eitaa logo
⚘️بهار عالمیان⚘️
956 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
1.5هزار ویدیو
101 فایل
کانال بنیاد مهدویت، و فرهنگی حضرت مهدی موعود عجل الله فرجه شهرستان اردکان ارتباط با ما https://mahdaviat.ir/ https://eitaa.com/alishefai🆔 کارت : 6063-7312-2129-4946 حساب : 7615-11-18410082-1 شبا: Ir:670600761501118410082001
مشاهده در ایتا
دانلود
⛅️🪐 🔘زمان ایستاد! بِسمِ‌رَبِّ‌المَهدی🌿 دهه شصت ... نسل سوخته ... هیچ وقت نتونستم درک کنم چرا به ما میگن نسل سوخته! ما نسلی بودیم که هر چند کوچیک، اما تو هوایی نفس کشیدیم که شهدا هنوز توش نفس می کشیدن. ما نسل جنگ بودیم~ آتش جنگ شاید شهرها رو سوزوند~ دل خانواده ها رو سوزوند~ جان عزیزان مون رو سوزوند~ اما انسان هایی توش نفس کشیدن که وجودشون بیش از تمام آسمان و زمین ارزش داشت➰ بی ریا🗝
 مخلص
🗝 بااخلاق🗝
 متواضع
🗝 جسور🗝
 شجاع
🗝 پاک🗝 انسان هایی که برای توصیف عظمت وجودشون، تمام لغات زیبا و عمیق این زبان، کوچیکه و کم میاره... و من یک دهه شصتی هستم✋ یکی که توی اون هوا به دنیا اومد ... توی کوچه هایی که هنوز شهدا توش راه می رفتن و نفس می کشیدن؛ کسی که زندگیش پای یه تصویر ساده شهید رقم خورد... من از نسل سوخته‌ام؛ اما سوختن من ، از آتش جنگ نبود! داشتم از پله ها می اومدم بالا که چشمم بهش افتاد. غرق خون، با چهره ای آرام! بعد از شهدا چه کردیم؟؟ شهدا شرمنده ایم" زیرش نوشته بودن. چه مدت پای اون تصویر ایستادم و بهش نگاه کردم؟ نمی دونم... اما زمان برای من ایستاد. محو تصویر شهیدی شدم که حتی اسمش رو هم نمی دونستم!... مادرم فرزند شهیده. همیشه می گفت که روزهای بارداری من، از خدا یه بچه می‌خواسته مثل شهدا:) دست روی سرم می کشید و اینها رو کنار گوشم می گفت🌿 اون روزها کی می دونست ... نفس مادر، چقدر روی جنین تاثیرگذاره! حسش، فکرش، آرزوهاش...و جنین همه رو احساس می کنه🫀 ایستاده بودم و به اون تصویر نگاه می‌کردم...مثل شهدا. اون روز، فقط ۹ سالم بود! •°•¤•°•🌱🪖 🌸بهار عالمیان🌸 🌸کانال تخصصی مهدوی🌸 @mahdi255noor
⛅️🪐 🔘هرگز 💠 اون روز ، پای اون تصویر، احساس عجیبی داشتم که بعد از گذشت 19 سال، هنوز برای من زنده است... مدام به اون جمله فکر می کردم، منم دلم می خواست مثل اون شهید باشم ؛ اما بیشتر از هر چیزی، قسمت دوم جمله اذیتم می کرد! بعضی ها می گفتن مهران خیلی مغروره..مادرم می گفت، عزت نفس داره.. غرور یا عزت نفس، کاری نمی کردم که مجبور بشم سرم رو جلوی کسی خم کنم و بگم - ببخشید! عذرمی خوام! شرمنده ام هر بچه ای شیطنت های خودش رو داره،منم همین طور؛ اما هر کسی با دو تا برخورد می تونست این خصلت رو توی وجود من ببینه، خصلتی که اون شب، خواب رو از چشمم گرفت. صبح، تصمیمم رو گرفته بودم... _من هرگز...کاری نمی کنم که شرمنده شهدا بشم:) دفتر برداشتم و شروع کردم به لیست درست کردن. به هر کی می رسیدم ازش می‌پرسیدم... - دوست شهید داشتید؟ شهیدی رو می شناختید؟ شهدا چطور بودن؟ یه دفتر شد، پر از خصلت های اخلاقی شهدا، خاطرات کوچیک یا بزرگ، رفتارها و منش‌شون و... بیشتر از همه مادرم کمکم کرد.می‌نشستم و ازش می‌خواستم از پدربزرگ برام بگه. اخلاقش، خصوصیاتش، رفتارش، برخوردش با بقیه و... و مادرم ساعت ها برام تعریف می کرد. خیلی ها بهم می خندیدن، مسخره ام می کردن؛ ولی برام مهم نبود. گاهی بدجور دلم می سوخت؛ اما من برای خودم هدف داشتم🎯 هدفی که بهم یاد داد توی رفتارها دقت کنم، شهدا، خودم، اطرافیانم، بچه‌های مدرسه و.. پدرم!!! •°•¤•°•🌱🪖 🌸بهار عالمیان🌸 🌸کانال تخصصی مهدوی🌸 @mahdi255noor
⛅️🪐 🔘پدر مدام توی رفتار خودم و بقیه دقت می کردم؛ خوب و بد می کردم و با اون عقل ۹ ساله، سعی می کردم همه چیز رو با رفتار شهدا بسنجم! اونقدر با جدیت و پشتکار پیش رفتم، که ظرف مدت کوتاهی توی جمع بزرگ‌ترها شدم آقا مهران✌️⚡️ این تحسین برام واقعا ارزشمند بود، اما آغاز و شروع بزرگ ترین امواج زندگی من شد... از مهمونی برمی گشتیم؛ مهمونی مردونه. چهره پدرم به شدت گرفته بود. به حدی که حتی جرات نگاه کردن بهش رو هم نداشتم! خیلی عصبانی بود... تمام مدت داشتم به این فکر می کردم که _چی شده؟ یعنی من کار اشتباهی کردم؟ مهمونی که خوب بود... و ترس عجیبی وجودم رو گرفته بود! از در که رفتیم تو، مادرم با خوشحالی اومد استقبالمون اما با دیدن چهره پدرم، خنده‌اش خشک شد و مبهوت به هر دوی ما نگاه کرد...👥 _سلام! اتفاقی افتاده؟! پدرم با ناراحتی سرچرخوند سمت من _مهران! برو توی اتاقت. ♨️نفهمیدم چطوری؛ با عجله دویدم توی اتاق. قلبم تندتند می زد. هیچ جور آروم نمی شد و دلم شور می زد... چرا؟ نمی دونم‼️ لای در رو باز کردم. آروم و چهاردست و پا اومدم سمت حال〽️ _مردک! دیگه کار زندگی من به جایی رسیده که... من رو با این سن و هیکل، به خاطر یه اَلِف‌بچه دعوت کردن🌀 قدش تازه به کمر من رسیده، اون وقت به خاطر آقا، باباش رو دعوت می کنن... وسط حرف ها، یهو چشمش افتاد بهم⚡️با عصبانیت نیم‌خیز حمله کرد سمت قندون... و با ضرب پرت کرد سمتم💥 _گوساله! مگه نگفتم گورت رو گم کن توی اتاق📛 دویدم داخل اتاق و در رو بستم... تپش قلبم شدیدتر شده بود، دلم می خواست گریه کنم اما بدجور ترسیده بودم💔 الهام و سعید، زیاد از بابا کتک می خوردن اما من، نه!... این، اولین بار بود❕دست بزن داشت... زود عصبی می شد و از کوره در می رفت ولی دستش روی من بلند نشده بود. مادرم همیشه می گفت: - خیالم از تو راحته ...☘ همیشه دل نگران، دنبال سعید و الهام بود؛ منم کمکش می کردم. مخصوصا وقتی بابا از سر کار بر می‌گشت... سر بچه ها رو گرم می کردم سراغش نرن. حوصله‌شون رو نداشت. مدیریت‌شون می‌کردم تا یه وقت شر و دعوا درست نشه... سخت بود، هم خودم درس بخونم، هم ساعت ها اونها رو توی یه اتاق سرگرم کنم و آخر شب هم بریز و بپاش ها رو جمع کنم. سخت بود... اما کاری که می‌کردم برام مهمتر بود! هر چند، هیچ وقت، کسی نمی‌دید... این کمترین کاری بود که می تونستم برای پدر و مادرم انجام بدم و محیط خونه رو در آرامش نگهدارم :)✨ 🍂اما هرگز فکرش رو هم نمی‌کردم. از اون شب، باید با وجهه و تصویر جدیدی از زندگی آشنا بشم... حسادت پدرم نسبت به خودم‼️ حسادتی که نقطه آغازش بود و کم‌کم شعله‌هاش زبانه می‌کشید ...🔥 فردا صبح، هنوز چهره‌اش گرفته بود؛ عبوس و غضب کرده...🙎‍♂ الهام، 5 سالش بود و شیرین زبون... سعید هم عین همیشه؛ بی‌خیال و توی عالم بچگی... و من... دل نگران! زیرچشمی به پدر و مادرم نگاه می کردم. می ترسیدم بچه ها کاری بکنن بابا از اینی که هست عصبانی‌تر بشه و مثل آتشفشان یهو فوران کنه🌋 از طرفی هم، نگران مادرم بودم...💢 •°•¤•°•🌱🪖 🌸بهار عالمیان🌸 🌸کانال تخصصی مهدوی🌸 @mahdi255noor
⚘️بهار عالمیان⚘️
⛅️🪐 #نوجووون #کتاب_خون #بخش۳_نسل‌سوخته 🔘پدر مدام توی رفتار خودم و بقیه دقت می کردم؛ خوب و بد می ک
⛅️🪐 🔺ادامه🔻 بسم‌ربّ‌المهدی🍁 🔘روز اول بالاخره هر طور بود، اون لحظات تمام شد😮‍💨 من و سعید راهی مدرسه شدیم. دوید سمت در و سوار ماشین شد؛ منم پشت سرش. به در ماشین که نزدیک شدم، پدرم در رو بست‼️ _تو دیگه بچه نیستی که برسونمت... خودت برو مدرسه! سوار ماشین شد و رفت. و من مات و مبهوت جلوی در ایستاده بودم⁉️ من و سعید، هر دو به یک مدرسه می رفتیم. مسیر هر دومون یکی بود. مات و مبهوت، پشت در خشکم زده بود. نیم ساعت دیگه زنگ کلاس بود و من حتی نمی‌دونستم باید سوار کدوم خط بشم!! کجا پیاده بشم!! یا اگر بخوام سوار تاکسی بشم باید... همون طور، چند لحظه ایستادم. برگشتم سمت در که زنگ بزنم؛ اما دستم بین زمین و آسمون خشک شد...〽️ - حالا چی می‌خوای به مامان بگی؟ اگر بهش بگی چی شده که... مامان همین‌طوری هم کلی غصه توی دلش داره. این یکی هم بهش اضافه میشه! دستم رو آوردم پایین؛ رفتم سمت خیابون اصلی؛ پدرم همیشه از کوچه پس کوچه‌ها می‌رفت که زودتر برسیم مدرسه و من مسیرهای اصلی رو یاد نگرفته بودم♨️ مردم با عجله در رفت و آمد بودند. جلوی هر کسی رو که می‌گرفتم بهم محل نمی‌گذاشت. ندید گرفته می‌شدم. من، با اون غرورم... یهو به ذهنم رسید از مغازه دارها بپرسم. رفتم توی یه مغازه، دو سه دقیقه ای طول کشید؛ اما بالاخره یکی راهنماییم کرد باید کجا بایستم. با عجله رفتم سمت ایستگاه. دل توی دلم نبود. یه ربع دیگه زنگ رو می‌زدن و در رو می بستن. اتوبوس رسید؛ اما توی هجمه جمعیت، رسما بین در گیر کردم و له شدم✴️ به زحمت از لای در نیمه باز کیفم رو کشیدم داخل. دستم گزگز می‌کرد. با هر تکان اتوبوس، یا یکی روی من می افتاد یا زانوم کنار پله له می‌شد.➿ توی هر ایستگاه هم، با باز شدن در، پرت می‌شدم بیرون. چند بار حس کردم الان بین جمعیت خفه میشم😰 با اون قدهای بلند و هیکل‌های بزرگ... و من. بالاخره یکی به دادم رسید. خودش رو حائل من کرد؛ دستش رو تکیه داد به در اتوبوس و من رو کشید کنار.^^ توی تکان ها، فشار جمعیت می‌افتاد روی اون. دلم سوخته بود و اشکم به مویی بند بود...سرم رو آوردم بالا😞 _متشکرم🪴خدا خیرتون بده🤲 اون لبخند زد؛ اما من با تمام وجود می‌خواستم گریه کنم🥺💔 •°•¤•°•🌱🪖 🌸بهار عالمیان🌸 🌸کانال تخصصی مهدوی🌸 @mahdi255noor
⛅️🪐 🔘فتح‌الفتوح نیم ساعت بعد از زنگ کلاس رسیدم مدرسه. ناظم با ناراحتی بهم نگاه کرد🙁 _فضلی! این چه ساعت مدرسه اومدنه؟ از تو بعیده... با شرمندگی سرم رو انداختم پایین😞 چی می تونستم بگم؟راستش رو می گفتم، شخصیت پدرم خرد می‌شد... دروغ می‌گفتم، شخصیت خودم جلوی خدا... جوابی جز سکوت نداشتم🚫 چند دقیقه بهم نگاه کرد... _هر کی جای تو بود، از خجالتش در اومده بودم... زود برو سر کلاست! برگه ورود به کلاس نوشت و داد دستم 🔖 _دیگه تاخیر نکنی‌ها! _چشم آقا! و دویدم سمت راه پله ها. اون روز توی مدرسه، اصلا حالم دست خودم نبود. با بداخلاقی‌ها و تندی‌های پدرم کنار اومده بودم. دعوا و بدرفتاریش با مادرم و ما یک طرف؛ این سوژه جدید رو باید چی کار می‌کردم⁉️ مدرسه که تعطیل شد، پدرم سر کوچه توی ماشین منتظر بود. سعید رو جلوی چشم من سوار کرد؛ اما من... وقتی رسیدم خونه، پدر و سعید خیلی وقت بود رسیده بودن. زنگ در رو که زدم، مادرم با نگرانی اومد دم در...🙎‍♀ - تا حالا کجا بودی مهران؟ دلم هزار راه رفت. نمی‌دونستم باید چه جوابی بدم❗️ اصلا پدرم برای اینکه من همراهش نبودم، چی گفته و چه بهانه‌ای آورده؟ سرم رو انداختم پایین... - شرمنده😔 اومدم تو. پدرم سر سفره نشسته بود. سرش رو آورد بالا و نگاه معناداری بهم کرد😏 به زحمت خودم رو کنترل کردم🌀 - سلام بابا! خسته نباشی! جواب سلامم رو نداد. لباسم رو عوض کردم؛ دستم رو شستم و نشستم سر سفره. دوباره مادرم با نگرانی بهم نگاه کرد... _کجا بودی مهران؟ چرا با پدرت برنگشتی؟ از پدرت که هر چی می‌پرسم هیچی نمیگه... فقط ساکت نگام می کنه. چند لحظه بهش نگاه کردم🥺 دل خودم بدجور سوخته بود؛ اما چی می‌تونستم بگم؟ روی زخم دلش نمک بپاشم؟ یا یه زخم به درد و غصه هاش اضافه کنم؟ از حالت فتح‌الفتوح کرده پدرم مطمئن بودم این تازه شروع ماجراست... و از این به بعد باید خودم برم و برگردم😣 _خدایا مهم نیست سر من چی میاد❤️‍🩹 خودت هوای دل مادرم رو داشته باش🤲 •°•¤•°•🌱🪖 🌸بهار عالمیان🌸 🌸کانال تخصصی مهدوی🌸 @mahdi255noor
⛅️🪐 🔘شروع ماجرا سینه سپر کردم و گفتم😌 _همه پسرهای هم سن و سال من خودشون میرن و میان. منم بزرگ شدم؛ اگر اجازه بدید می‌خوام از این به بعد خودم برم مدرسه و برگردم🏳 تا این رو گفتم ، دوباره صورت پدرم گُر گرفت♨️ با چشم های برافروخته‌اش بهم نگاه کرد😡 _اگر اجازه بدید؟؟!! باز واسه من آدم شد! بگو که... زیر چشمی یه نگاه به مادرم انداخت و بقیه حرفش رو خورد. مادرم با ناراحتی و در حالی که گیج می‌خورد و نمی‌فهمید چه خبره، سر چرخوند سمت پدرم... _حمید آقا! این چه حرفیه؟ همه مردم آرزوی داشتن یه بچه شبیه مهران رو دارن... قاشقش رو محکم پرت کرد وسط بشقاب‼️ _اگه آرزوشونو دارن بیان ببرنش... صورتش رو چرخوند سمت من😠 _تو هم هر کار می‌خوای بکنی بکن... آقااا واسه من آدم شده❗️ بلند شد رفت توی اتاق. گیج می‌خوردم؛ نمی‌دونستم چه اشتباهی کردم که دارم به خاطرش دعوا میشم😖 بچه ها هم خیلی ترسیده بودن. مامان روی سر الهام دست کشید و اون رو گرفت توی بغلش. از حالت نگاهش معلوم بود خوب فهمیده چه خبره. یه نگاهی به من و سعید کرد👀 _اشکالی نداره. چیزی نیست. شما غذاتون رو بخورید! اما هر دوی ما می‌دونستیم، این تازه شروع ماجراست~ فردا صبح زود از جا بلند شدم و سریع حاضر شدم. مادرم تازه می‌خواست سفره رو بندازه؛ تا چشمش بهم افتاد دنبالم دوید... _صبح به این زودی کجا میری؟ هوا تازه روشن شده🔆 _هوای صبح خیلی عالیه💯 آدم 2 بار این هوا بهش بخوره زنده میشه... _وایسا صبحانه بخور و برو〽️ _نه دیرم میشه. معلوم نیست اتوبوس کی بیاد. باید کلی صبر کنم.اول صبح هم اتوبوس خیلی شلوغ میشه... •°•¤•°•🌱🪖 🌸بهار عالمیان🌸 🌸کانال تخصصی مهدوی🌸 @mahdi255noor
⚘️بهار عالمیان⚘️
⛅️🪐 #نوجووون #کتاب_خون #بخش۶_نسل‌سوخته 🔘شروع ماجرا سینه سپر کردم و گفتم😌 _همه پسرهای هم سن و سال م
⛅️🪐 🔺ادامه...🔻 بسم‌ربّ‌المهدی 🦚🏞 🔘چشم‌های کور من🕶 کم‌کم روزها کوتاه‌تر و هوا سردتر می‌شد. بارون‌ها شدیدتر، گاهی برف تا زیر زانوم و بالاتر می رسید. شانس می‌آوردیم مدارس ابتدایی تعطیل می‌شد؛ وَاِلّا با اون وضع، باید گرگ و میش یا حتی خیلی زودتر می‌اومدم بیرون☔️🌨 توی برف سنگین یا یخ‌زدن زمین، اتوبوس‌ها هم دیرتر می‌اومدن و باید زمان زیادی رو توی ایستگاه منتظر اتوبوس می‌شدی، و وای به اون روزی که بهش نمی‌رسیدی یا به خاطر هجوم بزرگ‌ترها حتی به زور و فشار هم نمی‌تونستی سوار بشی😓 بارها تا رسیدن به مدرسه، عین موش‌آب‌کشیده می‌شدم؛🥶 خیسِ‌خیس... حتی چند بار مجبور شدم چکمه‌هام رو در بیارم بزارم کنار بخاری؛ از بالا توش پر برف می‌شد ... جوراب و ساق شلوارم حسابی خیس می‌خورد و تا مدرسه پام یخ می‌زد؛ سخت بود اما...💢 سخت‌تر زمانی بود که، همزمان با رسیدن من، پدرم هم می‌رسید و سعید رو سر کوچه مدرسه پیاده می‌کرد.بدترین لحظه، لحظه‌ای بود که با هم، چشم تو چشم می‌شدیم👥؛ درد جای سوز سرما رو می‌گرفت... اون که می رفت، بی‌اختیار اشک از چشمم سرازیر می‌شد و بعد چشم های پف کرده‌ام رو می‌گذاشتم به حساب سوز سرما🥲. دروغ نمی‌گفتم؛ فقط در برابر حدس ها، سکوت می کردم. •°•¤•°• اون روز، یه ایستگاه قبل از مدرسه، اتوبوس خراب شد. چی شده بود؛ نمی‌دونم و درست یادم نمیاد. همه پیاده شدن. چاره‌ای جز پیاده رفتن نبود...🚶🏻‍♂ توی برف‌ها می‌دویدم و خدا خدا می‌کردم که به موقع برسم مدرسه و در رو نبسته باشن. دوبار هم توی راه خوردم زمین، جانانه سر خوردم و نقش زمین شدم و حسابی زانوم پوست‌کن شد.😣 یه کوچه به مدرسه، یکی از بچه ها رو با پدرش دیدم. هم کلاسیم بود و من اصلا نمی‌دونستم پدرش رفتگره.🧹 همیشه شغل پدرش رو مخفی می‌کرد. نشسته بود روی چرخ‌دستی پدرش و توی اون هوا، پدرش داشت هُلِش می‌داد. تا یه جایی که رسید؛ سریع پیاده شد، خداحافظی کرد و رفت؛ و پدرش از همون فاصله برگشت.🚸 کلاه نقاب‌دار داشتم.🧢 اون زمان کلاه‌بافتنی‌هایی که فقط چشم‌ها ازش معلوم بود، خیلی بین بچه‌ها مرسوم شده بود؛ اما ایستادم تا پدرش رفت. معلوم بود دلش نمی‌خواد کسی شغل پدرش رو بفهمه. می‌ترسیدم متوجه من بشه و نگران که کی، اون رو با پدرش دیده⁉️ تمام مدت کلاس، حواسم اصلا به درس نبود. مدام از خودم می‌پرسیدم چرا از شغل پدرش خجالت می‌کشه؟ پدرش که کار بدی نمی‌کنه و هزاران سوال دیگه مدام توی سرم می‌چرخید.💬➿ زنگ تفریح انگار تازه حواسم جمع شده بود؛ عین کوری که تازه بینا شده.😟 تازه متوجه بچه هایی شدم که دستکش یا کلاه نداشتن، بعضی‌هاشون حتی چکمه هم نداشتن و با همون کفش‌های همیشگی، توی اون برف و بارون می‌اومدن مدرسه...🥺💔 •°•¤•°•🌱🪖 🌸بهار عالمیان🌸 🌸کانال تخصصی مهدوی🌸 @mahdi255noor
⛅️🪐 🔺ادامه...🔻 🔘شاید هرگز... بچه‌ها، توی حیاط با همون وضع باهم بازی می‌کردن و من غرق در فکر🗯... از خودم خجالت می کشیدم. چطور تا قبل متوجه نشده بودم؟ چطور اینقدر کور بودم؛ و ندیدم؟😣 اون روز موقع برگشتن کلاهم رو گذاشتم توی کیفم. هر چند مثل صبح، سوز نمی‌اومد ... اما می‌خواستم حس اونها رو درک کنم❗️ وقتی رسیدم خونه، مادرم تا چشمش بهم افتاد با نگرانی اومد سمتم. دستش رو گذاشت روی گوش‌هام... _کلاهت کو مهران؟؟! مثل لبو سرخ شدی!!😨 اون روز چشم‌هام سرخ و خیس بود؛ اما نه از سوز سرما. اون روز، برای اولین‌بار، از عمق وجودم، به خاطر تمام مشکلات اون ایام، خدا رو شکر کردم‼️✅ خدا رو شکر کردم... قبل از اینکه دیر بشه، چشم های من رو باز کرده بود؛ چشم‌هایی که خودشون باز نشده بودن... و اگر هر روز، عین همیشه، پدرم من رو به مدرسه می‌برد، هیچ‌کس نمی‌دونست که کِی باز می‌شدن؟ شاید هرگز ...🚫 از اون روز به بعد، دیگه چکمه‌هام رو نپوشیدم... دستکش و کلاهم رو هم فقط تا سر کوچه. می‌رسیدم سر کوچه، درشون می‌آوردم و می‌گذاشتم توی کیفم و همون طوری می‌رفتم مدرسه🚶🏻‍♂ آخر یه روز ناظم، من رو کشید کنار: _مهران! راست میگن پدرت ورشکست شده؟؟ برق از سرم پرید!! مات و مبهوت بهش نگاه کردم...😳⚡️ _نه آقا...پدرمون ورشکست نشده!! یه نگاهی بهم انداخت و دستم رو گرفت توی دستش:🤝 _مهران جان! خجالت نداره... بین خودمون می‌مونه. بعضی چیزها رو باید مدرسه بدونه... منم مثل پدرت، تو هم مثل پسر خودم.🙂 از حالت نگاهش تازه متوجه منظورش شدم! خنده‌ام گرفت!😅 دست کردم توی کیفم و شال و کلاه و دستکشم رو درآوردم. حالا دیگه نگاه متعجب چند دقیقه پیش من، روی صورت ناظم‌مون نقش بسته بود!😨 _پس چرا ازشون استفاده نمی‌کنی🧐⁉️ سرم رو انداختم پایین...😔 _آقا شرمنده این رو می پرسیم؛ ولی از احسان هم پرسیدید چرا دستکش و شال و کلاه نداره؟؟😢❤️‍🩹 چند لحظه ایستاد و بهم نگاه کرد!! دستش رو کشید روی سرم... _قبل از اینکه بشینی سر جات، حتما روی بخاری موهات رو خشک کن🔥 •°•¤•°•🌱🪖 🌸بهار عالمیان🌸 🌸کانال تخصصی مهدوی🌸 @mahdi255noor
⛅️🪐 🔺ادامه...🔻 🔘دست های کثیف سر کلاس نشسته بودیم که یهو بغل دستی احسان با صدای بلند داد زد:🔊 _دست‌های ک.ث.ی.فت رو به وسیله‌های من نزن!! و هُلِش داد✴️ حواس بچه‌ها رفت سمت اونها⚡️ احسان زیرچشمی بهشون نگاه کرد. معلوم بود بغض گلوش رو گرفته🥺؛ یهو حالتش جدی شد😐. _کی گفته دست‌های من کثیفه؟؟🤨 و پیمان بی‌پروا... _تو پدرت رفتگره. صبح تا شب به آشغال‌ها دست می‌زنه... بعدهم میاد توی خونه‌تون. مادرم گفته هرچی هم دست و لباسش رو بشوره بازم کثیفه.😑 احسان گریه‌اش گرفت. حمله کرد سمت پیمان و یقه‌اش رو گرفت...😤 _پدر من کثیف نیست!! خیلیم تمیزه... هنوز بچه‌ها توی شوک بودن که اونها باهم گلاویز شدن. رفتم سمت‌شون و از پشت یقه پیمان رو گرفتم و کشیدمش عقب⚠️. احسان دوباره حمله کرد سمتش... رفتم وسط شون؛ پشتم رو کردم به احسان و پیمان رو هل دادم عقب‌تر؛ خیلی محکم توی چشم‌هاش زل زدم...😠 _کثیف و... کلماتی بود که از دهن تو دراومد... مشکل داری برو بشین جای من. من، جام رو باهات عوض می‌کنم!😡 بی‌معطلی رفتم سمت میز خودم... همه می‌دونستن من اهل دعوا نیستم و با کسی درگیر نمیشم. شوک برخورد من هم، به شوک حرف‌های پیمان اضافه شد.♨️ بی‌توجه به همه‌شون، خیلی سریع وسایلم رو ریختم توی کیفم و برگشتم سمت میز احسان. احسان قدش از من کوتاه‌تر بود. پشتم رو کردم به پیمان... _تو بشین سر میز. من بشینم پشت‌سری‌ها تخته رو نمی‌بینن. 👤پیمان که تازه به خودش اومده بود، یهو از پشت سر، یقه‌ام رو کشید!! - لازم نکرده تو بشینی اینجا...😤 توی همون حالت، کیفم رو گذاشتم روی میز و نیم چرخ، چرخیدم سمتش؛ خیلی جدی توی چشم‌هاش زل زدم😐؛ محکم مچش رو گرفتم و با یه ضرب، یقه‌ام رو از دستش کشیدم بیرون!..〽️ _بهت گفتم برو بشین جای من! :| برای اولین بار، پِیِ یه دعوای حسابی رو به تنم مالیده بودم؛ اما پیمان کُپ کرد...😶 کلاس سکوت مطلق شده بود. عین جنگ‌های گلادیاتوری و فیلم های اکشن. همه ایستاده بودن و بدون پلک‌زدن، منتظر سکانس بعدی بودن💀... ضربان قلب خودمم حسابی بالا رفته بود که یهو یکی از بچه ها داد زد: _برپا!👤 و همه به خودشون اومدن. بچه‌ها دویدن سمت میزهاشون و سریع نشستن؛ به جز من، پیمان و احسان...➰ ضربان قلبم بیشتر شد🫀. از یه طرف احساس غرور می کردم که اولین دعوای زندگیم برای دفاع از مظلوم بود😎؛ از یه طرف، می‌ترسیدم آقای غیور، ما رو بفرسته دفتر! و اونم من که تا حالا پام به دفتر باز نشده بود!!😣 •°•¤•°•🌱🪖 🌸بهار عالمیان🌸 🌸کانال تخصصی مهدوی🌸 @mahdi255noor