ببینم. نزدیک ظهر، خادم کنار لبه حوض نشسته بود، یک لحظه حواس من به چیزی پرت شد تا برگشتم دیدم اثری از خادم نیست او رفت و دیگر هیچ یک از طلبه ها او را ندیدند.
اللهم عجل لولیک الفرج🤲
[نقل از آیت الله فاطمی نیا]
#محبت_مهدوی
#امام_زمان
💚↝•|@mahdaviat_haqiqi
✨﷽✨
السلام علیک یاصاحب الزمان (عج)
#داستان_کوتاه
داماد علامه امینی صاحب کتاب الغدیر می گويد:
در اوایل طلبگی در حجره ی مدرسه، مشغول ریاضت هایی بودم به خاطر همین نیمه شب ها از خواب بیدار می شدم و به شب زنده داری می پرداختم. مدرسه ی ما خادمی داشت که در خدمت گذاری به طلاب از هیچ کمکی مضایقه نمی کرد، علاوه بر تمیز کردن مدرسه که وظیفه اش بود حجره های طلبه ها را هم تمیز می کرد، برایشان نان می گرفت آب می آورد و اگر اجازه می دادند لباس هایشان را هم می شست، بسیار کم حرف و پر کار بود.
شب چهارشنبه وقتی نیمه شب برای عبادت بیدار شدم نوری در اتاق خادم توجه ام را جلب کرد می خواستم به سمت آن نور بروم که دیدم قدرت رفتن ندارم! فهمیدم مصلحتی در این امر است. ایستادم صدای صحبت کردن خادم را با کسی می شنیدم، ولی صدای کسی که خادم با او صحبت می کرد به گوشم نمی رسید. بعد از مدتی نور رفت، در زدم بعد از باز کردن و سلام و احوالپرسی، پرسیدم این نور چیست؟
رنگ از رخسارش پرید! می خواست جواب ندهد ولی من ول کن اش نبودم تا آخر مرا قسم داد که می گویم ولی تا روز جمعه به کسی از این جریان چیزی نگو
قبول کردم او هم جریان را برایم گفت که وجود مقدس #امام_زمان(عج) تشریف آورده بودند در اتاق من، و از خصوصيت یارانشان برایم صحبت کردند و فرموند که آماده شوم جمعه می آیند سراغم تا من هم به کار گزاران و خادمانشان ملحق شوم.
با حسرت به چهره خادم نگاهی انداختم و از این که تا حالا برایم کارهایی انجام داده بود احساس شرمندگی نمودم. روز جمعه شد چشم از خادم برنداشتم تا لحظه ی بردنش را ببینم. نزدیک ظهر، خادم کنار لبه حوض نشسته بود، یک لحظه حواس من به چیزی پرت شد تا برگشتم دیدم اثری از خادم نیست او رفت و دیگر هیچ یک از طلبه ها او را ندیدند.
اللهم عجل لولیک الفرج🤲
[نقل از آیت الله فاطمی نیا]
#محبت_مهدوی
#امام_زمان
💚↝•|@mahdaviat_haqiqi
#داستان_کوتاه 🪴
از همان سن کودکی و نوجوانی علاقه خاصی به امام زمان(عج) داشت.
می گفت: من دوست دارم امام زمانم (عج ) از من راضی باشد.
نماز امام زمان(عج) را همیشه می خواند.
صورت امیر را زنبور نیش زده بود. به حالت بدی متورم شده بود، اما اصرار داشت در مراسم تشییع شهید نوژه شرکت کند. وقتی از مراسم برگشت دیدم جای نیش زنبور خوب شده است.
ازش پرسیدم چه شده:
گفت: وقتی تابوت شهید نوژه تشییع می شد مردی نورانی را دیدم که سوار بر اسب در میان جمعیت بود. آن آقا شمشیری بر کمرش بود و روی شمشیرش نوشته بود: یا مهدی-عج، یکباره امام به سراغم آمدند و پرسیدند: «صورتت چرا ورم کرده؟» بعد آقا دستی به صورتم کشید و گفت خوب می شود. باورش برای خیلی ها سخت بود. اما نشانه ای که نشان از بهبودی امیر بود مرا به تعجب وا داشت. من حرف امیر را باور کردم. من که پدرش بودم از او گناهی ندیدم. بارها[او را] در حال خواندن نماز امام زمان(عج) دیده بودم. برای کسی از این ماجرا چیزی نگفتم چون باورش سخت بود.
#شهید_امیر_امیرگان در سال 1366 به شهادت رسید. همه بدنش سوخته بود. ولی تعجب کردم. فقط گونه سمت راست صورت امیر همان جایی که آقا دست کشیده اند سالم مانده بود؛ حالا مطمئن شدم که فرزند پاک و مؤمن من در نوجوانی به خدمت #امام_زمان (عج) مشرف شده است.
[کیهان فرهنگی به نقل از کتاب وصال، صفحه 166 الی 169]
💚↝•|@mahdaviat_haqiqi
#داستان_کوتاه. 🪴
[سلام بر تو ای فرزند خاندان نور!
سلام چشمهی جوشان تطهیر!]
جبران کردن اشتباه شیخ مفید توسّط #امام_زمان(ع) :
می گویند از روستایی کسی خدمت شیخ مفید رسید ودر مورد زنی حامله که فوت کرده وفرزندش زنده است سؤال کرد که: «آیا باید شکم این زن را پاره کرده وطفل را بیرون آوریم ویا این که با آن بچّه، او را دفن کنیم؟»
شیخ مفید فرمود: «با همان بچّه او را دفن کنید».
پس آن مرد برگشت. در وسط راه دید مرد اسب سواری از پُشت سر، سریع می آید، وقتی به نزدیک مرد رسید، گفت: «ای مرد! شیخ مفید فرموده است که شکم آن زن را پاره کنید وطفل را بیرون بیاورید وزن را دفن کنید».
آن مرد نیز همین کار را کرد. پس از مدّتی اتّفاق را برای شیخ مفید بیان کردند، شیخ فرمود: «من کسی را نفرستادم ومعلوم است که آن شخص صاحب الامر (ع) بوده است. حالا که در احکام دینی اشتباه می کنم همان بهتر که دیگر احکام دینی را بیان نکنم».
پس به خانه رفتند ودرب خانه را بستند وبیرون نیامدند.
ناگاه از حضرت ولی عصر (ع) نامه ای برای شیخ مفید آمد که: «بر شما واجب است تا احکام دینی را بیان کنید وما هم شما را همراهی کنیم ومواظب باشیم که اشتباه نکنید».
پس شیخ مفید دوباره شروع به بیان احکام دین کرد.
💚↝•|@mahdaviat_haqiqi
﷽
#داستان_کوتاه
دیدار امام زمان(عج) با آهنگر
شخصی که مسلط به علوم غریبه بود، توانست در زمان خاصی، مکان حضور #امام_زمان(عج) را در بازار آهنگران شناسایی کند، و پس از آن به سرعت برای دیدار ایشان راهی محل شد و مشاهده کرد که حضرت در کنار دکانی نشسته است که صاحب آن بیتوجه به ایشان مشغول نرم کردن آهن است، اما پس از مدتی مشاهده کرد که پیرمرد صاحب دکان به امام زمان(عج) گفت: «یابن رسول الله، اینجا مکان گرمی است اجازه دهید برای شما آب خنک بیاورم».
اینگونه بود که استنباط شخص سوم، مبنی بر اینکه فقط خودش متوجه حضور حضرت است، غلط از آب درآمد.
پس از مدتی پیرزنی به دکان مرد آهنگر مراجعه کرد و گفت: «فرزندم بیمار است و خرج مداوای او هفت درهم است، تنها دارایی من هم همین قفل است که هیچ کس در این بازار بیش از شش درهم برای آن نمیپردازد، به خاطر خدا آن را به قیمت هفت درهم از من بخر»، مرد آهنگر با دیدن قفل بدون کلید، به پیرزن گفت: «که متاع او با این شرایط ۱۰ درهم ارزش دارد و در صورت ساخته شدن کلید برای آن دوازده درهم در بازار به فروش میرسد، حال هر یک از این دو کار را که بخواهی، برای تو انجام میدهم»، سپس در برابر دیدگان متعجب پیرزن، ۱۰درهم در ازای خرید قفل به او پرداخت کرد، آنگاه بقیةالله(عج) رو به شاهد کرد و فرمود: «برای پیدا کردن ما رمل نیندازید، اگر همه مثل این مرد، مسلمان باشید، ما به سراغ شما میآییم».
#اللهم_عجل_لوليک_الفرج
💚↝•|@mahdaviat_haqiqi