#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃
🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری
#مادر_شهید_محمد_معماریان
#نویسنده_اکرم_اسلامی
فصل پنجم...( قسمت ششم)🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
مچ دست هایش را گرفتم قدرتم را جمع کردم و همان طور که عقب عقب می رفتم به زحمت می کشیدمش سمت خودم پاهایش تکان می خورد و رد خون می ماند روی زمین نگاهش از خاطرم دور نمی شد مات شده بود با کمک دو خانم بردیمش داخل حیاط خانه رنگ به رخسار زن نمانده بود زدم توی صورتش و فریاد کشیدم: نفس بکش ولی بی جان تر از این حرف ها بود محکم تر زدم شاید به هوش بیاید فایده نداشت دست انداختم و بچه را از شکم پاره زن بیرون آوردم به این امید که حداقل بتوانم طفل معصومش را نجات بدهم ولی بدن سرخ و سفید نوزاد ماند روی دستم بی اینکه مجال داشته باشدگریه کند و یا حتی یک نفس در این دنیا بکشد این رقمی اش را ندیده بودم دلم می خواست فریاد بزنم باور نمی کردم نتوانسته ام هیچ کاری برایش انجام بدهم جنازه مادر و بچه ماند کنار هم مدام فکر می کردم بچه دیگری داشت یا نه الان چند نفر چشمشان به راه مانده تا زن جوان برگردد خانه اصلا چرا گذاشته اند زن پا به ماه تنها بیاید خیابان ولی هیچ کدوم از این سوال ها جواب نداشتند فکر کردم این زن فقط یکی از هزاران قربانی ظلم محمد رضا شاه بود. تا آن موقع جنگ و تیراندازی و کشته ندیده بودیم سرمان گرم زندگی خودمان بود وقتی یکی تیر می خورد بین مردم ولوله می افتاد حتی بعضی از مردها گریه می کردند صدای جیغ زن ها بلند می شد زخم گلوله و شکافی که به گوشت و پوست آدمیزاد می انداخت برای مردم تازگی داشت تا چند وقت دل و دماغ نداشتم. خاطره آن روز از پیش چشمم کنار نمی رفت خیلی غصه دار شده بودم به امام زمان (عج) متوسل شدم نذر کرد چهل هفته بروم جمکران تا بلکه شر این رژیم و جنایت هایش زودتر از سر مردم کنده شود حالا اینکه من هر بار چه سختی و مکافاتی خودم را تا جمکران می رساندم هم ماجرایی بود. یادم نمانده هفته چندم بود ولی بالاخره یک بار توی خیابان آذر گیر افتادم رفتم بازار برای تظاهرات و بعدش می خواستم خودم را برسانم جمکران که درگیری شدید شد کماندوها ریختند بین مردم و هرکسی طرفی فرار کرد همین طور که می دویدم رسیده بودم به خیابان آذر پریدم داخل یک مغازه قصابی تا رد گم کنم صاحب مغازه آمد چادرم را کشید و از مغازه اش بیرونم کرد داد زد سرم که بیا برو بیرون واسه من شر درست نکن همین شاهایید اینا رو انداختین به جون مردم. اگر شما بنشنید تو خونه هاتون این از خدا بی خبرا با مردم کار ندارن.
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#حاج_قاسم 🌷🕊
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
#کانال_مهدویت
به کانال مهدویت بپیوندید👇
💞http://eitaa.com/mahdavieat💞
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃
🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری
#مادر_شهید_محمد_معماریان
#نویسنده_اکرم_اسلامی
فصل پنجم...( قسمت هفتم)🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
ماتم بردم ولی خودم را نباختم رفتم و ایستادم گوشه پیاده رو کمی که اوضاع شد خودم را رساندم سر خیابان تاکسی جلوی پایم ترمز کرد گفتم آقا من می خوام برم جمکرون. گفت خواهر می دونی چقدر راهه روی پل جمکرون دو تا ماشین سرباز گذاشتن تنها می خوای بری چیکار هیچ کس اونجا رفت و آمد نمی کنه گفتم باشه با یه ماشین دیگه میرم حرکت نکرد همان طور که سرش را تکان می داد لب هایش به لا اله الا اللهی جنبید و گفت سوار شو ولی من فقط تا نزدیکی بقیع میرما گفته باشم گفتم شما تا اونجا برو بقیه ش رو هم خدا بزرگه تا آن موقع همیشه روزهایم را با توسل و صلوات گذرانده بودم آن روز هم صلوات از زبانم نیفتاد رسیدیم پای بقیع و ماشین کماندوها پیدا شد راننده ترمز کرد پرسید می خوای بری وسط اینا گفتم شما کار به این چیزا نداشته باش کریه اش را دادم و پیاده شدم سرم را انداختم پایین و راهم را کشیدم و رفتم وقتتی هم رسیدم به سربازها و ماشین هایش اصلا محلشان ندادم سرم را بلند نکردم انگار هیچ آدمی آنجا نیست یکهو ضربه ای خورد به شانه ام و نقش زمین شدم صدایی بلند شد سرتو انداختی پایین کجا میری تا بخواهم برگردم و جوابی بدهم یکی با قنداقه اسلحه اش زد به شانه ام درد پیچید توی وجودم ولی خودم را نگه داشتم بلند شدم ایستادم رو به رویش زل زد به چشم هایم و پرسید کجا سرد و محکم گفتم شما اول می زنید بعد می پرسید کجا دارم میرم خونه خواهرم پوز خندی زد و با چشم اشاره کرد به کتانی هایم گفت با این سر و وضع؟ جواب دادم عیبش کجاست زیرلب چند تا لیچار گفت و کنار رفت من هم راهم را ادامه دادم و ایستادم لب جاده حالا مگر ماشینی پیدا می شد خدا خدا می کردم زودتر برسم مسجد تا بتوانم قبل از تاریکی هوا برگردم خانه ولی دریغ از یک ماشین. هی صلوات پشت صلوات دهانم کف کرده بود بالاخره یک امیون ده تن نزدیک شد دست بلند کردم نزدیک من که رسید نگه داشت از پایین بالا را نگاه کردم و دیدم راننده تنهاست آقا منو تا جمکرون می بری با تعجب پرسید تا اینجا چطوری اومدی من با این هیکل با این ماشین غول پیکر با ترس و لرز تا اینجا اومدم اینجا چه کار می کنی گفتم آقا غر نزن میری جمکرون یا نه اگر نمیری برو واینستا. پوفی کرد و گفت بیا بالا اصلا می تونی بیای بالا با پوزخند پرسید کتفم درد می کرد ولی هر طور بود پریدم روی رکاب ماشین سوار شدم تا برسم جمکران هی نصیحت کرد که بنشینم توی خانه و خودم را قاطی مردها نکنم می گفت من نمی فهمم مگه جای زن توی خیابونه؟ آخه وسط این بیابون اگه یه تیز بهت بزنن و تلف بشی کی جواب خانواده ات رو می ده هیچی نمی گفتم سرم را گرفته بودم سمت پنجره کنار دستم و بیرون را نگاه می کردم وقتی داشتم پیاده می شدم گفتم آقا کسی که منو تا اینجا آورده مراقبم هست رفتم سمت مسجد.
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#حاج_قاسم 🌷🕊
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
به کانال مهدویت بپیوندید👇
💞http://eitaa.com/mahdavieat💞
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃
🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری
#مادر_شهید_محمد_معماریان
#نویسنده_اکرم_اسلامی
فصل پنجم...( قسمت نهم)🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
همین هم شد کوچه به کوچه می دویدم مامور سمج خسته نمی شد و ول کن نبود. نفس کم آوردم وسط یک کوچه چشمم خورد به تیر چراغ برق پای تیر دستم را گرفتم به جاهای خالی و رفتم بالا مامور پشت سرم بالا آمد همین که کمی نزدیکم شد با پا محکم کوبیدم تخت سینه اش و پرت شد پایین تا خودش را جمع و جور کند خودم را روی تیر رساندم به پشت بام خوش شانسی آوردم و دیدم کوچه آشناست کمی روی پشت بام ها دویدم تا خانه ای را که پی اش بودم پیدا کردم همه پشت بام ها به هم راه داشتند اگر جسارت داشتی نمی ترسیدی وقتی دیدم در کوچه روی پشت بام باز است خوشحال تر شدم همان طور که نفس نفس می زدم قدم هایم را بلندتر برداشتم و خودم را پرت کردم داخل در را پشت سرم بستم و تکیه دادم بهش هنوز قلبم تند می زد کمی صبر کردم تا حالم جا بیاید سر وضعم را مرتب کردم و از پله ها رفتم پایین. خانه خواهر شوهرم بود مرا که دید زهر ترک شد گفت بسم الله اشرف سادات تو اینجا چی کار می کنی کی اومدی از کجا اومدی گفتم یه لیوان آب بده و نشستم لبه پله با خودم فور کردم حالا چه قصه ای تحویل این بنده خدا بدهم که باور کنم.از تهران خبرهایی می رسید که تکانم می داد اگر مرکز شهر خیلی فعال بود و مبارزه جدی با خودم گفتم این طوری نمی شود باید خودم را می رساندم به تظاهرات تهران شاید می توانستم کار مهم تری انجام بدهم چند روز فکر کردم چطور قضیه را به حاجی بگویم که مخالفت نکند کم کم زمزمه اش را توی خانه انداختم به حاج حبیب گفتم اگر بروم تهران برای همه مان بهتر است بچه ها را بهانه کردم گفتم می مانند پیش مادر و خواهرهایم. جایشان امن تر است اگر حاجی موافقت نمی کرد مجبورم بودم همان جا توی قم بمانم و من این را نمی خواستم پس سعی کردم دلش را به دست بیاورم.حاجی اولش راضی نبود نه اینکه ناراضی باشد ولی دلش قرص هم نبود کمی بالا و پایین کرد اما و اگر اورد ولی آخر موافقتش را گرفتم برای هر کدام از بچه ها چند دست لباس گذاشتم توی ساک و خودم را رساندم تهران. یک ماشین در بست گرفتم برای میدان خراسان خانه مادرم دیگر هیچ چیز جلودارم نبود
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#حاج_قاسم 🌷🕊
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
#کانال_مهدویت
به کانال مهدویت بپیوندید👇
💞http://eitaa.com/mahdavieat💞
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃
🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری
#مادر_شهید_محمد_معماریان
#نویسنده_اکرم_اسلامی
فصل پنجم...( قسمت دهم)🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
تقریبا هر روز خواهرهایم را سر خط می کردم و از خانه می زدیم بیرون. هرک جا که خبر دار می شدیم شلوغ شده خودمان را می رساندیم و هر کاری از دستمان بر می آمد انجام می دادیم بعضی وقت ها لازم می شد سنگر درست کنیم. گوشه کوچه خاک می ریختند و چند تا گونی هم پیدا می کردیم دست می جنباندیم به پر کرد گونی ها گاهی بین مردم شعار می دادیم گاهی هم به مجروح ها کمک می کردیم هر آدمی دو تا دست داشت ولی آن موقع به اندازه چند نفر کار می کرد کسی هم اعتراضی نداشت. همیشه دلم می خواست کارهای بزرگ انجام بدهم. سرم درد می کرد برای کارهای سخت و پر زحمت. پخش کردن اعلامیه هم خطرش زیاد بود هم مهم آن موقع اگر کسی را با اعلامیه می گرفتند باید فاتحه خودش را می خواند این ها یک طرف زن بودنم هم یک طرف
کسی که به بقیه اعلامیه می رساند قدم بزرگی بر می داشت مردم باید می فهمیدند شاه چه کارها کرده و آن ها چرا باید رو به رویش بایستند ؛ چرا خون این همه جوان ریخته توی خیابان. مردم ارتباطشان با امام برقرار می ماند. شاه فکر کرده بود اگر آقای توی کشور نباشد کار از دستش در می رود ولی کور خوانده بود یکی دونفر را همیشه می دیدم شناخته بودمشان این ها مثل سرگروه بودند مردم را هدایت می کردند حتی بعضی جاها فراری شان می دادند رفتم پیش یکی از آن ها و گفتم من می خوام کمک کن. گفت همین حالا هم داری به اسلام کمک می دی گفتم: نه منظورم اینه می خوام کار مهمی انجام بدم. دوباره جواب داد همه این کارها تو خیایان سرجونشون معامله می کنن کارشون مهمه تو هم مثل اون ها داشت امتحانم می کردم کوتاه نیامدم گفتم: یک بار به من اعتماد کنید پشیمون نمی شید پور زخندی زد و گفت این حرفا نیست زیاد دیدمت این طرف و اون طرف می دوی معلومه خیلی انگیزه داری حسابی فعالی. نه گذاشت و گفت: می تونی اعلامیه پخش کنی با اطمینان گفتم: بله یک نشانه برایم معین کردند آدرس را می دادند می رفتم و هرکسی که آن نشانه را داشت می فهمیدم باید اعلامیه ها را از او تحویل بگیرم. خودش هم می گفت کجا ببرم و چکارشان کنم. بعضی وقت ها می گفتند همراهت بماند بچسبانشان به در و دیوار. بعضی وقت هم باید به کس دیگری تحویلشان می دادم. می دانستم اگر با اعلامیه دستگیر شوم کارم تمام است پس باید رد گم می کردم. اولین بار وقتی اعلامیه ها ماند دست خودم تا بچسبانمشان. اول رفتم خانه و یکی دو تا جاساز درست کردم مثل داخل لوله بخاری یا توی بالشت.
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#حاج_قاسم 🌷🕊
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
#کانال_مهدویت
به کانال مهدویت بپیوندید👇
💞http://eitaa.com/mahdavieat💞
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃
🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری
#مادر_شهید_محمد_معماریان
#نویسنده_اکرم_اسلامی
فصل پنجم...( قسمت یازدهم)🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
باید فکری برای شناسایی نشدنم توی خیابان می کردم. یک عینک دودی خیلی شیک و یک جفت دستکش توری خریدم روزی که قرار بود اعلامیه به بغل از خانه بیرون بروم اشرف سادات همیشه که با مقنعه و چادر مشکی و کتانی از خانه بیرون می رفت نبودم روری ژرژت کرم سر می کردم و زیر چانه اش گره می زدم عینک دودی به چشم و دستکش توری کرم به دست جای کتانی هم کفش زنانه می پوشیدم کیف بزرگ پر از اعلامیه را می انداختم روی دوشم سطل کوچک سریش را هم می گرفتم زیر چادرم با آن قیافه ای که داشتم هیچ کس به من شک نمی کرد می رفتم و مشغول می شدم خیلی خونسرد و معمولی می ایستادم یک گوشه و زیر چادر پشت اعلامیه را سریش می زدم و آماده نگه می داشتم توی دستم موقع رد شدن از کنار دیوار می چسباندم به دیوار راهم را ادامه می دادم. همین طوری کلی دیوار را اعلامیه می زدم بعضی وقت ها اما شلوغ می شد و یکی داد می زد مامورا اومدن من کاری بهشان نداشتم فرار کار را خراب می کرد دیگر کاری انجام نمی دادم فقط و جعلنا از لبم نمی افتاد و مثل یک خانم از کنار خیابان راه می رفتم. اصلا انگار من را نمی دیدند اگر هم می دیدند می دانستم با آن ظاهری که دارم کسی گمان نمی کند انقلابی یا به قول خودشان خراب کار باشم چند بار هم بین تهران و قم اعلامیه و کتاب و نوار جا به جا کردم. میانه بچه ها با مادرم خیلی خوب بود نگرانی نداشتم و با خیال راحت یک روزه می رفتم قم و بر می گشتم. آنجا هم که بودم وضع همین بود. گاهی آدرس می دادند و می گفتند به یک نفر که فلان نشانه را دارد تحویل بده. من هم یک زنبیل پر از سبزی بر می داشتم و لا به لای ساقه و برگ های سبزی اعلامیه ها را جا به جا می کردم این وسط اوضاع بیمارستان ها خراب بود دارو ملافه، باند و خیلی چیزهای دیگر کم می آمد محله به محله می گشتیم هر چه به درد می خورد جمع می کردیم و می رساندیم به بیمارستان. گاهی خون کم داشتند می رفتیم خون می دادیم بچه ها برای مبارزه سلاح درست و حسابی نداشتند طبقه بالای یک مغازه ماهی فروشی شده بود کارگاه ساخت کوکتل مولوتف. ده پانزده نفر بودیم. بعضی روزها کارمان فقط رنده کردن صابون بود کلی هم شیشه خالی می آوردند فتیله درست می کردیم کمی هم بنزین می ریختیم توی شیشه ها و آماده می شد.همین قدر بگویم شب که می آمدم خانه از سوزش دست خوابم نمی برد. اصلا پوستی روی دست هایم نمانده بود ولی همه می دانند انقلاب با این چیزها نبود که به ثمر رسید.
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#حاج_قاسم 🌷🕊
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
#کانال_مهدویت
به کانال مهدویت بپیوندید👇
💞http://eitaa.com/mahdavieat💞
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃
🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری
#مادر_شهید_محمد_معماریان
#نویسنده_اکرم_اسلامی
فصل پنجم...( قسمت دوازدهم)🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
آن موقع برای اینکه کبودی اش را از حاجی پنهان کنم لباس یقه بسته و آستین بلند می پوشیدم حتی با روسری می خوابیدم اگر می پرسید چرا می گفتم نمی بینی چه خبره هیچی تو مملکت معلوم نست یه وقت می ریزن تو خونه موهام پوشیده باشه با خیال راحت می خوابم مجبور بودم لباس پوشیده هم تنم کنم تا نقشه ام درست پیش برود او هم لابد فکر می کرد زن که چریک و مبارزه نیست فوقش چند تا شعار بدهد کسی کار به کارش ندارد نمی دانست من چه کارها که نکرده ام بهمن سال پنجاه هفت دوباره بچه ها را زدم زیر بغلم و برگشتم تهران زمزمه هایی شنیده بودم که امام بر می گردد مگر می توانستم قم بند شوم مدام خبر می گرفتم تا ببینیم بالاخره چطور می شود همین که فهمیدم قرار است بروند بهشت زهرا مریم را گذاشتم پیش مادرم و با فاطمه و محدود و دو تا خواهرهایم راه افتادم معلوم نبود واقعا بگذارند هواپیمای امام بنشیند کمی نان و سیب زمینی و تخم مرغ اب پز هم بر داشتیم. انگار از در و دیوار آدم می ریخت. قیامتی شده بود با زحمت خودمان را رساندیم نزدیکی های بهشت زهرا و مسیر زیادی را پیاده رفتیم یک چیزی توی دل ها شور و هیجان انداخته بود که سختی را آسان می کرد با بچه هایم دو روز ماندم توی بهشت زهرا بلکه بتوانم امام را ببینم روز اولی که انجا بودیم خبری نشد می گفتیم یک ساعت دیگر دو ساعت دیگر بالاخره می آید ناامید نبودیم وضع همه همین بود هوا که تاریک شد هر کسی کی گوشه گیر آورده بود و چرت می زد آفتاب روز دوم بالا آمد و مردم دوباره به جنب و جوش افتاد یکی می گفت امروز دیگر حتما کار تمام است یکی می گفت تهدید کرده اند که هواپیما را می زنند دیگری می گفت جرئت این کار را ندارند یکی می گفت اگر نگذارند هواپیما بنشیند چه؟ دیگری هول می انداخت توی دلمان اگر بنشیند و نگذارند امام پیاده شود چه؟ همه این ها حرف بود اما امید داشتیم باید صبر می کردیم ببینیم چه می شود تا اینکه از بلندگوها صدای تکبیر بلند و دملان روشن شد. گفتند هواپیمای امام در فرودگاه مهرآباد به زمین نشسته است وودشان به بهشت زهرا خیلی طول کشید ما بعدها از تلویزیون دیدیم آن روز توی شهر چه خبر بوده است. سیم کشی کرده بودند و بلند گو گذاشته بودند مردم مدام شعار می دادند تکبیر می گفتند غلغله ای بود که نگو ما هم مثل بقیه جمعیت از ذوق نمی دانستیم چه کار کنیم. بعد از آن سخنرانی معروف امام و تمام شدن مراسم تازه به فکر افتادیم که حالا چطور برگردیم خانه تا چشم کار می کرد آدم بود و از ماشین هیچ خبری نبود.
خواهی نخواهی با سیل جمعیت همراه شدیم بچه ها خسته شده بودند کمی می نشستیم دوباره راه می افتادیم به زبان می گرفتمشان. چاره ای نبود به خودمان که آمدیم رسیده بودیم شته عبدالعظیم. این ها کارخدا بود. او بود که توان می داد صبر و تحمل می داد و الا مگر با عقل جور در می آید سه تا زن با دو تا بچه آن همه راه را بتوانند پیاده بروند بالاخره آنجا توانستیم یک ماشین پیدا کنیم و خودمان را برسانیم خانه در را که باز کردیم و رفتیم داخل حتی نتوانستیم با مادرم حرف بزنیم نه حرفی زدیم نه چیزی خوردیم همین بگویم که بیه.ش شدیم و روز بعدش بعد از ظهر از خواب بیدار شدیم.
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#حاج_قاسم 🌷🕊
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
#کانال_مهدویت
به کانال مهدویت بپیوندید👇
💞http://eitaa.com/mahdavieat💞
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃
🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری
#مادر_شهید_محمد_معماریان
#نویسنده_اکرم_اسلامی
فصل پنجم...( قسمت سیزدهم)🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
امام که وارد کشور شدند همه چیز به هم ریخته بود خیلی از طاغوتی ها هنوز باورشان نشده بود که دوره شان به سر آمده امید داشتند و مانده بود سر و خانه و زندگیشان هنوز خیلی جاها کشمکش و درگیری بود صبح که از خانه بیرون می آمدم به مادرم سفارش می کردم اگر دیر کردم و خبری از من نشد بدانید دیگر نمی آیم خیلی ها حتی جنازه شان هم نیامد می گفتم خواستید دنبالم بگردید بروید بهشت زهرا شاید خدا به من لیاقت بدهد برای این انقلاب جانم را تقدیم کنم توی شلوغی ها و سقوط کلانتری ها کلی فشنگ جمع کرده بودم شب که آمدم خانه یک ساک بزرگ فشنگ همراهم بود پدرم گفت دختر آخرش یک کاری دست خودت و ما میدی ها به بچه هات رحم کن گفتم اتفاقا به خاطر خودم و بچه هام و شما اینا رو آوردم بیفتد دستشون سر و صورت و سینه پیر و جوون رو هدف بگیرن و بشکافن خوبه؟ یک جا قایمشان کردم بعد که کمیته اعلام کرد بردم و تحویلشان دادم هر چند آن قدر زیاد بودند که می ترسیدم یک جا تحویلشان بدهند.
دیدارهای امام شروع شد دلم نمی آمد حالا که بعد از آن همه بدو بدو و فرار و خون و جراحت و کشته رسیده ایم به روزهای روشن و امام همین جا نزدیک ماست برگردم قم برای حاج حبیب پیغام فرستادم که اگر اشکالی ندارد بیشتر خانه مادرم بمانم. کمکم از برنامه دیدارهای امام آگاه شدم صبح زود از میدان خراسان سوار ماشین می شدم و خودم را می رساندم به میدان شهدا این اسم های امروز آن جاهاست. مردم دسته دته در خیابان در حال حرکت بودند. مقصدشان هم معلوم بود به سمت مدرسه علوی می رفتند بلکه بتوانند امام را ببینند. عده ای از اهالی محلی آب خوردنی و لقمه های کوچک بین مردم پخش می کردند کار بالا گرفت و جمعیت زیاد شد از آنجا دیگر مردم خودشان بانی شدند و شروع کردند به پذیرایی از دیگران. ماشین ماشین نان می آمد همراهش پنیر و تخم مرغ و هر چیزی دیگری که مردم وسعشان می رسید کسی نمی پرسید از کجا آمده و برای چه کسانی است. نمی گفتیم خودشان نیرو بفرستند تا اوضاع را سرو سامان بدهند هر کدام به اندازه توان و بعضی ها بیشتر از توانشان کار می کردند هر کاری که روی زمین مانده بود از خرد کردن پنیر گرفته تا پر کردن کلمن های آب . ساندویچ درست می کردیم و بین مردمی که برای دیدار امده بودند پخش می کردیم به پیرها کمک می کردیم گوشه ای بنشینند تا خستگی در کنند سر بچه ها را گرم می کردیم تا پدر و مادرشان کمی استراحت کنند گاهی هم که کارمان تمام می شد می توانستیم خودمان را برسانیم و گوشه ای از حیاط مدرسه بایستیم . می دیدیم که امام می ایستد جلوی پنجره کلاس و برای مردم دست تکان می دهد مگر خستگی یادمان می ماند؟
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#حاج_قاسم 🌷🕊
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
#کانال_مهدیت
به کانال مهدویت بپیوندید👇
💞http://eitaa.com/mahdavieat💞
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃
🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری
#مادر_شهید_محمد_معماریان
#نویسنده_اکرم_اسلامی
فصل پنجم...( قسمت آخر)🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
انگار برای چند لحظه قلبمان می ایستاد دلمان می خواست زمان متوقف شود ولی مثل یک رویا بود زود می گذشت و حسرتش می ماند گاهی هم آن قدر مشغول کار می شدیم که اصلا نمی توانستیم سمت مدرسه برویم اما راضی بودیم هر کسی بدون اینکه بغل دستی اش را بشناسد گوشه کاری را می گرفت چه فرقی می کرد کجا و یا چطور مردم هم خنده شان برای کمک به هم و رضای خدا بود هم اخمشان
شنیده بودم ان روزها هر کدام از طاغوتی ها را که دستگیر می کردند می آورند به مدرسه و در زیر زمین همان جا نگه می دارند ولی از آنجا کجا می بردند خر نداشتم یک بار همین طور که داشتم می رفتم سمت مدرسه صدای جیغ و داد و شعار بلند شد یکهو عین مورو ملخ آدم ریخت سمت خیابان نگو یکی از همان هایی را که دستگیر کرده بودند داشتند منتقل می کردند یک لحظه ماشین از کنارم گذشت و صورت مرد میانسالی را دیدیم که خیس بود فکر کردم ترسیده و آن همه عرق کرده شنیدم یک نفر که از کنارم می گذشت تعریف می کرد مردم از خجالتش در آمده بودند و حسابی آب دهان سمتش انداخته بودند خب این ها سال ها خون مردم را توی شیشه کرده بودند مردم نه جانشان، نه مال و اموال و ناموسشان. از دست رژیم در امان نبود. دل خوش ازشان نداشتند که هیچ خون دل خورده بودند سال های سال. حالا انگار وقت تلافی شان رسیده بود. خانه و زندگی ام مانده بود قم. هم دلم می خواست برگردم هم نمی خواست ولی آخرش که چه. ساکم راجمع کردم و برگشتم سر زندگی ام. انقلاب و حال و هوایش و آن همه ارتباط و جنب و جوش. من را بزرگ کرد تا قبل از آن یک زن جوان خانه دار بودم اما حالا اوضاع فرق کرده بود از همان روزها به برکت نفس امام و باورش چیزی در وجود ما پیدا شد که تا همین حالا هم از بین نرفته است برگشته بود خانه ولی انگار مثل مرغی اسیر قفس بودم حاجی هم فهمیده بود خلقم تنگ است سر به سرم نمی گذاشت اما خیلی طول نکشید امام آمدند قم و من اگنار دوباره جان گرفتم مثل طبیعت که داشت جان می گرفت نزدیکی های بهار بود دیگر سر جایم بند نبودم.
همسایه های اطراف خانه امام درشان ا به روی مردم باز کردند استکان و چای و قند می گذاشتند و سماورهایشان را روشن می کردند و هر چقدر که در توانشان بود از آنهایی که بر دیدار می آمدند پذیرایی می کردند من هم هر جا می شد می ایستادم به کمک یک جاچ ای می ریختم جای دیگر استکان می شستم امام می رفتند روی پشت بام و برای مردم دست تکان می دادند مردم از پایین شعار می دادند و ابراز احساسات می کردند گاهی که کار کمتر بود من هم می رفتم و قاطمی مردم می شدم چشمم به امام بود و هی زیر لب لا حول و لا قوه الا بالله می گفتم ما آن روزها به هوای نفس کشیدن آقا زنده بودیم اصلا به عشق خدمت به مهمانهایش شب را صبح می کردیم همان روزها خود به ما یک پسر دیگر داد به عشق امام به هوای اینکه آقا روح الله ولی و سرپرست ما شده بود به حاج حبیب گفتم دوست دارم اسم این بچه را بگداریم علی لبخند زد و گفت: ان شاء الله که قدمش برای ما خیر باشه.
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#حاج_قاسم 🌷🕊
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
#کانال_مهدویت
به کانال مهدویت بپیوندید👇
💞http://eitaa.com/mahdavieat💞
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃
🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری
#مادر_شهید_محمد_معماریان
#نویسنده_اکرم_اسلامی
فصل ششم...( قسمت اول)🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
#مثل_چرخش_گل_به_سمت_نور
دلخوشی من و خیلی های دیگر بود صبح برای خدمت به مهمان هایش از خواب بیدار می شدیم و روزی هزار بار شکر می کردیم زیر آسمانی نفس می کشیم که امام هم انجاست این برایمان کافی نبود وقتی با خیال تخت از ماندن امام در قم حرف می زدیم آرام می شدیم هر چه نبود توی این شهر خانه داشت از آن مهم تر حرم حضرت معصومه بود مثل یک منبع نور که خیلی از علما و مراجع دورش حلقه زوده بودند اما هم یکی از همین علما حتی گل سرسبدشان ولی این طور نشد امام برگشتند تهران و کار من شد غصه خوردن.
آفتاب که خودش را پهن می کرد روی سر مردم با خودم مرور می کردم اگر امام بود و دیدار داشت این ساعت می رفتیم فلان جا. کمی بعد می گفتم الان داشتیم فلان کار را می کردیم همینطور ساعت به ساعت تمام روز را یادم می آمد و اه می کشیدم یک بار با خودم گفتم خانم سادات اینکه غصه نداره پاشو برو تهران آقا که اونجا هنوز دیدار دارند یکی دو تا دوستان مسجدی از تصمیمم خبردار شدند و گفتند ما هم می آییم. همین طوری خبر چرخید ده پانزده نفری شدیم یک مینی بوس گرفتیم و خودمان را رساندیم تهران خبر که دهان به دهان چرخید کم کم گروهمان بزرگ تر شد همه جمع می شدند خانه ما اتوبوس خبر می کردیم علی شیرخواره بود می گرفتمش توی بغلم و بچه ها را به هوای فاطمه می گذاشتم خانه و ماهی یکبار راهی دیدار امام می شدیم. از همان روزها قبل از اینکه اسم و رسم پایگاه بسیج و این چیزها سر زبان بیفتد خانه ما پایگاه شد ان روز خانه را عوض کرده بودیم یعنی حاجی انجا را ساخته بود تا ان بفروشد یک روز مرا برد آنجا را نشانم بدهد چشمم خانه را گرفت بزرگ و دلباز بود هر چه به حاجی گفتم خودمان برویم و آنجا ساکن شویم قبول نکرد گفت می خواهم بفروشمش. یک روز که سرکار بود کمی از اثاث خانه را جمع کردم و به شوهر خواهرم خبر دادم با ماشین آمد و وسیله ها را آوردیم توی این خانه. حاجی که خبر شد اولش هم کرد ولی وقتی گفتم شما اجازه بده اینجا رو تمیز کنیم وسیله بچنیم این طوری مشتری هم که بیاد خونه به چشم میاد چیه تو خاک و خل کسی رغبت نمی کنه پا بذاره حالا هر وقتم پسند کسی شد و خواست بخره ما می ریم همون خونه قبلی شما با خیال راحت معامله اش کن. راضی شد کم کم جا افتادیم و دیدیم حیف است خانه به ان خوبی از دست برود حاجی راضی شد و تمام وسیله ها را از خانه قبلی منتقل کردیم به خانه جدید توی بلوار امین ان خانه از همان اول خواسته ناخواسته شد پایگاه اولش خانم ها جمع می شدند برای رفتن به تهران .
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#حاج_قاسم 🌷🕊
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
#کانال_مهدویت
به کانال مهدویت بپیوندید👇
💞http://eitaa.com/mahdavieat💞
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃
🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری
#مادر_شهید_محمد_معماریان
#نویسنده_اکرم_اسلامی
فصل ششم...( قسمت دوم)🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
نمی دانم شاید ما اولین نفراتی بودیم که دسته دسته از قم راهی می شدیم و خودمان را به جماران می رساندیم کم کم رفت و آمد خانم ها به خانمان زیاد شد به فکر افتادم کلاس قرآن بگذارم یک خانمی می آمد و بهمان قرآن یاد می داد هر روز که کلاس تمام می سد همه کلی دعا به جانم می کردند می گفتند خدا بهت لیاقت داده که در خانه ات را به روی قرآن باز کرده ای بعضی ها هم مشکلاتی داشتند یواشکی درد دل می کردند یکی مریض داشت یکی خرج زندگی را نمی رساند یکی شوهرش معتاد بود گرفتاری های هر کسی برای خودش گره بود گره هایی که گاهی وقت خیلی راحت می توانست به دست یک نفر دیگر باز شود من فقط واسطه بودم مثلا به خانم فلانی سفارش می کردم یک پسر جوانی بیکار است شوهرت توی مغازه شاگرد نمی خواهد به همین سادگی فکر و خیال یک مادر از بیکاری جوانش بر طرف می شد بعضی گره ها ولی سخت بودند مشکلات آن ها را هم تا جایی که می توانستیم سر و سامان می دادیم کم کم شدیم چند نفر بعد از جلسه قرآن می نشستیم و یکی یکی کارها را تقسیم می کردیم چند تا خانواده همان نزدیکی ها بودند که اوضاع معیشتشان خیلی بد بود مشورت می کردیم ببینیم چطور و از چه راهی می شود کمکشان کرد بعضی ها خودشان بانی می شدند خلاصه باب خیر آرام بدون اینکه سر و صدایی داشته باشد باز شد مردم افتاده بودند به جان زندگی هایشان فکر می کردیم حالا باید خرابی ها را بسازیم پشیمان به امام گرم بود گوشمان به حرف هایش و دلمان امیدوار به خودمان آمدیم دیدیم سایه جنگ افتاده روی زندگی مردم. اوضاع سخت شد رفتیم بسیج و عقبه کارهایمان را گفتم گفتم می خواهم خانه مان پایگاه بسیج باشد می خواهم برای مملکت کار کنم هر کمکی که از دستمان بربیاید لابد ان ها هم آمده بودند توی محل پرس و جو کرده بودند موافقت کردند و خانه مان شد پایگاه حضرت زهرا سلام الله علیها.
رفتم جهاد سازندگی گفتم چند تا خانمیم بگویید چه کمکی از دستمان بر می آید گفتند برو پیش آقای محسنی پرسان پرسان پیدایش کردم ان قدر سرش شلوغ بود که نتوانست بنشیند و به حرف هایم گوش کند گفت تا برسم جلوی در کارتان را بگویید وقت تنگ است و عذر خواهی کرد ماجرا و علت رفتنم را که گفتم بی معطلی پرسید چرخ خیاطی دارید گفتم جور می کنیم گفت جور کردی بیا و آدرس بده و هماهنگ کن کمی از برخوردش ناراحت شدم ولی دلسرد نه برگشتم خانه بعد از ظهر بعد کلاس قرآن قضیه را که گفتم تا شب هفت چرخ خیاطی توی خانه مان بود.
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#حاج_قاسم 🌷🕊
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
#کانال_مهدویت
کپی حرام❌
به کانال مهدویت بپیوندید👇
💞http://eitaa.com/mahdavieat💞
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃
🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری
#مادر_شهید_محمد_معماریان
#نویسنده_اکرم_اسلامی
فصل ششم...( قسمت سوم)🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
چند نفر هم گفتند می سپارند اگر کسی دلش خواست بیاید برای کمک صبح دوباره رفتم سر وقت آقای محسنی. سلام کردم و گفتم هفت تا چرخ جور شد بیشتر هم می شود. سه تا خیاط ماهر داریم پنج نفرمان کم و بیش دوخت و دوز بلدیم می توانیم با چرخ خیاطی کار کنیم ده دوازده نفری هم هستند که گفته اند هر کاری از دستشان بر بیاید انجام می دهند قرار است چی بدوزیم ؟ گفت توی منطقه بچه ها به لباس زیر احتیاج دارند می تونید گفتم بله که می تونیم گفت سه روز دیگه پارچه و کش و نخ می فرستند هر چیزی هم کم بود بگویم آماده می کنند گفتم چرا همین فردا نه جواب داد همین فردا صبح ماشین جهاد در پایگاه شماست ادرس و مشخصات بدهید وقتی بر گشتم به همسایه ها سپردم که هر کس می خواهد از کمک دادن جا نماند کار ان قدر تند پیش رفت و تمام شد که خودم هم باور نمی کردم چه رسد به آقای محسنی وقتی زنگ زدم و گفتم ماشین بفرستند تا لباس های آماده شده را ببرند گفت دوباره پارچه می فرستند البته این بار بیشتر. کم کم کار رونق گرفت خبر به فامیل رسید گله کردند و بدون اینکه منظر حرف من باشند خودشان قرار گذاشتند و همراه شدند صبح که در را باز می کردم تا بعد از ظهر چند بار خانه پر و خالی می شد یک عده می آمدند و می رفتند جایشان را به گروه بعدی می دادند بعضی ها را که راهشان دور بود به اصرار نگه می داشتم. غذای ساده ای دور هم می خوردیم و دوباره می نشستیم به کار معمولا شب تا دیر وقت پارچه برش می زدیم الگویش را خودم در آورده بودم همین طوری چشمی. دو تا سه اندازه در نظرم بود و سه سایز الگو داشتم دسته دسته پارچه های برش خورده را روی هم می گذاشتم کنار چرخ ها. صبح خانم ها می آمدند و هر کدام تعدادی را بر می داشتند و می دوختند خانه ما دو تا خوبی داشت یکی حیاط و یکی هم هال بزرگ و کار راه انداز. حیاط شده بود محل بازی بچه ها دور تا دور هال هم چرخ خیاطی چیده بودیم با سه چهار تا چرخ شروع کرده بودیم ولی خیلی طول نکشید تعدادشان شد هجده تا انهایی که دستشان روان و تند بود کار را سریع پیش می بردند بعضی ها ولی تا ان موقع پشت چرخ ننشسته بودند بیشتر دخترهای جوان وسط کار صدای ظریف دخترانه اس بلند می شد که چرا این نمی دوزه می رفتم می نشستم کنار دستش یادش می دادم تا قلق چرخ دستش بیاید یا نه در رفته را چطور جل بزند گاهی خراب کاری حسابی تر بود می فرستادمش سر چرخ دیگر و خودم ان قدر با چرخ خیاطی ور می رفتم تا بالاخره درست می شد هر کداممان یک طوری به دیگری کمک می دادیم و نمی گذاشتیم کار لنگ بماند. یکی می دوخت یکی سر دوزی می کرد یکی کش می گذاشت چند نفر هم پای اتو می نشستند غرق فکر و کار بودیم که صدایی بلند می شد و از جمع صلوات می گرفت سلامتی رزمند گان اسلام صلوات
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#حاج_قاسم 🌷🕊
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
#کانال_مهدویت
به کانال مهدویت بپیوندید👇
💞http://eitaa.com/mahdavieat💞
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃
🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری
#مادر_شهید_محمد_معماریان
#نویسنده_اکرم_اسلامی
فصل ششم...( قسمت چهارم)🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
و بغض دلتنگی زنی می ترکید و دو قطره اشک می شد برای هر کسی از روزهایی که گذرانده یادگاری ای می ماند برای من بعد از گذشت این همه سال از آن روزها و کارها کنار انگشتم رد قیچی مانده برای در و دیوار خانه ام هم صداهایی که شنید و ضبط کرد. صبح به صبح توی همین خانه یک گوشه می نشستیم و قبل از اینکه دست به کار ببریم یک نفر حدیث کسا می خواند بعد با سلام و صلوات می نشستیم پای کار کمی که گذشت رشته کار دستم آمد دیگر خودم می رفتم خرید پولش امانتی مردم بود در دست من ما هم دو سه نفری با هم مشورت و خرید می کردیم از پارچه و سبزی تا به هویج و گل کلم و خیار و پیاز برای مربا و ترشی.
بهار که سبزی های تره و تازه بود سفارش سبزی می دادیم معمولا هم شوید بود تا دسته های شوید را پاک کنیم و چند نفر توی حیاط سبد و تشت های بزرگ را از سبزی و آب مر و خالی کنند و بچینند یک گوشه تا خشک شود پشت بندش باقالی می رسید گونی های باقالی را می ریختیم روی سفره های بزرگ و بلندی که از این سر تا ان سر خانه پهن بود بچه ها خوششان می آمد دلشان می خواست کمک کنند باقالی پاک کردن هم کار سختی نبود از دست های کوچک بچه ها بر می آمد نیروی کمکی که زیاد می شد این کارها یک روزه تمام می شد گاهی پنجاه نفر در این خانه این طرف و آن طرف می رفتند و هر کدام می دانستند باید چه کار کنند اخر شب شویدها را یک طرف پهن می کردم و باقالی ها را یک طرف باد پنکه های امانتی تا صبح حسابی خشکشان می کرد صبحی که با جمع و جور کردن و بسته بندی شوید و باقالی شروع شده بود به شب می رسید. کار سه چهار روزه را توی دو روز سر و سامان می دادیم و با اینکه هنوز خستگی به تنمان بود خانم ها می پرسیدند خانم سادات دیگه کاری نیست کی دوباره بیاییم وعده می گرفتند که بی خبرشان نگذاریم و می رفتند خانه که خلوت می شد تازه کارهایم شروع می شد هر چه قدر هم بقیه کمک می دادند ولی اصل کار روی دوش خودم بود حاجی توی خانه بند نمی شد یک پایش جبهه بود یک پایش سرساختمان هایی که سفارش گرفته بود و باید به ساخت و سازشان می رسید چند تا کارگر می گذاشت برای کار ساختمان خودش هم با مردهای فامیل و رفقایش بیل و کلنگ و هر چیزی که لازم بود بار ماشین می کردند و می رفتند منطقه.
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#حاج_قاسم 🌷🕊
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
#کانال_مهدویت
به کانال مهدویت بپیوندید👇
💞http://eitaa.com/mahdavieat💞
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃
🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری
#مادر_شهید_محمد_معماریان
#نویسنده_اکرم_اسلامی
فصل ششم...( قسمت پنجم)🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
آنجا هم کارش معماری و بنایی بود با هر کلر دیگری که از دستش می آمد من که نبودم خستگی یک جا را در نکرده یا علی می کند و می رود سراغ کار بعدی بابت بچه ها نگرانی نداشتنم. کار خانه بیشتر روی دوش فاطمه بود مریم و محمد هم کمک دستش. پا به پای همدیگر کار می کردند دوست نداشتم بچه های راحت طلب و تنبل بار بیایند دختر و پسرشان هم برایم فرقی نداشت هیچ کدامشان را لوس نمی کردم محمد هیچ وقت نگفت فلان کار دخترانه است یا اینکه عارش بیاید کنار خواهرهایش ظرفی آب بکشد یا لباسی روی طناب پهن کند من این قدر سرگرم کارهای جهاد و هماهنگی ماشین ک نیروی کمکی بود که شب یادم نمی امد ناهار خورده ام یا نه فاطمه گاهی برای من مادری می کرد غصه ام می گرفت بالاخره مادر بودم ولی چه می کردم وقتی جنگ بود و با کسی هم شوخی نداشت؟ اگر نمی توانستم بچه ها را بگذارم و بروم منطقه باید خانه را پایگاه فعالی نگه می داشتم که به در بخور باشد این هم کار آسانی نبود اول از استراحت خوشی خودم می زدم خواهی نخواهی. مسولیت بچه ها هم در این شرایط بیشتر می شد. گاهی کارم را که تمام می کردم دست به کار و خسته با چشم هایی که از بی خوابی می سوخت می رفتم بالای سر بچه ها و توی خوای تمایشان می کردم از دلم می گذشت خدایا منو ببخش که اگر از بچه های خودم کم می زارم. خودت شاهدی که از صبح تا شب رو پا بند نیستم بلکه به درد اسلام بخورم مردها زن و بچه شونو گذاشتن رفتن مادرها پاره های دلشون رو راهی کردن جلوی گلوله. اونا رفتن وسط آتیش تو گرما و سرما بیابون دارن می جنگند من و بچه هام سقف بالا سرمونه. فرش زیر پامون. آزمون سرده نونمون گرم حالا یت روز کمتر یه روز بیشتر یه روز زودتر روز دیرتر ولی لنگ نمی مونیم شاهد باش من به خاطر رضای تو دارم این همه نفس می زنم. می رفتم توی آشپزخانه و بی سر و صدا کارهای خانه را سامان می دادم همه بچه ها همیشه ماکارونی دوست داشته اند کنار جمع و جور خانه و لباس شستن یک قابلمه ماکارونی دم می گذاشتم و از تصور برق چشمهای محمد و مریم و فاطمه که فردا کارش سبک بود قند توی دلم آب می شد. حالا بماند که بچه ها از مدرسه آمده و نیامده کیف را می انداختند یک گوشه ک اصرار می کردند کاری دستشان بدهم تا کمک حالم باشند. یک شوری به جان همه بود نگفتنی. کسی منتظر نبود کاری مربوط به او باشد تقدم پیش بگذارد کار که روی زمین بود همه خودشان را مسول می دانستند منتظر خواهش بفرما نبود ولی خودم بعضی وقت ها نفس کم می آوردم سنگین شده بودم همسایه ها خیلی حواسشان جمع بود نمی گذاشتند کار سنگین به عهده بگیرم هی می گفتند تو بگو ما خودمون انجام می دیم.
#حاج_قاسم 🌷🕊
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
#کانال_مهدویت.🌷🕊
🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃
به کانال مهدویت بپیوندید👇
💞http://eitaa.com/mahdavieat💞
🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃
🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری
#مادر_شهید_محمد_معماریان
#نویسنده_اکرم_اسلامی
فصل ششم...( قسمت ششم)🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
تا یک جایی می شد؛ ولی یک جاهایی حساب می کردم تا بخواهم بگویم خودم دست مس اندازم و تمام می شود. من هم که بچه اولم نبودم نمی دانستم کی استراحت کنم کی و چطور کار کنم که طفل معصومی که در راه نداشتم آسیب نبیند مدارا کردم دی ماه سال ۱۳۶۰ زهرا به دنیا آمد. حاج حبیب چند روز بیشتر توی خانه نمی ماند قبل از جنگ مدام برای کار این شهر و آن شهر می گشت با شروع جنگ هم مقصد مسافرت های همیشگی اش شد جبهه هر گوشه که کاری داشتند از ساخت نانوایی و تنور و سرویس بهداشت عمومی بگیر تا تدارکات و رساندن کمک های مردمی حاج حبیب و دوستانش خودشان را می رساندند از سرمای کوه و گرمای دشت و بیابان گریزی نداشتند اسم و رسم منطقه برایشان فرقی نمی کرد فقط می خواستند برای رزمنده ها قدمی بردارند.
بعد از به دنیا آمدن زهرا هم همین بود. کمی که خیالش راحت شد ساکش را برداشت و رفت من هم به بهانه زایمان خودم را تک و تا نینداخته یک بار به صرافت افتادم سرکه بیندازم این چیز عجیبی نبود ان زمان برای مصرف خانه خودمان اندازه دستم بود اما وقتی آستين هایم را بالا زدم و گفتم برای جبهه ترشی بگذاریم و سرکه اش را هم خودمان آماده کنیم بقیه یک طوری نگاهم کردند که منظورشان این بود هم کشمش را حرام می کنم هم زحمتمم را چند برابر هی همسایه ها گفتند اشرف سادات نکن کار ما نیست سرکه حاضری می خریم حرف یکی دو تا و ده تا شیشه نبود اصلا حرف شیشه نبود رفتم خمره های بزرگ سرکه اندازی ننه آقا را در آوردم از بازار کشمش خریدم برای ننه آقا فاتحه خواندم با وضو بسم الله گفتم ک یک مشت کشمش ریختم داخل خمره. خمره ها که پر از کشمش شدند اب ریختم ان قدر که یک وجب بالاتر از سطح کشمش ها را آب بگیرد آخرش هم در خمره ها را محکم کردم و رو به آسمان گفتم خدایا تا اینجاش از دست من بر می اومد. باقیش توکل به خودت.
#حاج_قاسم 🌷🕊
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
#کانال_مهدویت
به کانال مهدویت بپیوندید👇
💞http://eitaa.com/mahdavieat💞
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃
🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری
#مادر_شهید_محمد_معماریان
#نویسنده_اکرم_اسلامی
فصل ششم...( قسمت هفتم)🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
چهل روز که شد رفتم سر وقتش یک سرکه ای به عمل آمده بود که خودم باورم نمی شد یقین داشتم این سرکه مرغوب و ترش حاصل زحمت من نیست. هر کاری که نتیجه می داد علتش توکل و توسل بود از آن به بعد پاییز که می شد بساط ترشی اندازی ما هم به راه بود. گل کلم پیچ و بادمجان ک سبزی ترشی و سیر و هر چیزی را که لازم بود از میدان تره بار می خریدیم خرد می کردیم می شستیم و می گذاشتیم تا خوب خشک شوند بعدش هم با سرکه و ادویه مخلوط می کردیم و دبه های بزرگ آبی رنگ بار وانت می شد و می رفت جهاد ما هر ماشین را با سلام و صلوات بدرقه می کردیم دیدم این طور نمی شود هر بار برای خشک کردن مواد ترشی لنگ بمانیم رفتم سراغ رختخواب ها ریختمشان وسط اتاق و به فاطمه و مریم سپردم با احتیاط ملافه هایشان را در بیاورند ملافه رختخواب های دم دستی و کنار دستی را که برای مهمان بود حسابی داخل اب و صابون چنگ زدم و هم انداختم جلوی آفتاب بعد از ظهر هم ملافه ها را تا زدم و دادم دست یکی از خانم ها و گفتم بگذارد پیش پارچه های ابگیری تا به وقتش معطل نمانند موقعی که فهمید چه کار کرده ام دستش را گذاشت جلوی دهانش و گفت اه اه اشرف سادات چی کار کردی چرا به ما چیزی نگفتی گفتم چی می گفتم مگه تو خونه هاتون دیگه پارچه و دستمالی مونده هر کی هر چه داشته آورده ولی بازم کارمون راه نمی افتاد حالا جنگ تموم شد اگه مت زنده بودم دوباره ملافه شون می کنم غصه داره مگه
این چیزها برای من غصه نداشت. تمام زندگی ام زیر دست در و همسایه و فامیل و بچه ها بود یک بار فکر نکردم این فرش ها این قدر پا خوردند ک سبزی و دبه و سبد و لگن رویشان کشیده شد و کثیف شدند فقط حواسم به پاکی و طهارت بود هر کسی که توی این خانه رفت و آمد داشت نماز خوان بود ولی نه از خانه و زندگی نه از اسایش خودم و بچه هایم. و نه عمر و جوانی ام چیزی دریغ نداشتم می گفتم بریز و بپاش شد فدای سر یکی از آن بسیجی های کم و سن و سال و تازه داماد تمیز می کنیم سرپا می شویم.
غصه ام یک جای دیگر بود. هی می گفتم خدایا چرا من مرد نشدم؟ چرا من الان باید اینجا باشم؟ چرا نمی تونم اسلحه دستم بگیرم رو در روی دشمن بجنگم ؟ دبه های بزرگ ترشی را دیت تنها این طرف و آن طرف می کشاندم و توی دلم به زن بودنم غر می زدم.
#حاج_قاسم 🌷🕊
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
#کانال_مهدویت
به کانال مهدویت بپیوندید👇
💞http://eitaa.com/mahdavieat💞
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃
🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری
#مادر_شهید_محمد_معماریان
#نویسنده_اکرم_اسلامی
فصل ششم...( قسمت هشتم)🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
یک شب داشتم توی حیاط مواد خرد شده ترشی را مخلوط می کردم آن قدر زیاد بود که هر چه بالا و پاینشان می کردم تمام نمی شد خسته امدم داخل اتاق دو تا دستم چنگ مانده بود و نمی توانستم انگشت هایم را باز و بسته کنم گریه ام گرفت گفتم آخه اینم شد کار مردا اسلحه دست گرفتن و دارن می جنگن من باید اینجا گل کلم و سیب زمینی مخلوط کنم و سرکه بریزم حسرت می خوردم ولی چاره ای نبود چون آن روز منطقه رفتن من محال بود دلم می خواست برای رزمنده ها سنگ تمام بگذارم فکر می کردم خودمان مهمان عزیزی داشته باشیم چقدر برایش تدارک می بینیم و مایه می گذاریم یا اصلا چرا مهمان مگر سر سفره هر ساله ما کنار غذا ترشی نبوده خب همین را برای رزمنده ها بفرستیم به دلم بود که خوششان می آید و دلگرم می شوند که به فکرشان هستیم حتی اگر سهمیه شان یک پیاله خیلی کوچک با چند پر گل کلم کنار بشقاب غذایشان باشد دلم را خوش می کردم به اینکه زن هستم و حالا که این کار از دستم می آید پس کم نگذارم. یک جورهایی با کارهای زنانه خودم را همراه بسیجی ها می دانستم و دلم خوش بود. یک بار همین طور که داشتم صبحانه بچه را توی آشپزخانه حاضر می کردم مریم بهانه کرد که پنیر نمی خورد. گفتم چی می خواهی مادر گفت مربا. در ذهنم جرقه ای زد همان روز بین خانم ها اعلام کردم هر چند تا شیشه خالی توی خانه دارند بیاورند خبر خانه به خانه پیچید و ظرف چند روز هال پر از شیشه خالی شد کوچک بزرگ بلند باریک یا پهن فرقی نمی کرد. زنگ زدم به آقای محسنی و پرسیدم: مربا به دردتون می خوره دیگه؟ اینجا خاکه های قند اضافه میاد . شما هویج بفرستین با باقیش کار نداشته باشین. نمی توانستم مربا بگذارم جلوی بچه ام و بگویم بچه های مردم به من مربوط نیستند با کامیون چند باری برایمان قند اوردند هر کسی که می آمد کمک با خودش یک قند شکن می آورد سفره های بزرگ را پشت سر هم پهن می کردیم و تق تق صدای قیچی های قند شکن بین ایت الکرسی خواندن دسته جمعی خانم ها می پیچید هر کسی هر قدر که توان داشت کمک می داد و می رفت.
#حاج_قاسم 🌷🕊
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
#کانال_مهدویت
به کانال مهدویت بپیوندید👇
💞http://eitaa.com/mahdavieat💞
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃
🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری
#مادر_شهید_محمد_معماریان
#نویسنده_اکرم_اسلامی
فصل ششم...( قسمت نهم )🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
ما توی خانه مرد نداشتیم همه خانه بودند چادرهایشان را در می آوردند و می توانستند راحا و بی درد سر بچرخند و کار کنند حتی اگر خسته می شدند گوشه ای دراز می کشیدند و کمی استراحت می کردند بچه ها مشق هایشان را دو سه تایی کنار هم می نوشتند چند تایی که مدرسه نمی رفتند توی حیاط بازی می کردند و معمولا اذیتی نداشتند بعضی وقت ها کسی دلش می خواست بقیه را مهمان کند خوراکی ساده ای مثل آش یا عدس می پخت حتی اگر خانه خودشان نمی شد مواد خام یا نیم پز را با خودش می آورد و روی گاز ما بار می گذاشت اصلا خانه من و تو نداشت با هم مهربان بودند همه به هم نزدیک و با هم ندار بودیم کسی به کسی فخر نمی فروخت زیر سایه جنگ دست به دست هم داده و خانه یکی شده بودیم مردهایی جبهه بودند خودمان دور هم را گرفته بودیم و موقع بیماری یا دلتنگی یا احتیاج به هم دلداری می دادیم و کسی دست تنها نمی ماند نگذاشتیم بین سختی و سیاهی جنگ گم شود دختر عروسی کردیم بچه های کوچک را کنار هم بزرگ کردیم و هر چه می توانستیم دلمان را محکم کردیم تا مردمان غصه ما را نخورد و پشتش قرص باشد. با این حال جنگ بود اسیری و مجروحیت و شهادت داشت و دود غم که بلند می شود اول روی دل نازک زن می نشیند برای همین شب های چهارشنبه دعای توسلمان هم به راه بود دل نگرانی و بی خبری در خط به خط دعا حل می شد و جایش را به صبر و امید می داد اصلا انگار توان جسمی مان هم بعد از دعا بیشتر می شد دیگر هیچ کداممان زن های خسته ای نبودیم که دست و بالمان از زیادی کار زق زق می کرد اما هر گوشه را که می گرفتیم و خلوت می کردیم چند طرف دیگر شلوغ بود. وقت بی وقت رفت و آمد داشتیم. خلوتی خانه و خالی بودن روی فرش و پله و حیاط را خیلی وقت بودم فراموش کرده بودم انگار خانه ک زندگی من تا بوده همین شکلی بوده در جریان و رونده گاهی کار این قدر زیاد بود که شب می رفتم در خانه همسایه ها. مردهایشان را می کشاندم پای قند شکن ها. بالاخره مرد یک دست بیندازد به قیچی و تند تند قند حبه کند کجا و قوت دست زن کجا خدا خیرشان بدهد رویم را زمین نمی انداختند.
#حاج_قاسم 🌷🕊
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
#کانال_مهدویت
به کانال مهدویت بپیوندید👇
💞http://eitaa.com/mahdavieat💞
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃
🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری
#مادر_شهید_محمد_معماریان
#نویسنده_اکرم_اسلامی
فصل ششم...( قسمت یازدهم )🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
سیزده ساله بود اما بچه های آن موقع فهمشان از زندگی خیلی بود همان وقت بیشتر کارهای خانه را فاطمه سروسامان می داد پسر هم از خانواده محترم و با ایمانی بود توکل کردیم به خدا و جواب مثبت دادیم از اول حرف و نظر من این بود که بچه ها هر چه قدر زودتر و راحت تر بروند سر زندگی شان بهتر است همین طور هم شد حاج حبیب و من خودمان خواستیم مهریه دختر بزرگمان چهار ده تا سکه باشد یک مهمانی ساده و خودمانی گرفتیم و بچه ها به عقد هم در آمدند. کنار تمام کارهایی که انجام می دادیم کم کم چند تا کلاس پا گرفت انهایی که روخوانی قرآن بلد نبودند یک گروه شدند و یک ساعتی را پیش از یک خانم های جوان قرآن می خواندند و غلط هایشان را اصلاح می کردند از بسیج هم یک مربی خانم فرستاده بودند برای آموزش تیراندازی . چند تا از دخترهای جوان دورش جمع می شدند و آموزش نظامی می دیدند کلاس امدادگری هم بود که چند نفری ثبت نام کرده بودند من از یک طرف سرگرم کار پایگاه و کلاس هایش بود از یک طرف حواسم به بچه ها از یک طرف هم کم کم وسیله می گرفتم و می گذاشتم کنار چیزهایی که از قبل برای جهیزیه فاطمه تهیه کرده بودم.کار و بار حاج حبیب رونق داشت و وضع مالی ما از همان اول تقریبا خوب بود بهتر بگویم برکت مالش زیاد بود این قدر حلال و حرام برایش اهمیت داشت و حواس جمع بود تا یک روز هم از سال خمسی اش نگذرد و حساب و کتاب روشن باشد که من نور و شیرینی و برکتش را قشنگ حس می کردم حاجی جبهه بود ولی کیف پول من خالی نمی ماند دست بالم باز بود ان همه آدم در خانه ما رفت و آمد داشتند اب و برقی که برای انجام دادن کارها استفاده می کردیم بالاخره همه این ها خرج داشت حاج حبیب حتی یک بار قبول نکرد کسی بانی شود و کمکی کند مگر وقتی که کسی برای جبهه کمک می کرد آن بحثش فرق داشت اصلا مربوط به خانه ما نبود پیش در و همسایه حرمت داشتیم و به ما اعتماد می کردند از این دست می دادند و از دست دیگر خرج رزمنده ها می شد قلق کار دستمان آمده بود و فرز شده بودیم از جهاد برایمان دستگاه پرس فرستادند و پیغام دادند که بسته بندی هم باشد به عهده خودتان و یک بسته برای نمونه فرستادند.
#حاج_قاسم 🌷🕊
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
#کانال_مهدویت
به کانال مهدویت بپیوندید👇
💞http://eitaa.com/mahdavieat💞
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃
🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری
#مادر_شهید_محمد_معماریان
#نویسنده_اکرم_اسلامی
فصل ششم...( قسمت دوازدهم )🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
کار وبارحاج حبیب رونق داشت و وضع مالی ما از همان اول،تقریبا خوب بود. بهتر بگویم،برکت مالش زیاد بود.انقدر حلال و حرام برایش اهمیت داشت و حواس جمع بود تا یک روز هم از سال خمسی اش نگذرد و حساب و کتابش روشن باشد، که من نور و شیرینی و برکتش را قشنگ حس میکردم.حاجی جبهه بود، ولی کیف پول من خالی نمیمانند.دست و بالم باز بود.آن همه آدم در خانه ما رفت و آمد داشتند، آب و برق که برای انجام دادن کارها استفاده میکردیم، بالاخره همه اینها خرج داشت.
حاج حبیب حتی یک بار قبول نکرد کسی بانی شود و کمک کند؛
مگر وقتی که کسی برای جبهه کمک میکرد.آن بحثش فرق داشت؛ مربوط به خانهما نبود. پیش در و همسایه حرمت داشتیم و به ما اعتماد میکردند؛ از این دست میدادند و از دست دیگر خرج رزمندهها میشد.
قلق کار دستمان آمده بود فرز شده بودیم. از جهاد برای ما دستگاه پرس فرستادند و پیغام دادند که بستهبندی هم باشد به عهده خودتان، و یک بسته برای نمونه فرستادند.
باید داخل هر بسته پلاستیک، یک لباس زیر،یک حوله دستی کوچک، مسواک و خمیردندان ،یک بسته قند و یک بسته آجیل می گذاشتیم.بعد از ظهرش دو سه تا ماشین بار برایمان آوردند . گونی ها را که خالی کردیم روی سفرهای پهن شده، چند تا تپه کنار هم درست شد. تپه های بزرگتر از قد یک آدم نشسته؛از این طرف نمیتوانستیم طرف دیگر را کسی که روبرویم نشسته را ببینیم. نه من ،نه هیچ کدام از خانم ها، این همه پسته و بادام و فندق و گردو یکجا ندیده بودیم. توی دلم گفتم《 خدایا!کمک کن اینها را بتوانیم جمع و جور کنیم و شرمنده نشیم.》 برای هر بسته می شمردیم تاپسته و بادامشان کم و زیاد نشود. یک نفر هم نشسته بود سر دستگاه پرس.
با یک دستگاه ، کارمان کند شده بود، ولی چاره ای نبود. جایمان را عوض میکردیم تا خستگی مان، کار را کندتر نکند.
#حاج_قاسم 🌷🕊
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی 🌹🍃
#یازهرا... 🌹🌱
به کانال مهدویت بپیوندید👇
💞http://eitaa.com/mahdavieat💞
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃
🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری
#مادر_شهید_محمد_معماریان
#نویسنده_اکرم_اسلامی
فصل هفتم ...( قسمت چهارم )🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
انگار هنوز ته دلش مطمئن نبود مکثی کرد و زیر لب گفت این بار رو هم خدا به خیر کنه چند تا فرم برداشت و گرفت سمت محمد و گفت وقتی پرشون کردی عکس و کپی شناسنامه هم بیار. محمد با ذوق برگه ها را دو دستی گرفت و گفت چشم چشم موقع بیرون آمدن رویم را کردم به جوان و گفتم: برادر اگه یه کلاغ سیاه تو آسمون پر بزنه یه کلاغ سیاهه اگه این بچه درد دین خورد از خدامونه باعث سربلندی ماست. اگه نخورد حتی شده سیاهی لشکر باشه ما راضی هستیم دور امام نباید خلوت باشه. تا برسیم خانه روی پا بند نبود توی خانه فرم ها را به مریم نشان داد و گفت وقتی بسیج ثبت نام کنم میشم بسیجی حتما بهم از اون لباس ها هم میدن نه یک خودکار دستش گرفت و رفت زیر زمین صدا زدم محمد ناهار گفت بعدا می خورم گرسنه نیستم می دانستم از ذوق و شوق تا یکی دو روزی نه درست می تواند بخوابد نه چیزی بخورد نمی دانم شاید هنوز باور نمی کرد که او را قبول کرده اند گذاشتم به حال خودش باشد به محمد حسودی ام می شد به حاج حبیب حسودی ام می شد به پسر و شوهر خودم به تمام مردهایی که می توانستند بروند جبهه حسرت آشناترین حس آن روزهای من بود خبر منطقه رفتن هر مردی را که می شنیدم در صحن حرم که رزمنده ها را می دیدم از تلویزیون اتوبوس ها پر از جوان مشتاق و خنده را که می دیدم آه می کشیدم چشم هایم پر می شد و از ته دلم غصه می خوردم که نمی توانم همه چیز را رها کنم و بروم توی منطقه یک کاری دست بگیرم و تا دلم آرام شود که من هم برای خدا و برای دفاع از اسلام قدم برداشته تم. حاجی که از منطقه برگشت همه چیز را برایش تعریف کردم مخالفتی در چهره و حرفش نبود فکر می کردیم بچه دیده که پدرش با یکی دو تا از مردهای فامیل می روند و می آیند بساط کمک رسانی و کار هم در خانه گرم و ماشین جهاد مدام جلوی خانه است دلش می خواست بگوید من هم بزرگ شده ام جای بدی هم نمی رفت که از خدایمان هم بود پای این بچه بیشتر به مسجد و پایگاه بسیج باز شود.
محمد جلد پایگاه شده بود روز مشغول خیاطی می شد و برای نماز مغرب که می رفت مسجد دیرتر از قبل بر می گشت کم کم دوستان جدیدی پیدا کرد گاهی می آمدند جلوی در دنبالش. نگاه می کردم دیدم جثه محمد از همه شان کوچکتر است می دانستم این ها همان بچه هایی بودند که حتما محمد همیشه توی مسجد با حسرت نگاهشان می کرد و دلش می خواست بهشان نزدیک شود همراهشان باشد و حالا به آرزویش رسیده است کنار اسم هر کدام از بزرگ ترهایشان یک آقا می گذاشت و تند تند با شور و حرارت ازشان تعریف می کرد از تعریف های محمد فهمیدم تحویلش می گیرند و حواسشان بهش است برایشان آموزش نظامی گذاشته بودند خواسته بودند کار با اسلحه را یادشان بدهند که نوبت محمد می رسد و اسلحه دست می گیرد محمد برایم تعریف کرد که قد من و اسلحه خیلی با هم فرق نداشت ولی کم نیاوردم یک ژستی با اسلحه گرفتم که فرمانده کیف کرد ازم عکس انداختند این ها را که می گفت کمی ته دلم آشوب می شد پاره جگرم بود و تا آن موقع همیشه جلوی چشم خودم حتی اگر کار می کرد و با غریبه حشر و نشر داشت زیر نظر خودم بود محمد شاید تمام آرزو و حواسش به پایگاه و بسیج و رفت و آمد با رفایش بود ولی من و حاجی تمام حواسمان به محمد بود. اما حالا قدم گذاشته بود در راهی که اگر چه از خدا می خواستم برود ولی نمی توانستم منکر نگرانی و دلبستگی ام باشم هر بار که محمد از در خانه بیرون می رفت پشت سرش چند تا صلوات می فرستادم و می سپردمش به خدا و چشم به راه بودم تا برگردد چند باری با بزرگ ترها فرستاده بودندش گشت و پست شبانه یک شب دلم طاقت نیاورد آخر شب بود و می دانستم دیرتز از معمول می آید چادر انداختم سرم و رفت مسجد می دانستم کجاها ایست بازرسی می گذارند.
#حاج_قاسم 🌷🕊
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
#کانال_مهدویت
http://eitaa.com/mahdavieat
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃
🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری
#مادر_شهید_محمد_معماریان
#نویسنده_اکرم_اسلامی
فصل هفتم ...( قسمت پنجم )🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
آن روزها فعالیت منافین زیاد شده بود یک عده از جوان ها باید رو به روی ارتش بعثی می ایستادند یک عده هم داخل شهرها حواسشان را می دادند به منافقین نامرد تا کمتر زن و بچه و مردم بی گناه قربانی شوند وقتی رسیدم نزدیک ایست بازرسی همان جا ایستادم و چشم گرداندم تا ببینم محمد را پیدا می کنم یا نه با آن قد و قواره کوچک از دور و توی همان تاریکی شب هم بین بسیجی ها پیدا بود کمی ایستادم و نگاهش کردم دلم آرام شد و برگشتم خانه از آن به بعد دو سه بار دیگر هم رفتم تا اینکه یکی از بچه ها را دیدم ایستاده بود یک گوشه و خودم را کشیده بودم پشت تیر چراغ برق همین طور که سرک می کشیدم و حواسم به مجمد بود دیدم کسی از پشت صدایم می زند همدیگر را شناختیم زیاد آمده بود در خانه تازگی محمد یک پیراهن هم برایش دوخته بود گفت حاج خانم چیزی شده این موقع شب اومدین اینجا می خواین محمد رو صدا بزنم گفتم نه نه هیچی نشده فقط اومده بودم نتوانستم حرفم را ادامه بدهم بنده خدا خودش فهمید گفت نگران نباشین هوای بچه های کوچکترو بیشتر داریم حواسمون بهشونه برید خیالتون راحت کارمون تموم شد خودم با محمد تا در خونه میام لبخند آمد روی لب هایم و گفتم خدا خیرت بده برای پدر و مادرت نگهت داره چادرم را گرفتم توی مشتم و کشیدم بالا و قدم برداشتم سمت خانه کم کم من هم عادت کردم به کم دیدن محمد به کم توی خانه بودنش به جمکران رفتن های مداومش یک طوری شد که این بچه پسر یک سال انگار به اندازه چند سال بزرگ شد روحش رشد کرد و بال و پرش باز شد انگار آن سال ها داشتم همان روزهایی را می ذگراندم که همیشه آرزویش را داشتم حس می کردم زحماتم به بار نشسته فکر می کردم آن همه زیارت عاشورا خواندم و گفتم حسین جان ای کاش آنجا بودم و یاری تان می کرد وقتش رسیده خانه ما شده بود از شلوغ ترین و پر رفت و آمدترین خانه های محل سرم خیلی شلوغ بود و توان جسمی ام کمتر شده بود منتظر یک مهمان بودم همسایه ها مدام حواسشان جمع بود به مریم سفارش می کردند هوایم را داشته باشند خودشان هم گوش به زنگ بودند ولی من از اول نازک نارنجی بار نیامدم نه خودم و نه بچه هایم زایمان هایم سخت بود ولی خودم را به درد و بیماری و استراحت نمی دادم زودم می افتادم دنبال کار و زندگی روزهای بلند و گرم تیرماه قم حالا حالا شب نمی شد بچه را گرفتم توی بغلم دستم را گذاشتم روی دست ظریف و کوچکش ششمین بار بود که حس می کردم یک تکه از گوشه تنم را جدا کرده اند و قرار است جدا از من در این دنیا زندگی کند البته آخرین بار هم شد. تابستان سال 1364 بود سراسم گذاری بچه دعوا بود هر کسی یک چیز می گفت آخرش توافق کردیم بگذاریم سمانه حتی چند روزی هم سمانه صدایش زدیم حاجی که با شناسنامه آمد بچه ها جا خوردند هی می گفتند بابا اشتباه شده اشتباه نوشتن حاجی خیلی ساده نگاهشان کرد و گفت چرا مگه چی شده؟ هاج و واج نگاهشان می کردم و منتظر بودم ببینم آخرش چی می شود صفحه اول شناسنامه را گرفتند جلوی حاجی و گفتند اینجا نوشته زینب معماریان حاجی با شیطنت لبخند زد و گفت آهان اسم بچهرو پرسیدن من به زبونم اومد زینب خب بابا زینب که خیلی بهتره بچه ها حرص می خوردند من از غرغر کردنشان خنده ام گرفته بود برای اینکه آتششان تندتر نشود خنده را خوردم پشت حاجی را گرفتم و گفتم معلومه که زینب قشنگ تره رفتم یک گوشه و نوزاد را گذاشتم زیر سینه ام حرف مردم را انداختم پشت گوشم که می گفتند زینب بلاکش است.
#حاج_قاسم 🌷🕊
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
#کانال_مهدویت
http://eitaa.com/mahdavieat
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃
🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری
#مادر_شهید_محمد_معماریان
#نویسنده_اکرم_اسلامی
فصل هفتم ...( قسمت ششم )🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
می گفتم: اسم زینب از اول کنار اسم حسین بوده همین برای من یک دنیاست مطمئن بودم خودش هم که بزرگ می شد همین برایش کافی بود حالا کنار آن همه بدو بدو باید به یک نوزاد هم می رسیدم خوشم نمی آمد کم بیاورم کاری بماند و درست انجام نشود کمر همت را محکم تر کردم و این وسط ها فهمیده بودم محمد توی سرش نقشه هایی دارد بیشتر از قبل خاطره هایی را که از جبهه شنیده بود تعریف می کرد مشتاق تر شده بود انگار کارهای بزرگ تر از سن خودش می کرد حرف های بزرگ تر از قد خودش می زد از سنش جلو افتاده بود برای همین موقعی که حرف انداخت و گفت دلش می خواهد برود جبهه جا نخوردم منتظر بودم اولش کمی نگران شدم ولی سعی کردم به خودم مسلط باشم حاجی هم که مخالفت کرد به خودم مسلط باشم حاجی هم که مخالفت کرد و گفت اونجا جای بچه نیست و محمد را پکر روانه کرد مسجد فکر کردم بگردم دنبال راهی تا خدا و بنده اش را خوش بیاید حاج حبیب نبودش برای من عادی بود پیش از آن هم کم خانه می دیدمش اما جنگ که شروع شد برای من و بچه ها حکم مهمان پنج شش روزه را پیدا کرده بود یک پایش خانه که نه توی شهر بود برای جمع کردن کمک و هماهنگ کردن نیروی کار و ابزار این بچه ها یک پایش منطقه بود برای ساخت و ساز می دانستم معطل کنم حاجی می رود و این بچه که مثل یک کنجشگ است بال بال می زند گوشه قفس کز می کند و غصه اش می ماند برای من سفره شام را که جمع کردم دو تا استکان چای ریختم و نشستم کنار حاج حبیب نگاه و حواسش بی اختیار تلویزیون بود آن قدر وقتی که صدایش زدم و چای تعارفش کردم نشنید استکان را گذاشتم جلویش و ساکت چشم دوختم به صفحه سیاه و سفید تلویزیون اخبار آن موقع چه بود هر چیزی که مربوط به جنگ می شد کمی که گذشت دوباره حاجی را صدا زدم و اشاره کردم به جایی داشت سرد می شد حاج حبیب قند را گذاشت گوشه لبش همان طور که استکان را به طرف دهانش بالا می برد و چشمش هنوز روی تصویر تلویزیون ثابت بود سعی کرد بگوید دست شما درد نکنه خانم سادات گفتم حاجی محمد دلش شکست ها. بچه م دمغ شد حسابی. حتی نگاهش را بر نگرداند طرفم. گفت اشرف سادات اونجا خیلی با این چیزی که شما از تلویزیون می بیند و می شنوید فرق داره بچه رو ببرم جنگه غذای خوب و کافی نیست جای خواب نیست حموم و دستشویی کمه مریضی داره بی خوابی داره دوری و دلتنگی داره آدمی که دیروز رسوندیش تا یه جایی امروز دیگه نیست جنازه شو بر می گردونن عقب. تو گرما باید زیر آفتاب بدویی تو سرما باید جلوی باد و بوران بایستی محمد مگه چند سالشه اونجا چه کاری از دستش بر می یاد بمونه اینجا کمک حالشما منم خیاله راحته خدا هم راضی تره موندنش اینجا کم فایده نداره جوون بیکار و علافی نیست که بره اونجا کاری نداره جلوی دست و پای بقیه رو هم می گیره منم باید یه دلم به کارم باشه به چشمم دنبال محمد زیر آتیش که الان کجاست و چه می کنه
خودم را گذاشتم جای حاج حبیب و دیدم پر بیراه نمی گوید گذاشتم جای محمد و دیدم حاضرم به هر چیزی دست بیندازم تا به مراد دلم برسم محمد آن روزها از ده تا جمله ای می گفت نه تایش جبهه بود از رفت و آمد بچه های مسجد و پایگاه هر چیزی را به جنگ ربط می داد پس دلم را به دریا زدم و تیر آخر را زدم و گفتم حاجی خب محمد رو با خودت ببر متعجب نگاهم کرد ادامه دادم حاجی شما هر بار این همه آدم می بری واسه کارگری خب محمد یکیش بابا حداقلش اینه که یه لیوان آب دستشون میده بله جثه ش ریزه و نحیفه.
#حاج_قاسم 🌷🕊
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
#کانال_مهدویت
http://eitaa.com/mahdavieat
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃
🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری
#مادر_شهید_محمد_معماریان
#نویسنده_اکرم_اسلامی
فصل هفتم ...( قسمت هفتم )🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
توانش هم شاید هم کم باشه ولی دو تا لباس پاره می تونه واسه تون وصله بزنه ظرفای غذاتون رو بشوره بذار حالا که اصرار داره به رفتن همراه خود شما باشه تا دل جفتمون قرار داشته باشه این طوری بهتره تا اینکه بی خبر خود سری کنه و بره حاج حبیب خودش را از تک و تا نینداخت و همچنان گفت نه خیلی برایش حرف زدم گفتم شما یک بار این بچه را ببرید اگر از پسش برنیامد برای خودش هم درس عبرت می شود و دیگر بهانه رفتن نمی گیرد می نشیند پای خیاطی خودش یک گوشه از کار مرا هم می گیرد سخت بود ولی راضی شد فردایش به محمد گفت ساکت را ببند که شب راه می افتیم ولی یادت باشه که اونجا خیلی باید گوشت به حرف بزرگ ترا باشه قبول بچه ام بدون اما و اگر گفت قبول محمد آن موقع حالی داشت که دلم می خواست فقط بنشینم و تماشایش کنم ذوق عجیبی توی چشم هایش بود باورش نمی شد توانسته به آرزویش برسد مقصدشان سومار بود حاج حیب می گفت باید بروند و چند تا تنور نانوایی درست کنند برای تدارکات یک کامیون وسیله بنایی باز زدند و با چند تا از مردهای آشنا و فامیل حرکت کردند سرم دوباره به کارهای خودم گرم شد کلاس های آموزش نظامی و کمک های اولیه رونق گرفته بود حتی کلاس های قرآن آن قدر شلوغ می شد که دو گروه شده بود ان چند متر خانه برکت پیدا کرده بود و دیگر هیچ کجایش متعلق به ما نبود خودم را مشغول کار می کردم تا کمتر به محمد فکر کنم من به هیچ کدام از بچه ها وابسته نبودم ولی محمد رفیق و هم صحبتم بود اصلا عادت کرده بودم به رفت و آمد مشتری هایش که بیشتر رفقایش بودند بیشتر از آن به تعریف هایی که از اخلاق و کارش می کردند حظ می بردم کارمان که بیشتر شد از صافت فکرک ردن به جای خالی محمد افتادم نمی گویم چشم روی هم گذاشتم و گذشت ولی بالاخره هر سفری عمری دارد محمد که یا الله گفت و از در خانه آمد داخل دلم روشن شد دخترها دویدند طرفش من هم صورت کوچکش سیاه شده بود خستگی از چشم هایش می ریخت. لاغز هم شده بود اما به رویش نیاوردم حاج حبیب هم کمی بعد رسید سر راه رفته بود پی انجام کاری و محمد را قبلش رسانده بود خانه محمد توی خودش بود با چشم و ابرو از حاجی پرسیدم اتفاقی افتاده حاجی به بهانه ای من را کنار کشید و گفت چیزی نشده حالا بعدا باتون میگم شام آن شب را کمی مفصل درست کردم مشغول پر کردن پیاله های ماست بودم که حاج حبیب از در آشپزخانه وارد شد دیدم فرصت مناسب است پی جوی حال محمد شدم.
خیلی جلو نبودیم ولی همون جا هم امن نبود منطقه رو بمباران کردن تو چند لحظه زمین و زمان انگار به هم پیچید گرد و خاک که نشست تازه چشم باز کردم و دیدم اطرافم چه خبره زدم تو سرم و دویدم دنبال محمد که دیدم یه گوشه داره به خودش می لرزه از ترس داشت قالب تهی می کرد قلبش عین کفتر می زد گرفتمش توی بغلم بلکه آروم بشه ولی نشد جوونای زخمی و خونی مردمو رها کردم به امید بقیه و به زور یک کم آب پیدا کردم تا بریزم دهن محمد رو سر و صورتش بی فایده بود هم جا هم دست و پای زخمی بچه ها رو که می دید دوباره بی تابی می کرد کلی به زبونش گرفتیم تا سرمش تموم شد و آرم گرفت. بابا من گفتم این بچه جبهه کاری نداره جایی نداره حالا به حرف من رسیدین.
#حاج_قاسم 🌷🕊
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
#کانال_مهدویت
http://eitaa.com/mahdavieat
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃
🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری
#مادر_شهید_محمد_معماریان
#نویسنده_اکرم_اسلامی
فصل هفتم ...( قسمت هشتم )🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
حاج حبیب این ها را گفت و با بسم اللهی لیوان آب را سر کشید و پیش خودم دو دو تا کردم و گفتم خب ترسیده قبل از این هر چه می دانسته فقط از شنیده هایش بوده حالا رفته و از نزدیک دیده مگر بزرگ ترهایش کم از ترس جانشان حتی حاضر نبودند به شوخی بگویند می خواهند بروند جبهه پیش بعضی بزرگ ترهایش به شوخی هم نمی شد حرف از اعزام به منطقه زد حالا این بچه با سن کم جگر داشته که خواسته برود رفته و آن محشرک بری را دیده و از این به بعد اگر بخواهد این راه را ادامه بدهد با چشم باز انتخاب می کند می داند قرار است کجا باشد و چه کند نخواست هم می نشیند پشت چرخ خیاطی و کارش را تمام می کند ولی یک چیزی ته دلم می گفت محمد بی خیال جنگ نمی شود و محمد آقای خیاط نمی ماند حتی فکرش هم غصه دارم می کرد که دیگر از محمد حرفی از امام و اشتیاق به جبهه و تکلیف نشنوم توکل کردم به خدا و به حاج حبیب گفتم هر چه که خدا بخواهد همان می شود شما خوب کاری کردیدک ه همراه خودتون بردینش این اتفاق هم برای هر کسی ممکن بود بیفته دیگر پیگیر ماجرا از خود محمد نشدم یکی دو روزی که از برگشتنش گذشت گفت شب می ماند پایگاه پیش بچه ها و دیرتر می آید به رویش لبخند زدم و گفتم خدا به همراهت چیزی توی دلم شعله کشید محمد عوض نشده بود آن خاطره و تمام چیزهای دردناکی که دیده بود توی دلش ته نشین شده بودند ولی نخواسته بود از واقعیت برگرداند جنگ سختی داشت و ترس و تلخی آن روزها که پشت هم مارش عملیات می زدند و صدایش از رادیو تلویزیون می پیچید توی خانه ها چقدر شهید می آوردند مرد خانه ای رو پا می رفت و با عصای زیر بغل می گشت محمدی که حتی از دیدن خون ترسیده بود ولی باز هم پای جنگ مانده بود ما نفهمیدم امام با دل این بچه ها چه کرد تا چند وقت دیگر حرفی از منطقه نزد وقتش را یا توی زیر زمین می گذراند و لباس می دوخت یا پایگاه پیش بچه ها کم حرف شده بود و بیشتر از قبل می رفت جمکران گاهی شاید چند روز پشت سرهم.
#حاج_قاسم 🌷🕊
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
#کانال_مهدویت
http://eitaa.com/mahdavieat
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃
🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری
#مادر_شهید_محمد_معماریان
#نویسنده_اکرم_اسلامی
فصل هفتم ...( قسمت نهم )🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
آن روز چند تا ماشین سبزی آورده بودند خانم ها جا خوردند خیلی بیشتر از مقدار معمول و همیشگی بود گفتند اشرف سادات می خوای چی کار کنی حالا گفتم هیچی رفتم سراغ تلفن و با چند پایگاه و مسجد هماهنگ کردم و سبزی ها را پخش کردم و گفتم تا شب بفرستند خانه مادخودمان هم نشستیم دور هم و شروع کردیم بعضی ها وقت ها یادم نمی امد ملافه هایی را که می انداختم روی فرش تا رویش کاری انجام دهیم کی جمع کرده ام این ملافه ها همیشه پهن بودند بس که ما همیشه مشغول بودیم ان روز تا شب خیلی کار کردیم دلم می خواست بنشینیم پاهایم را دراز کنم و یک لیوان چای بخورم و کمی خشتکس در کنم ولی نمی شد کار سبزی ها که سبک شد رفتم توی آشپزخانه عذای ساده ای گذاشتم تشت را هم توی حمام پر از لباس کرده بودم و پودر ریخته بودم تا بروم سروقتش تند تند دور خودم می چرخیدم و دست می انداختم به کارهایم که صدای محمد از پشت سرم آمد گفت مامان کمک می خواهی می خواستم دو تا کاری می کردیم و حرف می زدیم محمد از آن شور و شیطنت قبل افتاده بود با طمانیه و کمی مکث انگار هی حرفش را بخورد گفت توی سینه اش یک راز دارد دست از کار کشیدم و خیره نگاهش کردم خیر باشه مادر نگاهش را دزدید و گفت قبلش یک قول می خوام آدمی که می خواهد رازی را فاش کند چه می خواست جز اینکه بعد از به زبان اوردنش توی سینه من امامت بماند و دو تایی یک راز مشترک مادر و پسری داشته باشیم گفتم نشنیده قول قبول پرسیده تا من زنده ام توی دلم گفتم مادر مگر تو چند سال داری که از این حرف ها می زنی ؟ نگذاشتم عاطفه مادری ام خودش را بکشد پشت چشم هایم گفتم خیالت راحت به زبان اند که امروز جمکران بودم گفتم بله خبر دارم این روزها زیاد میری قبول باشه گفت یک کاری کردم از آقا خواستم تا زنده ام کسی خبردار نشود رفتم وضو گرفتم نماز خواندم بعدش هم یک گوشه نشستم و شناسنامه ام ... را حرفش را خورد و شناسنامه را گرفت طرفم تاحرفش را خورد و شناسنامه را گرفت طرفم تا بخواهم بازش کنم خودش ادامه داد دست کاریش کردم یه کم فقط خوب این طوری که منو نمی برن مجبور بودم خنده ام گرفت از جسارتش خوشم آمد فکر کردم اگر حاج بفهمد چطور می شود گلویم از بغض می سوخت سوزن سوزن می شد کف پایم گزگز می کرد محمد تجسم اروزهای من بود پاره تنم هم سن و سالی نداشت دلش کوچک بود افقش رسیده بود به جایی که عقل من قد نمی داد همه این ها مثل یک فیلم خیلی سریع از جلوی چشمم رد شد به خودم امد دیدم بچه یک لنگه پا ایستاده و منتظر عکس العمل من است فقط گفتم داری کارای مردونه می کنی باید از اینجا به بعد خیلی شجاع باشی بغض و خنده و تردید و ترس و حتی قول قلب دادن به محمد همه را مهار کردم دلم آشوب شد کارهایم را رها کردم و وضو گرفتم نشستم سر سجاده.
#حاج_قاسم 🌷🕊
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
#کانال_مهدویت
http://eitaa.com/mahdavieat