🔰آغاز چله ی عبادت و ترک گناه
خدایا نمیدانم اوضاع من چگونه است.
نمیدانم رابطه ام با تو چگونه است،نمیدانم نزد تو چه جایگاهی دارم،نمیدانم چقدر از اعمالم را خالصانه انجام داده ام و چقدرش را پذیرفتهاید،
فقط این را میدانم که میخواهم برای تو کار کنم...
فقط این را میدانم که میخواهم برای تو تلاش کنم و فقط برای تو کار کنم و برای تو بجنگم...
و باز هم نمیدانم موفق میشوم یا نه ولی از خودت میخواهم که نجاتم بدهی و در این امر کمکم کنی...
خدایا میخواهم برای تو باشم و رابطه ام را با تو بهتر کنم، ولی نمیدانم چه کنم...
خدایا در آغاز این ماه حرام میخواهم نگاه غیر تو را بر خودم حرام کنم و افکار غیر تو بر خودم حرام کنم...
و میخواهم مثل بندگان خوبت و آن کسانی که دوستشان داری باشم، میخواهم مثل آنها در این ماه چلّه ی عبادت و ترک گناه بگیرم،گناهِ برای غیرِ تو کار کردن ، گناهِ برای دلِ خودم کار کردن،گناه اطاعت از غیر تو، و هر گناهی که میترسم مرا از تو دور کند...
خدایا کمکم کن فقط برای تو باشم و در این چهل روز بتوانم مثل بندگان خوبت،برایت بندگی کنم...
میخواهم چهل روز بنده باشم و چهل روز برای تو باشم، ای مهربانم مرا بپذیر ...
فقط خودت را میخواهم...
محمدرسول باطنی/شب اول ذی القعده الحرام
#چله_ی_ترک_گناه
#چهل_روز_میخواهم_بنده_ات_باشم
#دلنوشته
@mahdi_yaran_ir
بسم الله الرحمن الرحیم
«روایتِ فتح»
داستانِ صعود
وقتی که داشتم روی قله ی توچال قدم می گذاشتم و خوشحال و سرمست از فتحِ این قله بودم ، نگاهی به سمت چپ کردم و یک قله دیگر یعنی قله دماوند را دیدم که به صورتی غرور آمیز به من نگاه میکرد ، آنجا بود که تصمیم گرفتم خوشحالی را کنار بگذارم و فقط به شکستِ مغرورِ ایستاده در جانبِ چپ ،فکر کنم.
بر روی قله ی توچال ، فهمیدم که پس از فتح هر قله و موفقیت ،بجای سرمستی کردن تنها باید به فتح قله ی بعدی فکر کرد.
توچال حریف سختی بود و انسان از شکست حریف های سخت بیشتر لذت میبرد. ولی لذت صعود به قله توچال فقط چند لحظه بود، تا نگاهم به قله ی بعدی و مسیر باقی مانده افتاد، انگار که هنوز هیچ قله ای را فتح نکرده ام.
آماده فتح قله ی بعدی شدم.
همیشه وقتی میخواهی قله ای را فتح کنی و مسیری به سمت موفقیت بروی،موانع بر سر راهت سبز میشوند که نگذراند به هدفت برسی.
برای همین است که خیلی ها نمیتوانند به قله ها و موفقیتها برسند.
قله ی مغرورِ دماوند قبل از حرکت ، سختی خودش را به ما نشان داد،حسی که میخواست ما را از شروع این حرکت منصرف کند.
به هر سختی که بود حرکت را آغاز کردیم.
بچه ها ساکت بودند و سر به زیر به مسیر ادامه می دادند.
اما من حالِ دیگری داشتم. به حرفهای استادم فکر میکردم و عاقبت صعودی که کمتر از 24 ساعت با آن فاصله داشتم و به سختیِ مسیر... تمام القائاتِ منفیِ ذهنم را کنار گذاشتم و فقط و فقط و فقط به یک نکته فکر میکردم،به اینکه من باید صعود کنم.
من باید این حریف بسیار قدرتمند را شکست بدهم.
در مسیر که به راه افتادیم موانع پدیدار شدند. از بار های سنگین، تا هزینه های بالا،تا اذیت و آزار پوتین هایم و جاگذاشتن عینک کوهنوردی که تهیه کرده بودم.
بالاخره به پناهگاه سوم رسیدیم.هوای گرم،خستگی زیاد، تاثیرات داروی کوهنوردی که مربی کوهنوردی تجویز کرده بود،سرگیجه ی زیادِ حاصل از ارتفاع و...
اما از این رنج ها که بگذریم، زیبایی هایی هم داشت.
آنجا تصویرِ بهترین منظره هایی بود که میشد دید. انگار از ابرها هم بالاتر رفته بودیم و به آسمان و خدایِ آسمانها نزدیکتر بودیم.
گویی قدم هایمان را روی ابرها میگذاشتیم و بالا میرفتیم و ابرها مثل یک مشوّق به گروه نوجوانِ ما نگاه میکردند.
صبحِ روز بعد خیلی زود آماده حرکت شدیم، همچنان که بالاتر میرفتیم، اکسیژن کمتری برای استشمام داشتیم و حالِ هیچ کسی خوب نبود.
در دلِ من اما غوغایی برپا بود.نگرانیِ شکست از قله...کم آوردن...لحظات پس از شکست و...
اینها چیزهایی بود که از ذهنم میگذشت ولی نگذاشتم ادامه پیدا کند. دوباره یادِ حرفهای استادم افتادم و ذکر میگفتم و حرکت میکردم. اما حریفم خیلی محکم تر از این حرفها بود و ناگهان نتوانستم دوام بیاورم و روی زمین افتادم.
حالت تهوع و کمک های دکترِ گروه، من را نجات داد و دوباره به حرکت افتادم.
هر چند خیلی سختی میکشیدم ولی از اینکه یک حریف قدرتمند در جلوی خودم میدیدم،انگیزه خاصی برای شکست دادنش پیدا کردم.
به یکی از دوستانم هم گفتم.حتی اگر بمیرم، جنازه ام را به قله میرسانم.
چون من برای فتح آمده بودم و باید تمام موانع را شکست میدادم.
خلاصه به تپه گوگردی رسیدیم،بوی بد گوگرد و اکسیژن بسیار کم...
خدایِ من، اینجا کجاست دیگر...
باز هم حرفهای استادم در ذهنم مرور میشد که گفته بود چگونه مسیر را طی کنم و چگونه بر خودم و ضعف هایم غلبه کنم.
از همه بدتر باد مخالفی بود که با سرعت زیاد گوگردها را به سمت ما پرتاب میکرد.
اصلا انگار کسی از پشت ما را به عقب می کِشید تا نگذارد فاتح بلندترین نقطه ی این سرزمین شویم.
ولی ما هم حریف سختی بودیم و برای شکست این مسیرطولانی را انتخاب نکرده بودیم.
باد مخالف هم نتوانست جلوی اراده ی مارا بگیرد.
خلاصه به قله رسیدیم.
اولین قدم را روی قله برداشتم.
لذت صعود...
لذت پیروزی ...
لذت شکست یک حریف قوی...
بالاخره موفق شدیم...
بعد از عکسهایی که در قله گرفتیم یک فکر عجیبی ذهنم را مشغول کرده بود که فقط به آن فکر میکردم و آن فکرِ فتح قله ی بعدی بود.
تنها به فتح قله ی بعدی فکر میکردم...
اما درس هایی که از این تجربه ی سخت و شیرین کسب کردم اینها بود که تقدیمتان میکنم :
صعود وقتی لذت بخش میشود که به همراهانت کمک کنی آنها هم صعود کنند.
حرفها و نکته هایی که از استادتان شنیده اید را به خاطر داشته باشید. در مواقع سخت راهگشاست.
با هدف، فتح و صعود قدم بردارید و فقط به صعود فکر کنید.به چیزی غیر از صعود قانع نشوید
و بدانید هیچ حریفی قوی تر از شما نیست.
و مهمتر از همه ، در هنگام فتح قله به فتح قله بعدی فکر کنید.
#روایت_فتح
#دلنوشته
#ماجرای_صعود
#قله_بعدی
اولین صبحِ پس از پیروزی
۱۴۰۰/۴/۲۰
خادم الرضا،محمد رسول باطنی
@Mahdi_yaran_ir
🔆سوپرایز در مهمونی خدا🔆
✍همیشه اعتکاف برای من یه موضوع جذاب و دلچسب هست به طوری که هرسال وقتی به ایامش نزدیک میشیم قشنگ حواسم هست که چند روز مونده و براش لحظه شماری میکنم.
امسال هم طبق عادت منتظرش بودم و بنا داشتم که هرجوری هست شرکت کنم.
ثبت نام که شروع شد فکر کنم جزو اولین نفرهایی بودم که اسمم رو نوشتم .
به خانواده هم گفته بودم که من امسال میرم اعتکاف.
اما...
درست یه روز مونده به اعتکاف همه چی بهم خورد.
منی که از اول ماه رجب هرکسی رو میدیدم و هرجا صحبتی میشد درباره لزوم شرکت توی این مراسم براشون صحبت میکردم و میگفتم سه روز هرکاری دارید رو کنسل کنید و اعتکاف رو دریابید، حالا خودم تو یه چالشی افتادم که هیچ جوره امکانش نبود که بتونم سه شبانه روز تومسجد بیتوته کنم.
شرایط سخت شد ولی من تصمیممو گرفته بودم،ازقدیم گفتن ادم هرکاری بخواد انجامش بده راهشم پیدا میکنه.
به خاطر شرایط زندگیم باید صبح ها میرفتم و فقط از افطار تا بعد سحر امکانش رو داشتم که تومسجد باشم،این برام خیلی سخت بود چون شبش خواب کافی نداشتم و درمجموع روزی دوسه ساعت بیشتر نمیتونستم بخوابم
اما به هرصورت گفتم همینم غنیمته از دستش نده.
وقتی زمان اعتکاف رسید خیلی خوشحال بودم که به هرشکل خودمو رسوندم و یه جورایی هم حس غرور گرفته بودم که بفرما به تو میگن بنده ی حسابی بااینکه میتونستی بگی ما میخواستیم بیایم ولی دیگه شرایط جور نبود بازم اومدی دمت گررررم پسر.
اما ازاونجایی که خدا خوب کارشو بلده همونجا امتحانشو شروع کرد و مارو برد تو یه ابتلا شدید.
اوضاع دوباره برام سخت شد.خیلی سخت.
شرایط هم جوری نبود که بتونم به کسی توضیح بدم، از طرفی جلوی رفیقام هم نمیخواستم رنگ عوض کنم کلا خوشم نمیاد مشکلات و بدبختی هامو بروز بدم.
خیلی دلم شکسته بود واقعا همش سوالم این بود خدایا چرا؟
توکه میدونی من الان تو این موضوع گرفتارم بازم دوباره شدیدتر شد که مشتی!
همش منتظر یه جواب بودم.
منتظر کسی که بیاد باهام صحبت کنه و ارومم کنه.منتظر یه خبر خوب
یه تسکین.
واقعا برام حالت اضطرار پیش اومده بود.ناخود اگاه سر که به سجده میبردم بغضم میترکید
وقتی خلوتی پیش می اومد صورتم خیس اشک میشد.بدون اینکه ذکر و دعای خاصی هم بخونم.
مثل بچه ای که پناه برده به اغوش مادر.حس میکردم الان تو بغل خداهستم.گریه ها امونم نمیداد.
داستان جالب تر شد
اقا بهنام افرادی رو برای منبر دعوت کرده بود که خودشون سینه سوخته بودن.صحبت که میکردن تاعمق جون به دلت مینشست.اصلا انگار از طرف خدا داشتن باهات حرف میزدن.
حس میکردم اون سخنران فقط مخاطبش منم.قشنگ مطالبی رو میگفتن که برای اروم کردن من کافی بود.اونجا بود که گفتم پسر؛ خدا خیلی حواسش بهت هست.
من تو کل سال های زندگیم اعتکاف های زیاد شرکت کردم اما امسال برام خیلی متفاوت و خاص بود
خدا امسال یه سوپرایزی برام داشت .یه کاری کرد که جوری حضورشو درک کنم که این ارامش رو با چیز دیگه ای عوض نکنم
با اونکه اون ابتلا هنوز برای من تموم نشده و من درگیرش هستم
اما دیگه دل نگران نیستم.دغدغه ندارم.میدونم کسی که اینجوری از دل یه حادثه به ظاهر تلخ شیرین ترین شهد رو برات بیرون میکشه پس خودشم قضیه رو درستش میکنه.
به قول حاجی «فقط کافیه بهش اعتماد کنیم»
#دلنوشته
#ارسالی_مخاطبین
@mahdi_yaran_ir
🔰دلنوشته شب نیمه شعبان
✍هیئت داشتیم
کلی دانش آموز اینجا بودند
خیلی خوش گذشت
بعد از جشن مفصل و آتش بازی و کلی بگو و بخند در شب نیمه شعبان؛
اما فکرم جای دیگری بود...
به طوری که بچه ها هم چند باری متوجه شدند و ازم پرسیدند حاجی حالتون خوبه؟
حالم خوب بود ولی انگار دلم رفته بود جایی...
در همین شلوغی ها جلوی موکب یکی از اراشد اومد گفت آقامحمد من وسیله ندارم. اگر میشه بگید یکی که وسیله داره بیاد باهم بچه هارو ببریم منزل برسونیم.
طبق معمول اومدم دنبال کسی بگردم و کارو بهش بسپارم.
اما نه
حال و هوام جایی بود که اتفاقا خودم باید باهاشون میرفتم.
بدون مکث گفتم خودم میبرمتون
بچه ها سوار ماشین شدند و ارشدشون هم جلو کنار خودم نشست
کلی با ارشدشون بگو بخند میکردند و حسابی شیطونی میکردند...
ولی من هیچی نمیگفتم ساکت فقط فکر میکردم...
به شب نیمه شعبان چندین سال پیش ...
علی آقاخلیلی رفته بود بچه هارو برسونه منزل...
مزد جهاد فرهنگیشو امام زمان همون شب داد براش شهادت رو نوشتند
برای این ارشد در ماشین خیلی دعا کردم
با علی آقا صحبت میکردم
ببین دارند راهتو ادامه میدن
برای این بچه ها جز شهادت کمه ها
پیش ارباب سفارش مارو کن ...
چند جمله ای هم درمورد خودم باهاش درد دل کردم...
گفتم علی آقا خدمت ارباب رسیدی بگو دیگه وقتشه...
دلمو کندم ازهمه که آغوششو بازکنه ...
راستی علی خلیلی
خیلی دوست داشتم شب نیمه شعبان کربلا باشم...
سلام مارو به ارباب برسون❤️
✍محمدصداقت،نیمه شعبان۱۴۰۱
#شهیدعلی_خلیلی
#تنها_برای_لبخند
#دلنوشته
#مهدی_یاران
@mahdi_yaran_ir
هدایت شده از مهدیا
📝 | #دلنوشته
🔅#ارسالیمخاطبین #روضهمهدییاران
💠 #شبسوم #محرم رسید...
شبی که سه سال منتظرش بودم...
دقیقا از وقتی که فهمیدم دختر دار شدم
وقتی که یه ماهه اش بود و راهی #کربلا شدیم...
قرار بود خادم موکب باشیم تو راه نجف کربلا
و اسم موکب #دمعةرقیه بود
همونجا نذر #حضرترقیه کردمش
حتی اسمشم ریحانه گذاشتیم به نیت #ریحانهالحسین
شب سوم هر سال منتظر بودم دخترم سه ساله بشه و شب سه روسری سرش کنم و ببرم هیئت
دیشب بالاخره انتظارم به پایان رسید
با ذوق آماده اش کردم
تو هیات با هر نگاه بهش بغض میکردم و خانم سه ساله رو یاد میکردم
آخرای هیات یهو صدای گریه ریحانه رو از تو جمعیت شنیدم
اول فکر کردم منو گم کرده گریه میکنه
اما یه دفعه دیدم بغل یه خانومیه و دستش به گوششه
گوشواره اش تو دستش بود و گوشش خونی شده بود
روضه شب سوم من کامل شد😭
تو بازی با بچه ها دست یکی خورده بود به گوشواره اش...
دختر من کجا و دختر ارباب کجا...
ولی این اتفاق درست تو سه سالگی ریحانه و شب سوم محرم واقعا عجیب بود...
خانم سه ساله قلبم بیشترش از قبل برات میتپه...
همیشه هوامونو داشتی از این به بعدم دستمونو ول نکن...
#دلنوشته
#ام_ریحانه
#رقیه_خاتون
@Hashamdar313
هدایت شده از بارقه ها
به نام خدای زینب
از همه عزیزانم که در این ده شب و یک روز در بیرق #مهدی_یاران خالصانه آمدند و رفتند و اشک ریختند، خادمی کردند، تشکر میکنم.
از کسی اسم نمیبرم تا خلوص نوکری باقی بماند و الا از حداقل ۴۰نفر باید اسم بیاورم.
اکثر خادمی ها را دیدم و از عمق جان، عشق کردم.
شاید برخی موارد هم از چشم بنده دور مانده باشد. البته نه دیدن هایم مهم است نه ندیدن هایم. مهم صاحب بیرق است که ثانیه ای از این خادمی ها از چشمش دور نمانده است.
بدون تعارف و تواضع مصنوعی یک حرفی را باید بگویم. از این دهه نوکری یک ناراحتی برایم مانده است. آن هم بخاطر اینکه احساس میکنم از همه کمتر کار کرده ام. هرکسی را نگاه میکنم از من بهتر خادمی کرد و بهتر اشک ریخت و بهتر سینه زد.
کاش میتوانستم با بچه های آشپزخانه کنار دیگ های داغ، گناهانم را بسوزانم.
کاش میتوانستم با خادمان چایخانه، چای و شربت پخش کنم و گریه کنان اباعبدالله را پذیرایی کنم.
کاش با رفقایم پارچه مشکی میزدم و محفل عزا را زیبا می کردم.
کاش من یک نفر ناتوان نبودم.
کاش ده نفر بودم و با همه خادمان، خادمی می کردم.
خدایا این محال را برایم در این دنیا ممکن کن.
اما وعده ی خادمان بیرق معظم #مهدی_یاران اربعین در موکب #دمعة_الرقیه عمود۵۵۷، طریق نجف_کربلا.
فاطمه پیش برد پیش خدا کارش را
هرکه افتاد پی کار اباعبدالله
#دلنوشته
#شام_غریبان
@Hashamdar313
امروز صبح که از خانه بیرون زده و داشتم میرفتم به سمت مترو علامه جعفری در محله بلوار فردوس همان مسیر همیشگی،تا در تشیع پیکر سید مظلوم و امام جمعه محبوب و همراهان شرکت کنم چیز جالبی دیدم اونهم
مردمی را که زن و مرد،کوچک و بزرگ ساعت ۶ صبح پاشدن و لباس مشکی پوشان دارن به سمت مترو میرن تا در تشیع جنازه رئیس جمهور محبوبشان شرکت کنند
با خودم فکر کردم که چگونه محله ای که در ایام اغتشاشات بدترین جسارتها را به امام و رهبری و این نظام حواله میکردند چگونه یکدست عزادار هستند و میروند پشت مقام معظم رهبری (حفظ الله) نماز را بر پیکر این شهدای عزیز اقامه کنند؟!
که به این روایت برخوردم:
«انّ علیّ ابن الحسین علیه السلام کان یقول : قال رسول الله صلی الله علیه و آله :
ما من قطره احبّ الی الله عزّوجلّ من قطره دمٍ فی سبیل الله.
امام زین العابدین علیه السلام پیوسته از قول رسول خدا صلی الله علیه و آله می فرمود:
هیچ قطره ای در نزد خداوند دوست داشتنی تر از قطره خونی که در راه خدا ریخته می شود نیست.
وسائل الشیعه، ج11، ص8، حدیث11»
واقعا خدا به سر ما منت گذاشته و اینهمه شهید رو در دسترس ما قرار داده،خیلی وقت ها قدرشون رو نمیدونیم
بارها شنیده بودم ولی دوباره دیدم که اثر خون شهید از زنده اون شخص بیشتر اثر میگذارد
خدایا مارو به شهدا برسان....
غمنامه چهارشنبه ۲ خردادماه
خادم الرضا دهقان
#دلنوشته
@mahdi_yaran_ir
#پلان_یک
#دلنوشته
✍بسم الله
ما هر سال دوبار اردوی مشهد میریم و تو این اردو ها بچه های جدیدی هم باهامون راهی میشن تا با امام رضا آشنا بشن
امسال برخلاف اردوهای قبلی مسئولیت بخشی ازبهترین های این جمع جدید بامن بود و من بعد از مدت ها میخواستم حلقه بگیرم
خب حلقه گرفتن کار دشواریه، مخصوصا اگه اختلاف سنی بین مربی و دانش آموز زیاد باشه
بله حلقه داری برای من از طرفی راحت بود چون تجربه کافی برای اینکار داشتم اما از طرفی هم کار دشواری بود چون بچه ی 16 ساله سختش بود با من 30 ساله به راحتی دست رفاقت بده
یکی از بهترین برنامه های ما تو این اردو ها مراسم یادبود شهید علی خلیلی هست
کسی که خودش هم حلقه دار بود و برای بچه های مردم دغدغه مند بود
درکنار جمع حلقه شهید علی خلیلی نشسته بودم و دورتا دورم بچه هایی بودن که قلب زلالشون سختی قلب من روهم به زانو درمیاورد و باعث میشد بدی های من به چشم آقا امام رضا نیاد
حاج آقا داشت از علی میگفت
علی شاگردش بود و پاره تنش
من به علی متوسل شدم و گفتم علی جان مثل تموم اردو ها پا به جمع ما بزار و رو سر این بچه ها دستی بکش
فردایش یعنی روز آخر اردو اتفاقی افتاد که تمام کم کاری هایم را پوشش داد
چند ساعت پایانی اردو بود و انگار وقتش شده بود تا همه ببینند که علی آقا وسط میدان است
#ادامه_دارد👇
🆔 @mahdi_yaran_ir