eitaa logo
❥♥مهدویت❥♥
376 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
4.4هزار ویدیو
166 فایل
#ڪلیپ_استورے_مذهبے #پست_ثامن #رمان_از_شهــــــدا #مطالب_پزشڪی #مسابقه😊 ڪپی آزاد به شرط صلوات برای سلامتی آقام امام زمان❤ @mahdavieat 🍃اللهـــــ💞ـــــم عجل لولیڪ الفرج🍃 ارتباط بامدیرکانال @Rostami987
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ 🔅 السَّلاَمُ عَلَى بَقِيَّةِ اللَّهِ فِي بِلاَدِهِ وَ حُجَّتِهِ عَلَى عِبَادِهِ... 🌱سلام بر مولایی که زمینیان، عطر خدا را از وجود او استشمام می کنند؛ سلام بر او و بر روزی که حکومت خدا را روی زمین برپا خواهد کرد. 📚 صحیفه مهدیه، زیارت پنجم حضرت بقیة الله http://eitaa.com/mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☀️عالَم برزخ خیلی کاملتر از این دنیاست☀️ 🍃 اساسا عالم همیشه به سمت کامل تر شدن می‌رود، در برزخ هم این تکامل ادامه دارد ، بطوری که با خوردن یک لیوان آب می‌شود تمام لذت ها را یک‌جا تجربه کرد! داریم هستیم که هستیم التماس دعای http://eitaa.com/mahdavieat حتما عضو کانال مهدویت بشوید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آثار بیشمار خواندن سوره واقعه استاد فرحزاد داریم هستیم که هستیم التماس دعای http://eitaa.com/mahdavieat حتما عضو کانال مهدویت بشوید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ 📖 السَّلَامُ عَلَیْکَ أَیُّهَا الْمَنْصُورُ عَلَی مَنِ اعْتَدَی... 🌱سلام بر تو و آن هنگام که ظلمت هزاران ساله ی جور و ستم را تنها بارقه ای از خورشید نگاهت، صبح می کند. 🌱سلام بر تو و بر مطلع الفجرِ آمدنت که پایان تمامی ستمگری هاست... 📚 صحیفه مهدیه،زیارت حضرت صاحب الامر در سرداب مقدس، ص610. http://eitaa.com/mahdavieat
💢⭕️💢 🔴 چگونه از فرزندمان مراقبت جنسی کنیم؟ 🍃🌹ـــــــــــــــــــ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃 🔹رهبر معظم انقلاب: در جنگ اقتصادي هم پيروز خواهيم شد 📍پ.ن : دوستان انقلابی مواظب باشند آب به آسیاب فتنه ی ناکارآمدی دولت نریزند. شک نکنیم که در اقتصاد هم پیروز خواهیم شد ،فقط صبر و بردباری و استقامت همراه با مطالبه گری لازم است! 🍃🌹ـــــــــــــــــــــhttp://eitaa.com/mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃 📲ما ایرانی‌ها روزانه بین۳ تا ۱۵ ساعت توی اینترنت گشت می‌زنیم‼️ به خودمون میایم و میبینیم وقتمون رو هدر دادیم و دستمون حسابی خالیه‼️ خب حالا چکار کنیم برای رهایی از های بیهوده⁉️ چند راهکار ســـــــــــاده🔺 🍃🌹ـــــــــــــــــــhttp://eitaa.com/mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢⭕️💢 تفکر لیبرالی این آقا مالک شرکت هواپیمایی زاگرس می‌گه فشار وزارت راه برای پایین ماندن قیمت بلیط هواپیما،باعث شده اتوبوس‌سوارها و قطارسوارها هم بخواهند هواپیماسوار شوند و تقاضای کاذب ایجاد شود! از نگاه لیبرال‌ها، فقط سرمایه‌دارها حق زندگی با کیفیت دارند و نباید همه سوار هواپیما شوند! صاحبان همین تفکر بودند که می‌گفتند پراید و پیکان سوارها حق حضور در کیش را ندارند! 🍃🌹ـــــــــــــــــــــ http://eitaa.com/mahdavieat
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 🕊 💞 قسمت دلم گرفته بود.😞 همه را به اصرار به مراسم تشیع🇮🇷 فرستادم و خودم هم روی تخت نشسته بودم و تلویزیون را روشن کردم که پخش مستقیم مراسم را ببینم. هنوز خبری نبود و دل گرفته و بی حوصله شبکه ها را می گشتم. دل درد امانم را بریده بود و نمی توانستم درست و صاف سر پا بایستم.😣 انگار کمرم خم خورده بود. کمی که صاف می شدم دردم صد چندان می شد. نزدیک به 10 صبح بود که تلفن منزل زنگ خورد. "حتما صالح جونمه"🏃‍♀😍 با اشتیاق خودم را به تلفن رساندم و دردم را فراموش کردم. ــ الو... بفرمایید😍 ــ سلام خواهرم. صدای مردی جا افتاده و جدی توی گوشی پیچید. ــ سلام بفرمایید.😥 ــ منزل آقای صبوری؟ با تردید گفتم: ــ بفرمایید.😥 ــ ببخشید شما با آقای صبوری چه نسبتی دارید؟ ــ با کدومشون؟ ــ آقا صالح... دلم فرو ریخت.😰 "چی شده که اینجوری میگه؟"😱 باید احتیاط می کردم. نمی خواستم خودم را لو دهم. من که نمی دانستم چه کسی پشت خط بود؟ ــ چطور مگه؟😰 ــ من مسئول قرارگاهشون هستم خواهرم. صالح الان اینجاست. یعنی... نگران نباشید یه چیز جزئیه. بیمارستان امام حسین... نمی فهمیدم چه می گفت؟ صالح من؟؟! زخمی شده بود؟ ایران بود و من اینجا گیج و سردرگم مانده بودم؟ تلفن از دستم افتاد.نمی دانم چطور...اما لباس پوشیدم و با حال خراب راهی شدم. گیج بودم انگار نمی دانستم بیمارستان امام حسین کجاست... طول کوچه را دویدم و چند بار سکندری خوردم. چادرم دور دست و پایم می پیچید و از درد خم و راست می شدم.😣 یک لحظه تمام بدنم یخ زد و چیزی میان دلم فرو ریخت. توان حرکت نداشتم. روی پیشانی ام عرق سردی نشست و چشمم سیاهی رفت.😨 حس بدی داشتم و نا امید به شکمم چشم دوختم. 😔 به هر ترتیبی شد بلند شدم و دست به دیوار خودم را به سر خیابان رساندم. درد داشتم اما صالح... "خدایا خودت رحم کن..."😢🙏 جلوی درب بیمارستان نمی دانستم باید کجا بروم. اورژانس یا بخش جراحی یا... زهر مار و سردخونه😣😡 سرم را به طرفین تکان دادم و به همه ی بخش ها سر کشیدم. اول اورژانس و شلوغی های آن. حالم بد بود و دیدن چند صحنه ی دلخراش بدترم کرد.😞 کودکی تصادف کرده بود و بی حال و با صورتی غرق خون روی برانکارد بود. حالم بهم خورد. بوی خون را حس کردم و دلم بهم پیچید. درد امانم را بریده بود و سرم به شدت سنگین شده بود و چشمم سیاهی می رفت.😖 می ترسیدم... از مواجه شدن با هر چیزی می ترسیدم. کاش سلما یا زهرا بانو را کنار خود داشتم😭 تنها بودم و بی کس دنبال نفسم می گشتم. نفسی که نمی دانستم بند آمده بود یا بریده بریده و به شماره افتاده بود. نوار راهنمای روی دیوار، سردخانه را نشان می داد. چشمم را بستم و به بخش جراحی رفتم. نزدیک سرپرستاری که شدم آقای میان سالی با پرستاران صحبت می کرد. به نظرم صدایش شبیه به همان مرد بود. جلو تر نرفتم. از همان دور گوش هایم را تیز کردم... ــ چقدر عملشون طول می کشه؟ ــ نمی دونم. این آقا دیروز صبح زخمی شدن. مطمئنا تا حالا خون زیادی از دست دادن. رگاشونم خیلی باز بوده و زخمش عمیق بود. فکر نکنم دوباره پیوند بخوره. ــ خدا بزرگه. عمه ی سادات خودش کمک می کنه. اسم عمه ی سادات را که شنیدم مطمئن شدم. کمی روی صندلی نشستم و سرم را لحظه ای به دیوار تکیه دادم. بدنم می لرزید.😖 " محکم باش مهدیه. حداقل خیالت راحته که هنوز هست. قوی باش"😥💪 آرام خودم را به آن مرد رساندم و با صدایی که از ته چاه بلند می شد، گفتم: ــ آقا...😞 رویش را برگرداند و سرش را پایین انداخت. ــ امرتون...😐 ــ من همسر صالح هستم...😔 ــ سرش رابلند کرد و نگاهی آشنا به من انداخت... نمی دانست باید چه بگوید. نگاهش را به زمین دوخت و گفت: ــ نگران بودم خواهرم. هنوز حرفم تموم نشده بود که قطع کردید!!! ــ کی آوردینش؟😔 ــ امروز صبح. نگران نباش خواهر من. انشاء الله خیره. سرم گیج رفت و قدمی به عقب رفتم. ــ چی شد؟ بفرمایید بشینید رنگتون پریده.😥 چادرم را جمع کردم و نشستم. ــ نگران نباشید حالش خوب میشه. ــ چطور شد؟ ــ این روزا کمی اوضاع بهم ریخته بود و بچه هامون فشار زیادی رو متحمل شدن. فقط بدونید که از ناحیه ی دست مورد اصابت قرار گرفته. "فکر نکنم دوباره پیوند بخوره" صدای پرستار مثل مته مغزم را سوراخ می کرد. اصلا حالم خوش نبود. حتی موبایلم را نیاورده بودم. مطمئنم نگرانم می شدند. دکتر از اتاق عمل بیرون آمد و آن مرد همراه، به سراغش رفت. نای ایستادن نداشتم. به زحمت بلند شدم و خودم را به آنها رساندم. ــ متاسفانه نتونستیم کاری براش بکنیم. مجبور شدیم دست رو قطع کنیم.😔 دیگر نفهمیدم چه شد. معلق میان زمین و آسمان با زجه گفتم: ــ یا قمر بنی هاشم...😱😩😭 http://eitaa.com/mahdavieat
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 🕊 💞 قسمت آنقدر به سر و صورتم زده بودم که استخوان های گونه ام درد می کرد.😔 دل دردم که بماند. حسابی بی حال و بی رمق بودم.😣 پرستار متوجه حالتم شده بود و مدام ما بین آرام کردنم سوالاتی درمورد بارداری ام می پرسید. اصلا کنترل حالم دست خودم نبود و مدام صالح را با دست بریده اش تصور می کردم و زجه می زدم.😭 آنها هم نمی توانستند آرامبخش تزریق کنند.💉 توی اتاقی با یک پرستار تنها ماندم. سعی داشت آرامم کند. حالم بهتر شده بود و از آن همه هیجان کاذب و منفی خبری نبود. چشمم می سوخت و تمام صورتم درد می کرد. سلما وارد اتاق شد و با چشمان متورم و خیس به سمتم آغوشش را باز کرد. 😍😭نمی دانم چه کسی به آنها خبر داده بود؟ اصلا چرا من تنها آمده بودم؟ چرا اینطور دلم ضعف می رود و چقدر تنم سرد بود و می لرزیدم. از شرایطم بی خبر شدم و گیج و سردرگم توی بغل سلما فرو رفتم. ــ الهی دورت بگردم آروم باش.😭 چیکار می کنی با خودت؟ خدا رو شکر کن صالح زنده س... "صالح؟! مگه قرار بود بمیره؟ چرا این حرفا رو می زنه؟😔" تلنگری به روحم کافی بود که موقعیتم را دوباره به یادم آورد و زجه ام بلند شود. ــ سلمااااا😭 صالحم... مرد زندگیم... میگن دستش قطع شده... نتونستن پیوندش بزنن. ای خدااااااا😭😫 سلما محکم مرا توی بغلش گرفته بود و به پرستار گفت: ــ داره می لرزه... تنش یخ زده...😰 انگار به حرفم گوش نمی داد. با پرستار مرا روی تخت خواباندند و صدای مبهم سلما که شرایطم را برای عده ای سفید پوش توضیح میداد به گوشم می رسید. گوش هایم پر از هوا شده بود. کم کم صداها مبهم و قطع شد و چشمانم سیاهی رفت. دیگر نفهمیدم چه شد... چشمم که باز شد لباس بیمارستان به تنم بود و سِرُم به دستم. زهرا بانو کنارم نشسته بود و ذکر می گفت. صدای گریه ی نوزادی توی گوشم پیچید. دلم ضعف رفت.😍 گیج بودم و نمی دانستم چه بلایی سرم آمده. خواستم بلند شوم که دردی عمیق و خشن روی خط شکمم بی حالم کرد و صدایم را درآورد. ــ آاااااخ😭 ــ بلند نشو دخترم. حالت خوب نیست😔 از شدت درد اشکم درآمد و به چشمان سرخ زهرا بانو زُل زدم. بلند شد و از اتاق بیرون رفت. انگار تاب تماشای خواهش نگاهم را نداشت. "خدایا... چی به روزم اومده؟" دستم را آرام روی شکمم کشیدم و دلم فرو ریخت. " یا خدا... بچه م... چرا اینقدر دلم ضعف میره؟😥 چرا نبض نمیزنه؟😰 " سلما وارد اتاق شد و با لبخندی تصنعی کنارم نشست و پیشانی ام را بوسید. ــ بهتری؟ چیزی نگفتم. انگار صالح را هم فراموش کرده بودم. نه... فراموش نکرده بودم. گیج بودم از مصیبت های وارده. خلاء بود که آزارم می داد. خلاء دستی که دیگر نبود و طفلی که هنوز به رشد نرسیده، از بطنم خارج کرده بودند و ... حسی که تجربه اش نکردم.😭 اشکم سرازیر شد. عمق فاجعه را فهمیدم. دلتنگ صالح بودم. خیلی دلتنگ صدا و نگاهش بودم. دلتنگ آغوشش... آغوش نیمه شده اش دلتنگ دلداری هایش و عمیقی که داشت و آرامشش ها... ــ صالحم کجاست؟ ــ تو بخش آقایونه سلما خندید و گفت: ــ انتظار نداری که بیارنش اینجا😁 "بیخود نخند سلما... دلم مُرده..." ــ حالش چطوره؟😢 ــ خوبه... نگران نباش. خوابیده. همش سراغتو میگیره و مدام میگه بهش نگید که هول نکنه. نمی دونه تو هم اینجایی و...😒 گریه ام گرفته بود و بی وقفه اشک می ریختم. غم این فاجعه را تنهایی باید به دوش می کشیدم. صالحم نقص عضو شده بود و بچه...😭 "ای خدااااااا کمکم کن" صدای گریه ی نوزادان مدام روی دل پاره پاره ام چنگ می کشید. تا صبح از کابوس و خواب آشفته نخوابیدم. با هر نوای زیبا و دلنشین گریه ی نوزادی که می شنیدم می مردم و زنده می شدم. دستم روی شکمم بود و به حال خودم و صالح و طفل ناکامم گریه می کردم.😔😭 صدای اذان صبح از پس پنجره های بسته ی اتاق به گوشم رسید. چشمم گرم شد و خوابم برد. ادامه دارد... http://eitaa.com/mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃 کاری منحصر بفرد در علم پزشکی 🔹‌ لحظه بینا شدن بانوی شیرازی بعد از ۴۲ سال در یک عمل جراحی پیچیده و ۶ ساعته. 🔹‌ یک تکنولوژی فوق پیشرفته توسط متخصصان ایرانی 🍃🌹ـــــــــــــــ http://eitaa.com/mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃 ✅ ۲۴ میلیارد دلار ارز در راه ایران یادتونه میگفتن دکتر رئیسی ۶ کلاس سواد داره⁉️ داره کاری میکنه که صدتا دکتر قلابی اصلاحات نمیونستن خوابشم ببینن بله فرق می کنه به کی رای بدیم 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــ http://eitaa.com/mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ 📖 السَّلاَمُ عَلَيْكَ يَابْنَ عَلِيٍّ اَلْمُرْتَضَى... 🌱سلام بر تو ای یادگار امیرالمومنین . سلام بر تو و بر روزی که زمین درد کشیده را، با عدالت علوی التیام خواهی داد. 📚 صحیفه مهدیه،زیارت حضرت صاحب الامر در سرداب مقدس http://eitaa.com/mahdavieat
مردی به نزد بزرگ شهر که فرد حکیمی بود رفت و گفت در کوچه ما خانه ای است که زنی به همراه دخترش در آنجا زندگی میکند و مردان زیادی در آنجا رفت و آمد می‌کنند و من به شدت به آنان مشکوک و بدبینم. حکیم به ا‌و گفت اینبار به آنجا برو، کیسه ای بردار و هر بار که شخصی وارد آنجا شد سنگی در آن بیانداز و پس از یک هفته نزد من بیا. مرد این کار را کرد و پس از چند روز کیسه او پر و سنگین شد، اما به خاطر حرف حکیم تا یک هفته به کارش ادامه داد. پس از یک هفته کیسه سنگ را برداشت و به زحمت خودش را به نزد حکیم رساند و از سنگینی سنگها شکایت کرد... حکیم گفت: آن خانه، خانه دانشمندی بود که پس از فوتش وصیت کرد تا شاگردانش از کتابخانه بزرگ و ارزشمند او استفاده کنند؛ به همین دلیل است که شاگردان او دائم به خانه آنها در رفت و آمد هستند. اما تو که با کیسه سنگینی خسته و بی تاب شدی در قیامت با بار گناهی که هر بار با فکر و ظن بد در مورد آن خانه برای خودت جمع میکردی چه میکنی؟! ‌‎‌‌‎‌‎‌‌ 📜خدا در قرآن می‌فرماید: یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اجْتَنِبُوا کَثِیراً مِنَ الظَّنِّ إِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ إِثْمٌ.  اى کسانى که ایمان آورده اید! از بسیارى از گمان ها بپرهیزید، چرا که بعضى از گمان ها گناه است.[ سوره حجرات٬ آیه ۱۲] http://eitaa.com/mahdavieat
شیخ نخودکی اصفهانی (ره) می‌فرمودند: برای توفــیق وگشایش در کار هر روز صـــــدقه دهید ولو به وجه مخــــتصر، و هر صـــبح از تلاوت قـــرآن مجید مخصوصا یــس غفلت نکنید! http://eitaa.com/mahdavieat
💠 منجی عالم بشریت... 🔹فردی به نام "ابوالوفای شیرازی" در زمان حکومت ابی علی الیاس زندانی و تهدید به قتل شد. ایشان متوسل به حضرات معصومین علیهم السلام میشود. شب در عالم رؤیا، پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله را زیارت میکند. حضرت فرمودند: «و أما الحجه فإذا بلغ منک السیف للذبح و أومأ بیده إلی الحلق فاستغث به فإنه یغیثک و هو غیاث و کهف لمن استغاث فقل یا مولای یا صاحب الزمان أنا مستغیث بک؛اگر کارد به استخوان رسید و شمشیر به گردنت رسید، به فرزندم استغاثه کن که او فریادرس و پناهگاه هرکسی است که به او پناهنده شود و بگو: یا صاحبَ الزَّمان اَنا مُستَغیثٌ بکَ الغَوثَ اَدرِکنی» (مهدی جان؛ من به تو پناهنده شدم. به فریادم برس؛ یا غوث حقیقی؛ به فریادم برس…). 🔹ابوالوفا میگوید: من این جملات را در عالم رؤیا گفتم و از خواب پریدم. یک وقت دیدم مامورین ابی علی الیاس آمدند و ما را پیش او بردند. وی گفت: به چه کسی متوسل شدی؟ گفتم: "به منجی عالم بشریت، به فریادرس درماندگان و بیچارگان" 🔹سپس معلوم شد در خواب به ابی علی الیاس گفته بودند: اگر دوست ما را رها نکنی نابودت می کنیم و حکومتت را بهم می ریزیم… بعد مبلغی پول و هدایا به ابوالوفا داد و آزادش کرد. 📚 بحارالانوار جلد۵۳ ص۳۲۳ http://eitaa.com/mahdavieat