eitaa logo
❥♥مهدویت❥♥
345 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
166 فایل
#ڪلیپ_استورے_مذهبے #پست_ثامن #رمان_از_شهــــــدا #مطالب_پزشڪی #مسابقه😊 ڪپی آزاد به شرط صلوات برای سلامتی آقام امام زمان❤ @mahdavieat 🍃اللهـــــ💞ـــــم عجل لولیڪ الفرج🍃 ارتباط بامدیرکانال @Rostami987
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🍃 : 🌷🕊🌷🕊 فصل دوم..(قسمت چهارم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊🕊 عصر یکی از روزها بود. ابراهیم از سرکار به خانه می آمد. وقتی واردکوچه شد برای یک لحظه نگاهش به پسر همسایه افتاد با دختری جوان مشغول صحبت بود پسر، تا ابراهیم را دید بلافاصله از دختر خداحافظی کرد و رفت می خواست نگاهش به نگاه ابراهیم نیفتد. چند روز بعد دوباره این ماجرا تکرار شد این بار تا می خواست از دختر خداحافظی کند متوجه شد که ابراهیم در حال نزدیک شدن به ان هاست. دختر سریع به طرف دیگر کوچه رفت و ابراهیم در مقابل آن پسر قرار گرفت. ابراهیم شروع کرد به سلام علیک کردن و دست دادن پسر ترسیده بود اما ابراهیم مثل همیشه لبخندی بر لب داشت قبل از اینکه دستش را از دست او جدا کند با آرامش خاصی شروع به صحبت کرد و گفت: ببین، تو کوچه و محله ما این چیزها سابقه نداشته من ، تو و خانواده ات رو کامل می شناسم، تو اگر واقعا این دختر رو می خوای من با پدرت صحبت می کنم که... جوان پرید تو حرف ابراهیم و گفت: نه تو رو خدا به بابام چیزی نگو من اشتباه غلط کردم، ببخشید و... ابراهیم گفت: نه منظورم رو نفهمیدی ببین پدرت خونه بزرگی داره تو هم که تو مغازه او مشغول کار هستی، من امشب تو مسجد با پدرت صحبت می کنم. ان شاء الله بتونی با این دختر ازدواج کنی، دیگه چی می خوای؟ جوان که سرش را پائین انداخته بود خیلی خجالت زده گفت: بابام اگه بفهمه خیلی عصبانی می شه ابراهیم جواب داد: پدرت با من، حاجی رو من می شناسم آدم منطقی و خوبیه. جوان هم گفت: نمی دونم چی بگم هر چی شما بگی بعد هم خداحافظی کرد و رفت. شب بعد از نماز ابراهیم در مسجد با پدر آن جوان شروع به صحبت کرد اول از ازدواج گفت و اینکه اگر کسی شرایط ازدواج داشته باشد و همسر مناسبی پیدا کند باید ازدواج کند در غیر این صورت اگر به حرام بیفتد باید پیش خدا جوابگو باشد. و حالا این بزرگترها هستندهستند که باید جوان ها را در این زمینه کنند حاجی حرف های ابراهیم را تایید کرد اما وقتی حرف از پسرش زده شده اخم هایش رفت تو هم. ابراهیم پرسید: حاجی اگر پسرت بخواد خودش رو حفظ کنه و تو گناه نیفته ، اون هم تو این شرایط جامعه، کار بدی کرده؟ حاجی بعد از چند لحظه سکوت گفت: نه فردای آن روز مادر ابراهیم با مادر آن جوان صحبت کرد و بعد هم با مادر دختر و بعد... یکماه ازآن قضیه گذشت ابراهیم وقتی از بازار بر می گشت شب بود آخر کوچه چراغانی شده بود لبخند رضایت بر لبان ابراهیم نقش بست. رضایت بخاطر اینکه یک دوستی شیطانی را به یک پیوند الهی تبدیل کرده این ازدواج هنوز هم پا برجاست این زوج زندگیشان برخورد خوب ابراهیم با این ماجرا می دانند. ....🌹