#لحظه ای تامل
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
من یک زن غسال هستم . اسمم رو نمیگم تا خودم راحت تر باشم. تا دیپلم درس خواندم و بامراجعه به شهرداری توی تهران غسال شدم . دستی برقلم داشته ودارم .نمیدونم خوب یابد ولی مینویسم.
چندسالی هست غسال هستم .اوایل جایی شغلم رونمیگفتم اما حالا همه جا میگم والبته جایی هم نمیرم چون کرونا کاری کرد که ما اصلا وقت سرخاروندن هم نداریم.
اسم کرونا اومد .خیلی هارو غسل دادم پیر جوان کودک .همه یک دفتر خاطره بوده وهستند .من خیلی مقید ومذهبی نیستم واوایل وقبل ازشغلم درحد یک نماز وروزه بودم وحجاب کم. میدونید چیه خواستم بگم چندساله جز کرونا یه چیز دیگم اومده اونم بی حیایی هست .
وحشتناکه .
خیلی ازخانم هارو که غسل میدم دیگه نور ندارن .دیگه انگار طاهر نیستند.دیگه انگار قشنگ نیستند. زنانی که ناخن های قشنگون رو باید پاک بکنم .و ژِل هایی که روزی مثلا باهاش زیبا میشدند وخداتومن پول خرج زیبایی کرده بودند ، انگار حالا توی سنگ سرد غسالخانه چقدر زشت وبی نور میشوند.انگار تتوها رموز شیاطین هستند.
نمیدونم میتونم حرفهایم رو برسونم یانه؟
باورکنید من آدم مذهبی نیستم اما زنان خوب وبد را تشخیص میدم ووقتی میپرسم میبینم حدسم درست بوده .نه فکرکنید ازتتو وژل؟!
نه اصلا.
از نوری که نیست
.ازتاریکی .از انرژی که دستم به کارنمیرود .از حال بدخودم وهمکارام ازبوی گند گناه.از صدای شنیدن عذاب وخیلی چیزها. دختران وخواهران ومادران من نه امربه معروف بلدم ونه نهی ازمنکر ونه میدانم چی خوب هست وچی بد
اما!!!!
حیا داشته باشیم . توی هرپوششی .هر اعتقادی .هر دین ومذهبی .مواظب زبان هایمان باشیم .زبانمان بی حیا نشود...دل بشکند.قضاوت کند.دروغ بگوید.تهمت بزند.غیبت کند.وای ازدست این زبان .
یه خاطره یادم آمد زنی را اوردن بسیار مومنه بود .خانواده اش هم از مومنین خیلی خیلی باکمالات . دعا میخواندن وقرآن .اما دستم به کارنمیرفت .مدام صلوات میفرستادم .دلم به کارنمیرفت .همکارم هم همینو میگفت .با بدبختی کار را که تمام کردیم از خواهرش که دیگر نای جیغ کشیدن نداشت پرسیدم چطوری بود به اندازه یک کتاب ازش تعریف کرد اما میدانستم چیزی دیگری وسط هست .گفتم خانم تا دفن نشده برید رضایت بگیرید یا دلی شکسته یا قضاوتی ناحق. رفت و چندروز بعد آمدوگفت .کسی پیش خواهرم که خودش ازمومنین بود وبسیار ادم صادقی بود ابروی کسی روبرده بود وبه قول خودمان تخریب کرده بود.خواهرم هم چون حوصله بحث وجدل نداشت فقط بابی محلی و جواب تلفن ندادن ارتباط خودش را بااون خانم قطع کرده بود. !!!!!! همین .
گفت دیروز همان خانم بهم گفته من جواب همان بی محلی ها وسکوت ناحق را واگذار کردم به خدا. !!!!!
ونمیگذرم ازحقم!!!!!
حالا شما ازکجا فهمیدی که خواهرم قضاوت توی ذهنش کرده بوده؟؟؟
گفتم نور نداشت هرچند ظاهرا نورانی بودولی تاریک تاریک بود!!!
پس فقط باحیا باشیم .چشمانمان .
گوشمان .دست وپا وفکرمان .حیا اگرباشد همه چیز درست میشود.من توی غسالی یاد گرفتم همه چیز دردنیا وآخرت به حیا برمیگردد.حیا باشد گناه نمیکنیم .ابرو نمیبریم .بی احترامی نمیکنیم .قضاوت نمیکنیم .وخیلی چیزها. حیا اگرباشد خودمان را اینقدر مفت درچنگال هوس نمی اندازیم تا موقع رفتن حتی نوری برای ورود به قبرهم نداشته باشیم...
من یک غسال هستم .برای همه زندگی برنامه دارید .درست وخیلی خوب.برنامه ای برای غسالخانه هم بگذارید. دیر یازود آماده باشیم .
کاش نورانی نورانی باشیم....👌🏻
به کانال مهدویت بپیوندید👇
http://eitaa.com/mahdavieat
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿
💞 #ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊
💞 قسمت #هشتم
سکوت را صالح شکست.
ــ نمی خواید سوال آقاجونم رو جواب بدید؟
ــ بله؟؟؟!!!🙈
لبخندی زد و گفت:
ــ شما مشکلی با شغل من ندارید؟😊
ــ نه...🙈
از جواب سریعم خنده اش گرفت. خودم را جمع کردم و گفتم:
ــ البته که سخته اما... خودم عضو بسیجم و برای شغل شما ارزش قائلم.
فقط...
سرش را بلند کرد و #لحظه ای چهره ام را از نظر گذراند. لبخندی زد و نگاهش را به زمین دوخت و گفت:
ــ بفرمایید. هر چی توی دلتونه بگید
ــ خب... من می خوام بدونم چرا منو انتخاب کردید برای ازدواج؟!
ــ خب... ملاک هایی که من برای همسر آیندم داشتم تو وجود شما دیدم.
ــ مثلا چی؟
ــ حجابتون. حیا و عفتتون. خانواده تون. از همه مهمتر اخلاق اجتماعیتون. خیلی وقتا من شما رو تعقیب می کردم و از بچه های بسیج برادران هم تحقیق کردم هیچ خطایی از شما ندیدم. سلما هم در شناخت شما بی تاثیر نبوده
با چشمان متعجبم گفتم:
ــ تعقیب می کردین؟!!😳
سری تکان داد و گفت:
ــ خدا منو ببخشه. نیتم خیر بود بخدا😔
چادرم را جلو کشیدم و گفتم:
ــ باید منم ببخشم.😒
خندید و گفت:
ــ دین و بخشش شما که روز به روز داره به گردنم سنگین تر میشه مهدیه خانوم اینم روی بقیه ش.😊
خنده ام گرفت و گفتم:
ــ اون مورد که حلالتون کردم. منم بودم ماشینارو اشتباه می گرفتم این موردم که به قول خودتون نیتتون خیر بوده.. پس دینی به گردنتون نیست. حلال...✋
دستی به گردنش کشید و نفس اش را حبس شده رها کرد.
ــ شما شرطی برای من ندارید؟
نمی دانستم. واقعا نمی دانستم. فقط از این مطمئن بودم که دوستش دارم.🙈
ــ اگه اجازه بدید از طریق خانواده م بهتون جواب قطعی رو میدم. فقط تا آخر هفته بهم فرصت بدید فکر کنم.
از اتاق که بیرون آمدیم و پذیرایی شدند مراسم خاستگاری تمام شد. خسته بودم. بدون اینکه حتی روسری را از سرم در بیاورم خوابم برد.😴
ادامه دارد...
http://eitaa.com/mahdavieat
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿
💞 #ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊
💞 قسمت #دهم
دیدن صالح در کت و شلوار سفید و پیراهن یاسی رنگ حسابی مرا سر ذوق آورده بود.😍
می دانستم کار سلماست.
صبح به منزل ما آمد و گفت چه می پوشم.
کلی هم سر به سرش گذاشتم که می خواهم سورپرایز باشد😌 که با جیغ و داد سلما تسلیم شدم و بلوز و دامن سفید و روسری یاسی رنگم را به او نشان دادم. حالا کاملا با صالح یکرنگ بودم و لبخند های از سر ذوق دیگران😊 مرا شرمگین می کرد.🙈
خانه شلوغ شده بود. اقوام ما و آنها کم و بیش آمده بودند و کمی استرس داشتم چادر حریر سفیدی که گلهای صورتی داشت به سر داشتم.
دسته گل صالح را💐 با خودم به آشپزخانه بردم. گل خاستگاری را از گلدان روی اپن برداشتم و دسته گل آلستر بنفش را که بازهم با گلهای نرگس تزئین شده بود، توی گلدان روی اپن گذاشتم.😊
مادرم خودش چای را آماده کرد و به پسر عمویم داد که تعارف کند. من را کنار خودش نشاند و بحث های متداول مردانه...👨
بحث که به قرار و مدار ازدواج رسید،
آقای صبوری خطاب به پدرم گفت:
ــ بهتره بریم سر اصل مطلب. اگه شرط خاصی مد نظرتونه بفرمایید بگید.
پدرم جابه جا شد و گفت:
ــ والا شرط خاصی که نه... فقط...
ــ بفرمایید
ــ اگه اجازه بدید یک بار دیگه دخترم با پسرتون صحبت کنه☺️
از قبل از پدر خواسته بودم که با صالح اتمام حجت کنم. صالح با شرم و سردرگمی بلند شد و همراهم به داخل اتاق آمد.
درب را بستم و بی توجه به نگاه متعجب صالح لبه ی تخت نشستم. صالح روی صندلی ننشست.
زانو زد و پایین تختم روی فرش وسط اتاق مودبانه و سربه زیر نشست.😌
ــ اااام... می خواستم باهاتون اتمام حجت کنم.
سرش را بلند کرد و #لحظه ای از نظر مرا گذراند و متوجه پیشانی بندش شد که به دیوار پشت سرم وصل بود.
لبخندی کشیده رو لبش نشست و گفت:
ــ امر بفرمایید. گوشم با شماست.
ــ می خوام قول بدی نمیری...✋
صدای خنده اش بلند شد و خیلی زود خودش را جمع کرد.
بدنم می لرزید و نمی توانستم ادامه دهم. لحنم صمیمی شده بود و جمله ام کودکانه بود.😣
ــ منظورت چیه مهدیه خانوم؟
ــ سوریه... می دونم دوباره میری و من اصلا مخالف نیستم و خودمو فدای اهل بیت می کنم اما... دلم نمی خواد شهید بشی... خواهش می کنم قول بده سالم برگردی.😞🙏
کمی کلافه بود و جدی شد.
ــ آخه مگه دست خودمه؟ کمی منطقی باشید😒
ــ می دونم. حداقل که می تونی واسه شهادت سینه سپر نکنی. مواظب خودت باشی و سالم برگردی خونه.😔
سرم را از شرم پایین انداختم و چشمم را بستم. صدایش آرام شده بود و محبت آمیز گفت:
ــ چشم خانوم... قول میدم بیشتر از همیشه مواظب باشم. چون دیگه یه نفر تو خونه منتظرمه. امر دیگه ای نداری؟
لحن او هم صمیمی شده بود.
بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم و او بی صدا به دنبال من.
عمویم 💞صیغه ی محرمیت 💞را خواند و مارا شرعا با هم محرم کرد.
حالا دل سیر او را نگاه می کردم. 🙈چادر را کمی عقب دادم و چشمان خیره اش را نگاه کردم.
زیر لب گفت:
ــ مبارک باشه خانومم. ان شاء الله به پای هم پیر بشیم.😍
از ته دل گفتم
"ان شاء الله"☺️
و انگشتر نامزدی💍 را در دستم چرخاندم.
ادامه دارد...
http://eitaa.com/mahdavieat