eitaa logo
❥♥مهدویت❥♥
376 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
4.4هزار ویدیو
166 فایل
#ڪلیپ_استورے_مذهبے #پست_ثامن #رمان_از_شهــــــدا #مطالب_پزشڪی #مسابقه😊 ڪپی آزاد به شرط صلوات برای سلامتی آقام امام زمان❤ @mahdavieat 🍃اللهـــــ💞ـــــم عجل لولیڪ الفرج🍃 ارتباط بامدیرکانال @Rostami987
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🍃 🌷🕊 فصل چهارم...( قسمت سوم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 درد و رنج و غصه بیماری از تنم کنده شده بود آمدیم ایستگاه راه آهن و دوباره سوار قطار شدیم یک کوپه کوچک شش نفره که پرده هایش چرک مرده بود و کثیف ولی دیگر از هوای خفه و دلگیر کوپه کلافه نبودم فاطمه و محمد از آب و گل در آمده بودند سرشان را توی خانه گرم می کردم طفلی هل خیلی هم شلوغ کاری نداشتند دوباره باردار شدم مریم چهار سال کوچک تر از محمد بود به دنیا که آمد کارهایم بیشتر شد. یک سال و نیمش بود دیدم این بچه انگار یک چیزیش است ان موقع بچه هایمان را قنداق می کردیم هر وقت مریم را می گذاشتم روی پارچه نخی سفید رنگ و پاهایش را صاف می کردم طفل معصوم جیغ می کشید و گریه می کرد آن قدر بی قرار و بی تاب می باشد که از خیر قنداق می گذاشتم ولی گریه و بی قراری اش با گذشت زمان نه تنها تمام نشد بلکه بیشتر شد بردمش دکتر.سر مریم که باردار بودم اتفاقی با صورت زمین خوردم به شکمم هم ضربه خورده بود همین کار دستمان داد دکتر گفته کمر بچه شکسته و بد جوش خورده است باید برود اتاق عمل استخوان را بشکنند و دوباره جا بیندازد ان هم نه یک بار چهار بار. انگار این بار نوبت این طفلک بود. یک حساب سر انگشتی کردیم دیدیم یک سال و نیم باید هر سه ماه یک بار ببریمش بیمارستان برود اتاق عمل بیهوش شود و بعد از گردن به پاینش را گچ بگیرند و تحت مراقبت باشد تا نوبت عمل بعدی همه مخالف بودند می گفتند از پسش بر نمی ایی اوستا حبیب هم که دوباره برای کار می رفت شهرستان دست تنها بودن آن هم با سه تا بچه کم چیزی نبود ولی آینده این طفل معصوم برایم از همه چیز مهم تر بود گفتم اگر با این کار و این همه زحمت بچه سالم می شود چرا دریا کنم توکل کردم به خدا و نوبت عمل را گرفتیم همراه مریم می رفتم اتاق عمل این بچه دستم در گردن خودم بود تا داروی بیهوشی اثر کند بعد بیرونم می کردند تا عمل شود بدتر از همه اینکه وقتی می آوردیمش خانه فقط دست و صورتش از گچ بیرون بود طفلک زجر می کشید و صدای گریه اش تا خانه همسایه می رفت. اخری ها صدای همسایه ها در آمده بود ان قدر تحت فشار بودم که خود اب شدم نمی دانم چه سری دارد درد شب می زند به تن و بدن آدمی زاد. مریم خم شب ها بیشتر بی قراری می کرد مدام باید بغلش می کردم فاطمه و محمد را می خواباندم و مریم را می گرفتم بغلم و می رفتم توی کوچه قدم می زدم بچه حواسش پرت می شد و کمتر گریه می کرد با ان جثه معمولی زنانه ان قدر بچه را تکیه داده بودم به پهلویم که پهلویم کبود شده بود وزن زیاد گچی که بدن مریم را توی خودش حبس کرده بود گاهی نفسم را می برید ولی ذره بی به رحمت خدا و گشایش خدا شک نداشتم می گفتم من روزهای سخت زیاد گذرانده ام این روزها هم می گذرد اما اگر خدا کمک نمی کرد مگر من از پسش بر می امدم؟ 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 به کانال مهدویت بپیوندید👇 💞http://eitaa.com/mahdavieat💞
🌹🍃 🌷🕊 فصل چهارم...( قسمت پنجم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 یک سال و نیم طول کشید. بعد از آخرین عمل وقتی گچ دور بدن مریم را باز کردند بچه ام سه ساله بود دکتر دستور داد روزی دو ساعت یک ساعت صبح، یک ساعت شب بگذارمش توی آب گرم. فصل زمستان بود و سوز سرما فرش را جمع می کردم و یک تشت می گذاشتم توی اتاق. روی بخاری کم کم آب گرم می کردم و می ریختم توی تشت خودم هم می نشستم کنار مریم. یکی دو تا تکه اسباب بازی پلاستیکی هم می گذاستم دم دستش تا سر گرم باشد گاهی کلافه می شد به هر شکلی بلد بودم حواسش را پرت می کردم تا طاقت بیاورد و بنشیند توی آب گرم. بالاخره کمرش جوش خورد و خوب شد. تازه داشتم خودم را پیدا می کردم که دیدم مردم حرف هایی می زنند حرف از کار و بار رژیم و حکومت بود هر گوشه و کنار یک عده پچ پچ می کردند ولی با ترس و لرز. اوستا حبیب وقتی خیالش از بابت دوا و درمان مریم راحت شد گفت اشرف سادات تهرون دیگه جای زندگی نیست. خیلی سخته بخوای اینجا بچه تربیت کنی بهتره بریم قم. بچه ها هم دارن بزرگ میشن. ایشالله که کار منم اونجا بهتر باشه حداقل اونجا می تونیم کنار هم باشیم کار بنایی معلوم نمی کرد یک وقتی می دیدی در شهرستان ها ساخت و ساز بیشتر بود یک وقت کم تر. من هم از خدا خواسته هر چه وسیله داشتیم جمع کردم و آمدیم قم و حوالی خیابان صفائیه خانه گرفتیم ماه روزه بود دیدم اوستا حبیب ساک به دست دنبال لباس می گردد و وسیله جمع می کند گفتم خیر باشه کار جدید گرفتی؟ همیشه که این هم وسیله نمی بردی مکث کرد و گفت: خیره می خوام برم مکه گفتم اه به سلامتی چرا این قدر یهویی؟ جواب داد: یه کاروانی راهی هستن. گفتن یه نفر جا دارن از من پرسیدن میرم منم گفتم چرا که نه. وقتی خدا صدا زده من کی باشم لبیک نگم؟ توی دلم قیامت شد با رفتنش مشکلی نداشتم راست می گفت وقتی دم رفتن خواسته بودندش حتما قسمتش بوده فقط ترسم ابن بود اگر تنها برود و برگرد معلوم نیست دوباره کی خیال رفتن به سرش بزند چه برسد به اینکه بخواهد مرا هم همراهش ببرد دلم گرفت ولی به روی حبیب نیاوردم کمک کردم و وسایلش را جمع و جور کردم خیلی وقت نداشت باید لباس احرام هم می خرید کلی بین بازار و خانه دویدم و از این و آن پرس و جو کردم که چه چیزهایی انجا لازمش می شود تا بالاخره زیپ ساکش را با خیال تخت بستم و گذاشتم کنار. دو روز بعد باید ساکش را می برد و تحویل کاروان می داد تا بچینند توی ماشین. شب بر گشت خانه. دیدم هی دل دل می کند تا حرفی بزند. می خواست یک چیزی بگوید و مردد بود اخر سر بی مقدمه رو کرد به من و گفت خانم سادات دوستی داری شما هم بیای توی دلم گفتم لابد تعارف می کند یا می خواهد دم رفتن یک جورهایی با وعده وعید دلم را به دست بیاورد. گفتم اوستا شما همه وسیله هاتم بردی حالا چی شده هوای امدن من به سرت زده؟ گفت حالا بگو ببینم الان بگم بیا بریم میای حاضری؟ گفتم از خدامه سجده شکر می کنم پای بچه ها را وسط کشید نگران بود سه تا بچه را کجا بگذارم گفتم شما نگران اونا نباش. 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 به کانال مهدویت بپیوندید👇 💞http://eitaa.com/mahdavieat💞
🌹🍃 🌷🕊 فصل چهارم...( قسمت ششم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 فقط یک روز وقت داشتم اول رفتم خانه خواهر بزرگ ترم فاطمه و جریان را گفتم. خدا خیرش بدهد نگذاشت حرفم تمام شود گفت نکنه نری ها. من بچه ها رو نگه می دارم حالا می توانستم با خیال راحت ساک ببندم ولی چه ساک بستنی حج رفتن لباس احرام می خواهد هیچ وقت کاری نداشتم اوستا حبیب پرسید می خوای چی کار کنی؟ گفتم غمت نباشه مگه اونجا بیابونه؟ شهره دیگه هم پارچه توش پیدا میشه هم نخ و سوزن و چرخ خیاطی توکل به خدا اونجا می دوزم قرار شد فاطمه و محمد بمانند پیش خواهرم و مریم را با خودمان بردیم فقط به اندازه رفع نیازهای ضروری برای خودم و مریم وسیله برداشتم غصه این چیزها را نمی خوردم فقط مدام از خودم می پرسیدم خدا من نالایق رو لایق دونسته دعوت کرده ؟ دو تا اتوبوس ادم بودیم تقریبا هشتاد نفر به خواهرم سپردم برای بدرقه نیاید دلم نمی خواست بچه ها بی تابی کنند. خیلی خانواده هایشان دور و برشان بودند تا خداحافظی کنند و التماس دعا بگویند طول کشید داشت دیر می شد مردها دست جنباندند و جمعیت را متفرق کردند از قم با سلام و صلوات سوار ماشین شدیم و راه افتادیم سمت تهران اول زیارتمان شد حضرت عبدالعظیم. انجا را خوب بلد بودم شدم راهنمای آنهایی که بار اولشان بود می آمدند شهر ری هی می گفتند اشرف سادات کجا بریم وضو بگیریم زیارت کردیم و سر ساعتی که سپرده بودند آمدیم پای ماشین الان را نگاه نکنید می نشینند توی هواپیما و ساکتان را هم تحویل می دهید چند ساعت بعد می رسید به مدینه و با اتوبوس کولر دار حرکت می کنید سمت هتل همه چیز هم آماده و مهیاست. ما ان زمان از همین قم تا خود مدینه و بعد مکه را با اتوبوس رفتیم و برگشتیم شب ها هوا سرد می شد کلی لباس گرم می پوشیدیم و پتو می پیچیدیم دور پاهایمان تا بتوانیم بنشینیم توی ماشین با این حال سر صبر و با حوصله زیارتگاه ها را گشتیم. مقصد بعدی مان سوریه بود یک خانه بزرگ گرفتند که دور تا دورش اتاق بود هر چند نفر یک اتاق داشتند من و حاجی و مریم با یک زن و شوهر دیگر و یک خانمی که تنها بود هم اتاق شدیم چادر زدیم وسط اتاق و زنانه و مردانه اش کردیم. همان کاری که توی اتوبوس می کردیم این طوری ما هم راحت تر بودیم هم مردها خورد و خوراک به پای خودمان بود. هر کس هر چیزی می خواست می خرید و درست می کرد همان غذاهای معمولی که توی خانه می خوردیم معمولا همه کارهایمان را انجام می دادیم که به کسی فشار نیاید سر وقتش هم به نماز و زیارتمان می رسیدیم. از خانه ای که گرفته بودیم تا حرم حضرت زینب راهی نبود. 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 به کانال مهدویت بپیوندید👇 💞http://eitaa.com/mahdavieat💞
🌹🍃 🌷🕊 فصل چهارم...( قسمت هفتم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 هر وقت از روز دلمان می خواست، می رفتیم و بر می گشتیم، اما حرم حضرت رقیه دور بود نمی شد پیاده رفت. سه تا زن دست به دست هم شام را سریع آماده می کردیم تا بتوانیم سی زود بخوابیم؛ سحر بلند می شدیم و همراه مردها را می افتادیم گاهی به زحمت ماشین پیدا می کردیم هدای نصفه شب هم که سرد است به همین راحتی نبود ولی چراغ های حرم را که از دور می دیدیم، دلمان روشن می شد. اصلا همه عشقمان همین زیارت سحر و نماز صبحش بود. دو هفته ای ماندیم سوریه خستگی راه که از تنمان در آمد و کمی خرید کردیم، دوباره سوار اتوبوس ها شدیم و راه افتادیم. حیف و صد حیف که مرز کربلا بسته بود‌ حسرت به دل زیارت امام حسین راهی مدینه شدیم خوب یادم نیست از کجاها رفتیم وبین راه چه شد فقط همین قدر بگویم که یک دل سیر ماندیم مدینه و هرچه دلمان می خواست، زیارت کردیم مثل حالا نبود که محراب پیامبر را خیلی راحت زیارت می کردیم. گوشه اتاقی همان اطراف ، دسداسی گذاشته بودند که می گفتند برای خانم فاطمه زهرا بوده می رفتیم برای زیارتش. نگهبان بد عنقی هم داشت یواشکی پول می گذاشتیم کف دستش اجازه می داد برویم نزدیک و دست بکشیم روی دسته و سنگ دسداس. یک روز که رفته بودیم بازار یک قیچی و یک توپ پارچه تترون سفید خرید و اوردم خانه دو تا چادر دو تا لباس بلند دو تا بلوز و برای خودم و یک پیراهن بلند هم برای مریم بریدم می ماند دوختنش فکر ان را هم کرده بودم با همسایه های دور و بر خانه دوست شده بودم. زبان هم را که نمی فهمیدیم فقط در حد اشاره و سلام و لبخند زدن. بالاخره هر چه نباشد همه مسلمان بودیم کتاب و پیامبرمان هم یکی بود. ان ها خیلی محبت داشتند. می فهمیدیم تعارف می کنند مهمانانش باشیم یک بار که جلوی خانه شان چرخ خیاطی دیدم پارچه ها را که بریدم برداشتم و رفتم جلوی درشان با اشاره دست و نشان دادن پارچه ها و گفتن دو سه تا کلمه نماز و صلوات و احرام بهش فهماندن گیر کارم کجاست. دستم را گرفت و مستقیم برد کنار چرخ خیاطی. بنده خدا اصرار می کرد که چرخ را بردارم و با خودم بیاورم خانه قبول نکردم. نشستم همان جا و کارم را انجام دادم خدا خیرش بدهد. 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 به کانال مهدویت بپیوندید👇 💞http://eitaa.com/mahdavieat💞 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃
🌹🍃 🌷🕊 فصل چهارم...( قسمت هشتم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 مدینه که بودیم چند باری هم رفتیم جاهای دیگر را دیدیم همین زیارت دوره ای که امروزی ها می روند ولی هیچ کجا مثل بقیع آتش به جان آدم نمی زد. نامردها نمی گذاشتند زن ها بروند داخل. می نشستیم پشت پنجره ها و حسرت می خوردیم. بعضی ها روزها هم جمع می شدیم توی خانه و یکی دو نفری که بلد نبودیم رادیو و تلویزیون و کتاب و هیچ چیز دیگری هم که برای آموزش نبود هر چه یاد گرفتیم از برکت همان جا بود‌ چهل و پنج روز مدینه ماندیم. با روزهایی که توی راه بودیم و بعدش سوریه شاید نزدیک سه ماه می شد که از بچه ها بی خبر بودم. بالاخره مادر همیشه دلش شور بچه را می زند، اما حال و هوای زیارت آن قدر غرقمانکرده بود که نفهمیدیم چطور گذشت حتی تلفن هم نمی توانستیم بزنیم خانه کسی تلفن نبود به جایش یکی دوباری نامه نوشتیم و خبر سلامتی مان را دادیم. خیلی اشتیاق داشتیم زودتر کعبه را ببینیم بنا شد وسایل مان را بگذاریم همان جا در مدینه توی خانه اجاره ای و خودمان برویم مکه این طوری سبک بار هم بودیم فقط چند دست لباس و وسایل احرام برداشتیم و حرکت کردیم. محرم که شدیم دیگر حال خودم را نمی فهمیدم. یادم هست که سر شب رسیدیم مکه و همان شبانه رفتیم برای انجام دادن اعمال. فضای مسجد الحرام تا ان موقع ها خیلی کوچک تر از حالا بود از چند تا بازار رد شدیم تا رسیدیم به در مسجد. از در هم که وارد شدیم چند تا پله می خورد و پایین می رفت همان جا همه به سجده افتادند. سرم را که گذاشتم روی سنگ های مسجد تمام زندگی ام را در چند لحظه مرور کردم یاد مریضی ها خودم بچه ها یاد روزهای سخت افتادم و فقط خدا را شکر می کردم. می گفتم ممنونم که در این سن و سال من را کشاندی اینجا بعضی مکان هاست که آدم فکر می کند شاید در تمام عمرش فقط یک بار بتواند برود و ببیند مکه هم همین طور است. فکر می کردم شاید دیگه نتوانم آنجا را ببینم همین بود که اصلا دلم نمی خواست سر از سجده بردارم همان شب اعمال عمره را انجام دادیم و از احرام خارج شدیم برگشتیم خانه ای که اجاره کرده بودیم تازه فهمیدم بودم طواف چیست و چند دور می زنند و از کجا شروع و کجا تمام می شود مثل یک شیرینی می ماند که زیر دندانم مزه کرده باشد. بهترین روزهای عمرم را می گذراندم جوان بودم و تر و فرز کارهایم را سریع انجام می دادم و به چند پیر زن کمک می کردم و می رفتیم طواف نیابتی و مستحبی انجام می دادیم. حواسم بود دورهای طواف کم و زیاد نشود مواظب بودم زمین نخورند برای نماز هم کمکشان می کردم. بچه ام هیچ اذیت نکرد گاهی می ماند خانه پیش بقیه گاهی همراهم می آمد با اوستا حبیب هم کاری نداشتم مردها با هم بودند، ما زن ها هم هوای هم را داشتیم. حدود سی و پنج روز مکه بودیم. 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 به کانال مهدویت بپیوندید👇 💞http://eitaa.com/mahdavieat💞 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃
🌹🍃 🌷🕊 فصل چهارم...( قسمت هفتم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 هر وقت از روز دلمان می خواست، می رفتیم و بر می گشتیم، اما حرم حضرت رقیه دور بود نمی شد پیاده رفت. سه تا زن دست به دست هم شام را سریع آماده می کردیم تا بتوانیم سی زود بخوابیم؛ سحر بلند می شدیم و همراه مردها را می افتادیم گاهی به زحمت ماشین پیدا می کردیم هدای نصفه شب هم که سرد است به همین راحتی نبود ولی چراغ های حرم را که از دور می دیدیم، دلمان روشن می شد. اصلا همه عشقمان همین زیارت سحر و نماز صبحش بود. دو هفته ای ماندیم سوریه خستگی راه که از تنمان در آمد و کمی خرید کردیم، دوباره سوار اتوبوس ها شدیم و راه افتادیم. حیف و صد حیف که مرز کربلا بسته بود‌ حسرت به دل زیارت امام حسین راهی مدینه شدیم خوب یادم نیست از کجاها رفتیم وبین راه چه شد فقط همین قدر بگویم که یک دل سیر ماندیم مدینه و هرچه دلمان می خواست، زیارت کردیم مثل حالا نبود که محراب پیامبر را خیلی راحت زیارت می کردیم. گوشه اتاقی همان اطراف ، دسداسی گذاشته بودند که می گفتند برای خانم فاطمه زهرا بوده می رفتیم برای زیارتش. نگهبان بد عنقی هم داشت یواشکی پول می گذاشتیم کف دستش اجازه می داد برویم نزدیک و دست بکشیم روی دسته و سنگ دسداس. یک روز که رفته بودیم بازار یک قیچی و یک توپ پارچه تترون سفید خرید و اوردم خانه دو تا چادر دو تا لباس بلند دو تا بلوز و برای خودم و یک پیراهن بلند هم برای مریم بریدم می ماند دوختنش فکر ان را هم کرده بودم با همسایه های دور و بر خانه دوست شده بودم. زبان هم را که نمی فهمیدیم فقط در حد اشاره و سلام و لبخند زدن. بالاخره هر چه نباشد همه مسلمان بودیم کتاب و پیامبرمان هم یکی بود. ان ها خیلی محبت داشتند. می فهمیدیم تعارف می کنند مهمانانش باشیم یک بار که جلوی خانه شان چرخ خیاطی دیدم پارچه ها را که بریدم برداشتم و رفتم جلوی درشان با اشاره دست و نشان دادن پارچه ها و گفتن دو سه تا کلمه نماز و صلوات و احرام بهش فهماندن گیر کارم کجاست. دستم را گرفت و مستقیم برد کنار چرخ خیاطی. بنده خدا اصرار می کرد که چرخ را بردارم و با خودم بیاورم خانه قبول نکردم. نشستم همان جا و کارم را انجام دادم خدا خیرش بدهد. 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 به کانال مهدویت بپیوندید👇 💞http://eitaa.com/mahdavieat💞
🌹🍃 🌷🕊 فصل چهارم...( قسمت هشتم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 مدینه که بودیم چند باری هم رفتیم جاهای دیگر را دیدیم همین زیارت دوره ای که امروزی ها می روند ولی هیچ کجا مثل بقیع آتش به جان آدم نمی زد. نامردها نمی گذاشتند زن ها بروند داخل. می نشستیم پشت پنجره ها و حسرت می خوردیم. بعضی ها روزها هم جمع می شدیم توی خانه و یکی دو نفری که بلد نبودیم رادیو و تلویزیون و کتاب و هیچ چیز دیگری هم که برای آموزش نبود هر چه یاد گرفتیم از برکت همان جا بود‌ چهل و پنج روز مدینه ماندیم. با روزهایی که توی راه بودیم و بعدش سوریه شاید نزدیک سه ماه می شد که از بچه ها بی خبر بودم. بالاخره مادر همیشه دلش شور بچه را می زند، اما حال و هوای زیارت آن قدر غرقمانکرده بود که نفهمیدیم چطور گذشت حتی تلفن هم نمی توانستیم بزنیم خانه کسی تلفن نبود به جایش یکی دوباری نامه نوشتیم و خبر سلامتی مان را دادیم. خیلی اشتیاق داشتیم زودتر کعبه را ببینیم بنا شد وسایل مان را بگذاریم همان جا در مدینه توی خانه اجاره ای و خودمان برویم مکه این طوری سبک بار هم بودیم فقط چند دست لباس و وسایل احرام برداشتیم و حرکت کردیم. محرم که شدیم دیگر حال خودم را نمی فهمیدم. یادم هست که سر شب رسیدیم مکه و همان شبانه رفتیم برای انجام دادن اعمال. فضای مسجد الحرام تا ان موقع ها خیلی کوچک تر از حالا بود از چند تا بازار رد شدیم تا رسیدیم به در مسجد. از در هم که وارد شدیم چند تا پله می خورد و پایین می رفت همان جا همه به سجده افتادند. سرم را که گذاشتم روی سنگ های مسجد تمام زندگی ام را در چند لحظه مرور کردم یاد مریضی ها خودم بچه ها یاد روزهای سخت افتادم و فقط خدا را شکر می کردم. می گفتم ممنونم که در این سن و سال من را کشاندی اینجا بعضی مکان هاست که آدم فکر می کند شاید در تمام عمرش فقط یک بار بتواند برود و ببیند مکه هم همین طور است. فکر می کردم شاید دیگه نتوانم آنجا را ببینم همین بود که اصلا دلم نمی خواست سر از سجده بردارم همان شب اعمال عمره را انجام دادیم و از احرام خارج شدیم برگشتیم خانه ای که اجاره کرده بودیم تازه فهمیدم بودم طواف چیست و چند دور می زنند و از کجا شروع و کجا تمام می شود مثل یک شیرینی می ماند که زیر دندانم مزه کرده باشد. بهترین روزهای عمرم را می گذراندم جوان بودم و تر و فرز کارهایم را سریع انجام می دادم و به چند پیر زن کمک می کردم و می رفتیم طواف نیابتی و مستحبی انجام می دادیم. حواسم بود دورهای طواف کم و زیاد نشود مواظب بودم زمین نخورند برای نماز هم کمکشان می کردم. بچه ام هیچ اذیت نکرد گاهی می ماند خانه پیش بقیه گاهی همراهم می آمد با اوستا حبیب هم کاری نداشتم مردها با هم بودند، ما زن ها هم هوای هم را داشتیم. حدود سی و پنج روز مکه بودیم. 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 به کانال مهدویت بپیوندید👇 💞http://eitaa.com/mahdavieat💞
🌹🍃 🌷🕊 فصل چهارم...( قسمت نهم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 از بخت خوب ما نزدیک ایام حج واجب بود. حرفش شد که بمانیم. گفتم که هر کسی فکر می کرد شاید دیگر نتواند بیاید مردها با هم صلاح و مشورت کردند بعد از کمی پرس و جو فهمیدیم اگر بخواهیم بمانیم، جریمه می شدیم و وقتی برگردیم ایران تا پنج سال حق نداریم از کشور خارج شویم. خوب یادم نیست مشکل چه بود فقط یادم می آید همه گفتند خب حق بیرون آمدن از مملکت را نداشته باشیم اصلا کجا می خواهیم برویم از اینجا بهتر این همه راه را تا اینجا آمده ایم چرا حالا که نزدیم ایام حج است برگردیم ماندنی شدیم ما مکه بودیم که دسته دسته حاجی ها از کشورهای دیگر می رسیدند. شهر کم کم شلوغ شد. توی همان شلوغی ها خبردار شدیم آقا مصطفی پسر آقای خمینی را شهید کرده اند. خبرش پیچیده بود بین حاجی ها. ان موقع آقا را فقط یک مرجع تقلید می دانستم. از حرف و حدیث های سیاسی خیلی سر در نمی اوردم برای همبن زیاد پاپی نشدم ببینم قضیه چه بوده دغدغه ام فقط این بود که برای ماندن یا برگشتن چه تصمیمی می گیریم. ما مکه بودیم که دسته دسته حاجی ها از کشورهای دیگر می رسیدند. شهر کم کم شلوغ شد. توی همان شلوغی ها خبردار شدیم آقا مصطفی، پسر آقای خمینی را شهید کرده اند. خبرش پیچیده بود بین حاجی ها. ان موقع، آقا را فقط یک مرجع تقلید می دانستم از حرف و حدیث های سیاسی خیلی سر در نمی آوردم برای همین زیاد پاپی نشدم ببینم قضیه چه بوده است دغدغه ام فقط این بود که برای ماندن یا برگشتن چه تصمیمی می گیریم. اوستا حبیب از همان اول خیلی به احکام وارد بود حساب و کتاب کرد و دید خودش مستطیع شده . فکرش مشغول من بود. با روحانی همراهمان مشورت کرده و گفته بود می خواهم مقداری پول به خانم سادات ببخشم تا مستطیع بشود و حج بهش واجب شود‌. همین کار را هم کرد خوب یادم هست که سی تومن پول را دادم دستش و گفتم: من و شما ندارد که پول من است شما خرج کنید.اعمالی مثل رفتن به منا و عرفات مانده بود که بدون کاروان برایمان سخت بود با یک کاروان هماهنگ کردیم و کمی بهشان پول دادیم و همراه ان ها رفتیم این طوری برای خودمان هم بهتر شد. ایام حج که تمام شد وقت خداحافظی ما هم بود. آدمیزاد، بد موجودی است، زود عادت می کند و انس می گیرد؛ مخصوصا برای ماها که عشقمان، رفتن به خانه خدا، طواف و نماز خواندن بود‌ 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 به کانال مهدویت بپیوندید👇 💞http://eitaa.com/mahdavieat💞
🌹🍃 🌷🕊 فصل چهارم...( قسمت آخر )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 نماز را که همه جا می شود خواند ولی حال و هوای نماز شب های مسجد الحرام کجا و شهر و خانه خود آدم کجا؟ خصوصا که هیچ کس از فردایش خبر ندارد با سختی از بیت الله دل کندیم و برگشتیم مدینه. کمی جا به جایی و جمع و جور کردن وسایل داشتیم کارها که تمام شد راه افتادیم و از شهر پیامبر خم بیرون آمدیم دلخوشی مان این بود که در راه برگشت دوباره می رویم سوریه برای ما حکم یک منزل بین دو راهی هم داشت که خستگی سفر را کمی در می کردیم شهرها را یکی یکی پشت سر گذاشتیم و رسیدین نزدیکی های قم. بیشتر از صد روز بود که بچه ها را ندیده بودم صورتشان از جلوی چشمم کنار نمی رفت آنجا خیلی برایشان دعا کرده و عاقبت بخیری خواسته بودم کلی سوغاتی خریده بودم و مطمن بودم خیلی خوشحال می شوند. دلم پر می کشید بغلشان کنم هر چه نزدیک تر می شدیم انگار دلتنگی من هم بیشتر می شد و صبرم کم تر. هی سرک می کشیدم بینم کجایم مدام می پرسیدم حاج حبیب خیلی مونده برسیم؟ حاجی تعجب کرده بود می گفت اشرف سادات چی شده این قدر عجله داری خودم هم نمی دانستم چرا می گفتم برو از راننده بپرس بازم می خواد نگه داره؟ نمیشه دیگه یه سره بره تا قم مگه چقدر راهه؟ حاجی زیر لب لا اله الا الله می گفت و می خواست دندان سر جگر بگذارم ولی دست خودم نبود انگار دوباره مادر شده بودم دلم قرار نداشت حاجی پرسید پس چطور این چند ماه تاب اوردبن شما جوابی نداشتم نه مادر بودنم را می توانستم کتمان کنم نه عاشق زیارت بودنم را ولی حالا که رسیدن و دیدن به بچه ها نزدیک بود تاب و قرارم ته کشیده بود. بالاخره رسیدیم قم. همه همسایه ها و فامیل ها آمده بودند استقبال. دود اسفند کوچه را برداشته بود فاطمه دوید و خودش را انداخت توی بغلم. اشک را از روی صورتش پاک کردم و گونه اش را بوسیدم بچه خودش را چسبانده بود به من و دست هایش را محکم حلقه کرده بود دور گردنم. خیالش را راحت کردم که امشب پیش هم هستیم و دیگر مجبور نیست بماند خانه خاله اش. فاطمه را به زبان گرفته بودم و چشمم دنبال محمد می گشت‌ پیدایش کردم آرام دست فاطمه را از گردنم باز کردم تا بروم سراغ محمد. یک گوشه ایستاده بود و داشت نگاهم می کرد. فاطمه راضی نشد از من جدا شود دستش را گرفتم و گفتم بریم پیش محمد. رضایت داد صدا زدم محمد مامان بیا. کمی نگاهم کرد و سلانه سلانه امد طرفم خودش را چسباند به من و دست هایم را حلقه کرد دورم . سایه ام افتاده بود رویش. دلم ریش شد دلتنگی ام برایشان صد برابر شد با اینکه توی بغلم بودند. دیگر تا شب از خودم جدایشان نکردم می نشستم یکی شان این طرفم تکیه می داد به پهلویم یکی آن طرف. مریم هم ان قدر خسته راه بود که طفلک یک گوشه خوابش برد.مهمان هایمان زیاد بودند یک سری از تهران آمده بودند همسایه ها هم خانه مان بودند تا چند روز مدام رفت و آمد داشتیم و ولیمه می دادیم همان یکی دو روز اول ساک سوغاتی ها را باز کردم و کلی وسیله و اسباب بازی دادم دست فاطمه و محمد. برای مریم هم خرید کرده بودم که بهانه نگیرد. 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 به کانال مهدویت بپیوندید👇 💞http://eitaa.com/mahdavieat💞
🌹🍃 🌷🕊 فصل پنجم...( قسمت اول )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 انگار از خواب بیدار شده بودم باورم نمی شد این همه روز گذشته و من خانه نبوده ام و از آن مهم تر کجاها را دیده و برگشته بودم به جریان معمولی زندگی. بعد از سه چهار روز سرمان خلوت شد تازه تازه داشتم به خودم می امدن رشته زندگی را گرفته بودم توی دستم ولی این وسط محمد و فاطمه بهانه می گرفتند. شاید تلافی آن نبودن و غیبت طولانی ما بود نمی دانم مدام می گفتند این همه وقت کجا بودی چرا رفتی چرا ما رو نبردی چرا مریم رو بردی با حوصله می نشستم و برایشان حرف می زدم اما چطور می شد به یک دختر هشت ساله و پسر شش هفت ساله فهماند کجا رفته بودیم و برای چه چطور باید راضی شان می کردیم و دلشان را به دست می آوردیم فکر می کردم چه اتفاقی به جز زیارت خانه خدا می توانست مرا مجاب کند سه ماه بچه هایم را بگذارم و بروم هیچ جوابی به ذهنم نمی رسید هر چند از اول بچه ها را لوس بار نیاورده بودم ولی باید خیالشان را راحت می کردم که دیگر کنارشان هستم. حاجی هم یک جور دیگر دل به دلشان می داد ولی چون برای کار زیاد مسافرت می رفت بچه ها به کمتر دیدنش عادت داشتند. وقتی از مکه برگشتم بیشتر برای نماز می رفتم مسجد از حرف های بین نماز و در گوشی های همسایه ها در صف نماز فهمیدم انگار ما نبودیم در مملکت خبرهایی شده است تقریبا دیگه همه ماجرا را می دانستند بعضی بیشتر ک بعضی کمتر تظاهرات و راهپیمایی هایی که قبلا مخفی بود حالا علنی شده بود‌ خبرها را فقط در مسجد می شنیدیم. ما توی خانه حتی رادیو نداشتیم چه برسد به تلویزیون نه ما خیلی ها توی رادیو و تلویزیون هیچ چیزی نبود که به درد دین و دنیایمان بخورد ما همه چیز را با رضایا خدا و‌پیغمبر می سنجیدیم همه جوره سعی می کردیم زندگی مان را حلال بگذرانیم این بود که حتی یک بار نگفتم کاش تلویزیون داشتیم. از مسجد پایم به تظاهرات باز شد البته قبل تر هم بالای پشت بام الله اکبر می گفتیم شب که می شد راس ساعت نه صدای مردم قم را بر می داشت این کار دلم را راضی نمی کرد باید می رفتم بین مردم که توی خیابان شعار می دادند و مبارزه می کردند صبح به صبح حاجی را راهی می کردم کارهایم را سر و سامان می دادم و بعد خودم را می رساندم به خیابان هر جا شلوغ بود من هم آنجا بودم. 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 به کانال مهدویت بپیوندید👇 💞http://eitaa.com/mahdavieat💞
🌹🍃 🌷🕊 فصل پنجم...( قسمت دوم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 زمین فوتبال نزدیک خانه ما شده بود محل رفت و آمد هلی کوپترها یعنی نمی توانستند بنشینند فقط نزدیک زمین می شدند و کماندوها می پریدند پایین. خیلی خوب یادم است ان قدر درشت بودند از دور که می دیدی شان هول می کردیم صورت هایشان سیاه بود و خودشان به اندازه دو تا آدم معمولی. حالا همین ها می افتادند به جان جوان ها و بچه های مردم یک ذره هم رحم نداشتند. پیرو جوان سرشان نمی شد، زن و مرد هم همین طور. یکهو می ریختند سر مردم و اگر کسی گیرشان می افتاد حسابش با کرام الکاتبین بود. یک بار نوجوانی را گرفتند زیر مشت و لگد ان قدر بچه را زد که مجال پیدا نمی کرد سرش را بالا بیاورد ترس جانش را کردند یا خدا رحم انداخت توی دلشان نمی دانم دست از کتک زدنش برداشتند. طفلک افتاد روی زمین و خون از دهان و بینی اش می ریخت روی آسفالت خیابان‌ . ترسیدم بروم جلو حتی نتوانستم روی پل بایستم نشستم دلم می خواست داد بزنم ولی اصلا صدایم در نمی امد. دهانم خشک شده بود مگر کسی می توانست مقابلشان بایستد؟ پشت دیوار یک خانه خودم را قایم کرده بود بلکه شرشان را کم کنند تا بروم و به داد بچه برسم. با وحشت و بهت تماشا می کردم ولی انگار خیال رفتن نداشتند. گوشه خیابان آتشی که روشن کرده بودند خاکستر شده بود. پسرک را مجبور کردند بایستند روی خاکستر داغ دیگر طاقت نیاوردم بایستم. برگشتم خانه و هی با خودم گفتم خدا ریشه تان را بکند که جوان مردم آمریکا شد نفهمیدم اخر سر چه بلایی سرش اوردند یک بار هم کماندوها توی کوچه افتاده بودند دنبال یک جوان. من از پشت بام خانه خودمان داشتیم نگاه می کردم طفل معصوم را گیر انداختند و چند نفری افتادند به جانش. صدای ناله اش کوچه را برداشته بود ان قدر به سر و صورتش زدند و پرتش کردند از حال رفت. ولش می کردند تا کمی تکان می خورد دوباره مثل گرگ حمله ور می شدند. دیگر نمی شد صورتش را دید غرق خون بود رنگ پیراهن تنش معلوم نبود انگار پیراهن و شلوارش از اول قرمز بودند هی زدند و وحشی شدند زدند و وحشتی تر شوند تا اینکه جوان دیگر تکان نخورد ناله نکرد یکی امد و دستش را گذاشت روی گردنش تمام کرده بود زیرا لگد و ضربه جوان مردم را شهید کردند. جنازه اش را هم انداختند پشت وانت و با خودشان بردند من با دست جلوی دهانم را گرفته بودم و خفه جیغ می زدم. می زدم روی پایم و ضجه می زدم و پشت بند هم می گفتم بیچاره مادرش داشتم دق می کردم ولی نمی توانستم جیک بزنم اگر صدایم در مس امد معلوم نبود عاقبتم چی می شد به خودم می پیچیدم و کاری از دستم بر نمی امد از آن روز تا یک ماه حالم بد بود دل ضعفه گرفتم صورت خونی جوان و ناله هایش از جلوی چشم کنار نمی رفت هی می گفتم کاش می شناختمش کاش نام و نشانی ازش می دانستم تا برای خانواده اش خبر ببرم چشم انتظاری بد دردیست حداقل می رفتم و می گفتم جوانتان را شهید کردند خیالشان راحت می شد دیگر قرار نیست بر گردد خدا می داند چقدر آدم، همین شکلی ، بی نام و نشان کشته شدند و هیچ خبری ازشان نیامد. 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 به کانال مهدویت بپیوندید👇 💞http://eitaa.com/mahdavieat💞
🌹🍃 🌷🕊 فصل پنجم...( قسمت سوم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 خانه ما به خیابان اصلی نزدیک بود با خودم فکر کردم موقع تظاهرات وقتی مامورها می زنند به دل مردم و هرکسی یک طرفی هراسان می دود و دنبال پناه می گردد این بچه ها جایی را ندارند و پناه بگیرند اصلا ساید مال این محل نباشند و کوچه پس کوچه ها را نشناسند بد نیست به جوان ها بگویم بدوند دنبال من تا ببرمشان سمت خانه می توانستم از حیاط که به کوچه پشتی راه داشت فراری شان بدهم همین کار را هم کردم بهشان سپرده بودم من را نشان کنند شروع می کردیم به شعار دادن و کم کم از جمعیت زیاد می سد سربازها می ترسیدند هم از مردم هم از مافوق شان. می دیدیم که چند قدم جلو می آیند و دوباره بر می گردند عقب. خب بچه های همین مملکت بودند سربازی های وظیفه کم سن و سالی که مانده بودند بین مردم و حکومت مجبور می شدند شلیک کنند چون جمعیت متفرق نمی شدند چند تا تیرهوایی می زدند اما کسی ترس نداشت سر اسلحه را می گرفتند سمت مردم. صدای تیر که بلند می شد جمعیت هم به دنبالم می آمد تا به در خانه برسم می دیدم پانزده شانزده نفر پشت سرم می دوند فرز کلید می انداختم که در کوچه داخلش باز می شد حیاط هم پشت خانه بود می چسبیدم به سینه دیوار هال و لنگه در را نگه می داشتم تا بسته نشود. جوان ها یکی یکی خودشان را می انداختند داخل خانه. سریع در رل می بستم و حیاط را نشانشان می دادم می پریدند روی دیوار و پشت بام بعد هم کوچه پشتی. یک بار همین طور که فرار می کردم و بچه ها دنبالم چند تا مامور نشانمان کردند با تمام توانم می دویدم چادرم را جمع کرده بودم زیر بغلم و با یک دستم روی سری ام را محکم گرفته بودم چشمم هم جلو بود که کوچه و در خانه را رد نکنم نزدیک خانه توی آن شلوغی و بدو بدوها همین طور که بر می گشتم و به آدم هاب پشت سرم با داد و اشاره دست قوت قلب می دادم که خانه مان همین جاست دیدم پیرمردی خمیده عصا زنان یک گوشه راه می رود گفتم خدایا خودت بهش رحم کن اینها که مروت ندارند و حالی شان نیست این پیرمرد برای تظاهرات و این حرف ها نیامده از کنارش که رد شدم و جثه کوچکش را دیدم دلم نیامد رهایش کنم فکر کردم ضرب دست این ها به جوان می خورد نقش زمین می شود این پیرمرد که جای خود دارد معطل نکردم برگشتم و دو دستی از روی زمین بلندش کردم خیلی ریز میزه بود بنده خدا تا خودش بیاید و بفهمد چه خبر است دید من دارم می دوم و یک عده هم پشت سرم. هی داد و بیداد کرد که دختر چه کار می کنی من را بذار زمین با من پیرمرد چه کار داری مدام دست و پا می زد عصایش افتاد زمین . وقت حرف زدن و توضیح دادن نبود اگر نمی اوردمش زیر دست و پا می مانو نفس زنان بریده بریده فقط گفتم بابا جون صبر کن الان می رسیم خونه جلوی در خانه گذاشتمش زمین کلیدم انداختم و رفتم تو از کتش گرفتم و کشیدمش داخل بعد از او هم هفده هجده نفر آدم پشت سرم آمدند تو .‌ 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 به کانال مهدویت بپیوندید👇 💞http://eitaa.com/mahdavieat💞
🌹🍃 🌷🕊 فصل پنجم...( قسمت سوم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 خانه ما به خیابان اصلی نزدیک بود با خودم فکر کردم موقع تظاهرات وقتی مامورها می زنند به دل مردم و هرکسی یک طرفی هراسان می دود و دنبال پناه می گردد این بچه ها جایی را ندارند و پناه بگیرند اصلا ساید مال این محل نباشند و کوچه پس کوچه ها را نشناسند بد نیست به جوان ها بگویم بدوند دنبال من تا ببرمشان سمت خانه می توانستم از حیاط که به کوچه پشتی راه داشت فراری شان بدهم همین کار را هم کردم بهشان سپرده بودم من را نشان کنند شروع می کردیم به شعار دادن و کم کم از جمعیت زیاد می سد سربازها می ترسیدند هم از مردم هم از مافوق شان. می دیدیم که چند قدم جلو می آیند و دوباره بر می گردند عقب. خب بچه های همین مملکت بودند سربازی های وظیفه کم سن و سالی که مانده بودند بین مردم و حکومت مجبور می شدند شلیک کنند چون جمعیت متفرق نمی شدند چند تا تیرهوایی می زدند اما کسی ترس نداشت سر اسلحه را می گرفتند سمت مردم. صدای تیر که بلند می شد جمعیت هم به دنبالم می آمد تا به در خانه برسم می دیدم پانزده شانزده نفر پشت سرم می دوند فرز کلید می انداختم که در کوچه داخلش باز می شد حیاط هم پشت خانه بود می چسبیدم به سینه دیوار هال و لنگه در را نگه می داشتم تا بسته نشود. جوان ها یکی یکی خودشان را می انداختند داخل خانه. سریع در رل می بستم و حیاط را نشانشان می دادم می پریدند روی دیوار و پشت بام بعد هم کوچه پشتی. یک بار همین طور که فرار می کردم و بچه ها دنبالم چند تا مامور نشانمان کردند با تمام توانم می دویدم چادرم را جمع کرده بودم زیر بغلم و با یک دستم روی سری ام را محکم گرفته بودم چشمم هم جلو بود که کوچه و در خانه را رد نکنم نزدیک خانه توی آن شلوغی و بدو بدوها همین طور که بر می گشتم و به آدم هاب پشت سرم با داد و اشاره دست قوت قلب می دادم که خانه مان همین جاست دیدم پیرمردی خمیده عصا زنان یک گوشه راه می رود گفتم خدایا خودت بهش رحم کن اینها که مروت ندارند و حالی شان نیست این پیرمرد برای تظاهرات و این حرف ها نیامده از کنارش که رد شدم و جثه کوچکش را دیدم دلم نیامد رهایش کنم فکر کردم ضرب دست این ها به جوان می خورد نقش زمین می شود این پیرمرد که جای خود دارد معطل نکردم برگشتم و دو دستی از روی زمین بلندش کردم خیلی ریز میزه بود بنده خدا تا خودش بیاید و بفهمد چه خبر است دید من دارم می دوم و یک عده هم پشت سرم. هی داد و بیداد کرد که دختر چه کار می کنی من را بذار زمین با من پیرمرد چه کار داری مدام دست و پا می زد عصایش افتاد زمین . وقت حرف زدن و توضیح دادن نبود اگر نمی اوردمش زیر دست و پا می مانو نفس زنان بریده بریده فقط گفتم بابا جون صبر کن الان می رسیم خونه جلوی در خانه گذاشتمش زمین کلیدم انداختم و رفتم تو از کتش گرفتم و کشیدمش داخل بعد از او هم هفده هجده نفر آدم پشت سرم آمدند تو .‌ 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 به کانال مهدویت بپیوندید👇 💞http://eitaa.com/mahdavieat💞
🌹🍃 🌷🕊 فصل پنجم...( قسمت چهارم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 تا آخرین نفرها خودشان را برسانند مامورها رد شان را زدند و خانه را پیدا کردند. کمی مشت و لگد کوبیدند به در و بعدش ساکت شدند می دانستم به همین راحتی دست بردار نیستند با چشم های خودشان دیده بودند یک عده خراب کار رفته اند داخل این خانه نگو نقشه داشتند از زیر در یکی دو تا گاز اشک آور انداختند داخل خانه و تا به خود بیایم دود همه جا را برداشت خودمان که هیچ بچه ها داشتند خفه می شدند محمد سیاه شد نفسش بند آمده بود مریم هم که کوچک تر بود حال خوشی نداشت جوان ها ترسیدند گفتند خانم بچه هایت الان می میرند گفتم چیزی نیست ما که نه قبل از آن و نه حتی بعدش آموزشی ندیده بودیم هر چیزی یاد گرفتیم لا به لای جمعیت و بین مردم دیده بودیم فرش اتاق را سریع زدم کنار یک کارتن دفتر و کتاب بچه ها را ریختم وسط اتش زدم صورت محمد و مریم را هم گرفتم نزدیک آتش. می دانستم اب به صورتشان بخورد دیگر چشم هایشان باز نمی شود باید با آتش اثر گاز را خنثی می کردم مامورها هم نمی دانم تعدادشان کم بود یا چیز دیگر پاپی نشدم و رفتند جوان ها را فرستادم پشت بام ماند پیرمرد که مدام بی قرار می کردی و به رژیم بد و بیراه مس گفت گفتم بابا جان از خونه نیا بیرون. پای فرار هم که نداری برات خطرناکه اینا هم جوون و پیر زن و مرد براشون فرقی نمی کنه یه بلایی سرت میارن بهش برخورد سراغ عصایش را گرفت و گفت: جرئت دارن نزدیکم بشن تا نشونشون بدم با کی طرفن. خیابان که آرام شد کمکش کردم ک بردمش بیرون حوالی همان جایی که دیده بودمش نگذاشت همراهش بروم و برسانمش فقط یک تکه چوب پیدا کردم و جای عصا دادم دستش سفارش هم کردم مواظب خودش باشد چپ چپ نگاه کرد آخر الزمان شده از دست شما زن ها. حاجی که شب برگشت خانه فهمید خبرهایی بوده مدام سفارش می کرد احتیاط کن از اینکه می رفتم بین مردم ناراضی نبود ولی دل نگران چرا من هم هر بار خیالش را راحت می کردم که خیلی از خانه دور نمی شویم به رویم نمی آورد ولی می دانست از پس خودم بر می ایم. همیشه آرزو داشتم کاش می توانستم امام حسین را یاری کنم وقتی می نشستم توی روضه گریه می کردم و می گفتم آقا جان چرا ما تو اون دوره نبودیم تا جونمون رو فدات کنیم گاهی این فکرها توی خانه هم رهایم نمی کرد یک روز انگار کسی سقلمه بزند به پهلویم از خودم پرسیدم. اشرف سادات این همه حسین حسین می کنی تو که هنوز امتحان پس ندادی؟ از کجا معلوم تا کجا و کی پای دین خدا بایستی خیلی ها با امام حسین بودند نماز هم می خواندند ولی وقتی از جانشان ترسیدند امتم را تنها گذاشتند چطور این قدر به خودت مطمئنی که هی وسط روضه مشت می کوبی به سینه و می گویی حسین جان و من بچه هایم فدات شما با خودم زمزمه کردم اشرف سادات حالا نوبت توست این تو و این میدان برای جهاد مگر نمی خواستی برای خدا دینش کمک کنی بسم الله. 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 به کانال مهدویت بپیوندید👇 💞http://eitaa.com/mahdavieat💞
🌹🍃 🌷🕊 فصل پنجم...( قسمت پنجم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 نمی بینی این شاه پدر نابیامرز خون مردم را توی شیشه کرده و این همه به دین خدا دهن کجی می کند؟ امام حسین نیست درست ولی این آقا روح الله همان حرف های امام را می زند پس پا سفت کن در راهش. بعد از ظهرش رفتم بازار و برای خودم یک جفت کتانی خریدم رنگش سفید بود با خط های سیاه همان جا با خدا عهد کردم تا زنده ام برای دین خدا و راه امام حسین هر چه قدر توان دارم بدوم و از هیچ چیزی دریغ نکنم انگار آن کتانی ها برایم یک جور نشانه بود با خودم گفتم این ها را می پوشم و تا دم مرگ از پایم درشان نمی آورم صبح که می شد کارم این بود اول بساط ناهار را آماده کنم فاطمه عقل رس بود هم حواسش به خودش بود هم محمد و مریم می رفتم بیرون و در را هم قفل می کردم آیت الکرسی و چهار قل می خواندم و از بابت بچه ها خیالم راحت بود نزدیک ظهر و ساعت آمدن حاجی هر کجا بودم خودم را می رساندم خانه بعد از ناهار و استراحتش حاجی که می رفت من هم چادر سر می کردم و راه می افتادم خودم را می رساندم بین مردم یا در مسجد یا هر جای دیگر که خبر می رسید شلوغ شده است تمام تلاشم را می کردم توی خانه از هیچ چیزی کم نگذاریم از وقت استراحت خودم می زدم و کارهایم را انجام می دادم بعضی شب ها خیلی کم می خوابیدم بالاخره بچه داری و خانه داری خودشان وقت گیرند آن هم بدون هیچ کمکی رخت و لباسشان را می شستم و مرتب می کردم یا غذای فردا را نیمه آماده می گذاشتم سر چراغ. نمی خواستم حاج حبیب فکر کند از زندگی و بچه ها غافل شده ام همین بود که مخالف کارهایم نبود فقط مدام تاکید می کرد مواظب باش روز چند بار سفارش می کرد حواست باشه احتیاط کن می بینی شلوغه نرو. یه جایی باش دو نفر بشناسنت اگر بلایی سرت اومد خبرمون کنن. گروهی با خانوما باشین بتونیم به هم کمک کنین همه اینها و خیلی چیزهای دیگر را می گفت ولی هیچ وقت نشد از من بخواهد خانه بمانم و نروم. خیالم راحت بود هم از حاجی هم از بچه ها توی خانه و از این ها مهم تر به هدفی و راهی که پیش رویمان بود یقین داشتم کم هم ندیده بودم که بعضی ها چطور از جان و مالشان می گذشتند ولی بعضی روزها یک اتفاق می افتاد که قلبم از تپش می افتاد شک می کردم با دسته آدمیزاد طرفیم، این ها اصلا بویی از انسانیت برده اند هیچ جای دنیا با زن حامله کار ندارند اگر با چشم های خود نمی دیدم و با دست های خودم دست آن زن را نمی گرفتم و نمی کشاندم داخل حیاط قبول نمی کردم که آن رژیم از خدا بی خبر با مردم چه ها نکرد چهار راه فاطمی شلوغ شده بود تیراندازی بالا گرفت آن موقع فلکه کوچکی وسط چهار راه بود. دور فلکه تا چشم کار می کرد عبا و عمامه و کفش و لباس ریخته و قیامتی شده بود پیش چشمم یک زن را نشانه گرفتند طفلک باردار بود و نمی توانست خوب راه برود چه برسد به اینکه بدود بقچه حمام به دست داشت یک گوشه راه می رفت که تیر خورد و افتاد دویدم طرفش داغی گلوله شکمش را شکافته بود. 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹 🌹🍃 به کانال مهدویت بپیوندید👇 💞http://eitaa.com/mahdavieat💞
🌹🍃 🌷🕊 فصل پنجم...( قسمت ششم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 مچ دست هایش را گرفتم قدرتم را جمع کردم و همان طور که عقب عقب می رفتم به زحمت می کشیدمش سمت خودم پاهایش تکان می خورد و رد خون می ماند روی زمین نگاهش از خاطرم دور نمی شد مات شده بود با کمک دو خانم بردیمش داخل حیاط خانه رنگ به رخسار زن نمانده بود زدم توی صورتش و فریاد کشیدم: نفس بکش ولی بی جان تر از این حرف ها بود محکم تر زدم شاید به هوش بیاید فایده نداشت دست انداختم و بچه را از شکم پاره زن بیرون آوردم به این امید که حداقل بتوانم طفل معصومش را نجات بدهم ولی بدن سرخ و سفید نوزاد ماند روی دستم بی اینکه مجال داشته باشدگریه کند و یا حتی یک نفس در این دنیا بکشد این رقمی اش را ندیده بودم دلم می خواست فریاد بزنم باور نمی کردم نتوانسته ام هیچ کاری برایش انجام بدهم جنازه مادر و بچه ماند کنار هم مدام فکر می کردم بچه دیگری داشت یا نه الان چند نفر چشمشان به راه مانده تا زن جوان برگردد خانه اصلا چرا گذاشته اند زن پا به ماه تنها بیاید خیابان ولی هیچ کدوم از این سوال ها جواب نداشتند فکر کردم این زن فقط یکی از هزاران قربانی ظلم محمد رضا شاه بود. تا آن موقع جنگ و تیراندازی و کشته ندیده بودیم سرمان گرم زندگی خودمان بود وقتی یکی تیر می خورد بین مردم ولوله می افتاد حتی بعضی از مردها گریه می کردند صدای جیغ زن ها بلند می شد زخم گلوله و شکافی که به گوشت و پوست آدمیزاد می انداخت برای مردم تازگی داشت تا چند وقت دل و دماغ نداشتم. خاطره آن روز از پیش چشمم کنار نمی رفت خیلی غصه دار شده بودم به امام زمان (عج) متوسل شدم نذر کرد چهل هفته بروم جمکران تا بلکه شر این رژیم و جنایت هایش زودتر از سر مردم کنده شود حالا اینکه من هر بار چه سختی و مکافاتی خودم را تا جمکران می رساندم هم ماجرایی بود. یادم نمانده هفته چندم بود ولی بالاخره یک بار توی خیابان آذر گیر افتادم رفتم بازار برای تظاهرات و بعدش می خواستم خودم را برسانم جمکران که درگیری شدید شد کماندوها ریختند بین مردم و هرکسی طرفی فرار کرد همین طور که می دویدم رسیده بودم به خیابان آذر پریدم داخل یک مغازه قصابی تا رد گم کنم صاحب مغازه آمد چادرم را کشید و از مغازه اش بیرونم کرد داد زد سرم که بیا برو بیرون واسه من شر درست نکن همین شاهایید اینا رو انداختین به جون مردم. اگر شما بنشنید تو خونه هاتون این از خدا بی خبرا با مردم کار ندارن. 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 به کانال مهدویت بپیوندید👇 💞http://eitaa.com/mahdavieat💞
🌹🍃 🌷🕊 فصل پنجم...( قسمت هفتم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 ماتم بردم ولی خودم را نباختم رفتم و ایستادم گوشه پیاده رو کمی که اوضاع شد خودم را رساندم سر خیابان تاکسی جلوی پایم ترمز کرد گفتم آقا من می خوام برم جمکرون. گفت خواهر می دونی چقدر راهه روی پل جمکرون دو تا ماشین سرباز گذاشتن تنها می خوای بری چیکار هیچ کس اونجا رفت و آمد نمی کنه گفتم باشه با یه ماشین دیگه میرم حرکت نکرد همان طور که سرش را تکان می داد لب هایش به لا اله الا اللهی جنبید و گفت سوار شو ولی من فقط تا نزدیکی بقیع میرما گفته باشم گفتم شما تا اونجا برو بقیه ش رو هم خدا بزرگه تا آن موقع همیشه روزهایم را با توسل و صلوات گذرانده بودم آن روز هم صلوات از زبانم نیفتاد رسیدیم پای بقیع و ماشین کماندوها پیدا شد راننده ترمز کرد پرسید می خوای بری وسط اینا گفتم شما کار به این چیزا نداشته باش کریه اش را دادم و پیاده شدم سرم را انداختم پایین و راهم را کشیدم و رفتم وقتتی هم رسیدم به سربازها و ماشین هایش اصلا محلشان ندادم سرم را بلند نکردم انگار هیچ آدمی آنجا نیست یکهو ضربه ای خورد به شانه ام و نقش زمین شدم صدایی بلند شد سرتو انداختی پایین کجا میری تا بخواهم برگردم و جوابی بدهم یکی با قنداقه اسلحه اش زد به شانه ام درد پیچید توی وجودم ولی خودم را نگه داشتم بلند شدم ایستادم رو به رویش زل زد به چشم هایم و پرسید کجا سرد و محکم گفتم شما اول می زنید بعد می پرسید کجا دارم میرم خونه خواهرم پوز خندی زد و با چشم اشاره کرد به کتانی هایم گفت با این سر و وضع؟ جواب دادم عیبش کجاست زیرلب چند تا لیچار گفت و کنار رفت من هم راهم را ادامه دادم و ایستادم لب جاده حالا مگر ماشینی پیدا می شد خدا خدا می کردم زودتر برسم مسجد تا بتوانم قبل از تاریکی هوا برگردم خانه ولی دریغ از یک ماشین. هی صلوات پشت صلوات دهانم کف کرده بود بالاخره یک امیون ده تن نزدیک شد دست بلند کردم نزدیک من که رسید نگه داشت از پایین بالا را نگاه کردم و دیدم راننده تنهاست آقا منو تا جمکرون می بری با تعجب پرسید تا اینجا چطوری اومدی من با این هیکل با این ماشین غول پیکر با ترس و لرز تا اینجا اومدم اینجا چه کار می کنی گفتم آقا غر نزن میری جمکرون یا نه اگر نمیری برو واینستا. پوفی کرد و گفت بیا بالا اصلا می تونی بیای بالا با پوزخند پرسید کتفم درد می کرد ولی هر طور بود پریدم روی رکاب ماشین سوار شدم تا برسم جمکران هی نصیحت کرد که بنشینم توی خانه و خودم را قاطی مردها نکنم می گفت من نمی فهمم مگه جای زن توی خیابونه؟ آخه وسط این بیابون اگه یه تیز بهت بزنن و تلف بشی کی جواب خانواده ات رو می ده هیچی نمی گفتم سرم را گرفته بودم سمت پنجره کنار دستم و بیرون را نگاه می کردم وقتی داشتم پیاده می شدم گفتم آقا کسی که منو تا اینجا آورده مراقبم هست رفتم سمت مسجد. 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 به کانال مهدویت بپیوندید👇 💞http://eitaa.com/mahdavieat💞
🌹🍃 🌷🕊 فصل پنجم...( قسمت نهم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 همین هم شد کوچه به کوچه می دویدم مامور سمج خسته نمی شد و ول کن نبود. نفس کم آوردم وسط یک کوچه چشمم خورد به تیر چراغ برق پای تیر دستم را گرفتم به جاهای خالی و رفتم بالا مامور پشت سرم بالا آمد همین که کمی نزدیکم شد با پا محکم کوبیدم تخت سینه اش و پرت شد پایین تا خودش را جمع و جور کند خودم را روی تیر رساندم به پشت بام خوش شانسی آوردم و دیدم کوچه آشناست کمی روی پشت بام ها دویدم تا خانه ای را که پی اش بودم پیدا کردم همه پشت بام ها به هم راه داشتند اگر جسارت داشتی نمی ترسیدی وقتی دیدم در کوچه روی پشت بام باز است خوشحال تر شدم همان طور که نفس نفس می زدم قدم هایم را بلندتر برداشتم و خودم را پرت کردم داخل در را پشت سرم بستم و تکیه دادم بهش هنوز قلبم تند می زد کمی صبر کردم تا حالم جا بیاید سر وضعم را مرتب کردم و از پله ها رفتم پایین. خانه خواهر شوهرم بود مرا که دید زهر ترک شد گفت بسم الله اشرف سادات تو اینجا چی کار می کنی کی اومدی از کجا اومدی گفتم یه لیوان آب بده و نشستم لبه پله با خودم فور کردم حالا چه قصه ای تحویل این بنده خدا بدهم که باور کنم.از تهران خبرهایی می رسید که تکانم می داد اگر مرکز شهر خیلی فعال بود و مبارزه جدی با خودم گفتم این طوری نمی شود باید خودم را می رساندم به تظاهرات تهران شاید می توانستم کار مهم تری انجام بدهم چند روز فکر کردم چطور قضیه را به حاجی بگویم که مخالفت نکند کم کم زمزمه اش را توی خانه انداختم به حاج حبیب گفتم اگر بروم تهران برای همه مان بهتر است بچه ها را بهانه کردم گفتم می مانند پیش مادر و خواهرهایم. جایشان امن تر است اگر حاجی موافقت نمی کرد مجبورم بودم همان جا توی قم بمانم و من این را نمی خواستم پس سعی کردم دلش را به دست بیاورم.حاجی اولش راضی نبود نه اینکه ناراضی باشد ولی دلش قرص هم نبود کمی بالا و پایین کرد اما و اگر اورد ولی آخر موافقتش را گرفتم برای هر کدام از بچه ها چند دست لباس گذاشتم توی ساک و خودم را رساندم تهران. یک ماشین در بست گرفتم برای میدان خراسان خانه مادرم دیگر هیچ چیز جلودارم نبود 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 به کانال مهدویت بپیوندید👇 💞http://eitaa.com/mahdavieat💞
🌹🍃 🌷🕊 فصل پنجم...( قسمت دهم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 تقریبا هر روز خواهرهایم را سر خط می کردم و از خانه می زدیم بیرون. هرک جا که خبر دار می شدیم شلوغ شده خودمان را می رساندیم و هر کاری از دستمان بر می آمد انجام می دادیم بعضی وقت ها لازم می شد سنگر درست کنیم. گوشه کوچه خاک می ریختند و چند تا گونی هم پیدا می کردیم دست می جنباندیم به پر کرد گونی ها گاهی بین مردم شعار می دادیم گاهی هم به مجروح ها کمک می کردیم هر آدمی دو تا دست داشت ولی آن موقع به اندازه چند نفر کار می کرد کسی هم اعتراضی نداشت. همیشه دلم می خواست کارهای بزرگ انجام بدهم. سرم درد می کرد برای کارهای سخت و پر زحمت. پخش کردن اعلامیه هم خطرش زیاد بود هم مهم آن موقع اگر کسی را با اعلامیه می گرفتند باید فاتحه خودش را می خواند این ها یک طرف زن بودنم هم یک طرف کسی که به بقیه اعلامیه می رساند قدم بزرگی بر می داشت مردم باید می فهمیدند شاه چه کارها کرده و آن ها چرا باید رو به رویش بایستند ؛ چرا خون این همه جوان ریخته توی خیابان. مردم ارتباطشان با امام برقرار می ماند. شاه فکر کرده بود اگر آقای توی کشور نباشد کار از دستش در می رود ولی کور خوانده بود یکی دونفر را همیشه می دیدم شناخته بودمشان این ها مثل سرگروه بودند مردم را هدایت می کردند حتی بعضی جاها فراری شان می دادند رفتم پیش یکی از آن ها و گفتم من می خوام کمک کن. گفت همین حالا هم داری به اسلام کمک می دی گفتم: نه منظورم اینه می خوام کار مهمی انجام بدم. دوباره جواب داد همه این کارها تو خیایان سرجونشون معامله می کنن کارشون مهمه تو هم مثل اون ها داشت امتحانم می کردم کوتاه نیامدم گفتم: یک بار به من اعتماد کنید پشیمون نمی شید پور زخندی زد و گفت این حرفا نیست زیاد دیدمت این طرف و اون طرف می دوی معلومه خیلی انگیزه داری حسابی فعالی. نه گذاشت و گفت: می تونی اعلامیه پخش کنی با اطمینان گفتم: بله یک نشانه برایم معین کردند آدرس را می دادند می رفتم و هرکسی که آن نشانه را داشت می فهمیدم باید اعلامیه ها را از او تحویل بگیرم. خودش هم می گفت کجا ببرم و چکارشان کنم. بعضی وقت ها می گفتند همراهت بماند بچسبانشان به در و دیوار. بعضی وقت هم باید به کس دیگری تحویلشان می دادم. می دانستم اگر با اعلامیه دستگیر شوم کارم تمام است پس باید رد گم می کردم. اولین بار وقتی اعلامیه ها ماند دست خودم تا بچسبانمشان. اول رفتم خانه و یکی دو تا جاساز درست کردم مثل داخل لوله بخاری یا توی بالشت. 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 به کانال مهدویت بپیوندید👇 💞http://eitaa.com/mahdavieat💞
🌹🍃 🌷🕊 فصل پنجم...( قسمت یازدهم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 باید فکری برای شناسایی نشدنم توی خیابان می کردم. یک عینک دودی خیلی شیک و یک جفت دستکش توری خریدم روزی که قرار بود اعلامیه به بغل از خانه بیرون بروم اشرف سادات همیشه که با مقنعه و چادر مشکی و کتانی از خانه بیرون می رفت نبودم روری ژرژت کرم سر می کردم و زیر چانه اش گره می زدم عینک دودی به چشم و دستکش توری کرم به دست جای کتانی هم کفش زنانه می پوشیدم کیف بزرگ پر از اعلامیه را می انداختم روی دوشم سطل کوچک سریش را هم می گرفتم زیر چادرم با آن قیافه ای که داشتم هیچ کس به من شک نمی کرد می رفتم و مشغول می شدم خیلی خونسرد و معمولی می ایستادم یک گوشه و زیر چادر پشت اعلامیه را سریش می زدم و آماده نگه می داشتم توی دستم موقع رد شدن از کنار دیوار می چسباندم به دیوار راهم را ادامه می دادم. همین طوری کلی دیوار را اعلامیه می زدم بعضی وقت ها اما شلوغ می شد و یکی داد می زد مامورا اومدن من کاری بهشان نداشتم فرار کار را خراب می کرد دیگر کاری انجام نمی دادم فقط و جعلنا از لبم نمی افتاد و مثل یک خانم از کنار خیابان راه می رفتم. اصلا انگار من را نمی دیدند اگر هم می دیدند می دانستم با آن ظاهری که دارم کسی گمان نمی کند انقلابی یا به قول خودشان خراب کار باشم چند بار هم بین تهران و قم اعلامیه و کتاب و نوار جا به جا کردم. میانه بچه ها با مادرم خیلی خوب بود نگرانی نداشتم و با خیال راحت یک روزه می رفتم قم و بر می گشتم. آنجا هم که بودم وضع همین بود. گاهی آدرس می دادند و می گفتند به یک نفر که فلان نشانه را دارد تحویل بده. من هم یک زنبیل پر از سبزی بر می داشتم و لا به لای ساقه و برگ های سبزی اعلامیه ها را جا به جا می کردم این وسط اوضاع بیمارستان ها خراب بود دارو ملافه، باند و خیلی چیزهای دیگر کم می آمد محله به محله می گشتیم هر چه به درد می خورد جمع می کردیم و می رساندیم به بیمارستان. گاهی خون کم داشتند می رفتیم خون می دادیم بچه ها برای مبارزه سلاح درست و حسابی نداشتند طبقه بالای یک مغازه ماهی فروشی شده بود کارگاه ساخت کوکتل مولوتف. ده پانزده نفر بودیم. بعضی روزها کارمان فقط رنده کردن صابون بود کلی هم شیشه خالی می آوردند فتیله درست می کردیم کمی هم بنزین می ریختیم توی شیشه ها و آماده می شد.همین قدر بگویم شب که می آمدم خانه از سوزش دست خوابم نمی برد. اصلا پوستی روی دست هایم نمانده بود ولی همه می دانند انقلاب با این چیزها نبود که به ثمر رسید. 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 به کانال مهدویت بپیوندید👇 💞http://eitaa.com/mahdavieat💞
🌹🍃 🌷🕊 فصل پنجم...( قسمت دوازدهم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 آن موقع برای اینکه کبودی اش را از حاجی پنهان کنم لباس یقه بسته و آستین بلند می پوشیدم حتی با روسری می خوابیدم اگر می پرسید چرا می گفتم نمی بینی چه خبره هیچی تو مملکت معلوم نست یه وقت می ریزن تو خونه موهام پوشیده باشه با خیال راحت می خوابم مجبور بودم لباس پوشیده هم تنم کنم تا نقشه ام درست پیش برود او هم لابد فکر می کرد زن که چریک و مبارزه نیست فوقش چند تا شعار بدهد کسی کار به کارش ندارد نمی دانست من چه کارها که نکرده ام بهمن سال پنجاه هفت دوباره بچه ها را زدم زیر بغلم و برگشتم تهران زمزمه هایی شنیده بودم که امام بر می گردد مگر می توانستم قم بند شوم مدام خبر می گرفتم تا ببینیم بالاخره چطور می شود همین که فهمیدم قرار است بروند بهشت زهرا مریم را گذاشتم پیش مادرم و با فاطمه و محدود و دو تا خواهرهایم راه افتادم معلوم نبود واقعا بگذارند هواپیمای امام بنشیند کمی نان و سیب زمینی و تخم مرغ اب پز هم بر داشتیم. انگار از در و دیوار آدم می ریخت. قیامتی شده بود با زحمت خودمان را رساندیم نزدیکی های بهشت زهرا و مسیر زیادی را پیاده رفتیم یک چیزی توی دل ها شور و هیجان انداخته بود که سختی را آسان می کرد با بچه هایم دو روز ماندم توی بهشت زهرا بلکه بتوانم امام را ببینم روز اولی که انجا بودیم خبری نشد می گفتیم یک ساعت دیگر دو ساعت دیگر بالاخره می آید ناامید نبودیم وضع همه همین بود هوا که تاریک شد هر کسی کی گوشه گیر آورده بود و چرت می زد آفتاب روز دوم بالا آمد و مردم دوباره به جنب و جوش افتاد یکی می گفت امروز دیگر حتما کار تمام است یکی می گفت تهدید کرده اند که هواپیما را می زنند دیگری می گفت جرئت این کار را ندارند یکی می گفت اگر نگذارند هواپیما بنشیند چه؟ دیگری هول می انداخت توی دلمان اگر بنشیند و نگذارند امام پیاده شود چه؟ همه این ها حرف بود اما امید داشتیم باید صبر می کردیم ببینیم چه می شود تا اینکه از بلندگوها صدای تکبیر بلند و دملان روشن شد. گفتند هواپیمای امام در فرودگاه مهرآباد به زمین نشسته است وودشان به بهشت زهرا خیلی طول کشید ما بعدها از تلویزیون دیدیم آن روز توی شهر چه خبر بوده است. سیم کشی کرده بودند و بلند گو گذاشته بودند مردم مدام شعار می دادند تکبیر می گفتند غلغله ای بود که نگو ما هم مثل بقیه جمعیت از ذوق نمی دانستیم چه کار کنیم. بعد از آن سخنرانی معروف امام و تمام شدن مراسم تازه به فکر افتادیم که حالا چطور برگردیم خانه تا چشم کار می کرد آدم بود و از ماشین هیچ خبری نبود. خواهی نخواهی با سیل جمعیت همراه شدیم بچه ها خسته شده بودند کمی می نشستیم دوباره راه می افتادیم به زبان می گرفتمشان. چاره ای نبود به خودمان که آمدیم رسیده بودیم شته عبدالعظیم. این ها کارخدا بود. او بود که توان می داد صبر و تحمل می داد و الا مگر با عقل جور در می آید سه تا زن با دو تا بچه آن همه راه را بتوانند پیاده بروند بالاخره آنجا توانستیم یک ماشین پیدا کنیم و خودمان را برسانیم خانه در را که باز کردیم و رفتیم داخل حتی نتوانستیم با مادرم حرف بزنیم نه حرفی زدیم نه چیزی خوردیم همین بگویم که بیه.ش شدیم و روز بعدش بعد از ظهر از خواب بیدار شدیم. 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 به کانال مهدویت بپیوندید👇 💞http://eitaa.com/mahdavieat💞
🌹🍃 🌷🕊 فصل پنجم...( قسمت سیزدهم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 امام که وارد کشور شدند همه چیز به هم ریخته بود خیلی از طاغوتی ها هنوز باورشان نشده بود که دوره شان به سر آمده امید داشتند و مانده بود سر و خانه و زندگیشان هنوز خیلی جاها کشمکش و درگیری بود صبح که از خانه بیرون می آمدم به مادرم سفارش می کردم اگر دیر کردم و خبری از من نشد بدانید دیگر نمی آیم خیلی ها حتی جنازه شان هم نیامد می گفتم خواستید دنبالم بگردید بروید بهشت زهرا شاید خدا به من لیاقت بدهد برای این انقلاب جانم را تقدیم کنم توی شلوغی ها و سقوط کلانتری ها کلی فشنگ جمع کرده بودم شب که آمدم خانه یک ساک بزرگ فشنگ همراهم بود پدرم گفت دختر آخرش یک کاری دست خودت و ما میدی ها به بچه هات رحم کن گفتم اتفاقا به خاطر خودم و بچه هام و شما اینا رو آوردم بیفتد دستشون سر و صورت و سینه پیر و جوون رو هدف بگیرن و بشکافن خوبه؟ یک جا قایمشان کردم بعد که کمیته اعلام کرد بردم و تحویلشان دادم هر چند آن قدر زیاد بودند که می ترسیدم یک جا تحویلشان بدهند. دیدارهای امام شروع شد دلم نمی آمد حالا که بعد از آن همه بدو بدو و فرار و خون و جراحت و کشته رسیده ایم به روزهای روشن و امام همین جا نزدیک ماست برگردم قم برای حاج حبیب پیغام فرستادم که اگر اشکالی ندارد بیشتر خانه مادرم بمانم. کمکم از برنامه دیدارهای امام آگاه شدم صبح زود از میدان خراسان سوار ماشین می شدم و خودم را می رساندم به میدان شهدا این اسم های امروز آن جاهاست. مردم دسته دته در خیابان در حال حرکت بودند. مقصدشان هم معلوم بود به سمت مدرسه علوی می رفتند بلکه بتوانند امام را ببینند. عده ای از اهالی محلی آب خوردنی و لقمه های کوچک بین مردم پخش می کردند کار بالا گرفت و جمعیت زیاد شد از آنجا دیگر مردم خودشان بانی شدند و شروع کردند به پذیرایی از دیگران. ماشین ماشین نان می آمد همراهش پنیر و تخم مرغ و هر چیزی دیگری که مردم وسعشان می رسید کسی نمی پرسید از کجا آمده و برای چه کسانی است. نمی گفتیم خودشان نیرو بفرستند تا اوضاع را سرو سامان بدهند هر کدام به اندازه توان و بعضی ها بیشتر از توانشان کار می کردند هر کاری که روی زمین مانده بود از خرد کردن پنیر گرفته تا پر کردن کلمن های آب . ساندویچ درست می کردیم و بین مردمی که برای دیدار امده بودند پخش می کردیم به پیرها کمک می کردیم گوشه ای بنشینند تا خستگی در کنند سر بچه ها را گرم می کردیم تا پدر و مادرشان کمی استراحت کنند گاهی هم که کارمان تمام می شد می توانستیم خودمان را برسانیم و گوشه ای از حیاط مدرسه بایستیم . می دیدیم که امام می ایستد جلوی پنجره کلاس و برای مردم دست تکان می دهد مگر خستگی یادمان می ماند؟ 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 به کانال مهدویت بپیوندید👇 💞http://eitaa.com/mahdavieat💞
🌹🍃 🌷🕊 فصل پنجم...( قسمت آخر)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 انگار برای چند لحظه قلبمان می ایستاد دلمان می خواست زمان متوقف شود ولی مثل یک رویا بود زود می گذشت و حسرتش می ماند گاهی هم آن قدر مشغول کار می شدیم که اصلا نمی توانستیم سمت مدرسه برویم اما راضی بودیم هر کسی بدون اینکه بغل دستی اش را بشناسد گوشه کاری را می گرفت چه فرقی می کرد کجا و یا چطور مردم هم خنده شان برای کمک به هم و رضای خدا بود هم اخمشان شنیده بودم ان روزها هر کدام از طاغوتی ها را که دستگیر می کردند می آورند به مدرسه و در زیر زمین همان جا نگه می دارند ولی از آنجا کجا می بردند خر نداشتم یک بار همین طور که داشتم می رفتم سمت مدرسه صدای جیغ و داد و شعار بلند شد یکهو عین مورو ملخ آدم ریخت سمت خیابان نگو یکی از همان هایی را که دستگیر کرده بودند داشتند منتقل می کردند یک لحظه ماشین از کنارم گذشت و صورت مرد میانسالی را دیدیم که خیس بود فکر کردم ترسیده و آن همه عرق کرده شنیدم یک نفر که از کنارم می گذشت تعریف می کرد مردم از خجالتش در آمده بودند و حسابی آب دهان سمتش انداخته بودند خب این ها سال ها خون مردم را توی شیشه کرده بودند مردم نه جانشان، نه مال و اموال و ناموسشان. از دست رژیم در امان نبود. دل خوش ازشان نداشتند که هیچ خون دل خورده بودند سال های سال. حالا انگار وقت تلافی شان رسیده بود. خانه و زندگی ام مانده بود قم. هم دلم می خواست برگردم هم نمی خواست ولی آخرش که چه. ساکم راجمع کردم و برگشتم سر زندگی ام. انقلاب و حال و هوایش و آن همه ارتباط و جنب و جوش. من را بزرگ کرد تا قبل از آن یک زن جوان خانه دار بودم اما حالا اوضاع فرق کرده بود از همان روزها به برکت نفس امام و باورش چیزی در وجود ما پیدا شد که تا همین حالا هم از بین نرفته است برگشته بود خانه ولی انگار مثل مرغی اسیر قفس بودم حاجی هم فهمیده بود خلقم تنگ است سر به سرم نمی گذاشت اما خیلی طول نکشید امام آمدند قم و من اگنار دوباره جان گرفتم مثل طبیعت که داشت جان می گرفت نزدیکی های بهار بود دیگر سر جایم بند نبودم. همسایه های اطراف خانه امام درشان ا به روی مردم باز کردند استکان و چای و قند می گذاشتند و سماورهایشان را روشن می کردند و هر چقدر که در توانشان بود از آنهایی که بر دیدار می آمدند پذیرایی می کردند من هم هر جا می شد می ایستادم به کمک یک جاچ ای می ریختم جای دیگر استکان می شستم امام می رفتند روی پشت بام و برای مردم دست تکان می دادند مردم از پایین شعار می دادند و ابراز احساسات می کردند گاهی که کار کمتر بود من هم می رفتم و قاطمی مردم می شدم چشمم به امام بود و هی زیر لب لا حول و لا قوه الا بالله می گفتم ما آن روزها به هوای نفس کشیدن آقا زنده بودیم اصلا به عشق خدمت به مهمانهایش شب را صبح می کردیم همان روزها خود به ما یک پسر دیگر داد به عشق امام به هوای اینکه آقا روح الله ولی و سرپرست ما شده بود به حاج حبیب گفتم دوست دارم اسم این بچه را بگداریم علی لبخند زد و گفت: ان شاء الله که قدمش برای ما خیر باشه. 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 به کانال مهدویت بپیوندید👇 💞http://eitaa.com/mahdavieat💞
🌹🍃 🌷🕊 فصل ششم...( قسمت اول)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 دلخوشی من و خیلی های دیگر بود صبح برای خدمت به مهمان هایش از خواب بیدار می شدیم و روزی هزار بار شکر می کردیم زیر آسمانی نفس می کشیم که امام هم انجاست این برایمان کافی نبود وقتی با خیال تخت از ماندن امام در قم حرف می زدیم آرام می شدیم هر چه نبود توی این شهر خانه داشت از آن مهم تر حرم حضرت معصومه بود مثل یک منبع نور که خیلی از علما و مراجع دورش حلقه زوده بودند اما هم یکی از همین علما حتی گل سرسبدشان ولی این طور نشد امام برگشتند تهران و کار من شد غصه خوردن. آفتاب که خودش را پهن می کرد روی سر مردم با خودم مرور می کردم اگر امام بود و دیدار داشت این ساعت می رفتیم فلان جا. کمی بعد می گفتم الان داشتیم فلان کار را می کردیم همینطور ساعت به ساعت تمام روز را یادم می آمد و اه می کشیدم یک بار با خودم گفتم خانم سادات اینکه غصه نداره پاشو برو تهران آقا که اونجا هنوز دیدار دارند یکی دو تا دوستان مسجدی از تصمیمم خبردار شدند و گفتند ما هم می آییم. همین طوری خبر چرخید ده پانزده نفری شدیم یک مینی بوس گرفتیم و خودمان را رساندیم تهران خبر که دهان به دهان چرخید کم کم گروهمان بزرگ تر شد همه جمع می شدند خانه ما اتوبوس خبر می کردیم علی شیرخواره بود می گرفتمش توی بغلم و بچه ها را به هوای فاطمه می گذاشتم خانه و ماهی یکبار راهی دیدار امام می شدیم. از همان روزها قبل از اینکه اسم و رسم پایگاه بسیج و این چیزها سر زبان بیفتد خانه ما پایگاه شد ان روز خانه را عوض کرده بودیم یعنی حاجی انجا را ساخته بود تا ان بفروشد یک روز مرا برد آنجا را نشانم بدهد چشمم خانه را گرفت بزرگ و دلباز بود هر چه به حاجی گفتم خودمان برویم و آنجا ساکن شویم قبول نکرد گفت می خواهم بفروشمش. یک روز که سرکار بود کمی از اثاث خانه را جمع کردم و به شوهر خواهرم خبر دادم با ماشین آمد و وسیله ها را آوردیم توی این خانه. حاجی که خبر شد اولش هم کرد ولی وقتی گفتم شما اجازه بده اینجا رو تمیز کنیم وسیله بچنیم این طوری مشتری هم که بیاد خونه به چشم میاد چیه تو خاک و خل کسی رغبت نمی کنه پا بذاره حالا هر وقتم پسند کسی شد و خواست بخره ما می ریم همون خونه قبلی شما با خیال راحت معامله اش کن. راضی شد کم کم جا افتادیم و دیدیم حیف است خانه به ان خوبی از دست برود حاجی راضی شد و تمام وسیله ها را از خانه قبلی منتقل کردیم به خانه جدید توی بلوار امین ان خانه از همان اول خواسته ناخواسته شد پایگاه اولش خانم ها جمع می شدند برای رفتن به تهران . 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 به کانال مهدویت بپیوندید👇 💞http://eitaa.com/mahdavieat💞
🌹🍃 🌷🕊 فصل ششم...( قسمت دوم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 نمی دانم شاید ما اولین نفراتی بودیم که دسته دسته از قم راهی می شدیم و خودمان را به جماران می رساندیم کم کم رفت و آمد خانم ها به خانمان زیاد شد به فکر افتادم کلاس قرآن بگذارم یک خانمی می آمد و بهمان قرآن یاد می داد هر روز که کلاس تمام می سد همه کلی دعا به جانم می کردند می گفتند خدا بهت لیاقت داده که در خانه ات را به روی قرآن باز کرده ای بعضی ها هم مشکلاتی داشتند یواشکی درد دل می کردند یکی مریض داشت یکی خرج زندگی را نمی رساند یکی شوهرش معتاد بود گرفتاری های هر کسی برای خودش گره بود گره هایی که گاهی وقت خیلی راحت می توانست به دست یک نفر دیگر باز شود من فقط واسطه بودم مثلا به خانم فلانی سفارش می کردم یک پسر جوانی بیکار است شوهرت توی مغازه شاگرد نمی خواهد به همین سادگی فکر و خیال یک مادر از بیکاری جوانش بر طرف می شد بعضی گره ها ولی سخت بودند مشکلات آن ها را هم تا جایی که می توانستیم سر و سامان می دادیم کم کم شدیم چند نفر بعد از جلسه قرآن می نشستیم و یکی یکی کارها را تقسیم می کردیم چند تا خانواده همان نزدیکی ها بودند که اوضاع معیشتشان خیلی بد بود مشورت می کردیم ببینیم چطور و از چه راهی می شود کمکشان کرد بعضی ها خودشان بانی می شدند خلاصه باب خیر آرام بدون اینکه سر و صدایی داشته باشد باز شد مردم افتاده بودند به جان زندگی هایشان فکر می کردیم حالا باید خرابی ها را بسازیم پشیمان به امام گرم بود گوشمان به حرف هایش و دلمان امیدوار به خودمان آمدیم دیدیم سایه جنگ افتاده روی زندگی مردم. اوضاع سخت شد رفتیم بسیج و عقبه کارهایمان را گفتم گفتم می خواهم خانه مان پایگاه بسیج باشد می خواهم برای مملکت کار کنم هر کمکی که از دستمان بربیاید لابد ان ها هم آمده بودند توی محل پرس و جو کرده بودند موافقت کردند و خانه مان شد پایگاه حضرت زهرا سلام الله علیها. رفتم جهاد سازندگی گفتم چند تا خانمیم بگویید چه کمکی از دستمان بر می آید گفتند برو پیش آقای محسنی پرسان پرسان پیدایش کردم ان قدر سرش شلوغ بود که نتوانست بنشیند و به حرف هایم گوش کند گفت تا برسم جلوی در کارتان را بگویید وقت تنگ است و عذر خواهی کرد ماجرا و علت رفتنم را که گفتم بی معطلی پرسید چرخ خیاطی دارید گفتم جور می کنیم گفت جور کردی بیا و آدرس بده و هماهنگ کن کمی از برخوردش ناراحت شدم ولی دلسرد نه برگشتم خانه بعد از ظهر بعد کلاس قرآن قضیه را که گفتم تا شب هفت چرخ خیاطی توی خانه مان بود. 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 کپی حرام❌ به کانال مهدویت بپیوندید👇 💞http://eitaa.com/mahdavieat💞