#یوسفِ_گمگشته۱
🌸🍃
توی کوچه که میدیدمش ضربان قلبم بالا میرفت و با حالت خاصی نگاهش میکردم جوریکه همه دوستام میدونستن راضیه دختر اکبرخان معروف محله عاشق پسر هیئتی و مذهبی محله که به تازگی اومده بودند محلمون شده،برای همین دوستم راحله میگفت آخه دختر کجای تو به این پسره جواد میخوره....
تو دامن کوتاه میپوشی،تو حجاب درستی نداری،مادرجواد رو دیدی،چادروحجابش رو دیدی دختر؟؟؟...
به راحله گفتم ولی چرا وقتی اون پسره منو میبینه نگاهشو پایین میندازه و با شتاب از کنارم رد میشه ولی جلو بقیه دخترها اینجوری نیست..؟
گفت آخه تو حجابت درست و حسابی نیست ولی بقیه دخترهای محله روببین با حجاب هستن نیازی نداره با عجله از کنارشون رد شه..ولی من میدونستم حسم بهم دروغ نمیگه و جواد هم مثل من حسی بهم داره...
جواد و حامد پسرهای حلیمه خانم و حاج علی بودند...از اون خانواده های مذهبی و بااعتقاد...
حلیمه خانم همیشه باحجاب و مرتب بود و برای بچه های جبهه موادغذایی و ملزوماتی که لازم داشتند رو توی مسجد بسته بندی میکرد و براشون ارسال میکرد...برخلاف زنهای چادری که وقتی یک دختر بدون چادر میدیدند عصبانی میشدند و با نفرت نگاهم میکردند حلیمه خانم با مهربونی نگاهم میکرد و ازم میخواست تو کار بسته بندی کمکشون کنم...
راحله بهم میخندید و میگفت آخه دختر چرا حلیمه خانم باید بیاد خواستگاری من و تو؟؟
یا با مسخره میگفت دوست داری تو زن جواد شو منم زن حامد میشم؟؟میشیم عروسهای حلیمه خانم؟؟...ولی هیچکدوم خبر نداشتیم که دست سرنوشت چی برامون قراره بنویسه.
یادمه سال63بود و همه اونروز رفته بودیم مسجد برای بسته بندی موادغذایی برای رزمنده ها...جواد مسئول رسوندن مواد غذایی به ماشین اصلی بود و اونروز هم اومده بود که بسته بندیها رو برداره و ببره... وقتی جواد رفت یکی از خانمهای محله به حلیمه خانم گفت:حلیمه جان چرا برای پسرها آستین بالا نمیزنی ماشاالله هردوشون یه پارچه آقا هستن...خواستگاری هردختری بری نه نمیگن..
دل تو دلم نبود،حلیمه خانم گفت:اگه خدا بخواد دختر براشون در نظر گرفتیم همین روزهاست بریم خواستگاری به فضل خدا...
یکی دیگه از خانمها گفت حلیمه جان حتما دختر افتاب مهتاب ندیده براش در نظر داری؟؟
حلیمه خانم به لبخندی بسنده کرد...
وای اگر بدونید حال اون لحظه ی من چه حالی بود, احساس خفگی داشتم،همیشه جواد رو مال خودم میدونستم به گزینه ای دیگه فکر نکرده بودم...فورا از سرجام بلند شدم وراحله رو با بغض صدا زدم و گفتم بریم خونه...
حلیمه خانم با همون لبخند همیشگیش گفت کجا راضیه جان؟هنوز مونده ها...گفتم من فردا امتحان دارم باید زود بریم با اجازه تون...
راحله گفت:دختر تو چته نکنه واقعا فکر کرده بودی جواد از دختری مثل تو خوشش میاد...
خوب عزیز من چقدر من بهت گفتم دلخوشی الکی به خودت نده به گوشت نرفت که...
گفتم راحله لطفا اینقدر حرف نزن سرمو بردی برو خونتون...منم رفتم تو خونه و به مامانم گفتم سردرد دارم منو صدا نزنه...مامانم مشکوک شده بود و هی ازمسوال میپرسید ولی من خودمو به خواب زدم و تا صبح گریه کردم...صبح با چشمانی پف کرده راهی مدرسه شدم،توی راه جواد رودیدم که میرفت سمت مسجد...جوریکه بلند بشنوه گفتم خلایق هرچی لایق...طبق معمول مکثی کرد،سرشو پایین انداخت و رفت...راحله دستمو کشید و گفت پاک آبرومونو بردی،حالا پسره چه فکرهایی که با خودش نمیکنه...
ادامه دارد..
http://eitaa.com/mahdavieat
#یوسفِ_گمگشته۲
🌸🍃گفتم هرفکری میخواد بکنه برام مهم نیست پسره ی بی لیاقت فکر کرده کیه که خودشو برای ما میگیره...همون بهتر بره خواستگاری دختری مثل دختر مش قربون..این حرفها رو میزدم ولی دلم آشوب بود..عصر که از مدرسه برگشتم متوجه نگرانی و اضطراب مادرم شدم..
هنوز آقام نیومده بود،اقام تو بازار حجره ظروف مسی داشت و یکی از بزرگان بازار محسوب میشد...گفتم مامان چیه چرااینقدر پریشونی؟
گفت مادر من باید یه چیزی بهت بگم ولی قول بده عصبانی نشی،به هرحال هردختری توی زندگیش ممکنه هرنوع خواستگاری داشته باشه،گفتم:مامان میگی چی شده یا نه؟
گفت:خانواده حاج علی رو میشناسی؟همونی که پسرهاش خیلی مذهبی هستند آ؟؟؟
گفتم آره،چی شده؟
گفت:صبح مادرشون اومده بود و درباره پسرش جواد حرف میزد،منگفتم:آخه حاج خانم کجای دختر من به پسر شما میخوره ولی اون اصرار داشت حتما باهات در میون بذارم
مادر عصبانی نشو،عصر به آقات میگم بره با آقاش صحبت کنه و تمومش کنه...
اون لحظه احساس کردم دارم پرواز میکنم
گفتم مامان این چه حرفیه میزنی؟شما چرا بجای من تصمیم میگیرین؟با تعجب گفت:یعنی چی؟میدونی چقدر بین خانواده ی ما با اونها تفاوته؟بعدشم تو قراره درستو بخونی بری فرنگ پیش خاله ت،قرار نیست شوهر کنی اونم با مردی مثل جواد...
گفتم اتفاقا من خیلیم راضی هستم خودم برای زندگیم تصمیم میگیرم،رفتم داخل اتاقم که لباسمو عوض کنم..شب که اقام اومد مادرم باهاش در میون گذاشت،اقام گفت خانواده خوبی هستن،نظر منمنظر راضیه است
مادرم که زیاد به مذاقش خوش نیومده بود گفت نمیدونستم پدردختری اینقدر عجله ی اومدن خواستگار داشتین وگرنه میدادمت پسر غلومعلی پاسبون که سال پیش اومدن خواستگاریت...ریز ریزمیخندیدم...
پنجشبه قرار خواستگاریم گذاشته شد و من از خوشحالی داشتم بال. درمیاوردم
ذوق اولین نگاه جواد رو به خودم داشتم،وقتی به این فکر میکردم که پسر هییتی و مذهبی محلمون عاشق من بوده قند توی دلم آب میشد.. سرخوش و شاد بودم و این خبر رو فورا به راحله رسوندم،راحله باورش نمیشد ،کلی برام آرزوی خوشبختی کرد و همپای من خوشحال بود..شب خواستگاری جواد و پدرومادر و عموش اومده بودند خونمون...از لای در جواد رو میدیدم و بیشتر عاشقش میشدم،جواد پسری بسیار محجوب و سربه زیر بود...حاج علی پدر جواد از پدرم اجازه گرفت که ما چند کلامی توی حیاط باهم صحبت کنیم...از استرس دست و پاهام میلرزید مامانم اومد کمکم...و سعی کرد بهم قوت قلب بده...من زودتر از جواد رفتم داخل حیاط و اون پشت سرم میومد...سرمو پایین انداخته بودم پ با گوشه ی شالم بازی میکردم..
جوادصداشو صاف کرد و گفت: خلایق هرچی لایق،من امشب اومدم که بشم لایق دختری که خیلی وقته دلمو برده....واااای اصلا فکر نمیکردم جواد بخواد اینجوری حرف خودمو به روم بیاره،دوست داشتم اون لحظه غرق حوض حیاط بشم...
جواد که حالمو فهمید به لبخندی بسنده کرد و گفت:همونطور که میدونید من پسری با اعتقادات خاص خودم هستم،توی زندگی هیچوقت دوست نداشتم اعتقاداتم روبه کسی تحمیل کنم،من اگر اومدم خواستگاری شما هرجوری که هستین شما رو پذیرفتم،انشاالله در آینده با هم به کمال میرسیم...من فقط یک صحبتی دارم که لازم میبینم امشب گفته بشه..
من آرزوی جبهه رفتن دارم و از شما انتظار دارم انشاالله در آینده مانع این امر نشین...
سرمو بالا آوردم و گفتم یعنی چی؟مگه شما از جونتون سیر شدین؟؟نمیبینید هرروز یک مادر یا یه همسر تو محله داره داغدار میشه؟؟؟
نگاهی بهم انداخت و گفت اگر امثال من نریم جبهه کی میخواد از وطن و ناموسمون دفاع کنه؟؟؟
ادامه دارد
http://eitaa.com/mahdavieat
#یوسفِ_گمگشته ۳
🌸🍃
اونشب بخاطر حرفی که زده بودم خجالت کشیدم و به جواد حق دادم از طرفی فکر کردن به روزی که جواد بخواد از پیشم بره دیوونم میکرد..ولی سعی کردم بهش فکر نکنم...خلاصه اینکه اونشب گذشت من جواد رو تنها یکبار اونهم شب خواستگاری دیده بودم...و یکبار هم برای خرید وسایل عقدی ...قرار عقد و عروسی گذاشته شد...قرار شد مراسم رو بعد از امتحانات من برگزار کنیم...دقیقا یادمه روز عقدمون بود که حلیمه خانم راحله رو برای حامد برادر جواد خواستگاری کرد...وقتی فهمیدم با راحله اینقدر خندیدیدم که صدای خنده هامون تا بیرون از اتاق هم رفته بود..
کی فکرشو میکرد دست تقدیر ما رو جاری همکنه اونهم برای پسرهای حلیمه خانم...
عقد راحله و حامد هم یکماه بعد از عقد ما برگزار شد...
خطبه ی عقد که خونده شد جواد برای اولین بار دستمو گرفت وگفت قول میدم تا جایی که خدا یاریم کنه خوشبختت کنم راضیه...
وای اون لحظه از خجالت قرمز شده بودم،بهترین لحظه ی عمرم بود کاش زمان اون لحظه متوقف میشد و دستم برای همیشه توی دستهای جواد میموند...
زندگی مشترک ما تو خونه حلیمه خانم شروع شد و من هرروز بیشتر عاشق مردونگی و متانت جواد میشدم،توی خونه داری جوری بهم کمک میکرد که گاهی با خنده بهش میگفتم شما باید دختر میشدی...کم کم با رفتارش کاری کرد که دختر قرتی محله شد باحجابترین دختر محله،جواد هیچوقت منو زور نکرد فقط راه و رسم درست رو نشونم داد...و من با میل و اشتیاق قلبیم چادر روپذیرفتم...سه ماه از ازدواجمون گذشته بود که متوجه شدم باردارم...جواد وقتی خبر بارداریمو شنید سجده شکر به جاآورد و انشگتر عقیقی همون روز از بازار برام خرید و خودش انگشتم انداخت،بعد از اون حتی یکبارم بیرون نیاوردم...
http://eitaa.com/mahdavieat