📘#داستانهایبحارالانوار
💠 دعا برای برادران دینی
🔹علی بن ابراهیم از پدرش نقل میکند که: عبدالله بن جندب را در عرفات در حالی دیدم که کسی حال او را در عرفات نداشت.
دست هایش را به سوی آسمان بلند کرده و اشک از گونه هایش جاری بود.
وقتی مردم رفتند به او گفتم:
ای ابا محمد! من هیچ کس را مانند تو (غرق در ذکر و دعا و سوز گداز) ندیدم!
🔹گفت: به خدا سوگند دعایم فقط برای برادران دینیام بود. چون #امام_کاظم علیه السلام به من فرمودند:
« هرکس برای برادران دینی در پشت سرشان دعا کند، از عرش الهی ندا میرسد: صدهزار برابرش برای تو باد.»
من خوش نداشتم صدهزار دعای عرشی را که حتمأ مستجاب میشود، به خاطر یک دعا برای خود از دست بدهم. در صورتی که نمی دانم آن یک دعا مستجاب میشود یا نه.
📚بحارالانوار، ج ۹۰، ص ۳۸۵
http://eitaa.com/mahdavieat
#مولایمن
🍁پاییــــز و غمِ هجـــرِ تو افـزون شده برگرد
چون بـرگِ خـزان دیده دلم خون شده برگرد
🍁لیــــلای پریشــان شده در قـامت این باغ
حـــالات رُخم چون رخ مــجنون شده برگرد...
#العجلمولایغریبم
تعجیل در فرج مولایمان صلوات
#شبتونمهدوی🌙
http://eitaa.com/mahdavieat
❣ #سلام_امام_زمانم ❣
📖 السَّلامُ عَلَیْکَ یا خَلیفَةَ الرَّحْمانِ...
🌱سلام بر تو ای مولایی که آینه مهربانی خدا هستی.
سلام بر تو و بر روزی که زمین و زمینیان را از محبت، سیراب خواهی کرد.
📚 صحیفه رضویه، زیارت امام زمان عجّل تعالی فرجه در حرم شریف امام رضا علیه السلام.
#اللهمعجللولیکالفرج
#امام_زمان
http://eitaa.com/mahdavieat
🌿🌹🌿
مجموعه #استوری
صحبتهای #رئیسی در قضایای پیمان شانگهای، تقابل امروز هنرمندان و موضوع مهسا امینی...
🍃🌹ــــــــــــــــــ
http://eitaa.com/mahdavieat
#یک_فنجان_چای_با_خدا
#قسمت_نهم
حسابی گیج و کلافه بودم. اصلا نمی فهمیدم چه اتفاقی افتاده.من و دانیال مبارزه ای نداشتیم برای دل بریدن از هم.اصلا همین مبارزه حق زندگی را از ما گرفته بود و هر دو قسم خورده بودیم که هیچ وقت نخواهیمش..اما حالا …
نمیدانستم در کدام قسمت از زندگیم ایستاده ام.عثمان با شنیدن این کلمه تعجب نکرد،تنها جا خورد...و فقط پرسید:مبارزه؟؟ مگر دیگر چیزی برای از دست دادن داریم که مبارزه کنیم؟؟
و من مدام سوالش را تکرار میکردم. و چقدر ساده،تمام زندگیم را؛در یک جمله به رخم کشید این مسلمان ترسو!
ای کاش زودتر از اینها با هانیه حرف میزد و تمام داشته هایش را روی دایره میریخت و نشانش میداد که چیزی برای مبارزه نمانده.
حکم صادر شد،مسلمانها دیوانه ای بیش نیستند.اما برادرم دوست داشتنی بود.پس باید برای خودم می ماند...
حالا من مانده بودم و تکه های پازلی که طراحش اسلام بود.باید از ماجرا سردرمیاوردم...حداقل از مبارزه ای که دانیال را از من جدا کرد.و تنها سرنخهای من و عثمان چند عکس بود و کلمه ی مبارزه...
مدتی از جستجوهای بی نتیجه مان گذشت و ناامیدی بیتوته کرده بود در وجودمان.و من هر شب ناخواسته از پیگیری های بی نتیجه ام به مادرِ همیشه نگران توضیح میدادم و او فقط با اشک پاسخ میداد.
تا اینکه بعد از مدتها تلاش چیزی نظرم را جلب کرد.سخنرانی تبلیغات گونه ی مردی مسلمان در یکی از خیابانها...
ظاهرش درست مثل دانیال عجیب و مسخره بود.کچل...ریش بلند،بدون سبیل و به رسم مسلمانان کلاهی سفید و توری شکل بر سر داشت.
چند مرد دیگر روی سکویی بلند در اطرافش ایستاده و با مهربانی پاسخ جوانانِ جمع شده را میدادند و برشورهایی را بین شان توزیع میکردند.
ای مسلمانان حیله گر...آن دوست مسلمان با همین فریبگری اش،دانیال را از من گرفت...آخ که اگر پیداش کنم،به سنت خودشان ذره ذره نابودش میکنم...
سریع با عثمان تماس گرفتم و آدرس را دادم.تا آمدنش در گوشه ایی از خیابان ایستادم و با دقت به حرفهای مبلغان گوش دادم.چه وعده هایی...بهشت و جهنم را میان خودشان تقسیم کرده بودند و از مبارزه ای عجیب میگفتند... و احمقهایی که با دهان باز و گوشهایی دراز،آب از لب و لوچه شان آویزان بود...یعنی زمین آنقدر ابله داشت؟؟؟
زمان زیادی نگذشته بود که عثمان سریع خود را رساند. با سر به مرد سخنرانِ روی سکو اشاره کردم و او هم با سکوت در کنار ایستاد و سپس زیر لب زمزمه کرد (بیچاره هانیه!)
✍ ادامه دارد ....
🕊
💚🕊
🕊💚🕊
🆔👉🏻 http://eitaa.com/mahdavieat