🌧 یک داستان آموزنده
🎙دوستی تعریف می کرد...
⌚️سالها پیش، ساعت گران #قیمت یکی از همکلاسیهایم گم شد. ...
📝معلم محترمی هم داشتیم؛ وقتی ماجرا را فهمید، رو به کلاس گفت: «باید جیب همه را بگردم.» و بعد هم دستور داد که همه رو به دیوار بایستیم.
⌛️من که ساعت را دزدیده بودم، همزمان حسی از ترس و خجالت داشتم.
⌚️خیلی نگران بودم که بالاخره ساعت را از جیبم بیرون خواهد آورد و آبرویم پیش همه خواهد رفت....
⏰اما آن مرد شریف، #درس بزرگی به من داد؛
🧰وقتی ساعت را از جیبم بیرون کشید، همچنان تفتیش جیب دانشآموزان دیگر را تا آخر ادامه داد! ...
🗞آن سال تحصیلی به پایان آمد و سالهای دگر هم؛ و در آن مدرسه، هرگز هیچ کس از موضوع دزدی ساعت چیزی به من نگفت، و آبروی من لکهای برنداشت!
💌سالها بعد، در یک مراسم عروسی، اتفاقا آن بزرگوار را دیدم که با موهای سپید در گوشهای تنها نشسته است. ...
🥀با حسی مخلوط از شرمندگی و احترام، پیش رفتم و عرض ادب کردم و گفتم: «سلام استاد؛ مرا به خاطر میآورید؟!»
🪔پیرمرد جواب داد: «خیر.»
🕯شرح ماجرا گفتم و عرض کردم: «با این حساب، مگر میشود که مرا فراموش کرده باشید؟!»
🔮فرمودند: «واقعه را به خاطر میآورم جوان، اما نمی دانستم از جیب چه کسی، ساعت را درآوردم !!! چون موقع تفتیش جیب دانشآموزان، چشمهایم را بسته بودم.»..
💟گاهی چشمها را ببندیم!
#ألـلَّـهُـمَــ _عَـجِّـلْ_ لِـوَلـیِـکْ_ ألْـفَـرَج
💚↝•|@mahdaviat_haqiqi